گنجور

 
۸۹۶۱

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۱۹

 

... چو مرغی بینمت پرها شکسته

به بند غم دو پایت سخت بسته

به زندان غمت محبوس بینم ...

... ببین جز صبر او را چاره باشد

که در بندش هزار آواره باشد

جواب ما صوابی ار تو داری ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۲

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۲۳

 

... سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت

به بستان خلعت زیبا بپوشند

هر آن چه کرد باید کرد و کوشند ...

... زمین های فسرده گشته گلشن

بنفشه رسته گرد جویباران

چو خط بر عارض سیمین عذاران ...

... زتخت شه جهان روی بهی یافت

برو بستان عجب سرو سهی یافت

جهان را نو عروسی تازه آمد ...

... چو در درگوش دارد هر کلامت

به گاه رزم بندی خصم در میخ

کشی مریخ را چون مرغ در سیخ ...

... ز لطف شاه آن پیر خردمند

نموده مفسدان را پای در بند

سپاهی و رعیت را نوازد

به لطف شاه کار جمله سازد

میان بسته کمر در خدمت شاه

نباشد غفلت او را گاه و بی گاه ...

... همه احباب و دولت خواش خرسند

بداری هر حسودش سخت دربند

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۳

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۳۲

 

... مسرت های بی اندازه گردید

چو عهد دوستی بستند با روس

نمانده در کف حاسد جز افسوس ...

... امین الدوله کرد عرض این شهنشاه

کمین بنده بداند رسم هر راه

هر آن چیزی که باید کرد شاید ...

... چه حاجت این همه تاکید بسیار

نه ما این بندگان باشیم و هشیار

چنان او را نوازش ها نماییم ...

... که هر کس پرسدش از آخر کار

زبان یک باره بندد او ز گفتار

نباشد قدرتش لا و نعم را ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۴

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۳۳

 

... کشم گر جمله را یک سر سزاوار

کدام از بنده سر زد این چنین کار

ولی دانست نفس الامر چون شد ...

... نپیچم سر خدا دانم کریم است

پناه بندگان است و رحیم است

شهنشه چون که کارش با خدا بود ...

... کند محکم دگر عهد شکسته

ببندد رشته ای کز هم گسسته

بحمدالله برفت و کاردان شد ...

... شد اندر این کار

گشوده عقده های بسته بسیار

نه این گوهر که پاک است این چنین است ...

... کسی از عهده فکرش نیاید

ببندد هر در از دیگر در آید

یکی گوید که دست آویز کردند ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۵

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱ - نامه‌ای از قائم مقام به میرزا صادق

 

مخدوم مطاع مشفق مهربان من آمنت بمن نور بک الظلم و اوضح بک البهم و جعلک آیه من آیات ملکه و علامه من علامات سلطانه

رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود گشادن درهای بسته و بستن پیمان های شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد

خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد

بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید

ای انوریت بنده چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید کاندر امید قطره باران نشسته اند کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود بحمدالله نظمی دارد و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه می شود و امید هست که بوضع خوب بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگرددچرا که خواهش های این دولت همه امور جزییه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سمحه دولت روم هم به تایید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود ان شاءالله آرامی خواهند گرفت مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند و از پی مرغ در هوا روند ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان طوع العنان در دست دارند خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمین حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم سگشان صد هزار بار بر این دوست های نادان منحوس که عیاذا بالله ملک محروسند شرف دارد

نه از روسم حکایت کن نه از روم

بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است

شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۶

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۲ - خطاب به میرزا محمد علی آشتیانی

 

عالیجاه مقرب الخاقان میرزا محمدعلی بداند که تعریف و توصیف چند که از سر عسکر ارزنه الروم در ضمن شروح مرسله نوشته بود بنظر ما رسید و اگر سرعسکر که از دولت عثمانی وکیل مصالحه است دانا و عارف و واقف است چنان نیست که وکیلی که ما از این دولت فرستاده باشیم نادان و جاهل و غافل باشد آن عالیجاه که او را به آن شدت عالم بآداب مناظره و استاد در فنون محاوره دیده و دانسته است این مطلب را نیز بداند که اگر ما پایه آن عالیجاه را در همین علوم و فنون دون پایه او می دیدیم و بهتر و برتر نمیدانستیم با وکالت مطلقه در مقابل او نمیفرستادیم

دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است و از هر چه مأذون نیست ساکت و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب می کنیم لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قایم مقام بجنگ جویی متهم و برکنار شد همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند لکن در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند ...

... دیگر این که نوشته بود که این کار کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه می کند امضا بداریم و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس هر چه در دست داریم همه را بدهیم منت ما را می دارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق می داند و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار می شود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم می باشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود می تواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی می گذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمین و خاطر جمع هستند

بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده هم واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن می کند بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند و لازم است که هرچه می کند بفرط جریت و بلندی همت بکند و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد

من راقب الناس مات هما ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۷

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی

 

بسمه تیمنا و تبرکا

تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر

هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر ...

... نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک

بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر

تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۸

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۶۳ - نامة خاقان مغفور به سلطان روم مصحوب قاسم خان سرهنگ

 

... اما بعد بر رأی مهر ضیای خسرو ملک فزای کفرزدای شاهنشاه اسلام پناه الغازی فی سبیل الله شهریار عادل دل فرخ رخ تاجدار واکف کف موید یدمهر سپهر فضل کوه شکوه بذل بدر قدر و بها اوج موج سخا سماء سماح وجود سنای سینای وجود دانای خیر و شر دارای فخر و فر برادر معظم مظفر سلطان البرین و البحرین خادم الحرمین الشریفین سلطان محمود خان که تا جهان است با اختر سعد قرین و با شاهد کام همنشین باد مکشوف و مشهود میدارد که چون تربیت عالم تکوین بتالیف و امتزاج طبایع مختلفه المزاج منوط و مربوط است و انتظام جهان جز به ایتلاف وارتباط جهانیان ممکن و مقدور نیست و هرگز در عین مهر و الفت از غوایل خلاف وکلفت مصون ومامون نمیتوان زیست حکمت جناب کردگار شوکت ملوک روزگار را مایة ربط و ایتلاف خلق و رفع اختلاف امر کرد و معاشر ناس را که ودایع خاص او بودند بدست قدرت وحکمرانی و فرط رافت و مهربانی ایشان سپرد و در هر عهد و عصر که باقتضای اختلاف طبایع غایله خلافی بین الودایع ظاهر و واقع شد بحسن تدبیر و سلوک و سلاطین و ملوک دفع و رفع فرمود

اما درین عهد میمون مسعود که چاکران اعتاب این دو دولت و حافظان اطراف این دو مملکت را در بین کمال مهر و خوشی اسباب رنجش و ناخوشی فراهم آمد و یک چند آثار آشوب و اطوار ناخوب در بعضی از ثغور بظهور رسید باز فضل جناب باری یاری کرد و باطن پاک خواجه انام یاوری و مددکاری نمود تا بحسن تدبیر اولیای دولتین رفع نزاع و خلاف بین الحضرتین بعمل آمد و سلم و اسلام و امن و امان دیگر باره موافق و معانق شدند نوایر جنگ و کین که در ممالک مسلمین مضطرم و متقد بود منطقی و منفقد گردید وکلفت ها بالفت و کاوش ها بسازش مبدل گشت اسم تخالف از میان رفت رسم تحالف در میان آمد جنگ و نفاق رخت سفر بست صلح و وفاق تشریف قدوم داد ادای رسوم تهنیت از دو جانب لازم افتاد و تجدید عهد مراسلت بر دو حضرت واجب آمد لهذا درین عهد خجسته و زمان فرخنده که طرح عشرت افکنده و بیخ غم ها برکنده بود عالیجاه رفیع جایگاه جلادت و ارادت پناه بسالت ونبالت همراه صداقت و صرامت انتباه مقرب الحضرت العلیه قاسم خان سرهنگ پیاده نظام را که تربیت یافته این دولت ابد دوام و تجربت کرده خدام بلند مقام است از طرف دوستانه این دولت بجانب ملوکانه آن حضرت ارسال و بنظم سلک و ربط عقد این نامة محبت ختامه تجدید عهود و مراودات قدیمه و تاکید رسوم معاهدات قویمه نموده و ضمنا نگاشته خامة مودت علامه میسازد که اگر چه این چندگاه نفاقی ظاهر در میانه سرحدداران بهم رسید بحمدالله وفاقی باطن دوستداران بود که با وصف آن ایام خلاف را مجال امتدادی نمیشد و شعله مصاف را مکان اشتدادی نمیبود بل بمنزله شعله خار بود که بتندی سرکشی کند و بزودی خاموشی پذیر و کفی بالله شهیدا که معتقد محب مهجور جز این نیست که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت بی زوال را که سالیان دراز در مهد امن بوده و در ظل فضل آسوده اند نسیان و غفلتی که لازم ازمان راحت و دوام فراغت است طاری نگشته نوع آگاهی و فرط انتباهی حاصل شود که قدر امن و رفاه دانند و شکر و حمداله کنند و جنس التیام دولتین اسلام را که بنقدجان خریدار آیند و من بعد نعمت موالات را بقلب مبالات از کف ندهند علم الله تعالی که این دوست صادق الولا بملاحظه همین دقایق و نکات لسانا و جنانا از آنچه رفته و گذشته است باکمال تسلیم و رضا در گذشته خواست خدا را هرچه بوده و شده عین خیر و صلاح کل میداند و خاطر خود را کیف ماکان بواقعات ایام ماضی خورسند و راضی میدارد و حال و بالفعل بقدر مثقال و ذره و مقدار خردل و قطره از آن دولت پایدار گله و شکوه در دل ندارد سهل است که قبل ازین هم مهر و برادری آن دوست اعلی گهر گنجایش چیز دیگر در دل مهر منزلت محبت پرور نگذاشته بود و الان کماکان مهر مهر آن برادر را از قلب مودت جلب برنداشته محبت و اخوت آن جناب اعلی را با تمام مال و ملک دنیا برابر میشمارد و این واقعات جزییه را در جلب آن گوهر عزیز بسیار بی وقع و ناچیز دیده به هیچ وجه در نظر اعتنا نمیآرد

