گنجور

 
یغمای جندقی

ندانم پیر راه و روند آگاه شبلی بغدادی یا بزرگی دیگر از خود رسته به خدا پیوسته جز نزدیکان از همه دور، جز بینایان از همه کور، روزی بر سر انجمن گفت همی دانستن خواهم تا حجاج یوسف با آن مغز تیره هش و خوی خیره کش که خون بی گناهانش آب جوی بود و مغز درویشان خاک کو، گاه جان سپردن چه بر زبان راند و سرود باز پسینش دم مردن چه بود؟ یکی از یاران بارش گفت: بودم و دیدم یا جستم و شنیدم به ناخوبتر اندازی جان همی داد، و مهربان مادرش انباز گریه و زاری و دمساز ناله و سوگواری همی زیست. در آن بی هوشی به خود باز آمد و آسیمه سر و آشفته جان چشم و گوش فراز افکند. مادر را موی گشاده و روی گره دید و انباشته درد و رنجی فراوان و فره. پرسیدش این روی شخوده و موی گشوده چیست و فریاد آسمان پوی و اشک آسکون جوش کدام؟ گفت همانا به خواب اندری که بیچارگان از ستم بارگی های تو چه دیدند و از آن خون خوارگی ها رسته و بسته چه کشیدند، سنگی در همه دشت کجاست تا از تیغ الماس زنگت گونه بیجاده و یاقوت نیافت و خاری در همه هامون کو که از زخم ناوک جان شکارت باغ سوری و راغ آذرگون نرست. با آن مایه شورانگیختن و خون ریختن بر تو بار خدا با همه بخشایش چشم آمرزگاری ندارم و به کیفر آن پرده دری ها که کمینه دریدگی آن صد هزار جامه جان است امید پرده داری، رباعی:

زیبد دل اگر زبون زاری است مرا

در دیده سرشک سوگواری است مرا

جاوید زیم ز رستگاری نومید

گر در تو امید رستگاری است مرا

قطعه:

ای بسا زود گیر دیر گذشت

که نخواهد به مردم آسایش

روز بازار کیفر و پاداش

بخش وارون برد ز بخشایش

حجاج را از این گفت روان سفت تن در تب وتاب افتاد و آب چشم در چشم بی آب گردیدن گرفت. با اشکی گرم و افغانی سرد و روئی سیاه و رنگی زرد سر از در لابه و درد فرا آسمان داشت و از سر پوزشی خشم سوز و مهرانگیز بر زبان راند که بار خدایا نه مهربان مادرم تنها که تن ها بر این اندیشه یک پیمانند و جهانی در این پندار یک دل و یک زبان که این سیاه نامه گناه هنگامه را از گذاشت و گذشت خداوندیت که پست و بلند را دیده بدان باز است و خوار و ارجمند را دست در یوزه بدو دراز، بهره رستگاری نخواهد بود و بستگانت را نیز که از خود رستگانند در گذشت گناهم زهره در خواه آمرزگاری، قطعه:

گرم خشمی سرد بخشایند کش با سرد و گرم

سخت یا سست از در کاوش ستیزی دیگر است

رستخیزی آن چنان را دوزخی دیگر سزاست

دوزخی چونان سزای رستخیزی دیگر است

با این همه که گفتم ودانی بیا به فر خدائی و سپاس توانائی این خویشتن خواه خودکامه را برون از پندار همه بخش و کام رهائی ده و با این مایه کوری و ناشناسی و دوری و ناسپاسی که مراست با یاران شناخت که روان از همه پرداخته اند و از همگان به تو در ساخته آشنائی بخش. این بگفت و جان از دام تن جست و یزدان از بند اهریمن. شعر:

چنان باد از درنگ آمد ستایش

سپهر و خاک آتش برد و آبش

باری از بهتر فرگاه تا مهتر پاگاه بر آنند که در انجام این کام و کار آسان گزار که آشوبش به دستیاری من و میانداری غوغا از تو خواست، گامی رنجه نخواهی داشت و سرانگشت سیمین را که بازوی سنگ و پنجه سندان تابد یکره به گره گشائی شکنجه نخواهی جست، بیا به ناکامی آن همه و کامجوئی من پایی در این کار نه و دستی فرا زیر این بار بر، شاید رمیده شکاری رام گردد و شمیده نگاری در دام افتد. اگر این بار در این کار چون دگر بارها ودگر کارها هنجار سخت روئی و سست رائی آری و انجام این کمینه هوس را که پریشانی ها در پیش و پشیمانی ها در پس است به پر مگسی در هم و بر هم گذاری پندار نیکم نیک نیک آلوده بدگمانی خواهد شد، و خوی خیره کش را در ترکتازی های کشاکش تیر کشش و کوشش از کیش کاوش در چله سخت گمانی خواهد رفت.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode