گنجور

 
۱۱۲۲۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۳ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته

 

روزت خجسته باد و اختر بختت به فرهی پیوسته گویا فرمان آبشخوردم باز امسال بران در گشته رخت بازگشت کشد و به دستور گذشته روزی چند سرگشته دارد ندانم در کار تبت و توحید آن مایه کاربند فزایش و آرایش شده که نشان آبادی از بند کاوش و گرفت راه آزادی نماید یا سردی ها که از بی دردی هاست مایه رنگ زردی خواهد شد اگر تخته جهود را بدان هنجار که نوشتم انباشته و کاشته و جوی و بند گود و بلند افراشته نباشد کاری که یهود با پیغمبر بی پدر کردند و سوکی که برادرهای یوسف بر آن پیر گم کرده پسر تراشیدند بر تو خواهد ریخت

سنگ بند پایان تبت باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آیدچند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر مویی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آیی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزارمردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد مصرع کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی گاه گویی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار شعر

ای ریش سفید مرز تبت ...

... دور از تو هزار گز بگوزی

دل در کار پسته و هسته بند واندیشه جز انار از کشت و کار هر درختی اگر همه شاخش مرجان و بارش گوهر باشد جسته و رسته دار بسکه گفتم زبان من فرسود

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۸ - به یکی از دوستان نوشته

 

خوشا و خرما آن روزگاران که دل از جهانی رستگی داشت و با دیدار جان پروردت بستگی درها راز و نیاز از دو سو باز بود و دل را بر خاک پایت دست چهرسایی و بار نماز ای آفتاب هیچ ستاره سایه مهری بر این تیره روز سیاه اخترافکن ای دریای شیرین گوار دم آبی بر لب تلخ کامان تفسیده دل ریز کاج پشتی را از انداز شمشاد بالا اندام سروبخش و روی زردی را از تماشای چهردلارا و رنگ روشن که داغ لاله و باغ گل است رخسار امید پشت تذروساز آنچه پیداست نه کاری از تو ساخته خواهد شد و نه باری از من پرداخته زیرا که ما را پای پویه وری بسته اند و ترا دست چاره گری شکسته

خوشتر آنکه این کارگره در گره را که چون موی دل او بارت زره در زره افتاد گشایش از بار خدا جویم و این دوری دیرانجام و شکیب کوته زندگانی را کاستی و فزایش از پاک یزدان خواهم باری اگر بر گرفتاران نبخشایی و دلجویی خاکساران را که به بویی دل توان جست و به مویی سر توان بست گامی دو فرا پیش نفرمایی کار دل تباه است و روز زندگانی سیاه به خاک پایت اگر دانم چه نوشتم یا چه گفتم و چه پیدا کردم یا چه نهفتم بر لغزش های نامه خامه بخشایش کش و بهردست که دانی و توانی این خوار خسته و زار شکسته را به نمایش راهی و نوازش نگاهی نوید آسایش ده مصرع چشم امیدم به راه تا که رساند پیام

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته

 

زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان

پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد تیرگی در کاست روشنی برفزود پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آیینه دانش و هوش افتاد دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهایی آرمیدن هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریایی نا پیدا کنار آمدی و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر

دراز درایی تا کی فزون سرایی تا چند شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی زیبا و زشت دوزخ و بهشت پست و بلند خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش چه خاموشی و کدام فراموشی از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت بینایی زیان کرد و روشنایی بر کران زیست آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت آدمیان را خرد و درشت مرد و زن زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد و یک گروه آلوده و گرفتار آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرایی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد

به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز

مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه

همچنان راه نپیموده چامه به پایان رفت در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است خواهی پاس دهن دار خواهی ساز سخن کن از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۱ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

