گنجور

 
۹۲۱

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۹ - هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک

 

... سران سوی بازی گرفتند رای

ببستند پیلان جنگی سرای

به آماج و ناورد و مردی و زور ...

... بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت

به هم بسته زنجیر پیلان چهار

بیفکند نیزه درآمد سوار ...

... بدانسانش زی چرخ گردان فکند

کزان زخم شد روی چرخ آبنوس

به رفتن لب ماه را دادبوس ...

... چناری بد از پیش میدان کهن

چو ده بارش اندازه گردبن

سه چوبه بزد بر میان چنار ...

... پدر چندش از مهر دل داد پند

ز پندش به دل درنیفتاد بند

چو چاره نبد چندش آگاه کرد ...

اسدی توسی
 
۹۲۲

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۰ - ترسانیدن گرشاسب از جادوی

 

... بخوابم تنش خوار بر خاک بر

سرش بسته آرم به فتراک بر

بدو دیده بان گفت کای گرد کین ...

... جهانی ز رنجش ستوه آوری

تو ده بنده را زورمندی و فر

که از بنده بی تو نیاید هنر

بگفت این و زی چرخ کین دست برد ...

اسدی توسی
 
۹۲۳

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۲ - خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر

 

... برافراشته گوش ها چون سنان

همی بست از گرد تک چشم مهر

همی کافت از شیهه گوش سپهر ...

... زبر شیر زرین و بر سرش ماه

زمین همه زاول و بوم بست

بدو داد و بنوشت عهدی درست

جهان پهلوانی مرو را سپرد ...

... به رود و ره جام برداشتند

به ایوان ها نیز بنگاشتند

اسدی توسی
 
۹۲۴

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۴ - نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را

 

... تن و روزی و روزگار آفرید

به یک بند هفت آسمان بسته کرد

بدین گوهران کار پیوسته کرد ...

... به گرشاسب گفت ای هژبر زمان

چه گویی بدین جنگ بندی میان

بترسم که جایی بپیچی ز بخت ...

اسدی توسی
 
۹۲۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۵ - پند دادن اثرط گرشاسب را

 

... چو رفتی بر شه پرستنده باش

کمر بسته فرمانش را بنده باش

چنان کن که هرکس که نزدیک اوست ...

... به دل دوستان ورا دار دوست

مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست

ز سستی مدان گر بود نیک مرد ...

... مگرد از پرستیدن شاه دور

چو نزدش بوی بسته کن چشم وگوش

برو جز به نرمی زبانی مکوش ...

اسدی توسی
 
۹۲۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۶ - رفتن گرشاسب به نزد ضحاک

 

... ز کین گوش کشور پر آواز کن

بهو را ببند و همانجا بدار

به درگاه مهراج برکن بدار ...

... زره زیر و زافراز پرم پلنگ

ز بهر نشان بسته بر نیزه موی

به پولاد یک لخت پوشیده روی ...

... برون شد سپاهی که بالاو شیب

بجنبید و دریا ببست از نهیب

سپاهی چو یکی درفشان سپهر ...

... بروجش همه گونه گونه درفش

ستاره همه تیغ های بنفش

جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد ...

... زبس خشت و جوشن که بد در سپاه

ز بس ترگ زرین چو تابنده ماه

هوا گفتی از عکس شد زرپوش ...

... گزیدند باد و گرفتند جام

هوا شد ز بس دود عود آبنوس

زمین چون لب دلبران جای بوس ...

... از آن زنده پیلان ده و دو هزار

ز من بستدش درگه کارزار

کنون با سپه کینه خواه آمدست ...

... طلایه به پیش اندر ایرانیان

بنه از بس و لشکر اندر میان

سپهبد بر کوهی آمد فرود ...

اسدی توسی
 
۹۲۷

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۸ - نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو

 

... شب قیرگون خاک را سایه کرد

زمین بسته بر نقطه کار اوست

تک چرخ بر پویه پرگار اوست ...

... هم اورنگ و هم چتر و هم تاج داد

کنون سر برآهختی از بند خویش

برون آمدی بر خداوند خویش ...

... به پوزش کنی بی گناهی درست

همان بنده باشی که بودی نخست

بیندازی این تیغ تندی ز دست ...

