گنجور

 
۹۱۰۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۵ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

... به یکی تخم فروشی و به دیوار زنی

در گفت و نگاشت و افکند وداشت و ساخت و سوخت و درید و دوخت و ستد وداد و بست و گشاد هر چه اندیشی گوارای جان و تن است و پذیرای هوش و من خطر را نیز از در پرورش های پدرانه سر رشته کاری سپار و دوش تاب و توشش را بدان دست که پای تواند داشت باری نه سالی پنج تومان از سر دسترنج که درمان رنجش کند و شکسته بند شکنج گردد بی کم و کاست باوی بازرسان و نوشته رسید دریاب بارها در راه و رفتار و کار و کردار بهر در و از هر رهگذر آنچه آموخته بودم و خود به فرمان آزمایش اندوخته نگاشته ام و ترا بدان داشته کمی آویزه گوش افتاد و بسیاری فراموش گشت مرا که پند بزرگان از در نابخردی و خامی با همه دیرینه روزی ها باد است اگر جوانی جهان ناسپرده اندرز من از یاد برد جای رنجش و بیغاره نخواهد بود زالی خرسوار با خداوند رخش نیارد تاخت و گوهر بی بهره از هستی هستی بخش نتواند شد

این روزها پندی چند از داور دادگستر انوشیروان که آموزگاری و آگاهی نیک بختان دانش پژوه را بر افسری به سنگ پنجاه من زر سرخ آکنده به گوهرهای رنگین نگاشته بودند و فراز اورنگ آسمان سنگش فرا داشته دیدم اینک نگار آورده تو هرکرا گوش گیرا و هوش پذیرا باشد فرستادم چون پند کار آگهان است و پسند شاهنشهان امیدوارم از دل و جان در پذیرفته هنجار خود را بر آن بنیاد سازی و سپنجی لانه و جاوید خانه دو کیهان را بدین فر خجسته روش آباد داری در پهلوی نخست نوشته بود

پهلوی نخست از راه آسیب های گزند آمیز برخیزید کارها به هنگام خود انجام دهید در پیش و پس کارها بنگرید به کاری که درشوید راه برون شد پاس کنید به هرزه مردم را مرنجانید از همه کس خشنودی بجویید به مردم آزاری خودستایی مکنید همه کس را دل نگاهدارید کم آزاری و بردباری را پیشه نهاد کنید

پهلوی دویم در کارها کنکاش کنید آزموده را به ناآزموده مدهید خواسته را برخی کیش و آیین سازید خود را در جوانی نیک نام کنید خویشتن را به راست گفتاری و درست کرداری آوازه نمایید توانگری خواهید هست و بود کنیدبر سوخته و ریخته و شکسته و گسیخته دریغ مخورید در خانه مردم فرمان مدهید

پهلوی سیم نان خود را بر خوان خویشتن خورید به کسان زشت و ناهموار مگویید با کودکان و نادانان کنکاش مکنید زنان پیرو بیگانه را در خانه مگذارید از ریو و رنگ زنان اندیشه مند باشید خویشتن را گرفتار زنان مسازید از دزدان پروا و پرهیز روا دانید از همسایه بد دوری کنید

پهلوی چهارم از آمیز بدگوهران دامن در کشید در فرگاه پادشاهان گستاخی مسگالید با فرومایه و پست گوهر و نامرد رنج مبرید در زمین مردم تخم و درخت مکارید از نوکیسه وام مخواهید با نازادگان سست بنیاد خویشی و پیوند مجویید با بی شرمان خاست و نشست مکنید از مردم پرده در پاس پیمان و دوستداری مجویید دوستی با خام کاران پخته خوار زشت شناسید

پهلوی پنجم آنان را که از بیغاره و نکوهش پروا نیست از خود برانید با آنکه نیکی نشناسد پیوند پیوستگی در گسلانید از چیز مردم کام آز و هوس درشویید مردان جنگی را به دست خود خون مریزید بی گناهان را از گزند خویش آسوده دارید پیران و بی دلان را با خود به جنگ مبرید به خواسته و تندرستی پشت گرم مباشید پیران و آزموده مردم را خوار مسازید

پهلوی ششم در همه کاری پیران را گرامی دارید از پادشاهان پیوسته و هراسان باشید دشمن را اگر همه خرد باشد بزرگ شمارید پایه و مایه خود و مردم را نیکو پاس کنید با خداوند جایگاه و بزرگی کینه کوش مباشید از پادشاهان و سخن سنجان و زنان ترسناک باشید بر هیچکس رشک و افسوس مخورید زشت و ناپسند مردم را پیدا مسازید از مرگ زنان اندوهگین مباشید

پهلوی هفتم کار زمستان را در تابستان راست دارید زن به روزگار جوانی خواهید کار امروز را به فردا میندازید دارو به هنگام تندرستی خورید کارها بهوش و دانش کنید در پیری زن جوان مخواهید از خداوند رنج و پریشانی شمار کار خود گیرید با مردم در همه کاری نیکویی کنید گندم و جو و مانند آنرا به بویه گران فروشی در بند مدارید

پهلوی هشتم خویشتن را در هرمنش خوش داریدپرجویی را پیرایه و سرمایه مسازید تا روزگار هستی شیرین گذرد چشم و زبان و شکم و پوشیدنی های خود را از ناشایست و ناروا پاس دارید زیان بهنگام را از سود بی هنگام بهتر دانید جایی که آهستگی و نرمی باید تندی و درشتی مکنید سایه مهتران را سنگین و بزرگ دارید در جنگ ها راه آشتی بازمانید نانهاده برمگیرید ناشمرده به کار نبرید ...

... تو دانی و فردا و آن داوری

شاهزاده آزاده سیف الدوله که با منش از دیر باز مهری بی گزاف است و پیمانی بی شکست سرکار والا اسدالله میرزا را نگارشی خوب گزارش و سفارشی جان گوارش فرستاد بازرسان هر چه کرد و فرمود زودم آگاهی بخش که دیده در راه و از چشمداشت سفید است شوال در تختگاه ری نگاشته شد کمترین بنده یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۰۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۶ - به دوستی نوشته شد

 

... گرامی شد آنکو درم خوار کرد

باری کاری است افتاده و زیانی زاده نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد جامه و فرمان خسروانی ستد کامه و ارمان کدخدایی سپرد خر این چهار اسبه از پل جست پای آن ده مرده در گل ماند دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود و آتش خرمن کشت تازد به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن ساییم و به بوی کامجویی نای گفتن فرساییم شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز که بزرگان گفته اند قطعه

ریش گاوی است یاوه چهار اسبه ...

... هم تواند به زیرش آوردن

من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد رباعی

خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند

ارزم بدرستی آسمان رام کند

بهرام بنام ساده در بزم آرد

خورشید به جای باده در جام کند

و اگر از شور بختی به زاری سستی کند و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام بهر کس راز گشایی و راه نمایی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند

یغمای جندقی
 
۹۱۰۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۹

 

... جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر

صف بسته سپاه مژه و من تن تنها

سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد و آن لعنت عیال آزاری سرود وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند مصرع حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی بست و گشادی نخواست بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند شعر

این هم سفران پشت به مقصود روانند ...

... مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست نه غم خواری های او مصرع هان تا چه کنی که نوبت دولت تست

سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار بر رخ جمادی عراده است از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بویحضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم مصرع مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود

الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است مختارند

یغمای جندقی
 
۹۱۰۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۳ - به دوستی نگاشته

 

سید حسین نامی از خراسان بیش از گفت و شنید خوش آواز بوده و همواره در انجمن ها رزم نامه ماریه و سرگذشت لب تشنگان را داستان پرداز شیفته چهر و فریفته مهر اختری رخشا دختری زیبا زینب نام افتاد و مرغ دلش سخت سخت گرفتار دام آمد از آنجا که کشش های جان و دل است و جنبش های مهر و پیوند اندیشه حسین نیز در نهاد زینب رخت افکند پنهان از دشمن و دوست بآن دو یک دل بی میانجی نامه و پیام راه راز و نیاز باز افتاد هر جا بزم سوگواری فراهم شدی زینب روی در روی حسین نشسته و حسین نیز از در دل بستگی دیده بر دیدار زینب بستی این آه سرد کشیدی آنرا اشک گرم دویدی این مویه سرودی آن موی گشودی زینب را برادری بود دیوانه خو تیره هش بیگانه رو خیره کش از سر پاسداری و ناسازگاری جای در پهلوی حسین گزید چشمی بر این و چشمی بر آن دیدی حسین کام نادیده روی در زینب ستم رسیده آوردی و با جنبش دست و گردش چشم فریاد کردی زینب جان زینب جان جان حسین برخی لب خشک و چشم ترت باد می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری اما از این شمر حرام زاده می ترسی و آه از حسین بی زینب فریاد از زینب بی حسین تاکی اشک تو و خون من این خرس چشم سفید و سگ روسیاه را دست دامن و رام گردن گرددهمچنین آغاز تا انجام در پرده راز و نیاز بداشت و بر آتش پنهان سوز و گدازی