محبت بیشتر محکم شود چون بشکند پیمان

شکوفه اول افشاند نهال آنگه ثمر گیرد

امیدوار است که همین پریشانی جزیی که چند روزی در حدود مملکتین حادث شده عاقبت باعث جمعیت کامل وامنیت کلی شود و بدین واسطه نوع تاکیدی در امور دایره بین الجانبین بعمل آید که روز بروز مراتب اتحاد و اقتدار دو دولت پایدار بیفزاید چنان که در باب عهود سابقه و شروط سالفه دولتین که بمرور ایام و کرور شهور و اعوام فی الجمله اختلاف یافته بود و این ایام خجسته که عهد مصالحت بتازگی و مبارکی بسته شد تجدید نظری رفت و باهتمام اولیای دولتین مزید انتظام و استحکام یافته و تنقیه امضای فصول را مفصل و ممهور مصحوب عالیجاه جلادت همراه مقرب الحضرت قاسم خان ارسال آن حضرت مسعودنموده جزیی خواهشی که در عالم مهر و محبت و برادری بود اظهار آن را بفرزند اسعد ارشد بی همال نهال دوحه دولت واقبال ولیعهد دولت ابد مدت بی زوال نایب السلطنة القاهره الباهره عباس میرزا ایدالله بعونه و وقفه بفضله و منه محول و مفوض داشت و چون فرزند معزی الیه در حقیقت فرزند هر دو دولت و پیوند هر دو حضرت و حافظ ثغور هر دو مملکت است و در عهد صبی و سن شباب تا حال متجاوز از بیست سال است که اوقات عمر و جوانی را بجای عشرت و کامرانی با کمال رنج و تعب صرف ثغور اسلام کرده وبکرات و مرات در معارک مجاهدات نقد جان را وقایه دین پاک سید انام نموده در همین اوقات مساعی جمیله و مجاهد مشکوره در انعقاد مصالحه دولتین و التیام اهالی جانبین مبذول داشته و هرگز در تقدیم مهام حضرتین تفاوت و توفیر نگذاشته دور نیست که در دولت اسلام شایسته اعتنا و احترام باشد ومهمی که از روی صدق و خلوص و عقیدت بعرض دو حضرت ابد مانوس رساند و بعز امضای عم و پدر و شرف قول دو داور تا جور مقرون گردد و دیگر آن دو برادر مهرپرور مختار است و از این محبت سیر همین قدر اظهار کافی است و زیاده حاجت تکرار نیست پیوسته حقایق نگار صور حالات و مهمات باشند

والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۶۹

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است

 

مخدوم مهربان من از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبایی از سنگ تفرقه و دوری شکسته اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی

طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته

تو بگفتی که بجا آرم گفتم که نیازی ...

... خاصه کان لیلی و آن مجنون بود

این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۰

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته

 

... اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه

در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است نه از حقایق فنون مجهولی انصاف بده پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم

سی روز بود روزه بهر سال و درین سال ...

... به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلایی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا

انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد البته تا صادق آنجاست او را دلجویی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند اما تو خاطر جمع باین سخن مشو رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز دایم باید از حال همگی باخبر باشید هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم خودم اینجا ولی جان من آنجاست دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالویی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهایی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید بگذد بنی آدم اعضای یکدیگرند

در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم جوابی ندارم لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن فقرات منهم و آتانی ربی حکما توانم گفت چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد اگر لیلی و مجنون دایم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد

باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد مهمانداری دشمن داری دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم

از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید

به غیر که بشد دین و دولت از دستم

بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم

البته صادق را روانه کن همچه روانه کن که قبل از محرم ان شاءالله تعالی این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۱

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۸۴ - نامة ای است که قائم مقام از سرخس به مشهد نوشته است

 

... شکر خدا کنید که امروز جامع حسنات دنیا و آخرت شمایید لاغیر و خسرالدنیا والآخره ماییم وبس یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم

همه حسنات یک طرف و صحبت های آقا محمدحسن یک طرف که روح است و روح از مهاجرت او مانند صید مذبوح یا بوم علی الغریب نوحوا نوحوا آه از مهرک سلیم و لحن و نوای این تصنیف خدا بر استخوانش گل دماناد این ها یادهای زمان جاهلیت است که بقول احوض بن محمد

ولت بشاشته واصبح ذکره

شجنا یعل بافواد و ینهل

اما امروز روزگار پیری است شعف و اهتزاز امثال بنده نه بتار و آواز است و نه منصوری و شهناز بلی پیشرفت کارهای دولت پادشاه و تکریر و توالی فتوحات حضرت ولیعهد روحی فداه پیر و جوان نمیفهمد ای محتسب از جوان چه خواهی شادی فتح سرخس بنده را با قد خمیده برقص میآورد بچها از نمل صورت خود برنجند نه حمل هیولای غیر سبحان الله عجب عالمی است پنج ششهزار مرد و زن درشت و خورد همه شیعی واثنی عشری اسیر پنج شش هزار ناصبی ومحارب بودند و به فاصله دو ساعت قدرت آلهی ظاهر و نور بر ظلمت قاهر شد وکار بعکس اتفاق افتاد اسیرها خلاص شدند و خلاص ها اسیر بنده ها خواجه شدند و خواجه ها بنده

یک قوم را ز تارک برداشتند تاج

یک قوم را جواهر بستند بر جبین

تبارک الله الذی بیده الملک تویی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و هو علی کل شییی قدیر والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۲

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۸۷ - خطاب به میرزا صادق مروزی وقایع نگار

 

... بعیش مثل عیشی لم یریدوا

بعد از این وقت هوا و هوش من نیست خدا را بشهادت میطلبم که حقوق مرحمت های ولیعهد مغفور مبرور وفور عنایت های شاهزاده اعظم روحی فداه مرا پای بست کرده والا باین شکسته دلی و پریشان حالی و بی کسی و تنهایی هیچ دیوانه در این کار خطیر پا نمیگذارد نه عمر و معدیکربم که بگویم اعددت للحدثان سابغه و عداء علندا نه سمول بن عادیا که گفت بنی لی عادیا حصنا حصینا نه طریف عنبری که میگوید حولی اسید والبحیم و مازن نه نابغه ذبیانی که گفته است حولی بنودودان لیعصوننی سید ضعیفی فقیر بی طایفه و قبیله بی واسطه و وسیله در مقابل جمعی دشمن و بدخواه خودم و ولیعهد و شاهنشاه ایستاده از نقد و غله و رمه و گله و هر چه شییی بر او صادق آید بالمره صفرالوطاب هستم و معهذا رضیت من الغنیمه بلایاب نشدم بل اگر ان شاءالله از آن در خانه خاطر جمعی بهم رسد امیدوارم که حسب الفرمایش شما وقت کارگذاری باشد والا هنگام سوگواری است ذهب الذین احبهم و بقیت مثل السیف فردا والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۳

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب به میرزا ابوالقاسم همدانی

 

مخدوم من جان من تیمور من قاآن من آرام چرا داری پر طالع و کم همت مباش گردن برافراز توزک بنویس لشکر بکش دشمن بکش آماده رزم شو بایزید بشکن قرایوسف تعاقب کن دشت قبچاق برو مرز خزر بتاز این بی دین ها را که تفلیس و گنجه گرفته اند و صدرک و ککچه میخواهند جای خود بنشان

اولا وقایع نگار را از سفارت بیهوده فارغ ساز گنج قارون چیست چرخ وارون کیست از اینجا تا گاو و ماهی و از آنجا گاو و ماهی هر قدر بالا و پایین برویم درهم و دینار و ثابت و سیارشان را بر یک کفه میزان بگذاریم حاشا و کلا که با یک کنج از یک گنج تو هم سنگ شود چرا با این طالع ادعای پادشاهی نمیکنی عقلت منم ادعای خدایی کن تخت و کرکس بخواه تیر و ترکش ببند رو ببالا برو علی آباد و ساری همسایه هستند کل شییی یرجع الی اصله اگر مصر عالم عزیزی دارد تویی الیس لی ملک مصر بگو ریش و سبیل بعقدالآل بیارا هامان بیار طرح صرح ببند ازلعلی اطلع الی آل موسی بفرما استغفرالله با ایچ آقاسی برانداز تلافی پارسال را از آن گیلانی در آر اگر خسرو پرویز نیستی پس چه چیزی که مخدوم عزیزم بتعجیل صبا و سرعت شمال رو به آن طرف حامل گنج است و متحمل رنج اگر من جای تو بودم بطالب آملی طاووس و حضرت ملانظر علی قانع میشدم باربد و نکیساکو اثنی عشر الف قینه مغنیه کجاست تار و ترانه بخواه چنگ و چغانه بیار کوه و صحرا و راه و بی راه عود وعنبر بسوز رو و بربط بساز کاتب فراهانی کیست حسن خسروخانی چه کاره است/ عاشق شیرین شو بی دل و بی دین باش شابور بارمن بفرست تمثال بگلبن بیاویز عوانان چه سگند رزم بهرام بجوی خون بسطام بریز تو کجا و توق کرمانشاه مگر مداین خراب است از عقبه بگذر در تنگ را بگذار سر میل را بردار طاق بستان را بساز آن شکسته دیگر را درست کن اگر پیغمبر ص در عرب نیست اولادش در عجم هست و اینکه بتو نامة کرده و نصیحت فرستاده نامة را بدر و نصیحت را مشنو هر چه دلت خواهد بکن امروز در قلمرو زر دست دست تست قلمرو علیشکر نیست که ملوک الطوایف باشد خودتی و خودت وحده لاشریک له

جمشید و فریدونی نه بابک اردوان ای کاش در این گرسنگی میمردیم دیروز بود که پای درخت بید و کنار نهر آب سهراب و رستم بود تو سهراب یاد آن عهد بکن شکر ولیعهد بجا آر ...

... یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم

سکوت چرا داری قصیده و غزل را همین برای فصل ربیع و بیاد وصل ربیع خوب میگویی حیا بفهم خجالت بکش حق شناس باش ناسپاس مشو حالا که ضیاع تو و عقار ترا نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال باری خدایی و پادشاهی پیشکش تو شاعری و ساحری را که از دستت نگرفته اند چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست بسم الله دستی بزیر چونه بزن زوری بطبع و خاطر بیار دندان بدندان فرو کن مژگان بمژگان بیفشار نبض را مضطرب ساز قبض را منبسط خواه خود بخود گفتگو کن دم بدم جستجو کن شعر و شکر بهم برفاف پس ای ملک بس ای ملک بگو اگر واقعا بست باشد و این قدر چشمت سیر شود که زحمت دل ریشان ندهی و جبه درویشان نخواهی بنده قانعم و راضی دیگران خود دانند

خوب خدا عمر داده تو با این مال زیاد و گنج خداداد چرا شمشیر با غر ترکی نمیخری صمصامه عمر و معدیکرب نمیخواهی همین چشمت بر چاقوی لکاته من است دور نیست که وقتی که مخدوم اجل دسته برواه لم یصل را از جیب و بغل در آرند هم باز حرص و آز تودنبال جبه دعوایی و چاقوی تقاضایی دراز شود فرصت ندهی که چکمه باشد اول بپرسی فلانی بمن چه داده و با تو چه فرستاده آخر ای اشعب طماع و ابودلایه شاعر مگر فلانی همان ممتحن نیست که در سلطانیه و طهران دیدی و هزار از این حرف ها زدی و جواب شنیدی ای بی دین تو مرا رسوای عالم کردی در چادر آصف الدوله چرا داستان بخل و امسالک مرا بر گرفته بلبل مجلس شده بودی که خدام آن سرکار مثل تو کاتم الحقد و فراموشکار یا یادشان رفته که همین بابا که سفیر دارالدوله است پارسال در رکاب دارالخلافه بنده را چطور بوسعت ذیل وکثرت خیر ستود امواج کرم و افواج همم گفت و امنای دیوان مقبول داشتند و وزرای طهران انکار نمودند چرا کم حافظه هستی بلی آن وقت نه چندان شور گیلان بر سرت بود که ÷روای کار دیگرت باشد

باری حالا جبه و چاقو هیچ این شتلی که تازه از این جازدی و بردی بیا برادرانه رسد کنیم تا من و میرزا صادق هر دو ترک حسد کنیم ...

... اناام انت فی محل رفیع

و بامین اعتراض میکرد که این همه با میرزا محمدتقی چرا یک بنده تو بیشتر نداری آن روز گویا فراموشت شده سنقریک فلاتنسی قدر خوبی بدان پاس دوستی باز حق محبت بنشاس مثل مردان باش خوی مردان بگیر بیچاره میرزا صادق این خب را که بشنود نامرد است اگر از پنبگ و تفلیس بلندن و پاریس نرود با این آبرو چه طور بایران بر میگردد که شش ماه شهر بشهر برودو کو بکو بدود و آب زنگی بخورد و روس جنگی ببیند و با مایور هشت و مشت شود و از مور نرم و درشت بشنود و در کار دولت بکوشد و تقدیم خدمت بخواهد

بعد از همه سعی و حک و اصلاح آیا یک قوطی انفیه و یک صره الفیه دست و پا بکند یا نکند تو که هیچ کار نکردی و کذب و مین آوردی مثل خواجه حافظ شیرازی که خودش از دروازه شیراز بیرون نرفته و شعرش سمرقند و بخارا را گرفته بود این گنج شایان را بمفت و رایگان ببری و بخوری پر خام طمع مباش رسد رفقا را منظور بدار اگر نه پس فردا است که برمی گردد ان شاءالله نشانت خواهم داد والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۴

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۰۷ - مخاطب نامة معلوم نیست

 

مخدوم مهربان امشب اول شب مهمان قاضی جدید بودیم گروهی مختلف از ملا و میرزا و شمشیربند و مجتهد و سوزنی و سی پاره و بنده بیچاره و میرزا محمدعلی و عبدالرزاق بیک مجمع که منقضی شد خسته کوفته نیم جانی بخانه رسید کمری واشد رختخوابی میافتاد پرده بالا رفت در برهم خورد کسی داخل شد متوهم شدم از جا جستم و گفتم چه خبر است گفت کدام خبر تازه تر از این خواهد بود که میرزاها رفتند و منزل رسیدند و تو هنوز قلم برنداشته وحرفی ننگاشته ای شب در شراب بوده ای و روز در خمار اگر تو بلطف ایشان مغروری و از باس هراس نداری خوددان جثه من حقیر است و اسمم افعل تفضیل کثیر اگر نترسم چه کنم تاب عتاب بزرگان ندارم مگر یادت رفته است آن روز در بالاخانه میرزا تقی مرا بالمشافهه محصل فرمودند و وصول نوشتجات بتحصیل من مقرر شد بسم الله این سر و این چماق کافر کوب یا بزن و بشکن و بکوب یا مخواب و بنشین و بنویس گفتم جان من این جسارت تازه است از کجا پیدا کردی گفت از آن روز بالاخانه که مرا بر تو گماشتند بهمان نشانه که آن پسره قزوینی مورچه پی زده تکلتو گذاشته شست پاش از درز جوراب در آمده پایی که جاش بر سر آفتاب بود از روی رختخواب پاشنه میزد

اکلیل عرش را مانند فرش در زیر قدم میسپرد و من هم از روی آزمودگی و کهنه کاری تعلیلمی باو میکردم و جوهر معرق بیادش میدادم گفتم سبحان الله بمثل مشهور هریرده صاحب کمال و آر ...

... گفت من چه میدانم از خاقانی بپرس که تحفه العراقین گفته است

باری لابد و ناچار کمر را بستیم وپای کرسی نشستیم و اندازه و مقراض خواستم تعجب کرد که یعنی چه تصرف تازه است بفرد چرا عادت داری گفتم از این راه که بزوج عادت ندارم گفت فرد با قرینه چرا گفتم فرد بی قرینه خداست اگر از ذکر او عاقل نشده بودم گرفتار هزار قرینه نمیشدم بعد از آن عریضه نواب طهماسب میرزا که حکم و فرمان بود و حرف و مطالب داشت دست گرفتم و تمام کردم کاغذی به میرزا رحیم لازم دانست آن را هم دادم و گفتم دیگر کاری نیست تحصیل تو تمام شد گفت استغفرالله باقی داری باقی نوشتجات را بده انصاف کو و مروت کجاست که نواب شاهزاده خطابی به خط مبارک بفرستند و تو جوابی بدست نامبارک ننویسی گفتم میرزا بی مروتی کرده زحمت نوشتن داده اند بس نیست که من هم بکنم و تصدیع خواندن بدهم نواب شاهزاده همانان فرض تر زین کار دارد که بیاد این جواب بیفتد و عریضه بیهوده مرا بخواهد و بخواند گفت این ها عذر و شوخی است و من محصل و موکل منفک نشوم الا بادای کل دین گفتم مخاریدو زانو بلند کرده و تلافی آن سماجت را باین لجاجت در آوردم که هر کاغذ پنج سطری را عمدا یک شرح کشاف بنافش گذاشتم و من پستا برداشتم و نوشتم و او هی مشغول بچورت و معزول از چوپوق کلاه بشمع و زنخ بکرسی زد و چندان که من بتحریر و تسطیر افزودم او بر نخیر و نفیر افزود آن شب هیچ یک از ستاره ه ها خواب نکردند و ملایک آسمان در عذاب بودند تا آخر همه نوبت باین کاغذه رسید بیدارش کردم بل هشیارش نمودم که این کاغذ میرزاست و هر چه هست این جاست برخیز و بشنو که چه مهام و مطالب عرض کرده ام بیچاره بی تاب و بی خواب چشمی مالید و گوشی وا کرد و خواندم تا بآنجا که ملایک آسمان است رسید گفت این کاغذ نیست بقول آقاعلی ترکیب غریبی است که تا دیدم نقش و طرح بود و چون شنیدم نقض و جرح شد حالا بیدار شدم فحاشی بوده است نه نقاشی بقول آقا عمر ما عزلک الا هذه السجع غرض از این بسط و شرح هیچ نیست مگر این که میرزا بخوانند و ببینند که سیاهه را میتوان فرستاد یا نه علت دیگر و فکر دور و دراز مکن و مشوش مشو والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۵

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۲۳ - خطاب به خاکپای خاقان مغفور

 

عرضه داشت کمترین غلام جان نثار عباس قاجار بموقف بار یافتگان حضور ساطع النور شاهنشاه جم جاه جهان پناه سایه رحمت یزدان مایة رافت سبحان پادشاه عادل باذل شهریار ابرکف دریادل خدیو معدلت پرور داور مرحمت گستر قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العالمین فداه میرساند که بعد از آن که غلام فدوی تکیه به تایید آلهی و طالع بی زوال شاهنشاهی کرده ار سنگر نادری بمحاصره خبوشان رفت عالیجاه سهراب خان سرتیپ را با سربازان شقاقی و مراغه وتفنگ چیان قایین و نشابوری و جمعی سواره و چند عراده توپ بدروازه مشهد نشاند و خود با بقیه سرباز و سوار وتوپخانه بدروازه شیروان نشست و افواج قاهره سرباز را از هر طرف بکندن مارپیچ و بردن نقب و پیش بردن سنگر و پر کردن خندق مأمور داشت و غلام زاده درگاه آسمان جاه قهرمان میرزا را بعد از ورود از سبزوار با عالیجاه محمدرضا خان بر سر آنها گماشت

از آن طرف عالیجاه سهراب خان بمهندسی موسیو بروسکی مهندس سنگرهای سربازان شقاقی را از سه جا بکنار خندق برد و سنگر سربازان مراغه را بسرهنگی عالیجاه حسین پادشای مقدم بده زرعی دروازه مشهد رساند و سنگر دیگر به عالیجاهان امیر اسدالله خان خزیمه حاکم قایین و میرزا حسین خان در ورودی سرکرده نشابوری محول کرد در این طرف عالیجاهان حاجی قاسم خان سرتیپ فوج خاصه و محمدعلی بیک بیات ماکو سرهنگ فوج دویم بمهندسی مستر پیگ انگلیس و سعی مستر شی سنگرهای خود را از چند جا بخندق رساندند از هر جانب توپ ها در سنگرها گذاشته شد نقب ها بمیان خندق رسید برج و بدنه یک طرف قلعه بضرب توپ های بزرگ با زمین یکسان شد خمپاره کار را بر محصورین تنگ کرد و خانه بسیاری خراب شد زیاده از یک هزار و پانصد نفر بزرگ و کوچک بضرب گلوله خمپاره و توپ در شهر بقتل رسید توپ و شمخالی که داشتند بی فایده و ثمر شد جمعیت هایی که چند بار روز و شب بر سر سنگر عالیجاه سهراب خان هجوم کردند مغلوب و مقهور برگشتند چنان که جمعی از آنها خود را از صدمه سپاه منصور بخندق انداختند جنگ از لب خندق و پشت خاک ریز بمیان خندق کشید و سه شب متوالی از غروب افتاب تا طلوع صبح جنگ بود کار از توپ و تفنگ بکارد و نیزه و سنگ انجامید مقارن این احوال مرحمت های شاهنشاه عالم پناه روحنا و روح العالمین فداه پی در پی ظاهر شد پول و خلعت شاهانه رسید سواره و پیاده فوج فوج وارد گشت یاس و پریشانی محصورین و شوق و امیدواری خدمتگزاران زیاده شد محصورین از جنگ خندق و خرابی دیوار و ضرب گلوله توپ و خمپاره و انباشتن خندق و بسته شدن دروازه باضطراب افتادند و بنای شورش گذاشتند رضاقلی خان اول عزم فرار کرده چون از هیچ طرف راهی نیافت عالیجاه نجف علی خان را که پیشتر از او به اردو آمده و طوق بندگی بگردن گرفته بود و واسطه عفو تقصیر کرد و خواهش کرد که برای اطمینان او و اهالی شهر که مال و جان خود را عرضه تلف نموده بودند فدوی دولت قاهره جناب قایم مقام او را و مردم را آسوده دارد و نزد این غلام آرد – این غلام خواهش او را قبول نکرده آخرالامر رضاقلیخان لابد و ناچار با هزار تشویش و اضطراب بلباس مبدل از قلعه بیرون آمده خود را بچادر فدوی دولت قاهره قایم مقام انداخته و او را شفیع خود ساخته و امروز که جمعه هجدهم است مشارالیه سرافکنده و شرمسار با هزار عجز و انکسار باتفاق قایم مقام شمشیر بر گردن خود را بپای اسب خورشید مرحمتی شاهنشاه روح العالمین فداه انداخت بالفعل او مغلوب و مقهور خایب و خاسر در اردوست و برج و باره شهر سپرده غازیان منصور و شوکت دولت روزافزون بمیامن اقبال بی زوال اعلی حضرت خسرو بی همال بر همه دور و نزدیک خصوصا افغان و خراسانی که همه آنها حضور دارند آشکار گشت و برای ابلاغ این خبر عالیجاه مقرب الحضرت محمدطاهر خان روانه آستان همایون شد و مفصل اوضاع ایام محاصره بعرض او محول گردید