تاکنون سه چهار بار بار اندیش دیدار سرکاری آمده ام و هر بار بی بهره و ناکام باز شده چون دست مهر گریبان گیراست و پای دلبستگی در زنجیر هم باز به بوی خجسته دیدار گرامی سرور پای از سر خواهم ساخت و پیشگاه مینو فرگاه را چار اسبه پی سپر خواهم زیست اگر فر فیروزی بزم سرکاری دست داد و دمی دو پایگاه ستادن را نشستی خواست بارخدا را سپاس اندیش و ستایش گزار خواهم بود و چنانچه باز هم به دستور گذشته ناکامی رست و ترکجوش هوس خامی آورد هم به فرمان درویشی بر گردن آسمان و اختر بسته ساز گله و زبان را به یاوه درایی های زنانه گسسته لگام ویله نخواهم داشت

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۲ - به یکی از یاران دیرین نگاشته

 

... زافسانه کیهان کر و خاموش آید

آری آنجا که یاد یاران به میان بگذشته و آینده فراموش آید دریغا بازوی پیری بر جوانی چیر افتاد و گرگ مرگ در نخجیر جان شیر گیر آمد همی ترسم چرخ امید سوز و اختر برگشته روزم رخت بدان نگسترده و رامش از سایه و شایه آن خرم درخت نبرده تگرگ مرگ بر بار و برگ نهال زندگی باریدن گیرد و بر جای آن تخت سورم جایگاه از تخته گور سازد باری در این دوری ناپیدا کران اگر پای فرسود آسمان و اختر گشتیم و ترا نادیده و لابه اندیش رنج های چندین ساله نگردیده در راه پویایی و تاب جویایی خاک و خاکستر پیداست که زشتی ها و درشتی های ما را به زیبایی و نرمی پرده داری و آمرزگاری خواهی فرمود و پیمان یکتایی را که با جان پیوند است با بازماندگان و آیندگان من پاسداری خواهی کرد

امسال افزون از روزگار گذشته نامه نگاری کرده ام و از دست دوستان و دستان دشمنان که هر دو بی گنه آزارند و بر بوی سود نبوده و اندیشه بهبود گمانی سودای کین و مهر را گرم هوس و سرد بازار گله گزاری ندانم رسید و چشم گزار گردید یا پس دست گذاشتند و روزنامه یاران را که رازدار دل و جان است بازیچه روزگاران انگاشتند خواه دست دوست بوسد خواه در پای دشمن رود من پاس بندگی را تا نام زندگی است در پای نبرم و از دست نهلم در کار علی که گذارنده نامه و پیام است نگارش و سفارش روا نیست خود دانی نهال کدام باغ است و فروغ کدام چراغ آورده کدام کارگاه است و پرورده کدام بارگاه بیت

روز شب پوشیده پیدا بیش کم بهمن بهار ...

... بزم از آن مینو وز این مینا شود جوی بهشت

گر یکی ره یا دو صد بار انجمن با وی کنی

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۳ - به دوستی نگاشته

 

ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور جز بینایان از همه کور روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود یکی از یاران بارش گفت بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری رباعی

زیبد دل اگر زبون زاری است مرا ...

... بخش وارون برد ز بخشایش

حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت با اشکی گرم و افغانی سرد و رویی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری قطعه

گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم ...

... سپهر و خاک آتش برد و آبش

باری از بهتر فرگاه تا مهتر پاگاه بر آنند که در انجام این کام و کار آسان گزار که آشوبش به دستیاری من و میانداری غوغا از تو خواست گامی رنجه نخواهی داشت و سرانگشت سیمین را که بازوی سنگ و پنجه سندان تابد یکره به گره گشایی شکنجه نخواهی جست بیا به ناکامی آن همه و کامجویی من پایی در این کار نه و دستی فرا زیر این بار بر شاید رمیده شکاری رام گردد و شمیده نگاری در دام افتد اگر این بار در این کار چون دگر بارها ودگر کارها هنجار سخت رویی و سست رایی آری و انجام این کمینه هوس را که پریشانی ها در پیش و پشیمانی ها در پس است به پر مگسی در هم و بر هم گذاری پندار نیکم نیک نیک آلوده بدگمانی خواهد شد و خوی خیره کش را در ترکتازی های کشاکش تیر کشش و کوشش از کیش کاوش در چله سخت گمانی خواهد رفت

