گنجور

 
۱۱۱۶۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته

 

خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه خسته مشو و دل شکسته مزی فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانایی تو و خرسندی خویش گواهی داد بارها نوشت خطر را ستایش سرایی و دلجویی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد بار خدا را سپاس ها سزد در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویایی و جوشش و پویایی جست و بر هنجاری که زی و آیین ماست ساز و برگی برآن آراست

شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجویی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسایی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار شعر

مبادا آنکه او کس را کند خوار ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتادتاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آیین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب گاه در تپهتبت و توحید راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان همه کارها پخش و پریشان درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته کشت و خرمندهبن شکار دزد و موش است و دشت و دامندهنو چراگاه آهو و خرگوش

دایی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ پند نیک پسندانت با این همه رسوایی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوایی از یاد شعر

آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت

هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد

اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده پندار نیکم درباره تو از این بدگویی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی همی ترسم اندک اندک این سرد سرایی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوایی و خودرایی بی کم و کاست دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارایی را جمشید بودند و سپهر زیبایی را خورشید به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست زن رفت دختری باید جست بد سوخت بهتری باید خواست

این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای شعر ...

... روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز

شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند گماشته سستی کرد شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریایی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان پای در گل و دست بر دل مست و مدهوش گردید و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش نمازش برد و نیاز انگیخت پرسشی گرم کردخاتونش پاسخی نرم فرمود نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست فرد

سر دخمه کردند زرد و کبود ...

... سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم

پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن تا تنش از خشت و خاک بپرداخت هزار بارش گور به گور انداخت سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته خاتون چنگی بر نای و پایی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد

ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد من گنگ خواب دیده و تو کر نه من گفتن توانم نه تو شنفتن بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایی فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک

دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجویی خاست انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهایی و شکنج ناشکیبایی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید

شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار

خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است و فرخ سروشی در جامه آدمی و جوانان ساده رو و بیجاده لب مشک مو و سیمین غبغب رامش افزا رنج کاه دشمن افکن دوست خواه بزم آرا جام بخش جام پیما کام بخش رادگوهر نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز مهر پرور کینه سوز چرخ زن پیمانه باز رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه ویژه مهدی و اسمعیل که گویی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری شعر

آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن ...

... نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد

بر به کام دل و جان بار در این راه در آن

هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم

خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم ...

... که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند

باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آیین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد

محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود با وی از در درآمد جویایی را با او بر آمدم گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است سفارشی خیزد فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست ولی از رنج جدایی و شکنج تنهایی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت

اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر کرانه مجوی جام منوش جامه مپوش گوشه بمان توشه مخواه باره بران خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته

 

خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد دم آبی از چشمه ساری نکشیدم مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم

لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت

باری کوفته و خسته خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده به خوشتر آیین و هنگامی دست داد پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته

 

... چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید

باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام سرکار خان زاده آزاده را از خوار به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آیین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدایی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا گرم و گیرا نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن

از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸ - به مهربان یاری نگاشته

 

جانم خاک راهت باد و روانم گرد گذرگاهت در کجایی و چه جایی چه می دهی و چه می ستانی بختت مهربان است یا سرگران همراهان یار دلند یا بار دل از گفته های گهر سفت دو استاد کهن و دو خداوند سخن خواجه و شیخ چه اندوخته و از روان پروران که سخن گستران این روزگارند چه آموخته ای همگنان را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ بدان فرخ فرگاهت که چرخش خاک درگاه باد به دستور پیشین راه است یا دست آویز بیماری های بربسته خاک گذرگاه شمارت با ساز و سرود است یا نماز و درود رشک اندیشان را در آویز و آزار فراز است یا راه آمیز و سازش باز بدخواه دستان دست نیرم نیرو دوستی اندیش است یا بر همان هنجار دیرین و آیین پیش بدان خدای که ما را بندگی داد و ترا خداوندی گزارش تیمار و خرسندی خواری و ارجمندی کاستی و فزایش بی تابی و آسایش بلندی و پستی هشیاری و مستی هر چه هست بی کاست و فزود نگارش فرمای و همراه هر که دانی و توانی پیش از آنکه سایه خورشید در فراخای شمیران پهن و دراز افتد و سامان دزآشوب و تجریش از جوش خرانبار بیگانه و خویش با رسته رستاخیز انباز آید با بنده خاکسار خویش فرست که روزم از امید سیاه است و دیده از چشمداشت سفید