غلام فدوی کمتر چاکری دولت قاهره میباشد و آن چه شده بفضل خدا و امداد بخت بلند سایه خدا میداند و دامن جان نثاری بر کمر زده بهر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد الامر الاشرف الاقدس الارفع الاعلی مطاع ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۶

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه چهارم

 

... ملکا ما را از دام هوا رهایی ده و براه هدی رهنمایی کن همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته به کرامت مددی فرست به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پایی در گل فرو مانده مدت عمر عزیز منقضی شد فرصت وقت شریف مغتنم نیامد

اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم نه توفیق عبادت در خود جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه کیف تویسنا من عطایک و انت تامرنا بدعایک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی گوهر دل در پیکر گل نهادی خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی پس مایة توانایی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی مکنت توانایی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز ما بندگان عاصی که

بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم

پهلوی کبایر حسناتی نه نوشتیم

اگر چه هر چه ناکردنی بود کردیم و هرگز بر جرم خویش عذری پیش نیاورده ولی تا نقش لاتقنطوا حرز قلوب داریم و عین یقین به ان الله یغفر الذنوب اگر اطباق آفاق بکبایر زلات انباشته سازیم و جراید ایام بجرایم و آثام بنگاشته شاید که با افزونی لطف تو با انبوه جرم خود باک نداریم

لولا ما حکمت بمن تعذیب جاحد یک وقضیت بمن اخلاد معاند یک لجعلت النار کلها بردا و سلاما و ماکان لاحد فیها مقرا و لا مقاما

همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید عبادت بندگان عذر و پوزش است خاصه خداوندان عفو و بخشش

باران عفو باربر این کشت سال ها است

تا بر امید وعده باران نشسته ایم

نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش دل ها در هوس دنیا بسته تن ها در طلب عقبی خسته خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته

راجبا لقاء ربه انسابداء حبه ناییا عن دواء قلبه و دایه بدایه بقایه فی فنایه حیوه فی هوایه یا من ذکره شفاء و اسمه دواء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکاء ...

... نحمدک و نشکرک علی ما اولیت من نعمک و اسبغت من کرمک و ارسلت من رسلک و اوضحت من سبلک و انزلت من کتابک و اجزلت من خطابک

پیمبران پاک روان از فرای قدس بسرای انس روان کردی که زمره بندگان را از تپه غوایت براه هدایت دعوت کنند و ما را از جمله طبقات امم بفر دعوت و شکوه بیعت رسولی مختار مصطفی رتبه اختصاص و اصطفی دادی که خواجه هر دو عالم است و مفخر نسل آدم لمعه نور احد و هستی جان خد و مایة روان دانس و علت وجود آفرینش اولین نفخه بستان جود نخستین رشحه بنان وجود عقل شریف کل شاه هداه سبل ختم جمیع رسل محمد محمود مسعود علیه سلام الله الملک الودود و علی آله العز المیامین و اصحابه الطیبین الطاهرین سیما و لیک و ما صارمک و وصیه و صاحبه یدالله القاهر وجه الله الزاهر حسام شهر بالحق امام نطق بالصدق همام حکم بالعدل غمام سجم بالفضل آیت جلال یزدانی غایت کمال انسانی کتاب ناطق خدا سحاب ساکب ندا علی ولی مرتضی صلوات الله علیه و علی اولاده الامجاد و احفاده الانجاد ماکان الوبل من الغیث والشبل من اللیث و الدر من البحر والیوم من الشهر

دیگر خاطر شوخ ما از انبوهی گناه اندوهی نداد که خواجه ما شفیع روز محشر است و قسیم طوبی و سقر و ما خلقته الارحمه للعالمین گوهر پاک او را از رحمت خاص خود سرشتی و توقیع شفاعت بنام شریفش نوشتی و این خود یکی از جلایل نعم است و این امت را تفضیلی بر سایر امم که رحمت عالمین شافع مسلمین است وفاتح خیبر ساقی کوثر شعر

ان المحبین الذی احبهم ...

... فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی

بر روان ارباب هوش پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسایی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزیی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدایی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات هیهات

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است

بس دیو را که صورت فرزند آدم است

اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند نه طالب شاه چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد

کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او خوان نعمت دنیا مشخون بمواید الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی نه خودپرستی و ناسپاسی ولی از جمله طبقات بندگان قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده گویی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود همین جانب زخارف است نه کسب معارف چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند والذین کفروا اولیایهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولیک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند

چنان که در همین اوقات مشرکی پلید حجتی جدید بر شیطنت خود اقامه کرده و معنی دین گذاشته دعوی دین برداشته است و بر عقاید باطل براهین و دلایل نگاشته که معنی آن هباء است و مایة آن هوا ...

... بسی ژاژ خاییده از ابلهی

غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزایی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدایی و رهایی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین

والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته سنان هاشان در رجم دیو کفر شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۷

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه ششم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین

ربنا وفقنا لمجاهده النفس و متعنا بمشاهده القدس امددنا بکتایب الغیب و خلصنا عن مهالک الریب البسنا درع کفایتک و قلدنا سیف حمایتک نور قلوبنا بعلم الیقین

و افتح عیوننا بفتح مبین کی نجاهد فیک حق جهادک و نهتدی الی سبیل رشادک

نحمدک اللهم علی ما دللتنا علیه من شرایع الاسلام و خصصتنا بمن ودایع احکام صحابه سیدالانام علیه و آله افضل السلام الذی بعثته نبیا بالسیف و امانا من الجور والحیف هادیا لسبیلک الحق ناطقا بکتابک الصدق ناظرا بوجهک ناطقا بوحیک امرا بامرک ناهیا بنهیک و شددت عضده باخیه ولیک النبیه فشیدت بسیفه قواعد الدین و ایدت بنصره معاشر المسلمین جعلته للدین حساما و للشرع قواما و للخلق اماما ظهرا للمجاهدین و قهرا للمعاندین امیرا للمومنین صلواتک علیه وعلی اولاده الاطهار واولیایه الاخیار

وبعد بر روان دانشوران پوشیده نماند که بسط نور وجود و نظم بزم شهود برای تکمیل طاعت و معرفت است که الطاعه فرع و اصلهاالشرع

درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی ذوق طاعت یابند شوق معرفت شناسند سبق از ذکر حق گیرند ورق از فکر خود شویند درس بندگی خوانند ودهند سر در راه دین گیرند و نهند چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آیین دعوت نهادند هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد

حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج

نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست

خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت معالم حق بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد جرح وافی میدید لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته

موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم افاضه انوار هدایت میکرد منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق

مسیح روشن نفس که جان رفته باز پس دادی و بنفس مقدس علاج اکمه و ابرص فرمودی در مهد صبی بامر خدا اعلام بعثت خود کردو سالی چند آزردگان رنج ضلال را داروی پند میداد که شاید دل های مرده زنده آید و درد لجاج را تدبیر علاجی رسد عاقبت بی مجاهده یهود عنود کشف اسرار حق و نشر آثار دین مشهود نگشت

و چون نوبت دعوت بحضرت خاتم انبیاء و سید اصفیا سبب خلق عالم شرف نسل آدم سفینه نجات نوح سکینه حیات روح رسول رب جلیل دلیل راه خلیل گشاینده نطق کلیم طرازنده باغ نعیم تازگی نفس قدسی زندگی جان عیسی رهنمای سبل پیشوای رسلمحمد مصطفی علیه و آله آلاف التحیه و الثناء رسید که جامع حکم حکم بود و خواجه علم و علم گردش چرخ گردان دگرگون شد و رونق بازار مجاهدت افزون گشت چه در عهود سلف هداه امم را غالبا اقامه امر مدعا باصابت تیر دعا و وساطت اسبابی دیگر بود و حاجت بجهاد سیف کمتر اگر فرزندی با پدر مخالف میشد مهاجر میگشت نه مشاجر و اگر آتش طغیانی برمی خاست بجنبش طوفانی فرو مینشست شوکت خار انگاری بجلوه باغ گلزاری رفع میشد سطوت خصم قهاری بلطمه رود خون خواری پست میگشت اقامه حکم ربانی از اعاده روح حیوانی دست میداد

خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر لایکلف الله نفسا الا وسعها اختلاف شیون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آیینه نور ایمان گشت و هم چنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد

یکی را تیشه وری پیشه دادند یکی را دسته گل بر کف نهادند یکی را چوبی معجر نما عطاکردند یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده عمرها در مراتب ترقی سیر کرده بتدریج زمان تکمیل نفس نمود چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت بظاهر قابل التفات اشرف کاینات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده رسمی نو آیین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب مروج ملت و کتاب گشته بحدت خود برق عصیان بسوزد نور ایمان برفروزد بجای شاخ درختان بیخ بدبختان برکند مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند گل های رنگین در آتش کین بکارد غبار علت از چهره ملت بشوید لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد جلوه جلال پایه کمال گرفت نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود لاله گلشن از شعله روشن برآورد کیفر کفر از لجه نیل بداد گوهر جان بپیکر دین باز بخشید سرهای پرشر همسر خاک ساخت تن های ناپاک در بر مغاک انداخت قضا فتنة تیغ غزا شد زمانه اوراق جاهلیت بخون شست علم ساطع انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت

فالحمد لله ولت مده النصب ...

... ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم به آن لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون الآیه

و زان پس دو فرزند بتول عذرا که دلبند رسول بطحا و آویزه عرش برین و پرو و پرورده روح الامین بودند پرتو عنایت بکشور هدایت انداخته بحکم تکلیف که فراخور طاقت هر نفس است و باندازه قدرت هر کس عشق لقا در دل ذوق بقا در جان شوق شفاعت بر سر درس شجاعت در بر سرها بر دست رضا نهاده تن ها بحکم قضا در داده بمردی فارس میدان دین گشتند و بغیرت از سر دنیای دون گذشته یکی سر براه همت نهاده یکی جان فدای امت فرموده یکی کشته دشت غزا گشت یکی خسته زهر جان گزا شد یکی کام و خنجر بزهر آلود یکی کام از خنجر قهر گرفت

جان بجانان دادن آمد کیش شان ...

... پروانه عاشق که وصل نور جوید تا از خود دور نگردد خود نور نگردد شاهد شمع که راحت جمع خواهد تاخود نسوزد بزمی نیفروزد

هم چنین هر یک از ایمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین در هر عهد و اوان که بزم امامت بنور کرامت افروختند واحدا بعد واحد مایة جان شریف و قایه دین حنیف کرده گاه متقلد سیف مجاهدت بودند گاه متحمل رنج مصابرت رنج خود خوار میداشتند دین حق عزیز میگرفتند که در راه وفا از خار جفا چه بیم است ودر بحر ولا از موج بلا چه باک

آن که در بحر قلزم است غریق ...

... که بپا میخلد مغیلانش

تا حجت امامت بحجت قایم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضایت وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست در بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند بار شبستان یابند بمعنی پرتوی از غیب بینند نهانی نکهتی در جیب آرند جهانی بنشانی از آن روشن کنند عصری بعطری ازین گلشن سازند تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد

پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز قرار روی زمین ومدار زمان موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت

لاجرم تدبیر عالم آن بکوکبی چند رخشان حوالت رفت که عکسی از جلوه خور ربایند ونوری در ظلمت شب نمایند مثال دوره این عهد که قابل ظهور مقدس نبود و مظهر نور مقتبس گردید چهره روز وصل پوشیده ماند وپرده شام هجر در کشیده نیر امامت در حجاب نهان گردید و کوکب نیابت رهنمای جهان تا جاده هدایت از حفره غوایت فرق شود و در هر حال جمال شاهد مطلوب از نظر بینندگان محجوب نماند ...

... هستی خویش بی خبر آید

جز حدیثش نگوید و نشنود جز بیادش نخیزد و نغنود هر چه پوید جز او نجوید هر چه بیند جز او نبیند حتی یصیر سمعه الذی یسمع به و بصره الذی بیصربه و یده الذی یبطش به طالبان راه هدی را جذبه شوقی سرکش یابد که دل از پنجه صبر رباید تا براه طریقت گذر کنند و بنور حقیقت نظر فانی عشق نور شوند و از هر چه ظلمت دور الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور الآیه

اکنون که روز غیبت کبری است و شام فرقت عظمی هر که را دل در کشاکش سیل است کجا پروای نهار و لیل است کاروانان ره نورد که بر گرد جهان گردند تا راه بیابان نگیرند و شب ها شتابان نگردند کجاوه بمنزل مقصود برند چسان روح صبح امید ببینند ناظران نور طلب را پرد ه های تاری شب حاجب جمال مطلوب نیست که دلبران را جلوه چهر آذری در چنبر زلف عنبری خوش تر است و چشمه لب های شیرین در ظلمت خط های مشکین دلکش تر ...

... حمدا لحکیم جعل اللیل لباسا

پرده زلف حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند نه جز رستش خویش اندشه خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند ان ناشیه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا آب حیات در راه ظلمات پدید آمد شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارایه طریق معراج باضایه نهار محتاج نبود سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه

قومی براحت خو کرده بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود

هر که را روی ببهبود نبود ...

... دیده ما نیاورد طاقت حسن روی او

مقدار قدرت خلایق بر مرآت حکمت خالق روشن تر است که تدبیر دور این مدت و تکلیف این طایقه از امت بدین گونه مقرر داشت که در راحت هوای شب بنرمی راه طلب پیش گیرند و دنبال رهبران خویش تا بالتفات خاطر امام زمان از ظلمت شام هجران امان یابند و بدولت صبح وصال باز رسند

شبان تیره امیدم بصبح روی توباشد ...

... سبیلی واضح تر از شرع نبی نیست دلیلی ناصح تراز خبر و نبی یعنی قرآن نه

علمای امت جلیل را در پایه انبیای بنی اسراییل شمرده اند و مکنت ارشاد و اجتهادی وافی عطا کرده تا احکام فرقان و خبر بامر نواب حضرت منتظر در صفحه جهان منتشر باشد و در دیده جهانیان جلوه گر

ولقد یسرنا القرآن للذکر فهل من مدکر ...

... تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین دور زمانش محیی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد کار گیتی بساز راستی باز آورد عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست

باغ از زاغ تهی کرد زغن بر سر و سهی نماند شاخ بلا برید تیغ ستم بر کند پای فتنة شکست دست رخته ببست غبار ظلمت زدود فروغ ایمان فزود سرایمان بغیبت ظاهر ساخت جهان از علت وعیب بپرداخت گردش زمان را گوشمالی سزا داد مزاج روزگار را اعتدالی روا دید که هر چه زاید امن و امان باشد و هر چه آرد اسلام و ایمان

روزگار آخر اعتبار گرفت ...

... این رحمتی بر اهل زمین بود ز آسمان

اللهم اید الدین بنصر اعلامه و ابدالا من بطول ایامه و متع المسلمین ببقایه و نورالعالمین بلقایه مادام الدین سبیلا و الحق دلیلا و الامن سرورا و الایمان نورا

کارسازان کارگاه قدم که نقش جهان از کتم عدم برآوردند همان در عالم علم ازل که مدت عهد دول مرتب میشد بهردوری نشاء طوری دادند و هر دهری در خور بهری دیدند بر همان نظم وبر همان ترتیب گردش ادوار و دهور در رشته سنین و شهور کشیدند

و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب

کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند دست تعرض بحوزه اسلام گشوده بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان

لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار خالدین فیها و یکفر عنهم سییاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دایره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا

بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت سلطنت دنیی و عقبی جمع کرد مملکت صورت و معنی ضبط فرمود خیل جلادت از کمین برون تاخت دست سعادت از آستین بدر شد آفتاب طالع همایون پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در زی صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه

یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی قومی بمایة بذل جان دولت حسن مآل گیرند برخی بجبایت خراج دیوان تنعم نعیم رضوان یابند گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان رشف ثغور حور و غلمان جویند شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته پاسداران ملک و دینند شیرمردان روزکین بمردی شهره دنیا گشته برادی بهره عقبا جسته چشم و دل بر حکم حق دارند مال و جان در راه دین گذراند بسختی تن دهند بغیرت سرنهند بسربازی مشهورند بدین داری مشغول

به نیل این سعادت اقربند بشکر این عطیت انسب چه در بدایت حال فتنة قوم ضلال از این سرزمین برخاست و رأی عالم آرا بتربیت اهل این مملکت توجه یافت تا خاطر اهل عناد از رخنه ثغر بلاد مأیوس گردد و خطه عیش عباد از سطوت تیغ جهاد محروس فانظروا الی آثار رحمه الله کیف یحیی الارض بعد موتها شید ثغورالدین واید غزاه المسلمین بعد ما استولت عداتهم و تولت ولاتهم و انقضت کتابیهم و انقضت کواکبهم و ذل نصیرهم و قل مجیرهم بسیف الجهاد و لیث الجلاد و غیث الامان و غوث الزمان و جیش الخطر وطیش الظفر و جثه الابصار و جثه الانصار و قلب الایمان و جند الرحمن پناه ملک و دین شکوه روی زمین ولیعهد دولت نگهبان ملت

وین منت خدای جهان بر جهانیان ...

... نشاه دنیا مجملی از عالم عقبی است و اطوار اینجا پرتوی از انوار آنجا هر چه درنشاء باقی موجود است در عالم فانی مشهود باشد ولی آنجا با صفت کمال است و اینجا بر سمت اجمال چه این عالم عالم حس و حجاب است و دیده محجوبان تاب دیدار چهره عیان ندارد لاجرم هر چه بیند در پرده باشد و چون این پرده برافتد جمال تفصیل مکشوف است و دلیل تفصیل معروف

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا برحمتک عذاب النار

یارب چنان که بنده عاصی را درین عالم فریندگی این حضرت علیا که جنت دنیاست عطا کردی بهره توفیقی عطا کن که در آن نشاه نیز از نعمت نعیم عقبی وسایه درخت طوبی باز نماند انه لاییاس من روح الله الاالقوم الکافرون

تا دهی جایش کجا اندر جوارت

اگرم هیچ نباشد نه بدنیا نه بعقبی

بنده خادم عیسی حسینی فراهانی که یکی از بندگان حضرت است و پروردگان نعمت عمری در سده سدره مثال برسوم چاکری اشتغال داشته چندان که اقتراف جرایم نموده بر اقتطاف مکارم فزوده و هر جا سزای نقمت گشته جزای نعمت گرفته خطاها کرده عطاها برده نعمت ها برده خجلت ها گزیده که نه تعداد آن داند نه تدبیر این تواند

تا زمان جوانی بود و بهار زندگانی که نهال امل نشو و نما میکرد و شاخ قوی برگ و نوا داشت توفیق طاعتی نیافت تقدیم خدمتی نکرد که زنگ زلتی شوید یا عذر خجلتی گوید و اکنون که عهد مشیب فراز آمده و فراز عمر بنشیب رسیده بهار زندگانی را نوبت خزان است و باد حسرت ازهر طرف وزان شاخ قوی در هوای پستی بیخ امل را آهنگ سستی جوانی رفته نوانی آمده نفسی مانده هوسی نمانده عمری بغفلت گذشته پشتی بخجلت خم گشته حاصل زندگی مایة شرمندگی دارد و منزل جسم و جان در کوی درماندگی نه طاقت عاعتی که دل را بامید آن نویدی دهد نه قدرت خدمتی که قامت خمیده را بشوق آن راست سازد نه پایی که برای ضراعت برخیزد نه دستی که بدامان شفاعت آویزد نه جانی که در خور نثار آید نه دلی که کس را بکار آید

چون تو دارم همه دارم اگرم هیچ نباید ...