افسانه من بنده و سرکار نیز هنگامه حسین و زینب است و روز هر دو از دست پاسداران تیره تر از شب اگر دریافت همایون دیدارت را کوتاهی اندیشم گمان تباهی مبر تن را رستگی است و جان را پیوستگی من جای ندارم مگر آنجا که تو داری چکنم بار ندارم و جز پیام و نامه آنهم به صد هزار اندیشه و بیم راه گفت و گزاز

یغمای جندقی
 
۹۱۰۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته

 

مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار آویزه گوش و پیرایه هوش آمد با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور جستجو تنگ و بی هنگام چست برجستم و تنگ کمر بسته جستن را دو اسبه آماده شدم و جستن را بر یک پای دو اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم جز ندانم و راهنمایی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی مصرع دیدم همه هست آنچه می باید نیست

تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم چه سود که هم چنان با همه جویایی باد به چنگ است و پای به سنگ از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم و بندپای فرسای جدایی را چون روزگار گذشته گردن نهم تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد مصرع هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۹۱۰۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده

 

شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده پشمین چوخایی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن با من چه گویی و از من چه جویی

گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار ترا پندی سرایم و راهی نمایم اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید

نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمایی کدام هنگامه راه زنی سگالد گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین تا مرا بر تو دستی نماند و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها بیت

گواهی دهم کاین سخن راز اوست

تو گویی که گوشم بر آواز اوست

چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آیی گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد در ترازوی این گروه سنگی نیست

گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند راه شوخی و لاغ سپرده گفتم راستی را آن خود تویی که مردم را به خواب اندر فراز آیی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمایی گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه نه از راه پرهیز و خودداری چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گویی و کدام بهانه جویی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های مویین بر دوش پدیدار گشت گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد

ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است گفت کهتر و مهتر مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آیین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه به آواز بلندش گفتم ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گویی و چه جویی ریسمان دراز درایی کوته افکن مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار

گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر دو سه گامی بدان جرگه در تاخته نزدیک بداندیش شدم دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آیینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت بستدم و نیک نیک در آن نگریستم از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آیینه دربار دیدم و پاس رسته آیین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش

آه دود آهنگم آیینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم این آیینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست

این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی و پاسخ بی کم و کاست آور به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت آنچه خواهی برسرای و بازجوی دروغ نلایم و گزاف نداریم گفتم آن آیینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده بر بوی آنکه گوید چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید

حکایت

روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تایی است از چرخ مینا یا باغ مینو زی دوست و دست خویش نیاز آورد این خود زیر و بالاست راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسراییل بود دست به دست در میان جهود می رفت روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد دادیاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست بامدادی چند بدین برگذشت ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است و استرسارش باد و بالش بر جای میخ همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آیین حیدری دور چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا راست و دروغ در همه دل ها نشستی است و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت

یغمای جندقی
 
۹۱۰۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۲ - عیادت نامه ای که یغما و فرزندانش و میرزا محمدجعفر ریاض برای حاجی اسمعیل طهرانی فرستاده اند

 

