گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بُد اندر حدود چغاخور، لُری

لری غولدنگی‌، چغاله خوری

بدش‌، بختیاری‌وش‌، آلفته‌نام

وز آلفتگی بخت یارش مدام

ز نادانی و خست و عشق پیل‌

مثل بود در بین ایل جلیل

زنی داشت کدبانو و خوشمزه

ز جمله جهان عاشق خربزه

ولی دایم از دست شوهر به‌رنج

چو گنجینه از دست مار شکنج

خدا داده بودش از آن شوی نیز

نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز

یکی سال‌، فالیز لر شد خراب

که آلفته آن را نداد ایچ آب

درآمد پس تیر، مرداد ماه

ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه

زن لر بدوگفت با حال زار

چه سازیم امسال بی‌سبز بار

ز تو سر زد ای ابله خر، بزه

که امسال ماندیم بی‌خربزه

خود این‌ سرزنش کار آلفته‌ ساخت

مر او را بهٔکبار آشفته ساخت

زخاک‌چغاخورچغک‌‌وارجست

پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن

روم خربزه آرم از بهر زن

به گرگاب رفت و دو روزی بماند

وز آنجا به‌سوی چغاخور براند

یکی بار خربوزه همراه داشت

ز بار گران ناله و آه داشت

به تدبیر خود را سبک‌ بارکرد

به هر ده‌قدم یک‌دو خربوزه خورد

نگه‌داشت خربوزهٔ خوب را

درشت ‌و گران‌سنگ و مرغوب را

که گر دین و ایمان من می‌رود

وگر جان شیرین ز تن می‌رود

من این آخرین هدیه را پیش زن

برم تا بدانند طفلان من

که‌آلفته را هست‌غیرت‌بسی

ندارد چو آلفته غیرت کسی

چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه

هوا گشت تفتیده در گرمگاه

اگرچه برونسو سبکبار بود

ولیک از درونسو پر آزار بود

ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت

ولیکن شکم داغ خربوزه داشت

ازین حال آلفته بی‌تاب شد

ز تاب حرارت دلش آب شد

نگه کرد خربوزه‌ای دید تر

خوش‌اندام و زرّین چو بالشت زر

برآورد چاقو ولی یکه خورد

نهیب‌زن اندر دلش سکه خورد

به خود گفت‌: آلفته غیرت‌نمای

به نزدیک مردم حمیت‌نمای

سر و همسرانت همه نام‌جوی

نگهدار نزدیکشان آبروی

پس آنگاه فکری به مغز آمدش

که ارمان خربوزه آسان شدش

به‌خودگفت یاران سفر می کنند

ازین راه دایم گذر می کنند

ازین خربزه من ببرّم کمی

به پهنای دینار یا درهمی

کز اینجای چون مردمان بگذرند

بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان

شود آبرویم فزون زین نشان

سپس حمله‌ورگشت بر خربزه

بخورد آنچه‌ را یافت‌ زان خوشمزه

بینداخت آن پوست‌های دراز

بر آن مانده از مغز بسیار باز

چوآن خورد لختی توقف نمود

ازبن کاو شده‌خان‌به‌خود پف‌نمود!

شکمبارهٔ پر هوا و هوس

بدین رای نستوده ننموده بس

به خود گفت آن را به دندان زنم

که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست‌ها چون هژبر

به‌ دندان زد آن پوست‌های سطبر

چو از گوشت ‌آن‌ پوست‌ها شد تهی

بیفکند و شد چند گامی رهی

به خود گفت‌ خان اسب هم داشته

که از خربزه پوست نگذاشته

چو این‌ نور الهامش از مغز تافت

از آن پوست‌هاکس نشانی نیافت

مگر دل ندادش کزان بگذرد

وزان پوست‌ها رنج و زحمت برد

پس آنگه بپا خاست چون نرّه‌شیر

که پوید سوی خانه و زن، دلیر

نگه کرد و آن تخم خربوزه دید

ز رنگ خوش آن دلش بردمید

به خود گفت هر چیز در عالمست

ز بهر نشاط بنی‌آدمست

من این نقش‌هایی که بستم همه

نبودند جز یافه و دمدمه

چه‌حاصل که این تخم مانم بجای

که گویند خان هشته آنجای پای

ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟

چه خانی بیاید چه خانی رود

چو دل‌را به‌جاروب اندیشه رفت

همی خورد آن تخم و با خویش گفت

همان به که گویند از این دهکده

«‌نه خانی اویده نه خانی رده‌»

چو ازکف برون شد مهار هوس

رهایی نیابد ازو هیچ کس

سوارش اگر دشمن است ار که دوست

برد تا بدان جا که دلخواه اوست