گنجور

 
۱۲۰۱

سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۶۱۵- مولانا میرزا احمد تهرانی

 

برادر مولانا هجری و برادر زاده ی مولانا امیدی تهرانی است این مطلع از اوست

نیک و بد هر چه هست زان توایم ...

سام میرزا صفوی
 
۱۲۰۲

میلی » دیوان اشعار » ترکیبات » در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته

 

... به ناکسی نبود هیچ کس برابر تو

ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو

جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین ...

... تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش

چنان کجی که نه ای راست با برادر خویش

ز وضع دختر دوشیزه می توانی کرد ...

... همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار

برادر تو دو بیند ترا تو او را چار

میلی
 
۱۲۰۳

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شاهزادهٔ آزاده شاه خلیل الله

 

... طبعت که زاده خلف جود و بخشش است

بحر است یک برادر و کان یک برادرش

رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب ...

وحشی بافقی
 
۱۲۰۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۷ - ماندهٔ بابا

 

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه ای که بود ...

وحشی بافقی
 
۱۲۰۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ

 

... مفتخر مجلسش ز اهل کمال

دو گرامی برادر نامی

کآمدند اصل نیک فرجامی ...

... سد چو وحشی بود ثناگرشان

پدران و برادران و همه

راعی خلق و خلقشان چو رمه

وحشی بافقی
 
۱۲۰۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در سوگواری حضرت حسین«ع»

 

... یا حضرت حسن ز جفای ستمگران

جان بر لب برادر با جان برابر است

ای فاطمه یتیم تو خفته ست و بر سرش

نی مادر است و نی پدر و نی برادر است

زین العباد ماند و کسش همنفس نماند ...

وحشی بافقی
 
۱۲۰۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ برادر

 

... یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست

مردم ز غم برادر غمخوار من کجاست

من بیخودانه سینه بسی کنده ام زدرد ...

وحشی بافقی
 
۱۲۰۸

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

 

... جدا از دوستداران حالشان چیست

مرا حال برادر چیست آنجا

رفیق و مونس او کیست آنجا

برادر نی که نور دیده من

مراد جان محنت دیده من ...

وحشی بافقی
 
۱۲۰۹

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

... چون بوستان را چنان دیدم از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادى برداشتم گربه گفت چون من این سخن شنیدم باریکه ى فنایى رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روى نیاز مهر بربریدم و در زاویه ی قناعت پاى در دامن شکیبایى کشیدم و از صحبت خلایق دورى گزیدم و در شاهراه یتوکل المتوکلون نشستم و به تنهایى بسر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبایى پیشه گرفتم که در این باب گفته اند

اى برادر خو به تنهایى چنان کن متصل

کز خلایق با کسان صحبت نباشد غیر دل ...

... آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش

در همه عالم برادر با برادر کى کند

و گاهى هم می گفت البته موش دیگر به دستم نیاید ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۰

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت در حال طفولیت آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضا چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده اى در جواب پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من اما چون اطاعت پدر امری است واجب لا علاج راضى به پسر وزیر شدم اما در شب عروسى وعده ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل هاى باغچه حرم است چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد در همان شب برادر زاده ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت چون نیمى از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید بدین بهانه خود را خلاص و بى نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد دختر را دید رفت و خود را در قدم دختر انداخت دختر گفت الحال محل تواضع نیست بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم پسر با دختر آمد قضا را مهتران در خواب بودند دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید دید که دختر دیر کرد از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید پریشان گردید و ترک خانه ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد موش گفت اى گربه حال این قضیه نقل ما و توست اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی داشت اکنون چرا سرگردان می شد گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت اى موش بر من استهزاء می کنى و حالا که مرا در خانه ى خود نگاهداشته اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته اى امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند موش گفت اى شهریار بزرگان را حوصله از این زیاده می بایست باشد به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى خاطر جمع دار که مخلصت برجاست چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد تتمه ى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۱

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۲

 