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۵ - به دوستی نوشته

 

سرکار آجودان باشی از نگارستان به شارستان فرمود و کاخ شبستان و شاخ سرابستان را از روی بهارین و رای نگارین آب چمن و رنگ گلستان بخشید مرا در پرده به خویش خواند و بی پرده بر این بنوره سخن آراست که امروز از همه یاران کهنه و نو قاآنی و تو مرا نزدیکترانید و با پیمان من از پیوند دور و نزدیک بر کران من هم به دیده یکتایی در هر دو نگریسته ام و در راه و روش بر ساز و سامانی دیگر زیسته خوی خوش و انداز نیک و سرشت پاک و فر گوهر و دیگر مردمی های شما را در فرگاه امیر و بزرگان لشکر و دیگر جای چونانکه باید گفته ام و پاسخ های نغز و دلخواه شنفته همه دانند اکنون از در راستی و درستی مردم یک خانه ایم و هر سه پرواز اندیش یک آشیانه ترک و تاز یک شما را از من دانند و روشن و تاریک مرا از شما خوانند هرگونه امید و خواهش که مرا بازوی ساختن است و نیروی پرداختن بی بوک و مگر بگویید و بجویید تا جایی که پای رفتن باشد و یارای جستن چاراسبه خواهم تاخت و ده مرده خواهم ساخت اگر خدای نخواسته انجام آنرا خدای نخواست کوشش بی سپاس من و دانش کارشناس شما پوزش اندیش بی گناهی من خواهد بود و هیچ یک را گمان تن آسایی و کوتاهی نخواهد رفت

مراهم در دوستی دو خواهش و کام است که پاس هر دو شما و مرا مایه رامش و نام خواهد بود اگر چه دانم ناگفته بر آن هنجار آیین و آهنگ خواهید داشت و بدان اندام و انداز پاس شتاب و درنگ خواهید کرد ولی از در یاد آوری نام بردن و یاد کردن خوشتر نخست آنکه به فرمان یکتایی که هر دو را خوی و سرشت است و روزنامه سرنوشت با هم انباز خانه و خوان باشید و در خورد تاب و توان از آشنایی دیوان دیوانه زیست بیگانه و بر کران زیرا که هم رنج شما از گسست آنان خواهد کاست و هم رامش من از پیوست شما خواهد افزود چندین نام و کام و آسودگی و آرام دیگر نیز که نهفته پیداست و نگفته گویا بر این دو بیخ برومند که نوید دو جهانش شایه و شاخ است خواهد رست و جان همه از نکوهش بدخواه و کاوش دشمن و کاهش آبرو خواهد رست مردم روزگار آتش خرمن اند و آلایش دامن از کوی همه دوری و از روی همه کوری خوشتر آنان که از پیش خویش و به کیش شما یاران راستین اند و شما نیز آنان را از در یکتایی سر بر آستان و جان در آستین از همه درباره هر دو نامهربانی ها دیده ام و بدزبانی ها شنیده پیداست بداندیشان را که هزار بار برتر از ایشانند گفتار چیست و رفتار کدام

دویم آنکه در خانه خویش نیز هر هنگام برگ آرامش آرید و ساز رامش شما کار بر آن باشد که اگر مرا بدان کاشانه کار افتد یا شما را درین آشیانه گذار دمی دو از در دلخواه یارای دانش و دیدی بود و پروای گفت و شنیدی اگر این دو خواهش را نیز خوار گیرید و باد پندارید از سر مهر و خرسندی نه رنجش و خودپسندی بردباری و سازگاری خواهم کرد و همچنان بی بویه پاداش پاس یاری خواهم داشت چون پای نام و ننگ در میان است و بدکیشان را از چپ و راست تیر نکوهش در کمان از نگارش این مایه گزارش گریز و گزیری نبود هر دو را سود سودای زندگانی بی زیان باد و خرم بهار کامرانی بی تاب تموز و باد خزان

