بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل
چو دانش نداری به کاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند پس کار رفتن بسیچ
بر این جهان داد ده پادشاست
دگر مردم پاک دانای راست
ز هر درگه آنست بشکوهتر
که از نامداران پُر انبوه تر
به درگاه شه نامداران بساند
چو تو نه ولیکن سواران بس اند
بدان کز همه چیزها آشکار
بگردد سبکتر دل شهریار
دَم پادشاهان امیدست و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم
چو چرخست کردارشان گردگرد
یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
چنانکن کههرکسکه نزدیک اوست
به رادی شود با تو دلسوزو دوست
اگر چه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه
به هر کار بر وی دلیری مکن
مگو پیش او چون همالان سخن
بپرهیز ازو بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن
اگر چند گستاخ داردت پیش
چنان ترس ازوکز بداندیش خویش
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس
ز کردار گفتار بر مگذران
مگو آنچه دانش نداری در آن
به نیکیاش دار سیصد سپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس
به خوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان ره که فرموده باشد مپیچ
چو چیزیش خواهی و ندهد متاب
مبر بآتش خشمش از رویت آب
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای
به دل دوستان ورا دار دوست
مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست
ز سستی مدان گر بود نیک مرد
که داند چونیکی بدی نیزکرد
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
گرت چیزی اندر خور شهریار
فزونی بود و آید او را به کار
بدو بخش هر چند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست
نباید شد از خنده شه دلیر
نه خندست دندان نمودن ز شیر
چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب
همی جوی دُرّ و همی ترس از آب
اگر چه پرستی ورا بی شمار
برو بر مکن ناز و کشی میار
که گر خواهد او چون تو یابد بسی
دهد جای و جاهت به دیگر کسی
مزن فال بد پیشش از هیچ سان
بد و نیک رازش مگو با کسان
هر آن گه که کاریت فرموده شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه
چنانش نمای از دل راه جوی
که ازوی توگیری همی رنگ وبوی
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
مگرد از برش دور گامی زمین
گر از جاه باشی سَرِ انجمن
تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن
چو فرهنگی آموزی اش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور
چو نزدش بوی بستهکن چشموگوش
برو جز به نرمی زبانی مکوش
زکس های او بد مران پیش اوی
سخنها جزآن کش خوش آمدمگوی
رهیو اسپو آرایشو فرشو ساز
ز هر سان که دارد شه سرفراز
تو زانسان مدار ار ز کار آگهی
که با شه برابر نشاید رهی
که چندین رهی را بباید گهر
نگر شاه را چند باید دگر
ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست
ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست
چنین پند بسیار دارم ز بر
تو گر دیده ای خود فزایی دگر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.