آورده اند که در ایام ماضى مردى بود و زنى داشت بسیار سر خود و بى تمیز و بى ادب هر چند شوهر گوشت بخانه میآورد بیشتر آن گوشت را زن کباب کردى و بخوردى و تتمه دیگر را صرف چاشت نمودى و بخوردى چنانکه اکثر اوقات طعام بیگوشت بنزد شوهر آوردى یا آنکه اندکى گوشت بر روى طعام بودى پس آن شوهر از بسکه چنان دیده بود کمتر گوشت بخانه میبرد مگر گاهى که مهمان داشت قضا را روزى بمهان عزیزى رسید از بازار نیم من گوشت خرید و بخانه رفت که طعام از براى مهمان مهیا کند و خود آن مرد بکارى مشغول گردید آن زن دید که شوهر از خانه بیرون رفت فرصت یافته نصف آن گوشت را قیمه کرد بخورد و با خود گفت معلوم نیست که تا چند روز دیگر گوشت بخانه بیاورد پس اولى آنست که این گوشت را برده بخانه ى همسایه و یا قرض بدهم و یا بسپارم و یا اینکه بر سبیل مهربانى و تواضع تقدیم همسایه نمایم تا بوقت دیگر بکار من بیاید و الحاصل باقى آن گوشت را برداشته بخانه ى همسایه داد و چون شوهرش بخانه آمد گفت اى زن طعام پسته شده یا نه زن گفت نه مرد از شنیدن جواب برآشفت و گفت چرا زن گفت غافل شدم گوشت را گربه برد چون آن مرد چنان شنید از خانه بدر آمد و همان گربه را پیدا نمود و زن هم گفت همین گربه است که گوشت را برد مرد آن گربه را گرفت و بزن گفت سنک و ترازو را بیاورد و گربه را در ترازو گذاشت و بکشید گربه نیم من بود بعد مرد گفت اى زن نگاه کن من گربه را کشیدم نیم من است دست از گربه برداشت و بزن در آویخت و او را میزد و میگفت که تو میگویى گوشت را گربه خورد و من گربه را در حضور تو کشیدم اگر اینکه کشیدم گربه است پس گوشت کجا است و اگر گوشت است پس گربه کجاست و او را میزد تا وقتى که بیطاقت شد پس از اینکه بهوش و طاقت آمد گفت راستش این است که قدرى را خوردم و قدرى باقیمانده را بهمسایه سپردم پس اى موش اگر قتل عام این شهرها که گفتى بمقتضاى حکمت الهى بود پس شیخ را در آن چکار است و اگر بدعاى شیخ بود بحکمت چکار دارد پس میباید که گوینده و اعتقاد کننده ى این قول را بطریق آن زن خاین که مردش او را بسیاست منزجر ساخت معالجه و معامله نمود تا که دیگر این چنین دروغ بى فروغ نگوید اى موش سؤالى دارم و میخواهم که جواب آن را براستى بگویى موش گفت اى شهریار اگر خوانده باشم یا شنیده باشم جواب خواهم گفت در هر حال شما بفرمایید گربه گفت اگر کسى از جهل و نادانى مدتى گناه بسیار کرده باشد و بعد از آن که فهمیده و دانا شود و توبه کند و رجوع بجانب اقدس الهى آورد آیا خداوند عالم و عالمیان او را مغفرت دهد یا نه موش گفت بلى خداوند عالمیان ارحم الراحمین و اکرم الاکرمین است بى شک و شبهه او را مى بخشد گربه گفت اگر برعکس این باشد چه گویى موش گفت نفهمیدم از این صریح تر بیان فرما گربه گفت اگر کسى با کمال دانش و عقل و تقوى و صلاح عبادت کرده و مدتى بزیارت حج و طواف و عمره و عتبات در مقام خضوع و خشوع و صلاحیت بسر برده باشد و بیک مرتبه برگردیده باشد و خمر بخورد و زنار در بندد و خوک بچراند و ترک جمیع عبادات کند آیا این گونه کسى صاحب کشف و کرامات خواهد بود یا نه موش گفت خیر چنین شخصى مرتد است و در شرع مستوجب حد رجم است و اگر او را بسوزانى از گناه پاک شدن ندارد گربه گفت پس آنانى که ایشان را صاحب کشف و کرامات خوانند و پیر خود میدانند حال ایشان چون است موش گفت آن چنان کسان کودنان بیعقل و شعورند و یا دیوانه و یا کافر خواهند