گنجور

 
مجد همگر

اگر چه عمادی ز دریای خاطر

نکرده ست تقصیر در درفشانی

خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی

علی حسن بود حسان ثانی

بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت

هر آنگه که چون من نیایم نخوانی

ز بیت نخستین قیاسی کن آخر

که تکرار لفظش چه دارد معانی

دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست

مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی

به حسان چه تشبیه باشد کسی را

که از ندمت و هزل جوید امانی

کجا گفت حسان که من نردبازم

بدانسان که از داو خصلم بمانی

مرا نیز داغ علی هست بر دل

ولی کم کنم فاش راز نهانی

نگویم چو هنگامه گیران کابل

به هر کاروان کاه و هر کاروانی

که هر چیز دارم همه چیز دانم

که خواهم شفا داروی ناتوانی

دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان

بدیدم بدان جاه وآن کامرانی

به هر دو قدم فرش شه را سپردم

چو بر طور موسی به لالنترانی

نبد پای کس پیش شاهان به خست

ز ایام ما تا گه باستانی

به هر دو قدم لاجرم ره سپردند

به گاه تعازی و وقت تعانی

چه فردوسی و عنصری چه دقیقی

چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی

دگر ناخن مرد معنی ننازد

چو طفلان به پا یاری زر کانی

دگر هر که در بزم یک می خورد کم

غلامیش پیدا شود رایگانی

پس آنکو نخورده ست هرگز براندش

هزاران غلام ختائی و لانی

دگر کز وزیران و شاهان نشان داد

چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی

گر او را وزیران نشاندند بر دست

ز دستم نشستی وزیران تو دانی

بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه

چه هنگام کهلی چه روز جوانی

به بستان بسی بوده در هم بساطی

به میدان بسی رفته در هم عنانی

نه بی من شنوده ره ارغنونی

نه بی من چشیده می ارغوانی

مکرم بدم نزدشان از دو معنی

ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی

به هر ملک و شهری به دیبای خطم

مثالی شدی چون قضا از روانی

چه لافی دلا زان شهانی که درخاک

اسیرند با حسرت جاودانی

گذشتند و جانشان به دار بقا رفت

بماندست تنشان درین خاک فانی

چنان دولت بی بها زود بگذشت

چو ابر بهاری و باد خزانی

ز مردم کنون چشم خوبی چه داری

که از چشم مردم بشد خوبسانی

چو جام غم انجام ایشان ننوشی

چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی

ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت

ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی

چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد

چو شاخ گل نو مه مهرگانی

چه خوانی به رغم ظریفان کرمان

عبارات باخرزی آنچنانی

علی حسن بد نگفت و اگر گفت

تو کم گوی بد تا به بد درنمانی

سخن بی مجال و وقیعت نباشد

چه تازی چه ترکی چه هندوستانی

رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت

سریر جم و تاج نوشیروانی

درین شعر چندین سخنهای نیکوست

که هم جوهرش دیدم و هم معانی

خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد

که می را بود بر خرد کامرانی

دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست

که آن نیست در عهد آخر زمانی

مجوی ای برادر به جز مغز حکمت

که این است سرچشمه جاودانی

ز مجد این سخن بس بود یادگارت

که او یافت از هاتف لامکانی

بر او هر چه بنوشت از من سلامت

کم آزاری آورد و کوته زبانی