گنجور

 
۱۰۷۴۱

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱ - جو یک مثقالی

 

... مونس من باشد و غم خوار من

زبن سبب از عمر تمتع برم

غم نخورم پیر نگردد سرم ...

... شاه از آن طرفه حدیث شگرف

شاد شد و بست از آن طرفه طرف

گفت که هان سر نهان بازگوی ...

... خلق برآسوده از آن پادشا

مقتدر و بنده نواز و حکیم

ملک نگهداشته ز امید و بیم ...

... گفت که این گنج از آن شماست

گفت خود این باغ ز من بنده است

لیک زر از آن فروشنده است ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۲

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳ - موقوفه و موقوفه‌خوار

 

... خلق مرا بهر تو ناکرده اند

کز پی خیرات بنا کرده اند

چون ندهی گوش بر آوای من ...

... کای بت پوشیده خلوت نشین

خامشی آموز و زبان بسته باش

تند مرو اندکی آهسته باش ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۳

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - مطایبه

 

... بهر چه ز ما گسستی ای دوست

در بر رخ دوست بستی ای دوست

عهدی به هزار وعده بستی

گر بستی عهد چون شکستی

بازآی که خاک پات گردم ...

... وز نشیه چرس در خیالت

از بهر تو ای نگار بنگی

گویم غزلی بدین قشنگی

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۴

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۸ - در سبک عرفان

 

... ما راست به خستگان راهی

ما راست به بستگان کماهی

صد آینه جهان نمایی ...

... در کنج شکستگی نشسته

در بر رخ انتظار بسته

بسته ره پویه و آسمان پوی

در خانه خویشتن جهانجوی ...

... صد ره زده پنج نوبت داد

در هفت اقلیم و چار بنیاد

از دیده طریق دل ببسته

وز اشگ روان به گل نشسته ...

... ماربم و به مهره خصم خویشیم

جمله سر و بن شرنگ و نیشیم

ماریم و هوای گنج دایم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۵

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲۶ - در اثبات خدا

 

... نهادی نام بیچون نامه آن را

به بیچون نامه چون بستی میان را

به کشف مشکلی همت نمودی ...

... گذر سازد به چندین ریسمان ها

خرد چون بندباز از آسمان ها

بدین اسباب های بی کرانه ...

... بسامحسوس کان وهم است و بازی

بسا دیدن که کذبست و مجازی

چه بس اشیاء نامریی و پنهان ...

... که باشد خاک ساکن در تکاپو

ز حس بربند لب برهان فراز آر

که بی برهان نیاید راست انکار ...

... ز من گر نشنوی بشنو ز اخگر

که بیچون نامه اش قولی صوابست

از آتش خاسته است اما چو آبست

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۶

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر

 

... که بایدکرد هر دم شکر نعمت

بیا تا سوی قمصر بار بندیم

دو روزی بر بروت ری بخندیم ...

... بگفت آری به خون سردی و خنده

ولی غافل ز خون گرم بنده

چو دید ابرام و بی تابی من را ...

... شوفر را گفت در گرما چنین سیر

برای چرخ ها خوبست یا خیر

شوفر دانست کار جمله زار است ...

... بگفت از هر طرف آتش ببارد

درین گرما رزبن طاقت ندارد

رسیدیم از قضا در جو کناری ...

... کباب از باد سوزان گردن و روی

ولی یخ بسته دست اندر ته جوی

بهشتی بد به دوزخ چیره گشته ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۷

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۳۵ - در رثاء ایرج

 

... می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من ...

... از سرش خون سیه بیرون ریخت

بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۸

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح

 

... لات و لوت و آسمان جل دیده ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره روی وگنده همچون خیک نفت ...

... وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده اند

لای لایی بهر او می خوانده اند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۴۹

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۱ - سلام به هند بزرگ

 

... فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوه طاوس مست ...

... طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز ...

... لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عبرت ازکار بنی آدم گرفت

شدعرب درهند و وحدت پی فکند ...

... کز فراق هند بس دلخسته ام

نام هند است این که بر خود بسته ام

نام اصل هند باشد مه بهار ...

... گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۰

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۲ - باباشمل‌نامه

 

... از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن اللبون سازد همی

گفت کن فی الفتنه کاین اللبون ...

... حال فارغ کشته از هر دغدغه

تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق ...

... جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان

خدمت باباشمل را رایگان ...

... پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته بار خوبش

مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد

ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا ...

... گر من و امثال من اهریمنند

گنجوی ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان ...

... جان بابا خویش را ارزان مده

بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیر سر کن دخل دار ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۱

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی

 

... نحوست زده هاله برگرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز ...