بود گربه گفت در این باب دیگر حرفى دارى موش گفت چنین است که گفتم در این خصوص حرفى ندارم گربه گفت در تذکره ى یکى از مشایخ نقل است که کسى در مکه ى معظمه ى زادها الله شرفا و تعظیما در خواب دید که با سیصد تن از مریدان بموافقت همدیگر بکعبه رفته و خمر خورده و بت پرستیده و زنار بسته و خوک چرانیده و این همه از آن سبب کرده که عاشق نرسایى بوده و مرتکب آن عملهاى نامشروع شده و ترک آن قسم عملهاى ناخوش را نکرده اى موش این هم از جمله کراماتست در این چه میگویى موش گفت چنین کسى را چگونه شخص خوب داند مگر کسى که بیعقل و دیوانه بوده باشد اما اى شهریار انسان هر چه باشد جایز الخطاست و از عنصر مختلف خلق شده و نفس و هوى در آن راه دارد و شیطان فریب دهنده در پى است و افعال و اوضاع دنیا در هر ساعت خود را جلوه میدهد پس احتمال دارد کسى که با این همه علت که در اوست سهوى و خطایى کرده باشد پس بر عاقل لازم نیست که هر گاه از فرد جاهل افراد فرقه یى عمل غیر مناسبى بظهور رسد همه را بر او قیاس کند پس از گفتگوى زیاد در این موضوع گربه گفت اى موش از تو مزخرفات بسیار شنیده ام لکن در خاطرم نیست اکنون هر کدام را جواب نگفته ام بگو تا جواب آنرا گویم موش گفت اى شهریار اینقدر میدانم که خبث و غیبت را نفهمیده یى و این خوب نیست دیگر اختیار با شما است گربه گفت اى موش من خبث و غیبت را نفهمیده ام موش گفت بلى اینقدر میدانم که گفته اند در هیچ سرى نیست که سرى ز خدا نیست گربه گفت اى موش در این حرفى که گفتى خبث و غیبت است و یا در موعظه و منع امور خبث و غیبت باشد در حالتیکه جمیع کتب معتبر خالى از این احوال نیست اولا در قرآن مجید در آیه هاى آن مثل قصص پیشینیان مانند نمرود و شداد و عاد و ثمود و فرعون مذکور است که کل از اهل کفر و ضلال و بت پرست بوده اند و همچنین احادیث و اخبار از کفار و منافقین و اشرار و حکایت خیر و شر و وعد و وعید و تهدید از حد بیشمار و تو اینها را خبث و غیبت میدانى اى موش آیا چند روزى قبل از این که از چنگ من رهایى یافتى اگر از براى کسى نقل واقعه کنى عجبا این غیبت باشد موش گفت نه گربه گفت باید دانست که غیبت کدام است و خبث کدام غیبت حرف پشت سر کردن و صحبت از برادر مؤمن است که در برابر او چیزى نتوان گفت و چون او غایب شود از براى دیگرى صحبت دشوار و ناملایم از او کنى و این غیبت است و خبث آنست که بگویى فلانى حوصله ندارد و پریشان است و چیزى ندارد و مبلغى هم قرض دارد و نجابت ندارد زیرا پدرش فلان کس بود و مادرش فلانه بود و از این قسم حرفها و اما آنچه در باب بیعقل و نادان و جاهل و منافق و بى نماز و گمراه گویى و یا شنوى این مباحثه و درس و عبادت خواهد بود و اما اینکه گفتى در هیچ سر نیست که سرى ز خدا نیست این معنى و مغزى دارد زیرا آنچه در نفوس مکنون است آن سر الهى باشد و هر کس بر آن مطلع باشد لابد سر و عرفان الهى در او موجود است و خداى تعالى هر کس و هر چیز را که آفریده همه را بقدرتى فایق و مصلحتى و حکمتى آفریده است و هیچکس در هیچ چیز باطل خلق نشده و خدایرا در این حکمتها و مصلحتها است و چون کسى را بر آن مصلحت و حکمت راه نیست لهذا آن را گویند سر و آن سر نیز متفاوت است مثل آنکه سر سایه ى آسمان است بر مخلوقات پس تفاوت بسیار است و بعضى از اسرار الهى محفوظ و مصون از ادراک اغلب انسان است و بعضى هم از اسرار و آثار قدرت کامله بعقل و شعور در مى آید و