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۹ - به یکی از یاران نگاشته

 

... کز خون دل و دیده بران رنگی نیست

نه چندان آرزومندم که راه انجامم به نامه و پیام از تو خرسند دارد یا پس از این جان دل بسته و دل جان خسته را بی تماشای چنبر ابروان و زنجیر گیسوانت به کمان و کمند باز توان داشت آن بردباری ها همه بر باد آمد و آن خویشتن داری ها یکسره با خاک آمیخت مصرع بیش از این صبر ندارم چکنم تا کی و چند

پوست و موی بر تنم از تندگلی زنجیر و زندان است و پرنیان و پرندم در پای گسسته پی از رنج پویایی درین سنگلاخ کام فرسای خارا و سندان بارها پیغام دادی و نوید فرستادی که به دست آویز گرمابه و گشت در آبادی و دشت ماهی دو سه راه بر تو خواهم گذشت و از در خوشخویی و کیش دلجویی دستی بر آن دل که در چنگ سنگین دلم خون شد و به خاک ریخت خواهم گذاشت همواره نامه های دل آویز مهرانگیز نیز در هر یک از روستای شمیران و با هر که باشی بر دست هر که باشد به تو خواهم نوشت و روزنامه هود را که یکسر راز پیمان و پیوند است و ساز سازش و سوگند بر دیده خون پالا و جان اندوه مندت روشن و پیدا خواهم کرد ماهی دو افزون شد تا همی یارگویان و بارجویان در این پهنه دیر انجام از پی دیداری راه سپارم و بر بوی نامه و پیامی اگر همه دشنامی باشد روز گذار نه روز سیاهم

باری از چهر مهرفروزت روشنایی یافت و نه چشمی که چون دیده پیر پسر گم کرده بردر چشمداشت سفید افتاد از دوده کلک توتیا خیزت یک ره سرمه سایی دید همانا دیده بانان بر گذرگاه نشسته اند و از گرمابه و گشت و تماشای باغ و دشت راه بسته هفت آسمان ابر سیاه پرده یک ماه است و صد شهر نگهبان با صد هزار دیده که از سر برکنده باد و به پای اندر پراکنده چشم پالای یک راه با آن مایه نگاهداری و تیاق گذاری کی و کجا تابی از خورشید رخسارت بر این تیره روزن خواهد تافت و تاریک زندان مستمندان چگونه و چون بخرام تازه سرو و فروغ لاله برگت آب بستان و تاب گلشن خواهد برد شعر

ترسم این شام جدایی که سیه بادش روز

برسد روز به پایان و به پایان نرسد

باری اکنون که به فر پای بوست دست رس نیست و از پاس راه بانان مرا بدان گلشن و ترا بدین گلخن بار از پیش و پس نه در خورد توانایی نامه نگاری را که کاردانان نیم دیدار نهاده اند سال و ماهی خامه و شست رنجه فرمای و روان دردمندان را که در پنجه پولاد مشتی های ناکامی شکنجه اندیش است به نوید پیوستگی اگر چه گزاف باشد رستگی بخش

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته

 

گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم مصرعدریاب که آب تابم از سر بگذشت

پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار

ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفایی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داداگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده

 

... بر جای چنگ و نای و نی آوای زاغ است و زغن

دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زادآری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران

آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش من آرم گفت یا تو یاری شنفت دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه بامی با شام نبردیم دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تازیک شکستن همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهایی پست و بالا فروخته از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش روی از گزندش برگاشت و بندش از پای برداشت به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند شعر ...

... آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به مویی تلخکامی نداشت نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش از تو بهتر که جوییم و از این خوشتر چه گوییم مصرع آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی

پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سایی و سامان نیاز سرایی افتد این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهایی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند آشنایی خواههرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۳ - به اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل پیمان بار خدا را جعفر نادرست به درستی باز در هم شکست و به درشتی بر هم ریخت پند خرد پسند مرا با سخت رویی و شوخ چشمی پس گوش افکند و یکباره فراموش ساخت چوب و بند داغ و گزند دارای یزدش اندک اندک از یاد شد و پاس خاموشی که مایه آسودگی است بر باد داد زرپرستان تهی دست را به دروغی راست نمودن داغ درون تازه خواست و داستان کان بازی و کوتاه تازی به دستانی که داشت بلند آوازه کرد سرور زودباور ملامحمد علی را بند نیرنگش دام گردن شد و خار ریو و رنگش چنگ دامن والا و پست هر مایه کالا پس افکند و اندوخته داشت پاک بر آذر سوخت و پختن سودای خام را دیگی گشاده شکم و کشیده بالا بر کردنهان از خویش و بیگانه آن دزد خانه و دشت و آتش بازار و کشت را به مهمان خواند و به گسترش های نرم و رنگین و خورش های چرب و شیرین آیین میزبانی سخت به فرجام انگیخت چهل روزش کما بیش به خانه خویش اندر نگهداشت و جز سامان کوره و دم بیش یا کم سود و سرمایه هر چه بود یک کاسه تبه ساختپس شباهنگام با خامی دو دیگر میان جویایی تنگ آورد و بر هنجاری باد آهنگ گام پویایی فراخ افکنده دره و کوه پیمودن گرفت و به بوی سودی نابوده پای و پی فرسودن در تموزی دوزخ جوش و آفتابی دریا خوش گدار نمک و گریوه زرین را آغاز بام تا انجام شام فرسنگ ها تاخت و از در آزمون با چنگ و ناخن خاک ها کند و سنگ ها سفت از دامان هر پشته و تل ریگ ها بر دل کوفت و خاک ها بر سر ریخت و در گرده نگاه هر ماهور و کتل خاره ها بر سینه و خارها در دیده شکست همه بر جای گنجش مار شکنج زاد و در راه کامش رنج جان افزود ناخن های خارا شکاف از شخم و شیار خاره و خاک سودن انگیخت و پای دره سپار از پوی بیهوده فرسودن آورد مشک و انبان از آب و نان بی بهره افتاد و چارپای از بی برگی های کاه و جو و گیاه کهنه و نو چرا اندیش بیش و خرزهره گشت جعفر نادرست از کاستی نان و آب و سستی توش و تاب و بدگمانی انبازان و بیغاره و دشنام آخوند سخت پریشان شد و در پرده از کرده خوی بدفرمای خود نیک پشیمان ولی از در ترفروشی و تیتال یاران را بگفت گزاف و نوید دروغ دل همی جست و سرهمی بست از آن افسانه و افسون و ریو روباهی همه را خواب خرگوشی داد و بدان گرگ آشتی از اندیشه کاوش های پلنگی و غرش های شیری ساز آرام و خاموشیچندانکه تنها بر خاک آسودن آورد و سرها بر سنگ غنودن پای آهو پی را پویی باد سنگ و بال را پری کبوتر آهنگ ساخته تا آخوند آواره از خواب مرگ بیدار و یاران بیچاره از مستی پندار هشیار آمدند دره ها و کتل ها سفته بود و ما هورها و تل ها رفته هر سه پس از بیداری لختی دیر انجام بر خاک نشستن گرفتند و سنگ بر سینه و سرشکستن هر یک از راهی چپ و راست دویدن آورد و شکسته بال و گسسته پر شیب و بالا پریدن ویژه آخوند که ریگ هامون از خون پی رشک گوهر رخشان ساخت و سنگ شخ های زرین از پای شاخ شاخ آزرم کوه بدخشان سرانجامش پای شتاب از پویه لنگ افتاد و در جستن و جستن از همه راهش پای سرگردانی و سر بی سامانی به سنگ آمد روی درماندگی بر خاک مالیدن گرفت و سخت از دل دردناک و بخت سست گوهر بدین مویه نالیدن شعر

ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس

بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم

خار و خسته زار و شکسته مایه در باخته کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی توش و تاب بی هوش و خواب پای از پویه فتاده جان بر لب ستاده خانه بر پشت خایه در مشت پرکنده پراکنده پشیمان پریشان پای از پیش چشم از پی لنگ لنگان ریگ هامون به پی سود و چون روی خانه نداشت رای ری کرد از گرد راه داوری به دربار پادشاهی برد و از ناله چرخ آویز و اشک زمین پیما لرزه در ماه تا ماهی افکند رهی را از این راز آگهی افتاد خانه و خون آن دیو پیشه دیوانه اندیشه را سر در تباهی دیدم و اختر زندگانی آن تیره روز را روشن روشن رو در سیاهی

پیش از آنکه ناله دادخواهی گوش دار سرکار پادشاهی گردد و فرمان گرفت و دژخیم خون ریز بر آن دزد زن بمزد نوشته و راهی با صد هزار لابه و لاغش فراز آمدم و پوزش های کین سوز مهرساز آغاز نهادم خاکش از روی رفتم و گرد از موی که آسوده زی و فرسوده مپای هر مایه کالا که از تو درین سودای بی سود زیان کرد و آن دزد دغا پیشه به تیتال از میان برد و بر کران تاخت دو بالا خواهم خواست و اگر هیچش نباشد زن و فرزند خویش و پیوندش را با تو به جای برده و لالا خواهم فروخت ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته

 

هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود درشد و آمد شماری دیگر داشت و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگویی و زشت جویی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است

باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده با این سخت پیمان و درست پیوند سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جویی بر کران زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت و از تلواس زیان و سود رسته نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۵ - به دوستی نوشته شد

 

روز دل خوش که به کوی تو خبر داشت ز کار

کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار

چه باری و چه کاری چه روزی و چه روزگاری روزی که مگوی و روزگاری که مپرس روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان اینک با رنج جدایی و شکنج تنهایی چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس و پای و پوی در ری ره از پیش و دل از پس کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار

دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته بی سپاس لب و زبان گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش یکتایی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروایی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آیین آمیزش را بر ساز جدایی بنیاد نهاد

در این تیمار تنهایی و اندوه ناشکیبایی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدایی همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست گرفتار تو آزادی نجوید و ویران تو آبادی نخواهد مصرع نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را

باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش نیاز افتاد کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۸ - به سرکار اجل امجد والا نگاشته

 

جان و تنم برخی تن و جانت باد بارنامه سرکار والا که آورده روان پروران و پرورده سخن گستران با گفت گهر سفتش زیر و بالا بود دامان و کنارم شرم دریا دریا گوهر ارزنده و رشک گردون گردون اختر تابنده ساخت سر بختیاری بر چرخ برین چهر سپاس داری بر خاک زمین سودم نوید نواخت و ریزش که بارها در ری داده شد و در شهر و شمیران پیدا و پنهان پیمان نهاده نو فرموده اند و جان نیازمند را به چشمداشتی تازه گرو کرده روی امید از شکفتگی خرمی بخشای بوستان افتاد بستگان را پیام انجام کام و دوستان را نوید پرداخت وام فرستادم ولی به فرمان آزمون پیدا و روشن همی بینم که از این پخته جز خامی و از این کام جز ناکامی نخواهم دید هرگز از آسمان سازش و از روزگار نوازش ندیدم که این دویمین بار باشد رادروان سرکاری کاش از این اندیشه دشوار انجام آسوده و آزاد می زیست و این مستمند را که در شصت سال از هیچ در گشایش و بخشایش نبوده به سگالش و پندار هم آباد نمی خواست شعر

دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم

رشته بر پا نیست حاجت مرغ دست آموز را

نوشته های پارسی نگار را بنده زاده دستان در کار نگارش است و هر بامدادش در انجام نگارندگی و چابکدستی از من سفارش بخواست بار خدا تا آغاز نوروز بی امید پاداش نیاز بزم پیروز خواهم داشت

سرکار شاهزاده آزاده سیف الدوله فرخ سیر را از درود دلخواه سرکاری آگاه ساختم پایه مهر و مایه پیوند و داستان سیب ترشی از راز نیاز نامه سرکارش چشم سپار و گوش گذار خداوندی خواهد گشت سه ماه افزون همی رفت تا انباز بالین و بسترم و فرسوده رنج و تیماری جان شکر شعر ...

... کس نداند کاین منم یا توده خاکستر است

خامی های نگارش و سردی های گزارش را اگر پرده داری و آمرزگاری فرمایند شاید با آنکه در خورد آن پایه گردون سایه کاری از من بنده ساخته نیست و باری پرداخته همچنان خواستارم و امیدوار که همواره از پیشگاه آسمان فرگاهم به آرایش بارنامه های خدیوانه و فرمایش کارهای در خور فر فزایش بخشند شعر

برآرد روزگارت از سه لب کام ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته

 

امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتادپاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است چهر سود درگاه نیاز آمده به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان دربند بودم و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدایی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد

یکی از یاران کار آگاهم در گذرگاه فراز آمد و باز پرسید که از این بلند پرواز سپهر اندازت آهنگ کدام شاخ است و در این هنجار باد کردارت اندیشه کدام کاخ گفتم به بوی خجسته دیدار بزرگ استاد خود یار گویانم و به کوی راد سرور خویش بارجویان گفت آری همچنان میرو که زیبا می روی ولی سرکارش اینک از راه رسیده و تازه رخت از پشت راه انجام به پیشگاه کشیده با رنج شب سواری و شکنج ره سپاری کجاش نیروی انجمن و پروای هست و بود و گفت و شنود تو با من باشد اگر امروزش بخود باز مانی و لگام بازگردانی تا آسودگی های گاه را چاره ساز فرسودگی های راه فرماید به کیش من و پیش خود خوشتر نماید پندش استوار دیدم و تلخش شیرین گوار کار بند آمده راست چون بخت خویش برگشتم به خواست بار خدای و رهنمونی فرخ اختر فردار با مگاهان گام سپار و کام گذار همایون بزم خداوندی و گردن افراز گردون گردون سربلندی خواهم شد گرامی سرور والاگهر حاجی را از این خاکسار ستایش و درودی پاک از آلایش تیتال وتر فروشی که شیوه زبان بازان است و پیشه نیرنگ سازان بر سروده جداگانه نامه را پوزش لابه آویز در خواهند

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته

 

گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته دهنو کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ سخن ها راندم و افسون ها خواندم مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید پاسخی که باز گفتن توان از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است همانا کان زر باشد پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است و این مشت نمونه خروار پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده نان در انبان نهادم و سر در بیابان شعر

بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه شد گردن ما در کمند

سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد گل پویایی خار آورد و گنج جویایی مار شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند و همچنین در راه جویایی وپهنه پویایی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن شعر

مرا خود دل دردمند است ریش ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۲ - به یکی از آشنایان نگاشته

 

نزدیک شام کار بند پیمان و پیوند دوشین شو آخوند را با اشک و آه همراه کن رامش اندوز پیشگاه حاجی علیرضا گرد سخن های خوب و خوش که استواری بخش بنیاد آشتی و آمیز است بر گوی دست سرکار بی بی نسا را با سفارش های زنانه به دستش بسپار زن و شوهر را با یکدیگر در کوی دیرین که شرم مشکوی خسرو و شیرین است جای ده و سپاس بار خدا را که بر این کار نیکو سرانجامت انگیخت بجای رسان و زود برگرد که راه دیر انجام شب نشین در پیش است و پرخاش بدفرجام عین البکا در پس مصرع بدست باش که کاری بجای خویشتن است