... برف پیری مینشیند بر سرم

اینک بفربخت خداوند جهان جهان پیر جوانی از سر گرفته و چرخ گوژپشت قامت خدمت برافراخته عجب نیست که خادمی چون این ضعیف در حین توانی قدرت توان یابد و با ضعف پیری قوت جوان فلک بر بندگان حضرت دست نیابد زمانه بر چاکران دولت شکست نیارد دلی که ببندگی بسته شد غم نبیند قدی که بچاکری افراخت خم نگیرد

این بنده اگر رسم بندگان ندارد اسم بندگی دارد اگر در عداد چاکری نیست در تعداد چاکران هست چون توان پرستش نجوید زبان ستایش نبندد که یاد اقبال شهریار جهان برنایی بخت پیران است و دانایی طبع نادان

باز طبعم نوجوانی میکند

هر چند پیر و خسته دل و ناتوام شدم

ضعف پیری را اگر دستی هست بر ظاهر قالب است نه باطن قلب و معنی انسان گوهر دل است نه پیر گل زندگی جان موقوف زندگی جنان است نه تابع حرکات جوارح و ارکان هر که دل از بندگان زنده دارد تا قیامت جانی پاینده دارد

هر گه که یاد بخت تو کردم جوان شدم ...

... رمیت ببین منک ان کنت کاذبا

اکثر طبایع را ابیات شعر و غزل از آیات جنگ وجدل محبوب تر است و در نفس بشر لهو و طرب از علم و ادب مرغوب تر اگر این بنده تابع میل طبایع میشد امکان داشت که از جمیع فواید فضلای عصر بضبط فرای دنظم و نثر رعیت کند و از دفتر ادبا و دیوان بلغا فصلی چند بدست آرد که جمله نسخه انتخاب باشد و تحفه محفل احباب زحمت حاضران بکاهد عشرت ناظران بخواهد رأی خود از پی آرا افکند و هوایی تابع آهوا پیدا کند نه چون اکنون که هر چه گوید و جوید مسایل جهاد و دفاع است و مخالف اغلب طباع

دکان بی رونقی گشاده متاعی بی مشتری نهاده سخن از وعده جنان سراید وحالی دادن جان باید اگر معتقدان تغییر عقیدت دهند مستمعان عرضه ملامت گردند دوستان ترک صحبت گویند یاران راه نفرت گیرند دست و دل یاری ندهد بخت و اختر مساعدت نکند قلم سرپیچد ورق رخ بتابد رواست و سزا اذا اعظم المطلوب قل المساعد درین کار یزدان مرا یار بس یا الهی و سیدی وربی ...

... تعدد طرق حق باندازه نفوس خلق است که هر کس رأی علی حده دارد و راهی جداگانه گیرد اگر مومن است اگر مشرک اگر ناجی است اگر هالک جمله را روی دل بود سوی او و کعبه جان کوی او

الحمدالله بل اکثرهم لایعلمون کافر بنده اوست مومن پرستنده او عارف زنده باوست عاشق نازنده باو عابدان راه عبادت گیرند مریدان حکم ارادت پذیرند مشایخ از همت دم زنند حکیمان در حکمت قدم صوفیان در وجد و سماعند قشریان در بحث و نزاع فقیهان مشغول بفتوی و فقیران مشعوف بتقوی محدث در کار روایت محقق در شرح و درایت یکی زاهد است یکی شاهد یکی قاعد است یکی مجاهد

این بنده چندان که در خود بیند نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد نه از مسلک هیچ کدام آگاهی نه قابل کفر است نه ایمان نه مقبول کافر است نه مسلمان نه توفیق زهد یافته نه جانب جهد شتافته نه تاب قعود آرد نه طاقت شهود

دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه که نه آن از بند پند گیرد نه دارویی در این سودمند افتد هر لحظه بجایی کشد هر بار هوایی کند نه جهدی که کامی جوید نه تابی که گامی پوید نه بختی که بحق در سازد نه هوسی که بخود پردازد نه فرمان خرد برد نه در قید نیک و بد باشد کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل

من بی چاره گرفتار هوای دل خویش

آن که دایم منزل او در دل است

ربنا ظلمنا انفسنا و ان تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین

پاکا ملکا هستی جان آن تست عالم دل زیر فرمان تو اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم

بنده عاصی که خسته بار معاصی است اگر بر آن درگاه رویی سپید ندارد مویی سپید دارد که چون بتربت عجز مالد بحسرت خویش نالد اشک ندامت ببارد دست تضرع بر آرد پرده گردون چاک کند شعله در خرمن افلاک زند قوایم عرش بلرزه در افتد حظایر قدس بجنبش در آید قدسیان بترحم خیزند عرشیان بتظلم آیند بحر انبساط مرحمت موج زند موج انسجام رافت فوج کشد صفت رحیمی جلوه نماید جلوه کریمی چهره گشاید اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد پایمان رحمت و غفران گردد

حیرتی دارم که از دل غافل است

الهی لین جلت و جمت خطییتی

بزرگی خاصه ذات خداوندی است رحیم عمت رحمته که درهای رحمت بتقصیر خدمت نبندد و اسباب نعمت بنقصان طاعت نگیرد وسایل هدایت برانگیزد بهانه عنایت بدست آرد بندگان را رهنمایی کند فروماندگان را دست گیرد ان الله فی ایام دهرکم نفحات همانا نفخه رحمتی از گلشن عنایت در اهتزاز آمد و ابواب الطاف شهریار جهان بر چهره حال ناتوان باز کرد که ناقابلی چون این ضعیف بتقدیم مهمی شریف ممتاز داشت حکم فرمان که تالی امر یزدان است در باب کتابی در باب جهاد عزنفاذ یافت که هم احکام مجاهدت بین المسلمین شهره گردد و هم این این بنده را بواسطه شرح آن بهره باشد الحمدالله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لولا ان هداناالله پس لازم آمد که با عدم بضاعت و فقدان استطاعت بحکم المأمور بمعذور بقدر مقدور در اذعان فرمان پادشاهی و القای احکام الهی صرف سعی و بذل جهد پیش گیرم و از دفتر دانندگان آیین و کیش نکتة که عامه مسلمین را بکار آید و فرقه مجاهدین را برغبت افزاید انتخاب کنیم چه موجب صدور حکم مستطاب بتالیف کتاب همین بود که هر یک از فضلای عصر و علمای عهد که مصباح حقایق و مفتاح دقایق و منهاج علم و معراج حلم و صراط عدل و نشاط عقلند در مجاری این اوقات که حزب شیطان در ثغر ایمان رخنه میجست و جنود کفر در حدود ملک فتنة میکرد فصلی از فضل جهاد بکلک رشاد نگاشته بودند و متون دفاتر از عقود جواهر انباشته هر کس را مکنت جمع جمیع رسایل و دولت حفظ تمام مسایل دست نمیداد و بدین سبب اکثر ارباب طلب با درد حرمان بودند و جویای درمان لاجرم رأی همایون که ناصر شرع و ایمان است و ناشر حکم یزدان مقتضی گشت که کمنونات صحایف شرایف که هر یک زیب منطقه جوزا و عقد مرسله حور است اذا رایتهم حسبتهم لولوا منثورا مانند کواکب سیار و لآلی شهوار در یک برج قران کنند و بیک درج قرین کردند تا زمره طالبان را بجهدی اندک دولت وصل هر یک دست دهد

بنده مولف نیز

فغفوک عن ذنبی اجل و اوسع

به فرمان دارای گیرنده شهر

شرایف فحاوی از صحایف فتاوی باز جست و جزوی چند که نسخه اقتباس فواید باشد و معنی اقتناس شوارد در قلم آورده قانون ترتیبی بر آن نهاد که هر که باشد هر چه خواهد بی شایبه کلفت و سابقه معرفت از مطالعه فهرست آن کشف تواند کرد و چون از نقل تمام رسایل نوع اطنابی در تالیف کتاب حاصل میشد که مایة انزجار طبع طالب و انفصام عقد مطالب میگشت اضطرارا مطالبی چند که موهم تکربر بود بر خامة تحریر نرفت فقراتی نیز که بر مثال زلف خوبان دلبند و دراز بود مانند شب وصل کوتاه و دلنواز آمد و هر چه چون کار مردان آزاده مجمل و معقد افتاده بود چون روی ترکان ساده روشن و گشاده شد غرایب دقایق که از یکدیگر وحشت غزال چین داشتند بیک مرتع امن و منهل عذب مانوس گشتند غوانی معانی که در حجله افصح اللغات پرده نشین بودند بر کوی لفظ دری چهره دلبری گشوده

ز دانش بهر کس رساننده بهر ...

... برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوایدهم و یسر عوایدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد

دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد بار جناب اقبال یابد یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد طالع سعدش از ذلت بعد رهاند بعزت قرب رساند حاجبانش راه خلوت نمایند خادمانش بند برقع گشایند اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است سرمه براعت نخواهد غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است نه طراز ظاهر سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت در حضرت خداوندان کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت

گفته ناسزای شبانی مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد

عشق را خود صد زبان دیگر است ...

... آنان که زیب تجمل دارند طرز تصنع دانند کسوت خودنمایی پوشند فتنة خودآرایی گردند زمره خود فروشانند نه فرقه خرقه پوشان که بصورت ژنده اند بمعنی زنده ازخود راسته اند ببی خودی پیوسته خود در میان نبینند و خودی در نظر نیارند که کسوتی بر این پوشنده یا عشوه از آن فروشند

بنده مسکین از خود چه دارد که بخلقش نماید یا بلطفش آراید

نمایش هیچ و آرایش نیست خاص قدرت یکی است و بس تعالی شانه و تقدس چه پایه زیست بمایة نیست عطا کرد و از معنی هیچ صورتی پیچ در پیچ در آورد الحمدلله الذی خلق الوجود من العدم فیدت علی صفحاته انوار اسرار القدم

رشته سخن بدرازای کشید و دست طلب از دامان مطلب جدا ماند اگر در مجاری مسطورات جسارتی رفته یا از حدادب تجاوزی واقع گشته از کمال رافت خداوندان دور نیست که مورد اغماض سازند نه اعراض چه خاطر آشفته را از توارد نوایب دهر دست قدرت از کار رفته بود و خامة سرکش عنان از پنجه بیان گرفته ظاهر است که چون زمام کار در کف غمازی سیاه کار افتد نتیجه آن جز آیت پشیمانی و غایت پریشانی چه خواهد بود والعذر عندگرام الناس مقبول اکنون بتوفیق خدای معبود نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

یا رب هیی لنا من امرنا رشدا ...

