گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور

برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور

کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور

برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور

واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار

در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است

بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است

شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است

وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است

گوئی به‌صف بار ملک‌زاده خطیبی است

دستار فرو برده به کافور و به زنگار

آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست

وان کوه‌، بیندوده بدان سودهٔ سیم است

خورشید به‌ میغ اندر چون روی سقیم است

یا در بن دربا ید بیضای کلیم است

وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است

کافشاند چون دست ملک درهم و دینار

زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند

وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند

دهقان پسران هر سو در باغ دویدند

جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند

خندان بدویدند وگلوشان ببریدند

بی‌ هیچ عفو جستن‌، بی‌ هیچ ستغفار

چون یافت کدیور گنه بچه گکان را

بربست به زنجیر دوگان را و سه گا‌ن را

وانگه به درون درشد و دید آن همگان را

وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را

وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را

تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار

بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر

برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر

قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر

مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر

دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر

چندان که‌ ز تنشان‌ خوی‌ و خون رفت به یکبار

وانگاه نگه کرد بدان حال تبه‌شان

زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان

وآورد ز چرخشت سوی خفتنگه‌شان

بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان

می‌داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه‌شان

چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار

چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته

بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته

تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته

جوید خبر زان گره خستهٔ تفته

جز انجم رخشنده و گل‌های شکفته

هرچند فزون جست او کمتر دید آثار

چون دید بدان بلعجبی گفت به‌ ناگاه

صد سبحان‌الله و دوصد سبحان‌الله

این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه

نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه

نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه

این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار

اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش

آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش

وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش

چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش

پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش

بی‌هیچ رعایت‌گر و بی‌هیچ پرستار

امروز به صد عزت و تمکینند اینان

با دیگر رسم و دگر آئینند اینان

دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان

گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان

یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان

یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار

دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو

پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو

برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو

کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو

پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو

فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار

نک آذرماه است و می حمری باید

بر شعر بهاری سمن‌بری باید

شاهان را آزادگی و حری باید

قطران شدم اینک ز تو بونصری باید

با گفتهٔ من گفت منوچهری باید

تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار