گنجور

 
۹۲۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۸ - طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را

 

... آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین

چون پسندی بر برادر ای امین

این ندانی که می من چه کنی ...

مولانا
 
۹۲۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره

 

... پس مثل بشنو که در افواه خاست

که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست

زین حجاب این تشنگان کف پرست ...

مولانا
 
۹۲۷

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲

 

انجیرفروش را چه بهتر جانا

ز انجیرفروشی ای برادر جانا

سرمست زییم و مست میریم ای جان ...

مولانا
 
۹۲۸

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹۹

 

دوری ز برادر منافق بهتر

پرهیز ز یار ناموافق بهتر

خاک قدم یار موافق حقا

از خون برادر منافق بهتر

مولانا
 
۹۲۹

مولانا » فیه ما فیه » فصل دوم - گفت که شب و روز، دل و جانم به خدمت است

 

... باشد که حق تعالی نخواهد که چنین خیر خطیر به سبب او برآید تا مستحق آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حمام که گرم است آن گرمی او از آلت تون است همچون گیاه و هیمه و عذره و غیره حق تعالی اسبابی پیدا کند که

اگرچه به صورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم می شود و سود آن به خلق می رسد درین میان یاران آمدند عذر فرمود که اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نپرسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی التفاتی به دوستان و خویشان در حالت نماز عین التفات است و عین نوازش زیرا چون به سبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا

نکند و مشوش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عین التفات و نوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست سؤال کرد که از نماز نزدیک تر به حق راهی هست فرمود هم نماز اما نماز این صورت تنها نیست این قالب نماز است زیرا که این نماز را اولی ست و آخری ست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد زیرا تکبیر اول نماز است و سلام آخر نماز است و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان می گویند تنها زیرا که آن را نیز اولی ست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد جان آن بی چون باشد و بی نهایت باشد و او را اول و آخر نبود آخر این نماز را انبیا پیدا کرده اند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنین می گوید که لی مع الله وقت لایسعنی فیه نبی مرسل ولاملک مقرب پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقی ست و بیهوشی است که این همه صورت ها برون می ماند و آنجا نمی گنجد جبرییل نیز که معنی محض است هم نمی گنجد ...

مولانا
 
۹۳۰

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است

 

این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند اما آنک بی سخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است آخر آسمان ها و زمین ها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می کند و زاییده از سخن است که کن فیکون پس پیش آنکه آواز پست را می شنود مشغله و بانگ چه حاجت باشد

حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمی دانست شاعر برای او شعر عظیم غرا به تازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر به پای استاد و شعر را آغاز کرد پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر می جنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره می شد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می کرد اهل دیوان حیران شدند که پادشاه ما کلمه ای به تازی نمی دانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی می دانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما به زبان تازی بی ادبی ها گفته باشیم وای برما او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی می داند یا نمی داند و اگر نمی داند در محل سرجنبانیدن چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید پادشاه بخندید گفت والله من تازی نمی دانم اما آنچ سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است پس معلوم شد که اصل مقصود است آن شعر فرع مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر به مقصود نظر کنند دوی نماند دوی در فروع است اصل یکی است همچنانک مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است اما از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حق است چنانک بادی که در سرای بوزد گوشه ی قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد خس و خاشاک را بر هوا برد آب حوض را زره زره گرداند درختان و شاخ ها و برگ ها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون می نماید اما ز روی مقصود و اصل و حقیقت یک چیز است زیرا جنبیدن همه از یک باد است گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرو آید که آه در چیستم و چرا چنین می کنم این دلیل دوستی و عنایت است که و یبقی الحب ما بقی العتاب زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد می کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی می بینی دلیل عنایت و دوستی حق است اگر در برادر خود عیب می بینی آن عیب در توست که درو می بینی عالم همچنین آیینه است نقش خود را درو می بینی که المومن مرآة المومن آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو می رنجی از خود می رنجی

گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد خود را در آب می دید و می رمید او می پنداشت که از دیگری می رمد نمی دانست که از خود می رمد همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر چون در توست نمی رنجی چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی آدمی را از گر و دنبل خود فرخجی نیاید دست مجروح در آش می کند و به انگشت خود می لیسد و هیچ از آن دلش برهم نمی رود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبل هاست چون دروست از آن نمی رنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد همچنانک تو ازو می رمی او را نیز معذور می دار اگر از تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان می بیند که المومن مرآة المومن نگفت الکافر زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست الا از مرآة خود خبر ندارد پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچ گونه روی او گشاده نمی شد مسخره ای داشت عظیم مقرب امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می کرد پادشاه به روی او نظر نمی کرد و سر بر نمی داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر می کرد و سر برنمی داشت مسخره گفت پادشاه را که در آب جوی چه می بینی گفت قلتبانی را می بینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی می بینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست همان بیند که تو می بینی پیش او دو انا نمی گنجد تو انا می گویی و او انا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نماند اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که و هو الحی الذی لایموت او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدل شد نمی پرد زیرا که دوی قایم است اما اگر مرغ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد اما چون امکان ندارد می گوید که ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حق تو نیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکن است تا از نور جلال من بهره مند گردی و از خفاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی بنده ای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد از خدا آن دوست را می خواست خدای عز و جل قبول نمی کرد ندا آمد که من او را نمی خواهم که بینی آن بنده حق الحاح می کرد و از استدعا دست باز نمی داشت که خداوندا در من خواست او نهاده ای از من نمی رود در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو گفت یارب راضی شدم چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزه ی آن عمر به عمر جمله ی عالم اولا و آخرا ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد اینت محال اما فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو ...

مولانا
 
۹۳۱

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند

 

... ابراهیم ادهم رحمة الله علیه در وقت پادشاهی به شکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلی جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز می تاخت در آن بیابان چون از حد گذشت آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که ما خلقت لهذا ترا برای این نیافریده اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گیر تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعره ای زد و خود را از اسب درانداخت هیچکس در آن صحرا نبود غیر شبانی به او لابه کرد و جامه های پادشاهانه مرصع به جواهر و سلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را به من ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده آن نمد در پوشید و راه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او

عمر رضی الله عنه پیش از اسلام به خانه ی خواهر خویشتن درآمد خواهرش قرآن می خواند طه ما انزلنا به آواز بلند چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشیر برهنه کرد و گفت البته بگو که چه می خواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم هیچ امان نیست خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می دانست از بیم جان مقر شد گفت از این کلام می خواندم که حق تعالی در این زمان به محمد صلی الله علیه و سلم فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد

اول بروم سر او را ببرم آنگاه بکار تو پردازم همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمد دارد و البته اگر کاری خواهد آمدن از این بیاید زیرا عمر عظیم با قوت و رجولیت بود و به هر لشکری که روی نهادی البته غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدی که مصطفی صلی الله علیه و سلم می فرمود همیشه که خداوندا دین مرا به عمر نصرت ده یا با بوجهل زیرا آن دو در عهد خود به قوت و رجولیت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت همیشه عمر می گریستی و می گفتی یا رسول الله وای بر من اگر بوجهل را مقدم می داشتی و می گفتی که خداوندا دین مرا با بوجهل نصرت ده یا به عمر حال من چه بودی و در ضلالت می ماندمی فی الجمله در راه با شمشیر برهنه روی به مسجد رسول صلی الله علیه و سلم نهاد در آن میان جبراییل علیه السلام وحی آورد به مصطفی صلی الله علیه و سلم که اینک یا رسول الله عمر می آید تا روی به اسلام آورد در کنارش گیر همین که عمر از در مسجد درآمد معین دید که تیری از نور بپرید از مصطفی علیه السلام و در دلش نشست ...

مولانا
 
۹۳۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و هشتم - شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً

 

شخصی امامت می کرد و خواند الاعراب اشد کفرا و نفاقا مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت در رکعت دیگر خواند و من الاعراب من آمن بالله و الیوم الآخر آن عرب گفت الصفع اصلحک هر دم سیلی می خوریم از غیب در هرچ پیش می گیریم به سیلی از آن دور می کنند باز چیزی دیگر پیش می گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسف والقذف و قیل قطع الاوصال ایسر من قطع الوصال مراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن همچونک کسی طعامی بخورد و در معده ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مرید نیز چاپلوسی و خدمت می کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ بالله چیزی از مرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مرید نیز به مرور ایام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی نیازی برداد در آن باد بی نیازی ذرات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد و هردم این خبر را که تازه می کند و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه ای و رونقی میبینی میشنوی لقد علمت وما الاسراف من خلقی ان الذی هو رزقی سوف یأتینی اسعی له فیعنینی تطلبه ولو جلست اتانی لایعنینی بدرستی که من دانسته ام قاعده ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی ضرورت به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نار شهوت چون بنشینم بر من بیاید من چون می دوم در طلب آن روزی ها مرا پررنج و مانده و خوار می کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی توانم کشیدن من می روم حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می باش تا دنیا پس تو دود مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می دود چون برای دین می دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می دود قال علیه السلم من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سایر همومه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده اند در بند رضاطلبی حق بوده اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حق طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم خوابه اولیک مع النبین والصدیقین والشهدآء والصالحین چه جای این است بلک با حق همنشین است که انا جلیس من ذکرنی اگر حق همنشین او نبودی در دل او شوق حق نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مشک بی مشک نباشد این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله ند و ای ملیحة لاتشتهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذت ازو یابد مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زید و عمرو شعر گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری الدنیا کحلم النایم دنیا و تنعم او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجت دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فکان النوال قدر الکلام

