گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر را در آن درهای مکنون

تو دامن‌ها ز بحر فکر بیرون

دبیر و عاملان پادشاهی

ز خوف و انفعال و روسیاهی

سر رشته به روسان داده یکبار

گسسته جملگی را پود هم تار

نموده عرض کاین تقصیر ما نیست

امین الدوله دربار شه کیست؟

چو ما را نیست در کار اختیاری

بدون اذن او سازیم کاری

یقین کردم که باشد او خبردار

چو وی را کرده‌ای بر جمله مختار

ندانستیم کان بوده‌ست در خواب

که بر این آتش حربی زند آب

بزد بر آتش آب و مشتعل شد

بداند شه که باید منفعل شد

گنه کاری تمارض خانه خواهد

جهانی را چرا در غم نشاند

چنین کاری ندارد هیچ کس یاد

چو تیراز شصت شد، بیجاست فریاد

همه دانیم کاشوب دگر شد

شکست این صلح و جنگ روس سر شد

بود امر از شهنشه دست کوتاه

خدا داند نباشد عرض دلخواه

بفرمود اینچنین شاه جهاندار

که ای بدبخت خلق زشت کردار

کُشم گر جمله را یک سر سزاوار

کدام از بنده سر زد اینچنین کار؟

ولی دانست نفس‌الامر چون شد

ز اهمال که این فعل زبون شد

نکرد این اقتضا در ملک‌داری

...

پس آنگه فکرها بسیار فرمود

در اطراف نخیل راه پیمود

ز هر ره دید نبْوَد راه تدبیر

بفرمود: این ندانم چیست تقدیر

چه سان از چارهٔ عذرش برآیم

ندانم از کدامین در درآیم

ولیعهد ار کند این چاره شاید

که از دست دگر کس‌ها نیاید

نویسند این زمان فرمان به تبریز

که از آنجا رسد یک دست آویز

چو رسم و کار روسی را بداند

که شاید چاره کار او نماید

وگرنه من ندانم غیر تقدیر

به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟

هر آن امری که حکم کردگارست

شوم راضی که او دانای کارست

نپیچم سر، خدا دانم کریم است

پناه بندگان است و رحیم است

شهنشه چون که کارش با خدا بود

ولیعهدش نکو سعیی بفرمود

ز تدبیرات بکر و اهتمامش

به قسمی خوب برکردی تمامش

به عذر خون ایلچی آن خردمند

فرستاد آن یکی فرزانه فرزند

ولی فرزانهٔ نیکو بیانی

به دل‌ها آشنا و نکته دانی

جوان بخت نکو خو، عقل پیری

بسی فرزانه با شوکت امیری

سخن سنجی، جوانی، پخته کاری

ز هر رسم آگهی، کامل عیاری

به پیش شاه روسش عذر خواهی

نماید با دلیل و با گواهی

نموده دوستی را باز تجدید

نموده فکر بکرش باز تمهید

دهد بر وارث او خون‌بها زر

بشوید گر کلفت پای تا سر

کند محکم دگر عهد شکسته

ببندد رشته‌ای کز هم گسسته

بحمدالله برفت و کاردان شد

هرآنچه خواهشی کرد او، همان شد

به شاه روس چون کردی ملاقات

غبار قلب او شست از مکافات

به دل نگذاشت او هم یک غباری

بلی خسرو نموده شهریاری...

...شد اندر این کار

گشوده عقده‌های بسته بسیار

نه این گوهر که پاک است اینچنین است

همه کارش پسند آن و این است

خدا سازد به زودی باز آید

تفقدها ز باب و شاه یابد

برای قطع و فصل خرج این کار

ز طهران ... کرد مختار

به اینجا آمده سوی ولیعهد

قرار خرج را دید و ستد عهد

صد و هفتاد الف تومان زر ناب

کند کوته ولیعهد از همه باب

چو دانستند کوته شد حکایت

زسر بگرفته شد باز این روایت

هم آنانی که آگه بوده زان کار

فسانه گر شدند بهتر دگر بار

یکی گوید: دگر این خون بها کیست

صد و هفتاد الف این خرج‌ها چیست؟

یکی گوید: فدایت ای شهنشاه

قرار رکن گویا بوده دل خواه

یکی گوید: که این هم شد وسیله

که گیرد پول بسیاری به حیله

بود قائم مقامش خوب هشیار

کند هر ساعتی فکری دگر بار

کسی از عهده فکرش نیاید

ببندد هر در از دیگر در آید

یکی گوید: که دست آویز کردند

قرار خون که در تبریز کردند

هم آنانی که لب خاموش بودند

در آن غوغا سراسر گوش بودند

کنون از هر سر آواز جدائی

برون آید نماید یک صدائی

بلی بیشه چو خالی گردد از شیر

غزال ایمن شود از خوف نخجیر

چو بیشه مَرغ دارد سبز و پر آب

کجا در او پلنگ و شیر در خواب

روا باشد که جان سازم نثارش

کشم بر دیده خاک ره گذارش

بحمدالله شهنشاه فلک جاه

همه چون داند این‌ها نیست گمراه