مخدوم مهربان روزی دو پیش از این اخبار تیمار خیز تکسر آقازاده به من رسید بسیار پراکنده شدم چون خویش نیز رنجور و بستری بودم رقعه مشعر بر پرسش به فرزندی میرزا جعفر سپرده که از جانب من و خود هر دو کار اندیش عیادت گردد او هم انباز بستر و بالش است و دمساز تاب و تب امروز اسمعیل احمد ابراهیم به رسم پرسش به منزل میرزا جعفر که بیمارستان ماست آمده به هیات اجتماعی خواستیم از سلامت احوال او آگاه آییم لاجرم هر یک بر این رقعه خط پژوهش کشیده دستان را که از همه تواناتر بود فرستادیم اینک رجعت او واصفای نوید صحت وی و آسودگی شما را مستعد ایستاده ایم و دیده چشمداشت بر راه نهاده هر چه بیش نویسی کم است و آنچه زود آید دیر حرره یغما

کمترین بنده عقیدتمند اسمعیل زحمت می دهد از آن روز که با گرامی برادر صفایی رسم عیادت را از روی عبادت رنج افزای خاطر شدیم تا امروز هر روزه صحت وجود سرکار آقازاده را از هر در و هر کس جویان و در سیر خیالی همواره راه کاشانه فرخ را که آشیانه فیروزی است به سر پویان بوده ایم نه مرا از تجدد تکسر و بد حالی احوالی بود و نه اخوان را از التزام بیمارداری و تیمار خواری مجالی بهر حالت زبان از ثنای حضرت خاموش و روان از دعای صحت آقازاده فراموش نزیسته امید که نوید استقامت احوال ایشان را موجب اقامت خرسندی مخلصان فرمایند دیده در راه است و هوش بر گذرگاه حرره هنر

فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته مقام صبر است انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد حرره صفایی

فدای خجسته وجودت گردم این بنده پرستنده جعفر در غم خواری و دعای صحت وجود آقازاده با خدام خداوندی یغما و صاحب زاده های آقازاده همدست و داستانم چند بار عزم اندیش زحمت افزایی شده ام ولی از شدت ناخوشی و بیمار داری پایه پویه در لنگ افتاد و شیشه آرزو به سنگ آمد امیدوارم به زودی خبر صحت آقازاده و خوشی شما برسد حرره جعفر

یغمای جندقی
 
۹۱۰۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۳ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

مولای راستین حاجی محمد اسمعیل به عصمت زهرا و حشمت مریم صلوات الله علیهما این روزگار دیرباز هرگز فراموش نبوده و نخواهی بود با اینکه به علت ارتعاش بنان و اختلاج بصر و علت های دیگر یاسای نامه نگاری را نسبت به روزگار پیشین تخفیفی رایع داده ام و خامه و دفتر املا و انشاء را یک باره بر طاق فراموشی نهاده گویا از جندق و سمنان چهار پنج طغرانامه دراز دامان و کوتاه فراویز به شما نگاشته باشم ولی چون به حکم عزلت و ترک آمیزش از درنگ و شتاب روندگانم خبر نیست غالب بر طاق تاخیر ماند و بی گناه در شرع مکاتیب آلوده تقصیر آمدم اکنون جوانی که انتصابش با قبله گاهی میرزا ابراهیم معتمد نواب جلال الدین میرزا است راه اندیش بود این دو حرف بر معبر حاضر و بادی نگارش رفت اگر جنبش او را به دارالملک ری تا رجعت از زیارت آستان علی بن جعفر سلام الله علیه درنگی رست یک دو سه رسایل طاقیه را با انظار عزیرت جفت خواهم ساخت و چنانچه او بدین تعجیل باشد و من بدین تعطیل انشاء الله تعالی در صحبت راه پیمای دیگر ارسال تعلیقات بی ریب و تلفیفات تهی از ریا چشم سپار و گوش گزار خواهد افتاد

احمد به حکم پیمان برخی اشعار احمدا از گوشه و کنار فراهم کرده بود عما قریب به عون الله وارد و نیاز محفل دوست خواهد داشت فرزندی سید حسین خسته سه چهار نوحه سنگ زنی درهم بسته دور نیست او هم بدین گذار افتد بیچاره من که جز تهی دستی و لابه بزم دوستان را نوا و نیازی ندارم ترا به مرتضی علی جناب امیدگاهی حاجی سیدرضا و قبله مهربان حاجی میرزا تقی را به نیابت من ملاقات کن و از هر دو عذر اندیش عقوق تقصیرات و حقوق هم خوارگی شو که فرط فروماندگی ها از من تا در مرگ گامی بیش نمانده و بعد از این امید صروف طهران واستیفای ملاقات ندارم شعر

خاکی از مردم بماند در جهان ...

یغمای جندقی
 
۹۱۰۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

آقای راستین حاجی محمد اسمعیل چهارم ربیع الاول است در آستان علی بن موسی سلام الله علیه کور وناشناخت برای صد هزار زحمت و نواخت چهر خاکساری بر زمین و فرق مفاخرت بر چرخ برین دادم پاک یزدان را ستایش و سپاس که این انجام هستی و آغاز پستی با کسی کارم افتاد که اگر من او را نشناسم معرفت او درباره من و عامه آفرینش تمام است سالی اوباش شیراز حاجی عبدالوهاب نایینی را که باران رحمت بر او باد به تحریک دشمن های او در لباس تجارت به مهمانی خواستند و پیش از آنکه بزم به وجود وی آذین پذیرد تنی چند لولیان خیل را مست و شنگول کرده با اسباب لاغ و سرود آماده داشتند چون باز نشست و کلفت تعارفات برخاست فواحش با ضرب و اصول و صوت و سرودی که مطلوب و معهود ایشان بود به مجلس درتاختند یکی که از همه به خلق و خلق برتری و بهتری داشت دل می رود ز دستم را به آهنگی دلنواز بر کرده پای کوب و دست افشان زی جناب حاجی خرامیدن گرفت بغل واری بدو مانده این فرد را سراییدن

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ...

... چون بدینجا رسید حاجی علیه الرحمه سری بالا کرد و بدان نگاه که ارباب نظر شناسند در وی نگریست لرزیدن گرفت و بر سر گشت و مدهوش افتاد پس از معالجات گوناگون به خود باز آمد و شیون بر ساخت که اینجا کجاست و من کیستم و این حالت چیست و بر دست آن جناب بازگشتی نصوحانه کرد و ثانی رابعه شد

کاری با راست یا دروغ این افسانه ندارم چون با اندیشه و مراد من نزدیک است دلی در آن بسته ام و بر در امید نشسته مگر همان نگاه که درویش آگاه بذل روزگار آن لولی ساخت نزدیکان درگاه این حجت باهر و ولی قاهر که پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد در کار این سیاه نامه سرد هنگامه فرموده از بند و کمند خودپرستی باز رهاند والا فقدان استعداد و آلودگی و کسالت وتن آسایی این بی وجود از آن بیش است که بدین زیارت و دعا و عبادت و پرستاری و مجاهدت و ارتیاض نبوده تواند استیفای رستگاری نمود من در نیابت زیارت و اقامت دعا عذر ثوابی نسبت به عامه یاران خاصه تو که حاجی محمد اسمعیلی از خود مسموع نخواهم داشت خواهشمندم شما هم به دعا و نیاز نیل مراد مرا از خدا بخواهید که انشاء الله تعالی در این آستان بار رستگی و اعتبار خستگی داشته باشم پاره قطعه تاریخ و غیره در جندق برای شما جمع کردیم و احمد صفایی که حجه الامتثال است کفیل ایصال گردید از او بخواهید جناب قبله گاهی حاجی سیدرضا را مرید و نایب الزیاره و دعا گو و ثناگوی نعمت هستم قطع توجه نفرمایید

یغمای جندقی
 
۹۱۱۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته

 

فدای وجودت شوم دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاستچگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردمدوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختندفرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید

هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست نو کردند تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست شعر

دام صعب است مگر یار شود لطف خدای

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوایی کشیداگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود

قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید کوتاهی مفرمایید که دیده در راه است پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام استدعای پاس ودیعه بندگی است صاحب اختیارید

یغمای جندقی
 
۹۱۱۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد هر دو را وشاح گردن و تعویذ بازو کردم اظهار دلتنگی من دو علت داشت اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها ست

دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرات نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رأفت آمیز تحریص کرده و می کنند جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایش گزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود

به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من به حل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما و احاطه وبا و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد

اسمعیل را وبا فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آن را فرا بالین نوبت کاستن فراز است به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار غیر تسلیم و رضا کو چاره ای

باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برایت ذمه بجوید به عصمت زهرا و حشمت مریم که هرچه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست

گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت بهلول تاز گورستان گرفت یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت توزی فرجام گاه از چه پویی و کیفر زنده از مرده چه جویی گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برایت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرأت انجمن سازید و سخن پردازید مورث آرامش و امتنان خواهد بود زیاده تصدیع و درخواهی ندارم به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسایی عذرخواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش

برادر جان پیری و زمین گیری و سردی و سیری مرا از کارها دریافته از همه چیزها خاصه املاء و انشاء و مانند آن به کلی باز مانده ام اگر نسبت به سوالف ایام تعلیق نگارش و تلفیق گزارش را نقصانی زاید از تنبلی و فراموشی ندانند این نامه را به جبران خاموشی های آینده عمدا دراز افکندم گوش و چشم خود را مژده ده که دیگر از این در صدایی و از این ساز گسسته اوتار نوایی نخواهد خاست

یغمای جندقی
 
۹۱۱۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۱ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته

 

... وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار

خدا را ستایش آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت رخت به سمنان رسید بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آیین یافت برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتایی نو ساختند و کهن کاوش های ما و تویی رخت بر در هشت و بار برخر بست اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست

سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتمچون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد

حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آیین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست بندگان یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۱۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

آقای راستین خود را رنج افزا می گردم که با آن عهد ثابت و مهر راسخ که تراست در این مباینت دیر انجام باری خامه در شست نیاوردی و نوید سلامت خود را غایله پرداز پراکنده تیمارهای کهنه و نو نساختی این شیوه نو مبارکت باد مکرر در حواشی نامه یاران اقامه سلام کردم و اشاعه پیام مگر مبادی سطر و شطری آیی و بند اندوهی از دل مشتاق بازگشایی ثمری نداد و سحری از تیره شام هوس نزاد شوق غالب افتاد و صبر غایب به خط و خامه یغما که دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حضرت وعامه سلسله است زحمت کتابتی مستعجل دادم مگر انگیز شوقی کند و آن ذوق مدام عبارت رای اندیش تحریر حقایق حالات نماید

غره شوال است بار روزه سلامت به منزل رسید از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست

امور معادو معاش پیدا و فاش بحمدالله تعالی قرین انجام است در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتایی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز

یغمای جندقی
 
۹۱۱۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۷ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

گرامی سرور فرشته گهر حاجی اسمعیل را نیکخواه و فزایش جوی و کام اندیش و ستایش گویم این پارسی نگاری و پهلوی شماری یکباره ما را رسوا و زشت نام کرد هر جا خامی دانش باز و سردی بینش فروش سر از دبستانی بر کرد ندانسته و نسنجیده پاره پرندی در مشت و شکسته کلکی در انگشت آورده نوشته چه آورده ای پشک چه پرورده ای مشک آزمودم می گیرند که اینک می نگاریم و باز می سپاریم بردن همان است و به دست پرستاران سپردن همان روز به هفته و ماه نرسیده یا کاغذ پاره آهک و زرنیخ می سازند یا کهنه سارش با بوی فروشان بازاری باز می پردازند

درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است سوگند توانم خورد در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن گشاده گریبان ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم این و آن را در آستین گذاشته بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکنداگر یک و دویی از چنگ داروکشان گرمابه رست دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند اینک مردی درست کار راست پیمان راه سپار است بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتایی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود

گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشتآسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش سخن در بر دهان در چین هوس در گسل سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گویی پذیرای انجام دادن یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزایی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود

یغمای جندقی
 
۹۱۱۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته

 

راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دستدست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید روشنایی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست ورای پراکنده مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی که مفت روان آشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبایی و خداوند اختر و بخت شیوایی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس

اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی همی گمان فزونی مبر که باز کم است و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند

حاجی جان فسانه گویی و بهانه جویی های بچه چشمک باز را شنیدم پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنایی جوییم و از بیگانگی راه آشنایی پوییم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسایی بریم بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتایی زدند و خوشبای دلربایی می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنایی من داشته ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آیین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش چشم از زشت دیدن فراهم دست از انداز ناشایست بسته پای از پویه ناهموار شکسته دل از اندیشه آلایش بر کران روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت رویی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم رخت و جامه بردن زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است

ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت دیگر چه گویی و چه جویی امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آیین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پایین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی شعر

از روزن پشت چنبر درها شد ...