همچنین انسان هر قدر که دانا میگردد آثار قدرت الهى در سینه و دل او جلوه گر گردد و بعضى هم از معرفت الهى و آثار قدرت و رحمت خبر نداشته و مزخرفى چند گویند که عقل و نقل راه بصحت و فهم آن نداشته و آن را اسرار الهى نام نهند این نوع اسرار مانند بیهوشى و کیف کسى است که چون قلندرى و جاهلى بنگ کشیده و اشتها بر او مستولى شده و چیز بسیار خورده و عقل و دانش از او زایل شده از جاده ى خیالات مختلفه او را بهندوستان برد و بر تخت و پیل سوار شده بزرگیها و شوکتهاى خیالیه بیند و در اثر بخار معده و تأثیر کیف بنگ وسوسه ى شیطان از قبیل مکر و تزویر و چیزهاى دیگر در خیال او صورت مى بندد چون قلندران نادان جاهل چنان دیده اند لهذا تخم شجره ى ملعون را جزء اعظم و حب الاسرار نامیده اند اى موش سرى که قلندران در کیفیت بنک مشاهده میکنند بسیار بهتر از این اسرار و رموزیست که این فرقه قیاس کرده و گمان برده اند موش گفت اى شهریار سؤالى میخواهم کرد لکن خواهش دارم از روى تامل و تفکر از براى من بیان فرمایى تا که خاطر نشین من شود و بدانم که تصوف چیست و صوفى کیست گربه گفت اى موش صوفى در اصل صوف بوده و اهل تحقیق گفته اند صاد صوفى از صبر است و واوش از وفا و فایش از فنا و در قول بعضى دیگر صادش صلاحیت و واوش وقار و فایش فقر و فاقه و بسیارى هم گفته اند که صوفى یعنى راستکار و پاک دل و طاهر و پاکیزه اعتقاد و صالح که خالى از عشق و مکر و حیله و کید و تزویر و شید و سالوس و حماقت و سفاهت بوده باشد و آنچه از خدا و رسول و علماء شریعت باو رسیده همه را از روى صدق و صفا راست و درست فهمیده و بآن قیام نماید نه آنکه صوفى باید دین علیحده و معرفتى غیر از معرفتى که از ایمه ى هدى نقل شده داشته باشد و باید آن را بدلیل آثار و قدرت و صنعت صانع دانسته و بیان نماید نه اینکه بغیر از این طریق دین و مذهبى و قاعده یى چند از روى راه تقلید و هواى نفس و فریب شیطان ساخته و بر آن اسمى و نامى گذاشته و خود را صوفى شمرند صوفى که بمعنى راستکار است هر گاه بر کسى اطلاق گردد که در او این معنى نباشد چنان میماند که اسم و مسمى غیر مطابق و بى ثمر باشد مثلا اگر کسى را که آهنگرى داشته باشد جراح گویند و یا اینکه خیاط را زرگر نامند این اطلاق بیجا و بى ثمر است و براى آنکس که باین نام نامیده شود جز دروغ که بهم رسیده ابدا فایده یى ندارد ولکن هر گاه کسى را بآن شرط که گذشت او را صوفى گویند لا شک اطلاق آن بر آنکس صحیح و در آن نقص و عیبى واقع نمیشود پس هر گاه صوفى از تقلید و عناد بگذرد و بشرع شریف رسول عمل کند و بصدق و صفا سلوک نماید صوفى حقیقى خواهد شد و هر گاه مطلب و مسلک او تقلید و ریا و کید و شید و زرق و سالوس باشد هر گاه او را صوفى خوانند و یا او خود را صوفى نامند فى الواقع او بشخصى ماند که گناهکار باشد و خود را طاهر نام گذارد پس بگفتى طاهر پلید مطهر نمیشود و باطلاق آن اسم بر او هرگز پاکیزه نخواهد بود زیرا گفته اند بر عکس نهند نام زنگى کافور پس چون جاهل و ابله و نادان این گونه اسماء مثل صوفى و طاهر را شنود گمان کند داراى آن اسم مرد خوب و پاکیزه کردار و خوش رفتار است پس از این گربه گفت اى موش اگر دیگر حرفى دارى بگو موش گفت آمنا و صدقنا گربه گفت آمنا گفتن تو بمن مثل شرکت کردن آن دو یهودى میوه فروش میماند که با یکدیگر دکان بشراکت داشتند موش گفت این قضیه چه بوده بیان فرما تا بشنوم گربه گفت

