گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شدم با یکی مرد عیّار یار

که بودش همی رزم و پیکارکار

سلحشور و سالوک و همت بلند

به پیرامنش نامداران چند

نهاده به سر تارک مهتری

نهفته به دل بویه ی سروری

هوای بزرگی بسر داشت مرد

نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد

بگفتم بدان نوخط کهنه کار

که جان و جوانی گرامی بدار

بخندید ازبن گفته آزادمرد

که ای فارغ از رنج و حرمان و درد

به میدان ز خون سرخ مردن بنام

به از مرگ در بستری زردفام

بگفتم به شهر اندر آیی همی‌؟

و یا اندرین کوه پایی همی‌؟

بگفتا به شهر اندر آیم بسی‌!

که جز دوستانم نداند کسی‌!

بگفتم که دولتسرایت کجاست‌؟

کجاخانه‌داری‌وجایت کجاست ؟

بگفت اندر آنجا سراییم نیست

جز اندر دل خلق جاییم نیست

بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز

سرایی نو آیین و شاهانه ساز

که چون صفّ بیداد را بشکنی

به پیروزی آنجای مأوا کنی

نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:

که گر من شوم بر بداندیش چیر

سرای امارت بود جای من

نساید زمین دگر پای من

وگر خصم گردد به من چیردست

به میدان شوم بسته و زیردست

نشاید دگر جای‌، مأوای من

که زندان سلطان بود جای من

وگر کشته آیم به میدان کین

بود خانه‌ام تنگنای زمین

فزون از دمی نیست مرگ ای پسر

ز مرگست اندیشه‌اش صعب‌تر

چو اینست‌، پس مرگ در رزمگاه

به از درد و بیماری و اشگ و آه