گنجور

 
یغمای جندقی

راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دست.دست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست، کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید، روشنائی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت. زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت. پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد، رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد، بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت، دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست، با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست، ورای پراکنده، مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد. هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی، که مفت روان آَشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید. اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبائی و خداوند اختر و بخت شیوائی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش. امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس.

اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی، همی گمان فزونی مبر که باز کم است، و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی، شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند.

حاجی جان فسانه گوئی و بهانه جوئی های بچه چشمک باز را شنیدم. پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنائی جوئیم و از بیگانگی راه آشنائی پوئیم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسائی بریم. بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتائی زدند و خوشبای دلربائی، می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنائی من داشته، ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آئین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش، چشم از زشت دیدن فراهم، دست از انداز ناشایست بسته، پای از پویه ناهموار شکسته، دل از اندیشه آلایش بر کران، روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته. کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم. سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم، سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد. پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی. بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت. پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت روئی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش. روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش، پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم. رخت و جامه بردن، زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم؟ پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است.

ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم. با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت، دیگر چه گوئی و چه جوئی. امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید. چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آئین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پائین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی، شعر:

از روزن پشت چنبر درها شد

وز خارش هره شله نرها شد

با آنکه بکاستی کم از کرم شکم

ماری دو فزون نخورده اژدرها شد

هزار افسوس آغاز سخن ها که پیرایه دهن هاست و سرمایه انجمن ها از آن خواجه پاچه پلشت و خاتون شباره و بچه پدرسار خوی گذارندگی خواست و خامه نگارندگی خستگی بر تندرستی دست یافت وناگزیرانه رازی چند که رامش ساز دل هاست و تیمار سوزتن ها در پای رفت. به خواست خدا و دست یاری بخت دویم باره هر که باره در زین کشد بی کاست و فزود چشم سپار و گوش گزار خواهم داشت و این کار هم پهلوی دیگر کردارهای ایشان در پهنه روزگار یادگار خواهد ماند.

 
sunny dark_mode