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۶ - به یکی از فضلای دامغان نوشته

 

پس از ستایش بار خدای و درود پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندان آقای میر محمد علی پیشوای دامغان را رنج افزای خجسته روانم و رازگشای پیدا و نهانسالی دو سه پیش از این رهی را رنجی رست و شکنجی خاست که مرگ بر زیست پیشی جست و هست با نیست خویشی فرزندی اسمعیل را که بهتر دودمان و مهترزادگان بود جانشین ساختم و از هر در نگارش های شیوا و سفارش های زیبا اخت و انباز بارنامه آسمانی و کارنامه زندگانی بدو پرداخت ندانم چگونه و چون شد دیو درونش راه زد یا بخت نگون چاه کند همی دانم از اندیشه من و پیشه خویش پای و پوی دربست و رای و روی بر تافت خواست و خوی در چید های و هوی بر کرد که این کار و کام از من ساخته نیست و گرد این درد با آستین کیش و گوش من پرداخته نه پاک یزدان گواه است که از نهفته های جان و دلش آگاهم و با نگفته های آب و گلش همراه ولی چون کیش راه نمایان و پیشه پیشوایان ما پرده گریست نه پرده دری خاموشی و فراموشی خوشتر

باری گروهی انبوه زن و فرزند و بسته و پیوند و سامان زندگی و دربای بندگی را بی کس و کار و یاور ویار ماندن شیوه بی دردی و دیوانگی بود نه آیین جوانمردی و فرزانگی ناگزر فرزندی احمد را که خداترس و آیین پرست است و در داد و خواست و کاشت و درود و خاست و نشست و هرگونه راه و روش پاک دیده و پاکیزه دست از در دید و دانش و بود و بینش پایه جانشینی و فرمان روایی دادم و سررشته کار و بار و ساز و سامان و زن و فرزند هر چه هست و بود با سر پنجه دید و دانست و تاب و توانست او باز نهادم هر یک از بستگان را هر چه بایست داد پوست کنده و پارسی نام برده ام و با خامه و بادامه خویش نامه سپرده به کار و کام خود اندر نیز با نام و نشان هر چه باید و شاید نگاشته ام و این زاده آزاده را که پاک یزدان پشت و پناه باد در آستین گذاشته در مرگ و زیست و هست و نیست و دارایی و بینوایی و سایه پرستی و پارسایی من آنچه اندیشد و گوید و سزا بیند و جوید خواست و فرمان و آز و ارمان او راست مرا در دو کیهان انجمنی نیست و جز خرسندی و خشنودی با وی سخنی نه

این بنده تبه کار پراکنده روزگار را از دیرباز چهارده پانزده نگین است و چهل سال افزون همی رفت تا همه آنها به کوی من اندرگاه فرامشت آن و گاه در انگشت این خود روشن و پیداست که چونان نشان ها را کدام گوهر و سنگ است و تا کجا دارای آب و رنگ آری پیش از این ها زنان و فرزندان را برخی بخشش ها کرده ام و از ساز و سامان خود به دل و زبان بیرون و از ایشان شمرده احمدیکان یکان را به نام و نشان در پارچه پرندی نگاشته است و من نیز به خامه خویش و این بادامه که در پایان نامه همی بینی گواهی گذاشته به درستی همه آنها راست است و بیرون از کم و کاست اگر بدین نگین ها آذین یافته باشد در پذیرند و خرده نگیرند از آن گذشته هر چه هست و هر یک از بستگان من پدید آرند بادبرک کودکان کوی و برزن شمارند نه کارنامه روز و روزگار من همه ژاژ و شاخچه و لاغ و دروغ است و اگر خود در روشنایی و فرجام جمشیدستی و آیینه خورشید چون کرمک شب تاب چراغی بی فروغ ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۸ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته

 