یغمای جندقی
 
۹۱۱۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته

 

ساخت یغما را علی حاجی حسین باغی چه باغ

هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین

آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک

بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین

باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است بسیار دریغ دستم بود با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن رست شیاری ودرخت کاری نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک خور یا کوهسارتلخ یا ماهورهای فرخی پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد زشت یا زیبا بر کند و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده

چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبایی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید این است که جویی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پایین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست بندگی خواهم کرد خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده دامن برزنی آستین برشکنی جویی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی و درخت بر نشانی هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه

یغمای جندقی
 
۹۱۱۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳ - به میرزا جعفر اردیبی ازری به سمنان نگاشته است

 

فرزندی میرزا جعفر نامه گرامی رسید دیده روشن وخانه گلشن شدگزارش ری آنکه شاهنشاه جهان پناه در نیاوران است بندگان ایران پناهی آقا در کاشانک مردم شهر پیشه ور و دهقان و خوش نشین و سپاهی هر چه و هر که هست همچنان در روستا و جلگه های ری و قزوین پریشانند و هر که با کوچ و بی بنگاه بازگشت شهر آورد پشیمان زیرا که ناخوشی چند روزی کرانه گرفت و آرامش رخت در میان افکند ولی چون چنبره باره از بنده و آزاد رنگ آبادی گرفت بازگشتی بی هنگام کرده گرفتن و بستن تازه کرد و کشتن و خستن بلند آوازه پریروز که بیست و چهارم بود تا پسین بلند خوار و ارجمند سی و پنج تن هر یک در یک شبانه روز یا کمتر بدرود جهان کردند و روی ناکامی درخاک تیره نهان اگر چه گمان گروهی این است که دوازدهم ماه آینده سرکار شهریاری و بندگان آقا و همراهان به شهر خواهند فرمود ولی اگر کار این است و شمار چنین گویا تا پایان ماه هم درنگ بر شتاب پیشی جوید و گریز بر آویز خویشی سرهای بی سامان دور از بالین است و کارها از هر در بی ساز و آیین سرکار شاهرخ خان را سه روز ازین پیش به صد افسون و نیرنگ روانه اردو کردم شاید اندیشه کارش کنند و در جایی کاشان و مانند آن کارگزار امروز شنیدم باز آمد هنوزش ندیده ام و گفتارش نشنیده فردا شب بدو سر دیدار و هنجار گفت و گزاری هست اگرش به کاری داشته اند و بر کشتن گل یادرودن خاری گماشته همراه زواره ای ها شما را مژده خواهم فرستاد و بر بازگشت ری خواهم انگیخت

اسمعیل بمیرد من از اندیشه کار تو یک چشمزد بیرون نیم و بی هوش از شمار جنبش اختر و گردون نه آسوده باش تا از بار خدا گشایش خیزد و نوید بخشش و بخشایش آید چنان پندارم اسمعیل با تو جز راه یگانگی نپوید و در خورد توانایی تن پرورد و دل جوید اندیشه و سگالش خوش کن سفارش ها نوشته ام باز هم نگارش ها خواهد رفت اسمعیل آن نیست که دیدی و سخن آن نه که شنیدی به خواست بار خدا پس از اینش در رفتار و کردار شیوه دیگر و کیش و آیینی صد هزار بار از ساز وسامان پیش بهتر خواهد بود ...