مولانا
 
۹۳۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه دوم - پرسیدند معنی این بیت

 

پرسیدند معنی این بیت ای برادر تو همان اندیشه ای    مابقی تو استخوان و ریشه ای فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشه مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسع اما فی الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده ا ند ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که الانسان حیوان ناطق و نطق اندیشه باشد خواهی مضمر خواهی مظهر و غیر آن حیوان باشد پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایما آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایما گرمند الا آفتاب در نظر نمی آید و نمی دانند که ازو زنده اند و گرمند اما چون بواسطه لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت خواهی خیر خواهی شر گفته آید آفتاب در نظر آید همچون که آفتاب فلکی که دایما تابانست اما در نظر نمی آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطه حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود اگرچه دایما هست زیرا که آفتاب لطیفست وهواللطیف کثافتی می باید تا بواسطه آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود یکی گفت خدا هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند چونک گفتند خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد گرم شد و دید پس لطافت حق را اگرچه موجود بود و بر او می تافت نمی دید تا واسطه امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطه طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی واسطه می خورد پس دانستیم که نطق آفتابیست لطیف تابان دایما غیرمنقطع الا تو محتاجی به واسطه کثیف تا شعاع آفتاب را می بینی و حظ می ستانی چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطه کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوت گیری در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی و چه عجب می آید که آن نطق دایما در تو هست اگر می گویی و اگر نمی گویی و اگرچه دراندیشه ات نیز نطقی نیست آن لحظه می گوییم نطق هست دایما همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطق این حیوانیت در تو دایما هست تا زنده ای همچنان لازم می شود که نطق نیز با تو باشد دایما همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست آدمی سه حالت دارد اولش آن است که گرد خدا نگردد و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک و خدا را عبادت نکند باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیر خدا را خدمت نکند باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمت خدا نمی کنم و نه گوید خدمت خدا می کنم بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد ازین قوم در عالم آوازه ای بیرون نیامد خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفریننده هر دو است یعنی حضور و غیبت پس او غیر هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد باید که غیبت نباشد و غیبت هست و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت و الا لازم آید که از ضد ضد زاید زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد و حضور ضد غیبت است و همچنان در غیبت پس نشاید که از ضد ضد زاید و نشاید که حق مثل خود آفریند زیرا که می گوید لاندله زیرا که اگر ممکن شود مثل مثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامرجح و هم لازم آید ایجاد الشییء نفسه و هر دو منتفی است چون اینجا رسیدی بایست و تصرف مکن عقل را دیگر اینجا تصرف نماند تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند غایة ما فی الباب نمی دانند و دانستن شرط نیست همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گله اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشت آن گوسفندان و اسبان می کند و باغها را آب می دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجود آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی جان نماید همچنین همه حرفت های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او در آن همه کارها ذوق و لذت نیابند و همه مرده نماید

مولانا
 
۹۳۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و ششم - اکمل‌الدّین گفت مولانا را عاشقم

 

اکمل الدین گفت مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومند م و آخرتم خود یاد نمی آید نقش مولانا را بی این اندیشه ها و پیشنهادها مونس می بینم و آرام می گیرم به جمال او و لذت ها حاصل می شود از عین صورت او یا از خیال او فرمود اگرچه آخرت و حق در خاطر نیاید الا آن همه مضمر است در دوستی و مذکور است پیش خلیفه رقاصه ای شاهد چار پاره می زد خلیفه گفت که فی یدیک صنعتک قال فی رجلی یا خلیفة رسول الله خوشی در دست های من از آنست که آن خوشی پا درین مضمر است پس اگرچه مرید به تفاصیل آخرت را یاد نیاورد اما لذت او به دیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمر است چنانک کسی فرزند را یا برادر را می نوازد و دوست می دارد اگرچه از بنوت و اخوت و امید وفا و رحمت و شفقت و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعت ها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ به خاطر او نمی آید اما این تفاصیل جمله مضمر است در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمر ست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر در او باد نبودی آتش را به او کار نبودی زیرا که باد علف آتش است و حیات آتش است نمی بینی که به نفخ زنده می شود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامن است اگر باد درو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانکه سخن می گویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رییسان تن اند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم به آن قایم است تا برسی به عالم صفات و آنگه ذات و با این همه این معانی در سخن مظهر نیست و پیدا نمی شود آن جمله مضمر است در سخن چنانکه ذکر رفت آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش می آید بی اختیار او قطعا ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخر آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پس بدفعلی رنجش می دهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بی مرادیها طبعش مقر نمی شود و مطمین نمی شود که من زیر حکم کسی باشم خلق آدم علی صورته در وصف الوهیت که مضاد صفت عبودیت است مستعار نهاده است چندین بر سرش می کوبد و آن سرکشی مستعار را نمی گذارد زود فراموش می کند این بی مراد ی ها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد

مولانا
 
۹۳۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثالث » حکایت

 

... بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم

یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه در قلم او را هنری نی در علم او را قدرتی نی پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با او گفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگی های او از ایشان افزون بودی وسوسه سرمه حسد در دیدە ایشان میکشید چنانکه در قصه یوسف و برادران عنایت پدر با یوسف بود و برادران پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیت که اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا با هم به خلوت میگفتند آخر به چه هنر به چه خدمت به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید و چون کسی بد کسی گوید در غیبت بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند بینایان بینند و نابینایان همگمان برند

آنهاکه محققان و ره بینانند ...

... تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

روزی از آن امیران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود گفت ای امیران و ای برادران اگر شما را صبر هست مرا باری صبر نیست امروز بروم زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم اگر بگوید که چیست بگویم

گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد ...

... چونکارد به استخوان رسانیدی بس

گفتند ای برادر راست میگویی الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکن که الصبر مفتاح الفرج گفت صبر کنم تا چه شودگفتند تا فرصت نگاه داریم

مرغ را بینی که بی هنگام آوازی دهد ...

مولانا
 
۹۳۶

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الخامس » مناجات

 

... ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک        در باطنشان بوی مسلمانی نی

نعوذبالله دیگر چه می فرماید رسول محبوب و العمل کفاره الذنوب یعنی عمل صالح عملهای بد را محو کند و پاک کند مثلا تو اندیشیدی که فلان کس در حق من چنین بدکرد و چنین سعی و دشمناذگی کرد ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندان کنم باز اندیشیدی که فلان روز چنین نیکویی کرد و چنین خدمت کرد و از بهر من به فلان کس جنگ کرد آن خشم از تو رفت وگفتی نشاید چنین دوستی را آزردن آن خطا که کرده بود بقصد نبود و عذر خواستن گرفتی همچنین اکرم الاکرمین طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشن ها و زره ها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشیر و تیر و نیزەگناهان باشد شمشیرگرکه شیطان است شمشیر تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است سرپ را محکم می کند و تیر تراش نفس پیکان را سر تیز می کند و زره گر توبه حلقه های زره را تنگ و محکم می کند این عامل قهر است و آن عامل لطف ای برادر سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو

دیگرچه می فرماید الناس رجلان عالم و متعلم علی سبیل النجاة عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را به کار آید کسی را که دل سفر آخرت ندارد چه داند قدر قلاوز را عالم طبیب است مر علتهای صعب را بیمار زار داند قدر طبیب را زر و مال فدا می کند و منت بر جان خود می نهد مرده چه داند قدر طبیب را داروکسی را به کار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد به گوش می شنود او چه داند قدر دارو راکسی راکه درد چشم نیست داروی چشم را چه کند آن راکه درد چشم است نیم درم سنگ داروی چشم پیش او صدهزار درم می ارزد ...

مولانا
 
۹۳۷

مولانا » مجالس سبعه » المجلس السادس » مناجات

 

... و چهارم عجب دارم از آن بنده که بی وفایی دنیا را می بیند و عزیزان خود را به خاک می نهد و از مقریان کل نفس ذایقة الموت می شنود به چندین مهر و محبت و حرص و رغبت دنیا را چون جمع می کند و دل بر آن می نهد و گور و کفن مردگان می بیند فراق دوستان می چشد اما آنچه دوستانش چشیده اند از تلخی فراق او یک شب نچشیده است قدر وصال چه داند آن درد را ندیده است قدر مرهم چه شناسد

نی نی ای برادر جهدکن که از این زندان بیرون آیی قدم توبه در راه ندم نهی تا در این دنیا هر دو تورا باشد چه جای این است بلکه همت از این عالی تر کنی و مرکب دین تیزتر برانی از نظارە دنیا درگذری و به تماشای عقبی هم چشم نگشایی تا جمال ذوالجلال ببینی به جاروب لا همه را بروبی هرکه شاه و شاهزاده باشد هر آینه او را فراش باشد لا اله الا الله فراش آن خاصان و شاهان حضرت است که از پیش دیدە ایشان هر دو عالم را می روبد

به هرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان و به هرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا ...

مولانا
 
۹۳۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۹۹

 

... که آن نیست در عهد آخر زمانی

مجوی ای برادر به جز مغز حکمت

که این است سرچشمه جاودانی ...

مجد همگر
 
۹۳۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

... نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی ...

سعدی
 
۹۴۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳

 

... گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن ...

سعدی
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۹۵