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۳ - به یکی از دوستان نوشته

 

خاکساران نوازا امروزم آغاز بام تا اکنون که نزدیک شام است به کوی اندر بوی خجسته دیدار سرکار سرکار حاجی میخ دامن بود و کمند گردن پیش از آنکه شماله خاور بزم افروز شبستان باختر آید و روز امید این برگشته اختر از شب تاری تیره تر گردد سرکارخان به دستور دیگر روزهام به فرگاه بلند درگاه خویش خواند نافرمانی را پوزش اندیش و بهانه جوی شدممگر فر پیوستگی خیزد و از بند نای فرسای دلنگرانی و چشمداشت رستگی زاید روز بی گاه افتاد و باز از سرکارخان پیک و پیام رسید زبان پوزش بسته ماند و پیوند امید از نوید دیدار یاران گسسته ناکام ایشان را پذیرش فرمای کردم و رنج دوری شما را به دیدار وی درمان پاک یزدان را سوگند که بندگان حاجی را از جان و دل بنده ام و گوهر نیک اخترش که آورده مهر و پرورده مردمی است از در یکتایی پرستنده

بهر زبان که دانید توانید فزایش بندگی و دلبستگی های مرا به روی و خوی ایشان که از بخت گشایش و از بار خدا بخشایش است بر سرایند و باز نمایند و هر گونه کاری که سرانگشت نیروی من بنده اش گره گشایی آرد در خواه فرمایش کنند چه بسیار از این آغاز بدرود شرمنده ام و سرافکنده

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته

 

سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند شعر

سپردم به زنهار اسکندری

تو دانی و فردا و آن داوری

گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است پروانه مهر آمیز رسید که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش

سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو

باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند نه باندیشه این کارهای هیچ مایه به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست شعر

من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۷۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای

شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند و بر این منش شاخی برومند افراخت نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر شعر

می سپارم رهی که اول گام ...

... ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند

دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان رهی را اگر آگهی بود که رنج جدایی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمایی فرستاده اند سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند دو هزار بیش ندهم از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوییم هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آییم و سپاس اندیش پاک خداوند

باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد از چنگ این فزون جوی شره بازم رهایی بخش و به آسودگی آشنایی ده که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است

کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواههد خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان خوشه تا خرمن مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دایی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است کس ندیدم که گم شد از ره راست

یغمای جندقی
 
۱۱۱۸۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳۶ - به یکی از دوستان نوشته

 

... اگر چه به فر پرورش های خداوندی چون دگر بندگان خام پیشه و سست اندیشه نیست که از پند پیران گوش آکنده دارد و در کار بستن و بهم پیوستن مغز پریشان و هوش پراکنده ولی چون به دستی که شاید و آزمودگان را به کار آید نرم و درشت ندیده تلخ و شیرین نچشیده بیمناک و اندیشه مندم که به گفتاری ناپسند و کرداری نااستوارش پخته آرزو خام گردد و دانه جستجو دام بهر گامش همرهی کن و در هر کارش آگهی بخش شاید به خواست خدا و نیروی یاران از این بستش گشادی خیزد و از این تیره شامش روشن بامدادی زاید

با کاردانی سرکار و لابه رانی من پیداست این کشتی انداز کنار و این خزان ساز بهار خواهد گرفت مصرع او را به خدا و به خداوند سپردم چون گزارش کار و شمار اندیشه من بنده در نامه هنرفاش و نهفته آموده و نسفته هر چه هست بی پرده چهره نماست آرای خامه در این نامه دست کوته طرازی در آستین برد و سرمه زگالاب از چشم دیبا باز گرفته در کام کلک بیهوده لای فزون سرا ریخت اگر بزم یاران را آرایش خواهند و جان دوستداران را آسایش کاربند هر گونه فرمایش آمده که از بار خدا بخشایش خواهد بود گردش مینای سپهرت به کام و خورشید و ماهت باده و جام باد

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۵۷
۵۵۸
۵۵۹
۵۶۰
۵۶۱
۶۵۵