... بیان و عنوان کتاب

مبنای ترتیب این کتاب مستطاب بر مقدمه و هشت باب و خاتمه است

جنات عدن مفتحه لهم الابواب ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۸

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شرح حال نشاط

 

نشاط نام نامیش میرزا عبدالوهاب از جمله سادات جلیل الشان است و مولد شریفش محروسه اصفهان در بدایت سن و اوایل حال چنان مولع به کسب کمال بود که اندک وقتی در فنون ادب بر فحول عرب فایق آمد و در علوم و حکم بر عرب و عجم سابق گشت

حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسایل علم و فضل رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجایی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار

ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق

حضرتی که مجمع درس و بحث بود بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست نامة شوق فرو خواند خامة مشق فرو ماند آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد

بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد اذا اعظم المطلوب قل المساعد

همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه

شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود کانون حرقت گشت مجمع دانش مجمر آتش شد صندوق کتب مقروض شهب گردید ...

... قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود

نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی

در نیابد حال پخته هیچ خام تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست

که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند

در دهر چون او یکی و او هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نبود

الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد مزارع از منافع افتاد عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند عمارت رو بخرابی نهاد شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زایر نهاده اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سایل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکردنه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه مرده از نیشتر مترسانش نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند یا کاسب معاشند یا طالب معاد قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوایه بدایه حیاته فی فنایه فنایه فی بقایه

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۷۹

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » رساله عروضیه

 

ابتدای هر سخن و افتتاح هر کلام بنام پروردگاری شایسته و سزاست که بیت موزون فلک را بی وتد و سبب برافراشت و سقف مرفوع سما را بی عروض و ضرب بپا داشت بحور بروج را بلالی نجوم موشح کرد و دوایر چرخ دوار را بی حاجت خط پرگار پدید آورد و شطرین لیل و نهار را در فصلین خزان و بهار موازی و موازن سازد و در سایر اوقات چنان ناقص و مضاعف و معلول و مزاحف آرد که گاه مقطوف ومخرومند و گاه مذیل و مجزوم

صدر آفاق را در هر عشا و اشراق مقطع روز رخشان کند و مطلع مهر درخشان که ...

... هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حیی عن بینه جبرییل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقات یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب

و بعد این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام حارس ملک توران و ایران حافظ ثغر اسلام و ایمان سیف صقیل غزا و جهاد سد سدید ثغور و بلاد وارث تاج جمشید ثالث ماه و خورشید داور دوران مایة امن و امان

نامور خسرو و خصم افکن عباس شه آنک

پای تا سر همه زیبنده تاج و کمر است

ابدالله عیشه و نصر جیشه و اید اعوانه و شید ارکانه که فدای خاکپای فلک فرسایت گردم این غلام بکنج فقر و گنج شکر و توشه قناعت و گوشه فراغت خو کرده از بد حادثه این جا بپناه آمده ایم که بقیه عمر وظیفه دعاگویی در ظل اعتاب والا با فراغ بال و رفاه حال تقدیم توانم کرد از طعن لسان و ضرب کسان مأمون و مصون بوده واجد الهم و فاقد الغم حامد وداعی شوم جاهد و ساعی باشم ولی اکنون از مساوی بخت بد و فحاوی کار خود چنان میبینم که دست امل و پای امیدم از ذیل این مرام و نیل این مقام نیز کوتاه و کشیده باشد ...

... گوشه چشمش بلای گوشه نشین است

اگر تا حال آسمان کبود را با این بنده رأی بدخویی بود و یا دشمنان حسود را راه بدگویی نه جرم و عصیان بود و نه کفر وکفران که ناصوابی راه صوابی در جواب گویم یا ناسزایی را بمعارضه مثل سزا دهم

محتسب خم شکست و من سر او ...

... دور زمانه دشمنم گردش چشم یار هم

یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم

این بنده را غایت فخر و اعتبار است نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود

چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

ولیکن ابنای ملوک را قانون سلوک با گدایان کوی و فقیران دعاگوی چندان که خوب تر بود مرغوب تر آید چرا که پادشاهان را خاطر گدایان جستن هنر است نه خستن و حرمت درویشان خواستن کمال است نه کاستن

به ذات پاک خدا و تاج و تخت والا سوگند که این بنده اگر جسارتی کرده است بواسطه آن بوده است که حکیمان گفته اند

دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن

به وقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی

چاکران اعتاب دولت را که پرورده خوان الوان نعمتند منتهای ناسپاسی و حق ناشناسی است که هر چه بینند و دانند عرض آن را فرض ندانسته تامل جایز شمارند

فدوی دیدم که شاهزادگان عظام در علم عروض از نو شروعی کرده اند و مسایلی چند آموخته اند که نه در هیچ کتاب است و نه بر وفق صواب لاجرم التزام خاموشی را نوعی از فراموشی حق نعمت دیده بتکلیف و اصرار نواب امیرزاده کامکار سیف الملوک میرزا عزنصره و دامت شوکته همین قدر عرض کردم که بالمثل لفظ همه در شعر شهدی وتد مجموع است نه سبب ثقیل و کنیه در بیت ابن مالک بر وزن فعلن است نه مفتعلن و تساوی چهار مصراع رباعی در اوزان بیست و چهارگانه لزوم مالایلزم است نه واجب و لازم

فدایت شوم غافل از این که قول حق همه جا مایة طعن و دق خواهد شد و این غلام ثالث سیبویه و جامی در مجلس یحیی برمکی و مدرس ملای مکتبی خواهم بود ...

... که از آن دست که میپروردم میرویم

این غلام بنفس خویش از مشت خاک و خار و خاشاک نابودتر و بی وجودتر است ولکن بفرهمت و شکوه دولت والا شاید چندان ظرف لغو و لفظ حشو نباشم که بعد از چهل سال رنج بردن و دود چراغ خوردن باز در علوم مبادی وامانم یا عروض و قوافی ندانم اگر قومی از ابنای زمان

کفر ایرالحسنا قلن لوجهها ...

... اریه غباری ثم قلت له الحق

بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگویی و آلت ثناخوانی را از من واستاند

شیخ شبلی را حکایت کنند که یکی از سفرها دزد بر کاروان زد و هر کس را در غم مال افغان و خروش برخاست گر او که هم چنان ساکن و صابر بود و خندان و شاکر که موجب تعجب سارقان گشته وجه آن باز پرسیدند گفت این جماعت را مایة بضاعت همان بود که رفت خلاف من که آنچه داشتم کماکان باقی است و امثال شما را تصرف در آن نیست

تصدقت گردم تا گروه و شاه را راه سخن بسته گردد و عموم حساد راحبل نفس گسسته عرض این مطلب در حکم وجوب است که این غلام وجود ذات و شهود صفات دودمان سلطنت را نور فوق الانوار و طور ماعدالاطور میدانم بوصفی که اصلا وجه شبه و ربط و نسبت با این اجناس و انواع و تکوین و ابداع که معروف علما و حکما و مصطلح متاخرین وقدماست ندارند بل عالم آن وجودات پاک و شهودات تابناک ماورای عالم آب و خاک است که اگر علمشان بالمثل عین ذات باشد یا فعلشان از خوارق عادات لیس هذا اول قاروره کسرت فی الاسلام کار پاکان را قیاس از خود مگیر عیسی علی نبینا و علیه السلام در عهد صبی و مهد قماط ناطق و صادق بود و بپاکی مادر شاهد شد

پیغمبر ما صلی الله علیه و آله بمکتبی نرفته و ابجدی ناخوانده معلم علوم اولین و آخرین بود و مقنن رسوم دنیا و دین ...

... نیست نحاس کش از مطرقه داند همه کس

سبز دارد بن دندان ضواحک نحاس

معنی علم و فضل نه تنها سپیدی جامه و سیاهی نامة وهامه گردکانی و عمامه آسمانی است وبس بل چندان مایة تمییز ضرور است که لااقل معده خویش را از معدن علم فرق کند بخار فضول را از بخور فضایل باز شناسد ...

... نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی

گوهر علم نه چندان خوار و بی مقدار است که بی زحمت و ریاضت مورد افاضت گردد و هر کس را بنیل آن امکان دسترس باشد و آن گاه مشتی سفله ناچیز ابله بی تمیز غافل هرزه گرد فتنة خواب و خور بدخوی تندرو پرگوی کم شنو که غایت کسبشان قبل و قال است و حاصل علمشان مراء و جدال

باده درد آلودشان مجنون کند ...

... این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

امید است که تا جهان است خدای جهان عزشانه سایه این جهانبان را بر مفارق جهانیان پاینده دارد و یک طرفه العین این بنده ضعیف را بی شمول عنایت و شکوه حمایت خدام آن آستان باقی نگذارد و یرحم الله عبدا قال آمینا

یا رب تو نگه دار وجودش را کامروز ...

... ویوم حیان اخی جابر

صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید

والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطایی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فناینا الخالصین من اوداینا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطاییین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسویی و الهمدانی الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول

الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر ...

... وان کوز هر دو ماند استاد چون بود

صاحب ابن عباد در بحر سادس عشر که مواد اشتباه رجز و سریع را بیان کند خطابی بل عتابی بابوحاتم عروضی کرده که چرا بحث ابن راوندی ملعون رادر این دو بیت جناب ولایت ماب صلوات الله وسلامه علیه که فرموده اند

یا ایها السایل عن اصحابی ...

... فضولی نیز در تحفه الاحباب گوید که بسا شعر است که مطلقا حسن لطافت ندارد و بواسطه صحت وزن شاهد عروضیان است مثل

ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری

و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب بواسطه اختلاف سلق و طبایع است مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بویی از شیخ شنیده باشد نه رویی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۸۰

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم

هیهات هیهات نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت نخست تمهید معرفت باید آن گاه تقدیم محمدت شاید که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مریی و مشموم چه بازار تعالی شانه عما یقولون

عجز از حمد عین محمدت است و اقرار بجهل غایت معرفت ...