یغمای جندقی
 
۹۱۱۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۵ - داستانی از کتاب زینت المجالس که با انشائی تازه نگاشته است

 

آورده اند در بخارا پسری بود و پدرش از بستگان فضل پسر بکر که پیر راه و رونده ای آگاه بود آن پسر در ماه روزه از دختری دوشیزگی پرداخت داد آفرین برین تباهی آگاهی یافته پسر را بند کرد و به زندان فرستادپدر از در درخواست دامن پیر گرفت که از فرزندم نزد مرزبان بخشایش و رهایی خواه پیر پاسخ آورد که مانند این کارها و آنگه در ماه روزه گناهی بزرگ است مرا پای رفتن و دست در خواه نیست آن مرد خامه و رخنه فرا پیش پیر برد و گفت برای من بخشایش نامه ای نزد کارگزار دوزخ نویس تا در آن جهان از آسیب آتش و گزند گرز نیازارد و نرنجاند پیر فرمود نوشته من نزد وی سنگی و درخواست را آب و رنگی نیست مرد گفت ای پیر راه و دستگیر آگاه هرگاه آمیزش من با تو به کیهان اندر سودی نبخشد و مایه رستگاری آن جان نیز نگردد خود از درداد و راستی باز فرمای سود آمیزش و پیوند من با تو چه خواهد بود پیر پس از درنگی گران سنگ فرمود راست گفتی سپاس بستگی و یک رنگی تو در خورد آن است که بی کوتاهی و پوزش راه انجام کامت پویم

پس برنشست و به خانه مرزبان شد و آنچه گذشته بود و از پدر پسر شنوده بی کم و کاست بر سرود مرزبان بر شکفت و بسیار بخندید و فرمان داد تا پسر را رها کردند

یغمای جندقی
 
۹۱۱۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته خاکش کیمیاست و سنگش توتیا اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود پاها سوده شد و دست ها فرسوده پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها گنج روان رنج روان رست و کندن کان کندن جان زاد دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدمپس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن آسوده زیست و بیهوده نگفت لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد

سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد و تلواس گزاف درایی و شکم چرانی پرده چشم و پنبه گوش افتاد پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشتهمی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد توخته نیا و پدر اندوخته زن و مادر سرمایه برادر و اخت پیرایه خواهر و دخت کمربند پسر و بنده پس افکند مرده و زنده دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پایی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ پای از پویه افتاد و نای از مویه پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه

سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد پای یوز و پوی آهو گرفت گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ روی بیچارگی سست سست بر خاک سود و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت فرد

ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس

بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم

سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی تاب و توش و بی خواب وهوش پشیمان روان پریشان نهاد راه از دست داده پای از پو فتاده خانه بر پشت خایه در مشت رنج کشیده گنج ندیده روز انباز شب جان دمساز لب ریگ هامون به پی سوده روی خانه نداشت راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت نوید آبادی دادم و امید آزادی دلش جستم و لبش بستم چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده به رسید نامه و دریافت آگاهی فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت و از چشم و چهرش سیم و زر دریابد و باتو باز سپارد تو نیز نیازی بدان برفزای و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر و همواره بر در دربان زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند

اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید و آنچه دیده و دانسته باز راند در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید پخته امیدش خام است و دانه نویدش دام نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر

یغمای جندقی
 
۹۱۲۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته

 

داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است پیش از خواست دادن بیش از خواست دادن بی خواهش سپاس دادن بی آرزوی پاداش دادن بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن با شرمساری و پوزش گزاری دادن

جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن اگر همه در راه خدا باشد پیله وری است و به آیین بازاریان خریدار آزار گران فروشی و ارزان خری چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار مصرع زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ رویی آن خانه بدوست دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت

اگر دانم بخشنده ایران کدام است یا تهی دست ناخن خشک این ویران را چه نام لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم مگر شهریار خورشید تخت جمشید بخت نوشیروان داد سلیمان نهاد کاوس کلاه فریدون اختر پرویز سپاه سکندر کشور درویش پادشاه منش پادشاه درویش روش آفتاب شهریاران افسر کلاه داران محمد شاه که پاک روانش چون بخت جوان فزاینده باد و جاویدان جهانش چون تخت کیان پاینده نخواسته از دست دریا سارش ریزش ها دیدم و بی مزد ستایش به فر داد بی سپاسش به بخشش و بخشایش ها رسیدم قطعه ...

... که از سایه آسایش جان دهد

و همچنین بندگان بلند آستان کیوان پایه خورشید سایه دانای خردهای نگفته شناسای رازهای نهفته پناه تخت و کشور پشت تیب و لشکر

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۴
۴۵۵
۴۵۶
۴۵۷
۴۵۸
۵۵۱