... به پیکان مه از چرخ زیر آورند

نتابند روی از نبرد اندکی

هزار از شما گرد و زیشان یکی ...

... کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر

اگر بندگی کردن از دار و گیر

فرستاده و نامه هم در زمان ...

اسدی توسی
 
۹۲۸

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۲۹ - جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو

 

... کشیده شد از صف پیلان مست

یکی باره ده میل پولاد بست

بجوشید هندو پس صف پیل ...

... زبس خشت و خنجر چو رخشان چراغ

یکی بیشه بد گفتی از آبنوس

همه شاخش الماس و بر سندروس ...

... هوا پر طاووس گشت از درفش

شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش

دم نای برخاست چون رستخیز ...

... به یک حمله صد پیل برهم فکند

به نیزه چهل خیمه از بن بکند

ز گرشاسب نزد بهو شد خبر ...

... به برگستوان زنده پیلی سپید

برو تختی از زر چو تابنده شید

سه مغفر ز زر چون مه از روشنی ...

... چهارم چو برزد خور از که درفش

زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش

بهو چل هزار از دلیران گرد ...

اسدی توسی
 
۹۲۹

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۰ - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو

 

... همی تاخت هر سو ز پیش سپاه

گزیدندگان را همی بست راه

سپه را چنین پنج ره باز گاشت ...

... من اکنون روم سوی آورد او

هم از خونش بنشانم این گرد او

سبک باره با باد انباز کرد ...

... دلت نیست خنجر چه داری به چنگ

ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ

که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ

ازین زاولی غم چه آید مرا

که او گاه کین بنده شاید مرا

چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم ...

... به کف آهنین نیزه سی رشی

زدش بر کمربند و خفتان و گبر

بر آوردش از کوهه زین به ابر ...

... سپهبد برانگیخت شبرنگ زود

گرفتش کمربند و از زین ربود

برافکندش از بر به بالای میغ ...

... همان به که با او درنگ آورم

به شیرین سخن بند و رنگ آورم

به گنج و به دختر نویدش دهم ...

... چه خوش گوییش جان ندارد دریغ

به گفتار شیرین فریبنده مرد

کند آنچه نتوان به شمشیر کرد ...

... بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل

ز خون جگر بسته بر دیده چون

گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون ...

... همین چار سالار بودند گرد

که بنمودی از تیغشان دستبرد

ز خویشانش ماندست گردی گزین ...

... به رزم از گشن لشکری بهترست

به تو دیده امروز بنهاده بود

به کین در کمین گاهت استاده بود ...

... دو خرگه نمد خز و چوبش ز زر

همه بندشان شوشهای گهر

ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور ...

اسدی توسی
 
۹۳۰

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۲ - پاسخ گرشاسب به نزد بهو

 

... تو ایدون فرستی بر من پیام

فریبنده گشتی به نیرنگ خام

گمانی که من چون توام ناسپاس ...

... و گر جز بر این رای رانی سخن

بدان کآمدت روز و روزی به بن

ترا زین همه شاهی و گیر و دار ...

... نهد کس نبیند جز از دار جای

پس آن بستگان را هم از گرد راه

فرستاد نزدیک مهراج شاه ...

... بماندیم در کام شیر نژند

فتادیم با دیو در دست بند

اگر چند با ما بسی لشکرست ...

اسدی توسی
 
۹۳۱

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۶ - پاسخ دادن بهو مهراج را

 

بهو گفت با بسته دشمن به پیش

سخن گفتن آسان بود کم و بیش ...

... زبان چیره گردد چو شد دست چیر

بنه نام دیوانه بر هوشیار

پس آن گاه بر کودکانست کار ...

... اگر نامدی او به فریاد تو

بدی کم کنون بیخ و بنیاد تو

تو بودی به پیشم سرافکنده پست

چنان چون منم پیش تو بسته دست

بشد تند مهراج و گفتا دروغ ...

... ببردند بر دست و گردن رسن

همیدون به بندش همی داشتند

برو چند دارنده بگماشتند ...

... بدو رهنمونی منت ساختم

چو بستیش بر دوش من تاختم

دگر کم همه خرد کردی دهن ...

... مرا تا بوم زنده و هوشمست

تف مشت تو در بنا گوشمست

کنون گر بدین بنده رای آوری

سزد کانچه گفتی به جای آوری

سپهبد بخندید و بنواختش

سزا خلعت و بارگی ساختش ...