... و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید

عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند آیینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوایی شد جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند پیشوایان هادی راه دین گشتند پادشاهان حامی خلق زمین بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوایی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری تا انوبت نبوت بخواجه کایتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم

ره بران پیش که راه آیین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل صورت نمیبست لاجرم حکمت خدایی و رحمت کبریایی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه پادشاهی ظاهر با پیشوایی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود رسم دویی وجدایی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی بنفس طاهر در ملک ظاهر سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه فریق فی الجنه و فریق السعیر قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد

و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ایمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا

نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود

صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت التزام غیبت فرمود امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان ملک عجم راه عدم گرفت خیل عرب حفظ ادب نکرد لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست مردم بی ادب را حرص و طمع بجایی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت دور زمن با رنج و محن خو گرفت کار گیتی در اضطراب آمد ملک و ملت در اختلال افتاد دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود عشوه خودنمایی کرد و قامت دلربایی بیفراخت رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت گلشن طور گلبن نور بپرورد وادی ایمن نخله روشن بیاورد شمع احسان در جمع انسان بیفروخت آب حیوان در جوی امکان بیامد نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت شهریار زمان و زمین مرزبان دنیا و دین پرتو ذات حق صورت جمال مطلق آیت قدس وجود غایت قوس صعود سلطان انفس و آفاق عنوان مصحف اخلاق سایه لطف خدا مایة جود وندی آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد مقدم پاک بعالم خاک نهاده بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست

الیوم انجزت الآمال ما وعدت

و کوکب المجد فی افق العلی صعدا

جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید مزاج زمانه تغییر کرد جهان خراب تعمیر یافت چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد زال گیتی چهره صباحت غازه کرد گلبن دهر گل های امل ببار آورد گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنایی بود که مهر رخشان فروغ دهد خسروان را چندان دعوی پادشایی بود که شاه گیتی ظهور کند

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما

اکنون زیور تاج و گاه بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران دور فلک بنده اوست جان جهان زنده باوست مطلع قدر را بدر تمام است صاحب عصر را نایب عام نیابت امام کند حراست انام فرماید خنگ گردون رام سازد توسن دهر در لگام آرد

حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال پایه سروری داشت مایة ره بری جست منع انداد را کرد جمع اضداد فرمود مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت نزاع حالت اجتماع پدید آمد قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند قامت سرو از رشحه ابر ببالد آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست

خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند فنون فضایل هویدا شد گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند نفوس دبیران کامل آمد جوهر روحش جلوه انبساط گرفت آیت جهانداری مشهور شد طلعت ملک زادگان مشهود گردید پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قایم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش

کیوان را تربیت عشایر داد برجیس تقویت اکابر گرفت بهرام اختر بخت ترکان شد خورشید چاکر تخت سلطان گشت تیر تدبیر اهل ادب خواست زهره ترتیب بزم طرب داد که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع همه اوکل است و جز او جزء همه او اصل است و جز او فرع مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار ...

... فانت بمریی من سعاد و مسمع

بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم

مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود

و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی

بنده پست را با نسبت هست چه کار است و پستی خاک را با هستی پاک چه بازار

چو او هست حقا که ما نیستیم طلعت بدر را در شب قدر اگر احول دو بیند یا اعمی نبیند از عیب حول و عمی است نه نقصی بر بدر سما

با وجودش ز من آواز نیاید که منم این بنده خود کیست و مایة او چیست که در عوالم بالا و خصایص والا بنفس خویش از کم و بیش حرفی تواند گفت و رایی تواند جست افاضه ذات همایون که مانند اشعه مهر تابان خاک تیره را زر کند و سنگ خاره را گوهر عجب نیست که بی وجودی چون این بنده را که از خار و خاک و خاره و خاشاک بی قدرتر و ناچیز است دیده جستجویی دهد و منطق گفتگویی گشاید که از سر ذات نشان جوید و در کنه صفات سخن گوید کاشف حقایق آثار شود راوی دقایق افعال گردد

فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله ...

... رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش

پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است

باب اول ...

... مقدمه

از لوازم ترسل و تصنیف است که در هر فن قبل از اقدام و شروع ذکر فایده و موضوع نمایند و چون موضوع این فن شریف وجود مسعود شاهنشانی است و کما اشرنا الیه مبنای این کتاب بر ذکر و شرح و حمد و مدح ذات و صفات و افعال و آثار همایون خواهد بود

لهذا لازم آمد که فصلی چند در بیان وجود و تعریف ذات و تقریر سایر اصطلاحات مرقوم گردد

فصل اول

تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارایه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب عمیت عین لاتراک اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته بهر جایی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد شمع سوزیم و آفتاب بلند حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی آفتاب آمد دلیل آفتاب

فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه ...

... ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت قلبش مظهر علم شد صدرش مصدر حلم چهرش آیت رحمت طبعش مایة حکمت لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات

جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست دست و بنان از غایت جود آیت وجود گزید شاهد علی چهره گشود تارک مبارک مشهود شد پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت پرده گوش مظهر سمع شد جلوه بصر دیده نظر باز کرد عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد هم چنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضای ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید پس ملایک مقرب ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع

پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت دانای راز توحید آمد بینای رسم تمهید گشت طیر گلشن جبروت بود سیر عالم ملکوت میکرد ...

... عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد نخست بر جانب جناب حق دید پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا

شاهد حسن از آن مشهود شد شحنه عشق ازین موجود گشت حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود تا یکی شهره بشیدایی شد و یکی چهره بزیبایی گشوده حسن را رأی تجلی آمد عشق را جای تسلی نماند جیب تحمل چاک زد دست تولا بر آورد خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که ایاک ان تدنو الینا فتحرق لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا پس بحکم حکیم ازل وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شیونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد قالوا اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک ...

... بر دیده روشنت نشانم

ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود رأی خسرو حسن منحرف ساخت خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت

روز اول که عازم نهضت گردید مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت نه چشمی عاشق دیدار دید نه کس را طالب و خریدار برقع دیدار گشود دیده بیدار نبود طلعت رخسار نمود مردم هشیار ندید جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش نه اسمی از شوق و طلب بود نه رسمی از وجد وطرب ...

... غنچه بسان مریم دوشیزه گشت حامل

چهره گلگون از جیب گلبن برافروخت جوشن غلغل از جان بلبل برآورد دامن دشت بخرمن و کشت بیاکند عرصه باغ بشمع و چراغ بیار است باغ و بستان را اردی بهشت آورد و دشت و هامون را بوی بهشت سرو موزون را آزادگی آموخت بید مجنون را افتادگی شجر را مایة برگ و بر داد و سایه زیب و فر ثمر را روزی خلایق ساخت و رونق حدایق طبع خشب طعم رطب زاد خوشه عنب توشه طرب داد تاک مادر میشد و شکر زاده نی گشت سیب نکهت طیب اندوخت نار شعله نار افروخت نارین مجمر آتش شد نارون خرم و دلکش گشت نفس نباتی را بحدی پایه ترقی داد که نخل خشکی بقوت اعجاز زبان تکلم باز کرد و شاخ نخلی در عرصه خودنمایی دعوی خدایی نمود

پس رایت عزم سامی از کشور نامی بجانب ملک حیوان افراخته وجودی آلوده دید و گروهی آسوده ملکشان ویران و خراب جمله شان فتنة خورد و خواب شهر و بازار آشفته کوی و برزن نارفته همه جا خانه لوث بود همه را حامل روث یافت لاجرم دامن پاک در کشید و بسرعت برق میگذشت عشق بر ساقه عساکر بود و صورت ماجرا دید و دانست که مردم ملک قدس را با عالم لوم و لوث مجال موانست نیست خواست تا قدرت خویش ظاهر کند حسن خود کام را جلوه خرام رخش در مربع و کاس وحش بود که ناگاه از پی دوان آمد و در پی آهوان افتاد شوق و صبی در جوق ظباء افکند قلوب آرام را قرار و آرام نماند بهر سو بی خود دویدن گرفتند و از هر چه جز دوست رمیدن

حسن را این صفت پسند آمد و دیده التفاتی گشود که چشمشان ره زن هوش شد و نوعشان مهتر و حوش وزان پس سایر وحشیان را لشکر عشق در میان گرفت و آن روز بر رسم ترکان صید جرکه فرمود جوش و خروش از خیل وحوش برخاست شور نشار در جرک طیور افتاد قمری و عندلیب را قدرت صبر و شکیب نبود شهپر بی خودی باز کردند و زخمه عاشقی ساز حسن چون آیت طلب بدید چهره طرب گشوده قمریان را مقری بستان کرد و بلبلان را همدم مستان نغمه هزاردستان زخمه هزاردستان زد و ناله مرغ شب خوان رونق بزم گلستان شد کبک جلوه خرام گرفت طوطی منطق کلام گشود جلوه چتر طاووس غیرت چهر عروس گشت و حلقه زلف حقار چون خم گیسوی یار هما را سایه سعادت بخشید و عادت قناعت عنقا را خلعت خلافت داده در ملک طیور پادشاه کرد و قله قافش تخت گاه

جیش ملکوت که عمری رنج سفر کشیده بودند و اهل وطن ندیده پرواز مرغان چمن را مانند یاران وطن دیده بیاد یاران در اهتزاز آمدند و در جرک مرغان بپرواز باز و شاهین با ناز و تمکین انباز شد که دیده این بعزیزی دوخته گشت و چنگل آن بخون ریزی آموخته یکی لایق دست شاه آمد یکی صاحب طوق و کلاه تاثیر صحبت ناز است که منقار و مخلب باز را بخون خواری باز دارد و بجان شکاری دراز اگر عز و تمکین نمیبود جای شاهین در بزم شاهان کجا بود و مرغ دشتی را این فرو آیین چرا ...

... نفسی فداوک من سار علی ساق

حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد شهر مشرف بخراب شد شهریان عرصه اضطراب عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت سر این راز از پیر خرد باز جست گفت کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود

لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد ...

... کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار

مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبایی نماند و طاقت تنهایی نیاورد لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد بنایی دل کش دید سرتاسر آن بگردید منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند ...

... شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند تا مگر فتنة شیطان عیان شد یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند

جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آیینه جمال تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود

گر بریزی بحر را در کوزه ای ...

قائم مقام فراهانی
 
 
۱
۴۴۷
۴۴۸
۴۴۹
۴۵۰
۴۵۱
۵۵۱