... به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت

جداگشت از او خون و خوی لخت لخت ...

... هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو ...

... همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید

دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران ...

... به تن کردش از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید

سیه بود و کردش به حیلت سپید ...

... بدوگفت مردم ندیم تواند

همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۲

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!

 

... یکی خاکدان گردش انگیخته

دربچه به لب بسته قفل سکوت

بر آن قفل مهری زده عنکبوت ...

... در آن تل نزدیک ده خفته اند

جوانی که شوی عزیز وبست

به زندان درون اشگ ریز وی است ...

... عروسی نوست اندرین سرزمین

که بسترش پاکست و بالش نوین

جوانیست شوهرش پاکیزه روی

بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

ز هر چیزکاینجا فراهم شود ...

... جوان جست آسیمه از خوابگاه

بر آن دسته شوم بربست راه

یکی مشت زد بر سرکینه جوی

که افتاد ناکس ز بالا به روی

گرفتش کمربند و برداشت خوار

سپر کردش اندر به راه سوار ...

... ز یغمای آنان جوانمرد رست

زن آبستن و مرد خسته ز جنگ

خدا را چه سازند درکوه و سنگ ...

... فرو رفت تا سر در آن تل خاک

به زن درد آبستنی چیره شد

جوانمرد از آن ماجرا خیره شد ...

... که بودند ترسان از آن خون همی

جوان راگرفتند و بستند دست

به خواری به کنجی فکندند پست ...

... درین بود کامد ز ره دسته ای

به کین جستن ده میان بسته ای

گرفتند از آن مرد خونی سراغ

به کف بر ز دشنام و خشیت چراغ

چو دیدند بسته ز کین دست و پاش

گرفتند و بردند و شد قصه فاش ...

... سواران شه جنگ ها کرده اند

که وی را به بند اندر آورده اند

نبشتند در نامه ها چامه ها ...

... قصاص ارچه خون را به خو ن شسنن است

و لیکن به صد حکمت آبستن است

به بادافره خون بریده سری ...

... که مستان نجوشند در انجمن

مر آن مست را دار سختش به بند

که بر مست و دیوانه بند است پند

وگر کاری افتاده زین ها برون ...

... که خیره شود مرد با داد و دین

ببایست جستن سبب را ز بن

از آن پیش کان کار گردد کهن ...

... نگرکاین سبب ها که گفتم تمام

به مرد جوان بسته باشد کدام

سبب هاهمه زان عوان بوده است ...

... به پشتیش در نامه هنگامه کرد

بیامدکه بیند جوان را به بند

از آن پیش کش حلق گیرد کمند ...

... از آن پس ندارم ز همسر نشان

خبر گیر باری ز دلبند من

نگهدار او باش و فرزند من ...

... به گردش جوانان پتیاره ریس

جوان را کشیدند بسته دو دست

غریوان و غران به کردار مست ...

... بود با خداوند جنگیدنا

هر آن دین که باشد بنایش به خون

بد است ار شریفست اگر هست دون

ازآن شب که شد بسته مرد فقیر

برآمد چهل روز و مسکین اسیر ...

... بشست آن دو نوزاد را نرم نرم

چو شب اندر آمد فروبست در

دلش را به آواز خوش گرم ساخت ...

... شبان هفته ای بود رفته ز ده

بنشنیده آن کار کرد فره

بگفتندش آن رفته کار شگرف ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۳

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۹ - انسان و جهان بزرگ

 

... برازنده این جهان کهن

ز دور اندربن پهنه بیکران

چو بینی بر این تافته اختران

تو گویی که آنان به یکجا درند

همه زآسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان

زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری به آسمان بنگری

همین پهنه بیکران بنگری

درین حقه هر اختری مهره ایست ...

... فروزنده مهر و ماه است و بس

کمین بنده پادشاهست و بس

من و تو چو کرمیم و همچون گیاه

به بستانسرای یکی پادشاه

اگر این گیا مرد و آن کرم زیست

به بستانسرای ملک جرم نیست

بکوش ای گیا تا درختی شوی ...

... بدانجاکه از مرگش آید فسوس

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست

نه افزود برکوه و نز وی بکاست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۴

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۰ - گل پیشرس

 

... هوای دژم را نکو گشت حال

به صد رنگ سیمرغ زربن کلاه

بزد تیر در چشم اسفند ماه ...

... دو ده روز از آن پیش کاید بهار

فریبنده خورشید شد گرم کار

به دستان خورشید و زرق سپهر ...

... سبک راه صد ساله پیموده ام

به بیگاه رخساره بنموده ام

به خون گرمی روزبشکفته ام ...