شیخ بهایی
 
۱۲۱۲

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۳

 

آورده اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند میخریدند و میفروختند یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته یى گفت نه و الله گفت چیزى خورده یى گفت نه گفت پس خربزه ى بزرگى که دیروز نشان کرده ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته یى یا نه و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است شریک گفت اى مرد بوالله العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده ام آن مرد بشریکش گفت من کسى را باین کج جلقى و تند خویى ندیده ام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده ام مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده آن رفیق بشریک خود گفت بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده ام بعد آن مرد گفت حالا اینها را که تو میگویى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته ام زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزیى از جاى برآیى اینقدر میخواهم که بگویى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو بگذار خورده باشى آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده ام آن مرد گفت این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده یى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد الحاصل پس از گفتگوى زیاد آن شریک بیچاره گفت اى برادر من نگاه کن ببین تو چرا اینقدر بى اعتقادى قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم پس از این از من چه میخواهى این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصه ى من کم نموده و حساب کن آن مرد گفت اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم بد کردم اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى آن فقیر تاب نیاورد گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد گربه گفت اى موش چرا ساکت شده یى موش گفت اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست اگر شفقت فرمایى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود چرا که گفته اند یار باقى صحبت باقى گربه گفت بلى بسیار خوب حالا تو برو بخانه ى خود که ما هم برویم لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که اراده ى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم چرا که گفته اند

افکند بغربت فلک بیباکم ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... کم گریز از شیرو اژدرهای نر

زآشنایان ای برادر الحذر

ای کمان و تیرها بر ساخته ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش اول - قسمت اول

 

... جوشش عشق است کاندر می فتاد

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مایست ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... که دریدم پرده تدبیر را

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مایست ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش پنجم - قسمت دوم

 

نامه ای که یعقوب ع به یوسف که بر پیامبر ما و وی دورد بادا هنگامی که وی برادر کوچکش را باتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است بنقل از کشاف از یعقوب اسراییل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله به عزیز مصر اما بعد ما خاندانی هستیم که بلایا بر ما گماشته شده نیایم را دست و پای بستند و در آتش افکندند تا بسوزد

اما خداوند ویرا از آتش برهانید و آتش بر او سرد و سلامت ساخت کارد از پشت بر گردن پدرم نیز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فدیه اش داد

و مرا نیز پسری بود که از فرزندانم بیشترش دوست می داشتم برادرانش به صحرا بردند و پیراهن خونینش بهر من آوردند و گفتند که وی را گرگ در ربوده

و این شد که چشمانم از فرط گریه بر او کور شد و مرا پسری دیگر از مادر همان فرزند بود که تسلای دلم به حساب همی آمد ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش اول - قسمت اول

 

... مردی یهودی برای بدست آوردن قوت روزانه حیله ای اندیشید و به مجلس سید آمد و اجازت خواست که نزد وی نجوم خواند سید وی را اجازت داد و دستور داد جیره ی وی را روزانه دهند مرد مدتی چنین بود و سرانجام نزد سید اسلام آورد

سید مرتضی اما لاغر اندام بود و بکودکی همراه با برادرش رضی نزد ابن نباته مولف خطب درس همی خواند روزی شیخ مفید به مجلس درس سید آمد

وی از جای خویش برخاست شیخ را بجای خود نشاند و خود در مقابلش بنشست شیخ اشارت کرد که در حضور وی به درس گفتن پردازد چه از فصاحت وی در سخن بشگفت بود ...