... وزین خو نشایدش برگاشتن

از آن پس بهو چون به بند اوفتاد

سپهدار و مهراج گشتند شاد ...

... ز جان یکسر امید برداشتند

سلیح و بنه پاک بگذاشتند

گریزان سوی بیشه و دشت و کوه ...

... جهان بود پر خیمه و چارپای

سلیح و بنه پاک مانده به جای

ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر ...

... کرا کشت بایست یکسر بکشت

بهو را به خواری و بند گران

به دژها فرستاد با دیگران ...

... سپهبد سبک جست با گرز جنگ

بپوشید درع و میان بست تنگ

یکی گفت تندی مکن با غریو ...

اسدی توسی
 
۹۳۲

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۳۸ - خبر یافتن پسر بهو از کار پدر

 

... ز درد پدر گشت روزش سیاه

یکی هفته بنشست با سوک و درد

سر هفته لشکر همه گرد کرد ...

... سپه باز خوردند هر دو به هم

سبک بست گرشاسب کین را میان

همان شست کشتی از ایرانیان ...

اسدی توسی
 
۹۳۳

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۴۰ - رفتن مهراج با گرشاسب

 

... چه شب بو چه نیلوفر و شنبلید

بنفشه سرآورده زی مشکبوی

شده یاسمن انجمن گرد جوی ...

... شناور شده ماغ بر روی آب

چو زنگی که بستر ز جوشن کند

چو هندو که آیینه روشن کند

بد از هر سوی میوه داران دگر

بن اش بر زمین و سوی چرخ سر

که در سایه شاخ هر میوه دار ...

... سبک زو همان چیز باز آمدی

چو تیر از بن اش بر فراز آمدی

برانداختی بر سر اندر زمان ...

اسدی توسی
 
۹۳۴

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۴۱ - دیدن گرشاسب برهمن را

 

... اگر چند دارندشان جفت ناز

چو نبوند بسته گریزند باز

همانجا ز کافور و عود و بقم ...

... به خشم آن زمین زیر و از بر کنند

درخت فراوان ز بن بر کنند

چو پیلان از آنجای گردند باز ...

... کرا مرد سنگی گران در شتاب

ببندند و زود افکنندش در آب

فکنده همه بیشه شان میل میل ...

اسدی توسی
 
۹۳۵

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۴۳ - دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان

 

... ولیک از پدر یاد دارم سخن

که گفت این جهان گوهری بد زبن

که یزدان چنان گوهر ناب کرد ...

... وزو هفت ره شد بخار از فراز

از آن هر بخار اختری تابناک

برافروخت از چرخ یزدان پاک ...

... بدو خط پرگار پیوسته شد

در آفرینش همه بسته شد

نخستین خرد بود و مردم پسین ...

... که دانا همی خواندش آن جهان

جهانی فروزنده و تابناک

که جای فرشتست و جان های پاک ...

... نگون اوفتادند از جای خویش

ز دانش بماندند وز بندگی

به مرگی رسیدند از زندگی ...

... میانشان یکی جنبش انگیخت زود

دوگونست جنبش ز بن کژ و راست

همان دایره نیز از نقطه خاست ...

... گشاد آب و گرد زمین شد روان

چو بسته شدند این گهر هر چهار

بماندند ازین چرخها در حصار ...

... ازین گوهران هیچ کاری به جای

نیاید ز بن تا نخواهد خدای

کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست ...

... جهاندار کاین چار پیوسته کرد

همه زورشان با زمین بسته کرد

که تا آن روان ها که افکنده اند ...

... سوی چینود پل نباشدش راه

ببادفره جاودان کرده بند

در آتش به دوزخ بماند نژند ...

... هم از باد شست ایستاده زمین

فلک و آتش و اختر تابناک

همه در هوااند استاده پاک ...

... مرآن باد را آتش افسرده کرد

ازو آب بنشاند و گسترده کرد

چو نم دار جامه که بدهیش تاب ...

اسدی توسی
 
۹۳۶

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۵۲ - شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین

 

... ستاک سمن بود زانسان ببر

که یک مرد بستم گرفتی به بر

گل رسته بد شسته باران ز گرد

چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد

بنفشه به بالای یکی درفش

ببر برگ هر یک چو جامی بنفش

همه لاله بد رسته بیراه و راه ...