... که من زین جهان چشم برداشتم

لبان بستم و مژه برکاشتم

بهار مرا کرد گیتی خزان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۵

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۵ - عنکبوت و مگس!

 

... سر و سینه کوتاه و زانو دراز

ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز

دراز و سرازیر وکج دست و پاش ...

... به جهد و به سرعت ز بهر شکار

بهم بسته هفتاد و هشتاد تار

سپس نوبت پود افکندن است

همه نیتش زود افکندن است

نگه کن که چون پود را نیک بست

به آب دهان و به پا و به دست

بسان یکی بندباز دلیر

فرا رفت بالا فرو جست زیر

در آن گوشه کلبه از بهر صید

درآویخت ز اندیشه صد بند و قید

وزآن پس به دالان تاریک خویش ...

... زمام مگس را گرفت احتیاج

کشیدش به بنگاه کین و لجاج

بر آن دیولاخ خطرخیز جای ...

... چو دزد ازکمینگاه بیندکه صید

نگونسار گشت اندر آن بند و قید

خرامان سوی صید خود بگذرد ...

... به آرامی از تارها بگذرد

به صد خشم سو ی مگس بنگرد

فریسه بلرزد به خود زان نگاه ...

... رسد جانور تا به نزد اسیر

زمانی بر او بنگرد خیر خیر

پیاپی بدان دست و پای درشت ...

... پس آنگه شود پهن و زشت و دژم

بچسبند ناگه شکم بر شکم

مگس ناله الامان می کشد ...

... چو لختی مکد زان تن زنده خون

رها سازدش بسته و سرنگون

رها سازدش تا به وقت دگر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۶

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه

 

... درافتاد روزی به تنگی درون

در آن تنگی و بستی آه کرد

رفیقی بر او رنج کوتاه کرد ...

... چو خودخواه از آن حالت زار رست

میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست ...

... به خودخواهی ام ضربتی خورد سخت

بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی ...

... مرا گر همی راند با ضجرتی

از آن به که بنواخت بی منتی

گرم دور می کرد بودم به آن ...

... یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده بند

یکی نوشداروی هر مستمند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۷

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۶۰ - آلفته

 

... زخاک چغاخورچغک وارجست

پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن ...

... کز اینجای چون مردمان بگذرند

بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان ...

... چوآن خورد لختی توقف نمود

ازبن کاو شده خان به خود پف نمود

شکمباره پر هوا و هوس ...

... به خود گفت آن را به دندان زنم

که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست ها چون هژبر ...

... به خود گفت هر چیز در عالمست

ز بهر نشاط بنی آدمست

من این نقش هایی که بستم همه

نبودند جز یافه و دمدمه ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۸

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۸۲ - مرگ سرخ به از مرگ زرد

 

... که جان و جوانی گرامی بدار

بخندید ازبن گفته آزادمرد

که ای فارغ از رنج و حرمان و درد

به میدان ز خون سرخ مردن بنام

به از مرگ در بستری زردفام

بگفتم به شهر اندر آیی همی ...

... وگر خصم گردد به من چیردست

به میدان شوم بسته و زیردست

نشاید دگر جای مأوای من ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۵۹

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » خمریه

 

انگور شد آبستن هان ای بچه حور

برخیز و به گهواره فکن بچه انگور ...

... خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است

یا در بن دربا ید بیضای کلیم است

وان شاخه بید ای عجبی سخت کریم است ...

... دهقان پسران هر سو در باغ دویدند

جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند

خندان بدویدند وگلوشان ببریدند ...

... چون یافت کدیور گنه بچه گکان را

بربست به زنجیر دوگان را و سه گا ن را

وانگه به درون درشد و دید آن همگان را ...

... تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار

بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر

برد آنهمه را تفت سوی خانه خود بر

قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر

مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر ...

... وآورد ز چرخشت سوی خفتنگه شان

بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان

می داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه شان ...

... وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش

چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش

پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش ...

... با دیگر رسم و دگر آیینند اینان

دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان

گویی مگر از خلخ و از چینند اینان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۷۶۰

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » شکوه

 

... هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار جیش براند

از سپه دی سلاح ها بستاند

کل را بر تخت خسروی بنشاند

بلبل دستانسرا نشید بخواند ...

... ورکنمش هجو راه قافیه تنک است

صرف نظر گر کنم ز بسکه دبنگست

گوید پای کمیت طبعم لنگ است ...

... گویم شاها شده است باشی پر لاف

از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف

گویم و دارم یقین که از ره انصاف ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۵۴۰
۵۵۱