... سخن یکی از خوارج سفیان ثوری را خوش آمد گفت گمشده ی مومنی بر زبان منافقی است

از سخنان حکیمان برترین کار حفظ عرض بمال است اگر آمیزش با فروتر از خویش گزیدی خویش را از وی پاس دار برادر خویش را بنیک و بد بدرستی نصیحت کن از خوارمایگان بپرهیز هیبتت بماند فرومایه را فروتنی مکن چرا که فرمانت نخواهد برد

از مردمان بپرهیز و تنها همدمی با پروردگار را بگزین ...

... امیر مومنان ع راست سه کار از دیگر کارها سخت تر است در همه حال بیاد خداوند بودن یاران را با مال یاری کردن و از خود حق بجانب مردم دادن

بزرگی گفت حق آن است که بر لغزش برادرت هفتاد عذرآوری حال اگر دل تو آن ها را نپذیرفت وی را گویی که برادرت ترا هفتاد عذر آورد و تو نپذیرفتی حقا که تو در خور سرزنشی نه او

مرا در عشق تو سختی هایی است که مجنون عامری در عشق لیلی هرگزشان نچشید ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... محمد بن یعقوب به سند خویش از جعفر بن محمد صادقع از پیامبر ص نقل کرد که فرمود برترین مردم کسی است که عاشق عبادت بود آن را در صمیم دل دوست بدارد و به جسم خویش بدان پردازد و جزع کند و اعتنا نکند که دنیا بر وی آسان بود یا سخت

عارفی گفت برادر تو آن کس است که با دیدنت بیش از کلام پندت دهد

از بخت بد است بی سرانجامی من ...

... از سخن حکیمان بردباری تو بر زیردستان عیب خواری تو نزد فراز دستان را پوشاند

حکیمی را مرگ فرا رسید یکی از یارانش سخت همی گریست حکیم گفت ای برادر آرام گیر چرا که بزودی در مجلسی که ذکر من در آن رود خندان دیده شوی

جالینوس گفت من از آن همی خورم که زنده مانم و دیگران خواهند زنده مانند که خورند ...

شیخ بهایی
 
۱۲۱۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... گفت اگر آنچه می دانم دانید ملامتم نکنید چه من از سخنان این جاهلان نکته هایی در خطابه یافته ام که اگر همی خواستم مانندشان را نمی آرستم آورد من از این رو در حلقه ی ایشان همی ایستم که سخنانشان بشنوم

حکیمی را پرسیدند برادر دوست داشتنی تر است یا دوست گفت من برادری را دوست همی دارم که دوست بود

عارفی گفت شیطان به پدر و مادر تو سوگند خورد که ناصح ایشان است و دیدی که با آن دو چه کرد تو اما شیطان که به گمراهی تو سوگند خورده است چنان که خداوند به حکایت از سخن او فرمود فبعزتک لاغوینهم اجمعین پنداری با تو چه کند پس دامن پرهیز از مکر و کید و خدعه ی وی بر کمر استوار کن

بزرگی گفت پدر ارباب است و برادر دام عمو چون غم است و دایی وبال فرزند اندوه است و خویشاوندان چون عقرب و از این رو مرد به دوستش ماند

در یکی از تاریخ های مورد اعتماد دیده ام که عبدالله بن طاهر برای واثق خلیفه مقداری خربزه از مرو به بغداد فرستاد به ری اما آن ها را پاکیزه ساختند و تباه شده هایشان را به دور انداختند ...

شیخ بهایی
 
۱۲۲۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

... حکیمی گفت با توانگرتر از خویش هم نشینی مکن چه اگر در خرج با وی همگامی کنی زیان بینی و اگر وی بیش از تو خرج کند خوارت کند این معنی از یکی از گفته های امام صادقع به یکی از یارانش مأخوذ است

حاتم که بمرد برادرش همی خواست که چون او شود مادر وی را گفت خویش را بیش رنج مده به جایگاه او نخواهی رسید گفت چه چیز مانعم شود به ویژه که وی برادر من بود

گفت هر بار که من او را شیر می خواستم داد شیر نمی خورد تا شیرخواره ی دیگری آرم تا با وی شریک شود و از پستان دیگرم شیر خورد اما زمانی که ترا شیر همی دادم اگر شیرخواره ای همی آمد آن قدر می گریستی تا برود ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۵۹
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۹۵