سرکار حاجی را از همه چیز رستگانیم و بی همه چیز از بستگان روز گذشته شامگه راهنمای راستین رازگشای راستان استادی شباهنگم مژده داد که پیش پوی جویندگان و پیش جوی پویندگان با همه بی نشانی از تو نامی بر زبان رانده و از در مهربانی نه اندیشه کاری با خویشتن خوانده اختر بختم از این خوش نوید با همه مهر سوزی و تیره روزی تاب رخشندگی افزود و مشت خاکم بدین فرخ امید با همه نیستی آب چشمه زندگی پرداخت اگر اندیشه این بنده به خواست بار خدا بر خواست بار خدا پیشی نجست و نیروی مرگ پولاد پنجه بر بازوی آبگینه گوهر جان دستی پیشی نیافت روز آدینه که نوبت آزادی است همراه بزرگ استاد خویش یا خود تنها سیم سیاه جان و خاک تباه تن را به فر زمین بوس فرگاه درویشانه شرم توده کیمیا و داغ سوده توتیا خواهم ساخت چون خانه تاریک است و هنگام دریافت همایون دیدار نزدیک دراز درایی را که جز زیان رامش و انگیز تیمار سودی نیست بر کران مانده اگر رازی و نیازی هست هم در بزم بار دل به زبان بی زبانی راز خواهد گشود و باز خواهد نمود مصرع من چگویم یک رگم هشیار نیست جاودان جان را از آن در دیری و دوری مباد و دیده و گوش را از آن گفت شیوا و روی زیبا کری و کور

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۹ - به دوستی نگاشته

 

بندگان بیگلربیگی پندارد از تیتال و چاچول بازی مرا ریشخندی می فرماید و همین مایه که هفته و ماهی خامه در انگشت آورد و خم اندر پشت درویش نخست و شفیعای دوم خواهد گشت سرکار مادرش که از در دیده و دانایی و بود و بینایی پیشوای روان پروران است و بیش دان هنر گستران همی نامه و پیام دواند که فرزند مرا بهتر از دگران پاسداری کن و سخت تر از روزگار گذشته تیاقدار شیوه آموزگاری زی و همچنین آزاده راستان شاهزاده راستین بهاء الدوله بارها در این کار کاربند سفارش های ژرف و استوار است دو سال افزون همی رفت تا درین شمار و روش شب سپر و روزگذار با این همه کوشندگی های پدر و جوشندگی های مادر ولابه درخواست من چون خدای نکرده خامه را چاک در زبان و نامه را خاک در دهان در آب و گلش گوهر دانایی نیست و در جان و دلش فر بینایی پهنه آموخت و اندوخت تنگ است و زبان و پای توانایی لال و لنگ بار خدا را ستایش فر و شکوه شاهزادگی هست دید و دانش که سرمایه آزادگی است گو هرگز مباش بیت

اگر روزی به دانش بر فزودی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۰ - به دوستی نوشته

 

شنیدم سر کارخان سه چهار بار بر سر انجمن فرموده و سوگند یاد نموده که اگر علی بیدگلی پنجاه تومان حسن را برون از رنج نامه و خواست و آسوده از کم و کاست کارسازی سازد و افسانه بوک و مگر بر کران اندازد من نیز پنجاه تومان بدان در فزوده که دیر یا زود خانه وی از گرو باز رهد و جامه جامگی خواران نیز نوشود پاداش این کار را نیز یک قلق پانصد تومانی زود رسید سخته و بی سوخت تهی از تیتال و ساختگی با علی خواهم پرداخت سود هر دو در این سودا است و گوهر کام و رامش در این دریا دانه برافشان و خرمن برساز مشت در پاش و خروار بر گیر

کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر

تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آیین و آهنگ دیگر باخته اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد اگر دید من راست افتاد وای بر آنها چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۵ - به دوستی نوشته

 

... به عز عرض عالی می رساند

که حیران آن سنگینم اگر قابل آنم که در خیل غلامان باشم چرا به مقدم شریفم سرافراز نمی فرمایی و گرهی که از زلف دلاویزت در جان پریشانم افتاده از لعل روان بخش خود نمی گشایی عذر منزل امن و مکان خلوت کدام است این خود پیداست که هر کرا یاری چون تو در مجلس است و دلارامی چون تو مونس احدی را راه عبور ندهد و پادشه تا پاسابان را بار حضور نبخشد بیت

در سرانگشایم چو با تو می نوشم ...