اسدی توسی
 
۹۳۷

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۶۰ - جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال

 

... فزون از چهل بود پهنای او

دمش بود بهری فتاده ز بند

ندانست انداز آن کس که چند

شده ده هزار انجمن مرد و زن

به نی پشتها بسته بر وی رسن

رسن ها سوی بیشه باز آخته ...

اسدی توسی
 
۹۳۸

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۶۵ - دیدن گرشاسب دخمه سیامک را

 

... ستودان فرخ سیامک در اوست

بنش بر ز پولاد ارزیز پوش

برآورده دیوارش از هفت جوش ...

... بپوشید و نالید بر کردگار

گوان جامه رزم بنداختند

نیایش کنان دست بفراختند ...

... چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی

نگردد ز بن کم برو برگ و بر

چو کم شد یکی باز روید دگر ...

... پدید آمد ایوانی از جزع پاک

چو چرخ شب از گوهر تابناک

همه بوم و دیوار تا کنگره ...

... چو رفت او  بتی همچنان ساختند

برینسانش بر تخت بنشاختند

بدان تا پرستندش از مهر اوی ...

... نگر تا نباشی برو استوار

به من بنگر و زو دل ایمن مدار

درو کام دل کس به از من نراند ...

... بدار این سه را زیر فرمان خویش

خرد مستی و خشم را بند کن

هوا بنده و دل خداوند کن

منه دل بدین گنبد چاپلوس ...

... بود خیره دل سال و مه مرد آز

کفش بسته همواره و چشم باز

دهد رشک را چیرگی پر خرد ...

... کند دوست را دشمن کینه جوی

چو بنهی نگهداشتن بایدت

چو بدهیش درویشی افزایدت ...

... روان را بود مایه زندگی

رساند به آزادی از بندگی

بدین جایت از بد نگهبان بود ...

... ازو چون خور و پوشش آمد به دست

دل اندر فزونی نبایدت بست

من این هر دو دارم که ایزد ز بخت ...

اسدی توسی
 
۹۳۹

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۶۶ - شگفتی جزیرۀ بند آب

 

چو رفتند یک ماه دیگر به کام

یکی کوه دیدند بندآب نام

حصاری بر آن که ز جزع سیاه ...

... طلسمست کآن کس نداند که چون

برین نردبان هر که بنهاد پای

به سنگ این سوارش رباید ز جای ...

... کسی بر نشد نیز و پس پهلوان

بفرمود کندن بن نردوان

چهی ژرف دیدند صد باز راه ...

... شکستند چرخ و به چه درفکند

گسستند زنجیر یکسر ز بند

همان گه نگون شد سوار از فراز

در بسته حصن شد زود باز

سپهدار با ویژگان سپاه ...

... نبشته چنین بد که هر کز خرد

بدینجای آرام من بنگرد

سزد گر ز مهر سرای سپنج ...

... منم پور هوشنگ شاه بلند

جهاندار طهمورث دیو بند

حصار و طلسمی چنین ساختم

بسی گوهر و گنج پرداختم

اگر بنگری کمترین گوهری

بها بیشتر دارد از کشوری ...

... چو آیی بدین کاخ ما در فرود

طلسمی که بستم تو دانی گشاد

چو دیدی ز کردار ما دار یاد

نگر تا نبندی دل اندر جهان

نباشی ازو ایمن اندر نهان ...

... پس آن گه ستاند به یک بار باز

سر رنج هر کس برد باز بن

کند تازه امید و تنها کهن ...

... اگر چه شهی بر زمین و زمان

خداوند را بنده ای بی گمان

شوی کار دیو بدآیین کنی ...

... که هست اندرو حلقه و یاره چند

ز حوا بماندست با گیسبند

همان جامه کایزد به دست سروش ...

اسدی توسی
 
۹۴۰

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۷۰ - صفت بت معلق در هوا

 

... میان هوا ایستاده بلند

نه زیرش ستون و نه زافزار بند

بسی پیکر مردم ومرغ و باز ...

... سیه شان تن و دل سیه تر ز تن

گرفته همه لکهن و بسته روی

که و مه زنخ ساده کرده ز موی ...

اسدی توسی
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۵۱