... وگرنه منکه نباشم سر تو باد سلامت

استدعا از لطف بنده نوازت آن است که پیش از آنکه باد حسرت و حرمان غبارم از آستان ارادت باز پردازد سایه بر این خاک افکنی اگر سر مویی و هوایی پرده دری دیدی کشتنی سوختنی باشم و گردن زدنی باقی فدایت

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۹ - پاسخ نامه ای است که به دوست جوانی نگاشته (جواب نامه قبلی است)

 

چراغ دوده و فروغ دیده نامه زیبانگار رنگین گفتار که از در آزمون نگارش رفته دوده جان پرورش دیده را سرمه سایی کرد و انجمن دل را چون جام جمشید و آیینه خورشید روشنایی بخشود بی خوش گویی و دلجویی نه چندان خوب نگاشته که کسی را زبان ستایش باشد و یا چون زیبایی خدادادش نیازی به آرایش به خواست بار خدا اگر روزی یک نامه به همین راه و روش بر نگاری تا شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ صاحب سنگ خواهی شد مصرع بدست باش که کاری به جای خویشتن است

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۰ - به یکی از دوستان نزدیک نوشته

 

... من بیچاره گرفتار هوای دل خویش

دیروز جبران هجر دیرانجام را از راهی دور پی سپار کعبه مقصود و سجود اندیش پیشگاه مسعود شدم از عمارت خارجه مفرش و یخدانی بردر و قاطر و یابویی به رهگذر دیدم دانستم به دستور مقرر نوبت سفر است و بدرود حضر به حسرت و دریغی که مزید بر آن متصور نیست مراجعت کردم و با حریف هلاک آماده مضاجعت گشتم اگر گویم دیروز و دیشب دور از دیدار عزیزت بر این غریب حسرت نصیب که مشتاقی بی حبیب است و صاحب فراشی بی طبیب چون گذشت البته مشرب عیشت که همواره از شایبه صافی باد به غبار ملامت آلوده خواهد شد و پاک روانت که آموده محاسن اخلاق است خالی از اغراق و املاق به رنج دلخوری فرسوده خواهد افتاد بیت

مکن افسانه ما گوش که این مایه غم ...

... غرض اندر میان سلامت تست

اگر چه با قلت سن و علت جوانی آن مایه توسل وتوکل در نهاد فقر بنیاد حضرت هست که از این عوارض حیران و ملول و درهم و پریشان و دژم نباشد ولی از آنجا که انس بشری و الفت پدری است می دانم از قیاس عارضه نورچشمی آقا بیرون نیستند بار خدا را شکر دیشب عرق ناقص کرد وامروز صحتی کامل دارد انشاء الله تعالی در ملاقات حضرت که نفس سلامت است و اصل استقامت شفای کلی خواهد یافت زیاده اطالت را جز ملالت چه ثمر و کدام اثر خواهد بود

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته

 

سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و مویی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل بیت

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۲ - به دوستی نگارش رفت

 

دلم می خواهد این نامه به آیین زمانه نگارش افتد و روزگار پریشان خود را به کیش و کردار ایشان گزارش کنم جانم خاک رهت باد و روانم گرد گذرگاهت کجایی چه جایی چه می دهی و چه می ستانی چه می زنی و چه می خوانی بختت مهربان است یا سرگران همرهان یار دلند یا بار دل از خواجه و شیخ چه اندوخته ای و از این و آن چه آموخته ای مردم را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ بدان فرگاه که چرخش خاک درگاه است و اختر میخ خرگاه چونانکه روزگار رفته راهی داری یا داستان بیماری های دروغ دیر بسته خاک گذرگاه است و کاوش باز است و دست چالش دراز آن دشمن دستان دست بهرام بازو دوست گردیده یا همچنان ساز اندیش نیرو است و در پهنه پرخاش رزم آورد آن کارهای دیگر ناگفته گویاست بر چه روش و سبک است و کدام منش و رنگ بدان خدای که مرا بندگی داد و ترا خداوندی اندوه و خرسندی خواری و ارجمندی کاهش و فزایش بی تابی و آسایش بلندی و پستی هشیاری و مستی هر چه هست بی کاست و فزود نگارش و همراه هر که دانی و توانی به بنده خاکسار خویش فرست که سراپای تن و جانم دیده و از چشمداشت سفید است

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد

 

خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدایی و غوغای تنهایی آرامشی سازم هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست مصرع تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند هنگام جنبش از خانه فراموش کردم هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است ما را از خود اندیشه و پنداری نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته

 

امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود مصرع ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنایی بیست ساله و آمیزش نیم روز از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند

باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتایی پرستنده بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد بیت

بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه تند گردن ما در کند

بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت رویی و بی شمری و یاوه گویی است فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجویی جان امیدوارم خاموش مخواه فرمایشی که سرانگشت توانایی این خاکسارش گره گشایی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آیین پرستندگی کار خواهم بست

یغمای جندقی
 
۱۱۲۳۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۰ - به دوستی نوشته شد

 

... گواهی ار ندهد اشک سرخ و گونه زردم

اگر روزی دو نامه طرازی را خامه در انگشت و خم اندر پشت نیامد اندیشه پیمان شکستن و پیوند گسستن نفرمایند به خواست بار خدا و پاک روان بزرگان رشته مهر مرا گسستی و سرپنجه روزگار را بر گسلانیدن بند بندگی دستی نیست با همه افسردگی ها ودل مردگی ها که از این دو سوک گردانگیز درد آویزم همدم پیوست است و زنجیر دل و دست گله پردازی و دل نوازی دوست را که از همه راهم روی جان در اوست نگارش این چند سخن رفت هر گونه کاری که سرانگشت ماش گره گشایی تواند بر سرایند و باز نمایند که پذیرای انجام خواهد بود

فروغ دیده و چراغ دوده آقا محمدعلی را درودی فرشته سرود باز رانده نامه دیگر را پوزش گزار آیند زندگانی فزون و بخت همایون باد

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۱

 

آقا محسن را باد شادی و زان باد و باغ آزادی بی خزان نامه همراهی آقا اسدالله رسید و پرده از چهر نهفته های نهادت بازگشاد دیدم و رسیدم در سرکار والا به هنگام خود چونانکه باید و کاری گشاید راز خواهم راند و روانش از سرگرانی و نامهربانی باز خواهم جست تا از بیغاره و پریشانی بازت خواند و گرد تیمار که دور از این آستان بر گونه کامت نشسته به آستین دل جویی بازفشاند ولی این را بدان که چون کار چشم به چشمک و بینایی به توتیا و ریش به رنگ و رفتن به دستواره و دست به موم و خوردن به ورزش و جفتی به داور و نوکری به میانداری کشید دست از همه شستن و کناره جستن خوشتر چهر مهر افزای تو رو در سیاهی نهاد و مهر چهرآرای او سر در تباهی در این پیوند او از تو به فرمان خداوندی بندگی خواهد جست و تو بر دستور پیشین از او چشم پرستندگی خواهی داشت این خودآمیز اذر و سیماب است و آویز مرغ شب و مهر جهانتاب هنوز ناپیوسته ساز گسستن است و نبسته تا ز شکستن سود تو در آن است و ما نیز بر آنیم که سودای نوکری درنوردی و به کیش پیشینگان خویش گرد پیشه و کاری گردی

زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای از آن فزون جویی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است خوی در بر و روی برتاب گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند قطعه

از پی آرامش تن کام جان ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۶۰
۵۶۱
۵۶۲
۵۶۳
۵۶۴
۶۵۵