گنجور

 
۸۶۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۸۳

 

... از جوشش من جوش کن صد جیحون

وز گردش من خیره بماند گردون

مولانا
 
۸۶۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴۲

 

... صد قرن گذشت و آسمان نیز ندید

در گردش روزگار ماننده تو

مولانا
 
۸۶۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل اول - یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید

 

... چون راست شوی آن همه نماند امید را زنهار مبر با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود که سری است رفتنی چه امروز چه فردا اما ازین رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفس های ایشان قوت گرفته است و اژدها شده این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رای های بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد چون طرف ایشان را معمور داری طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود چندانکه آن سوی روی این سو که معشوق است روی از تو می گرداند و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمی آیی او از تو خشم می گیرد من اعان ظالما سلطه الله علیه آن نیز که تو سوی او می روی در حکم این است چون آن سو رفتی عاقبت او را بر تو مسلط کند

حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن آخر از دریا گوهرها و صد هزار چیزهای مقوم برند از دریا آب بردن چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند بلکه عالم کفی ست این دریای آب خود علم های اولیاست گوهر خود کجاست این عالم کفی پرخاشاک است اما از گردش آن موج ها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موج ها آن کف خوبی می گیرد که زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطرة من الذهب و الفضة و الخیل المسومة و الانعام والحرث ذلک متاع الحیوة الدنیا پس چون زین فرمود او خوب نباشد بلک خوبی در او عاریت باشد وز جای دگر باشد قلب زراندودست یعنی این دنیا که کفکست قلبست و بی قدرست و بی قیمت است ما زراندودش کرده ایم که زین للناس آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که  من عرف نفسه فقد عرف ربه همچنانکه این اسطرلاب مسین آینه ی افلاک است وجود آدمی که ولقد کرمنا بنی آدم اسطرلاب حق است چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا و آشنا کرده باشد از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم و لمحه به لمحه می بیند و هرگز آن جمال ازین آینه خالی نباشد حق را عز و جل بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت می پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند اما از غایت غیرت خود را می پوشانند چنانک متنبی می گوید لبسن الوشی لا متجملات ولکن کی یصن به الجمالا

مولانا
 
۸۶۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و چهارم - نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین. فرمود «که سیف

 

... در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ می کرد در آن محله دختری بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود هر لحظه می شنیدم که می گفت خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی و می دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می بردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمی کرد تا بدانی که هر که خود را بهحق سپرد از آفت ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می خواست پدرش می گفت که از خداخواه او چون میگ ریست و آن را از خدا می خواست آنگه آن چیز را حاضر می کردند تا بدین سالها برآمد روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسه اش آرزو کرد بر عادت معهود گفت هریسه خواهم ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد کودک سیر بخورد پدر و مادر چون بیامدند گفتند چیزی نمی خواهی گفت آخر هریسه خواستم و خوردم پدرش گفت الحمدلله که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوت گرفت مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانه خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید در گوشه مسجدش بگذاشت زکریا می خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هرکه بر روی آب بماند آن چیز از آن او باشد اتفاقا فال زکریا راست شد گفتند حق اینست و زکریا هر روز او را طعامی می آورد در گوشه مسجد جنس آن آنجا می یافت گفت ای مریم آخر وصی تو منم این از کجا می آوری گفت چون محتاج طعام می شوم و هرچ می خواهم حق تعالی می فرستد

کرم و رحمت او بی نهایت است و هرکه بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد زکریا گفت خداوندا چون حاجت همه روا می کنی من نیز آرزویی دارم میسر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آنکه او را تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعت تو مشغول گردد حق تعالی یحیی را در وجود آورد بعد از آنک پدرش پشت دوتا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمی زاد پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد تا بدانی که آن همه پیش قدرت حق بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست مؤمن آنست که بداند در پس این دیوار کسی ست که یک به یک بر احوال ما مطلع است و می بیند اگرچه ما او را نمی بینیم و این او را یقین شد بخلاف آنکس که گوید نی این همه حکایت است و باور ندارد روزی بی اید که چون گوشش بمالد پشیمان شود گوید آه بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود من او را نفی می کردم مثلا تو می دانی که من پس دیوارم و رباب می زنی قطعا نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الا غرض ازین آنست که می باید آن حالتی که در نماز ظاهر می شود پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حق تا هم علی صلاتهم دایمون باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف گردش آسیاب است که می گردد قطعا این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی آب آزموده است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عین جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زیرا احوال این عالم است با حق بنال که خداوندا مرا غیر این سیرم و گردش گردشی دیگر روحانی میسر گردان چون همه حاجات از تو حاصل می شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوت و پر و بال است اگر آن مقصود کلی حاصل شد نور علی نور باری به یاد کردن حق اندک اندک باطن منور شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد مثلا همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الا دم به دم از زمین دور می شود و از مرغان دیگر بالا می گیرد یا مثلا در حقه ای مشک باشد و سرش تنگ است دست در وی می کنی مشک بیرون نمی توانی آوردن الا مع هذا دست معطر می شود و مشام خوش می گردد پس یاد حق همچنین است اگرچه به ذاتش نرسی الا یادش جل جلاله اثرها کند در تو و فایده های عظیم از ذکر او حاصل شود

مولانا
 
۸۶۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس السادس » مناجات

 

... ابوذر که از چاکران حضرت رسالت و مستفیدان عتبه نبوت و از خادمان حجرە فتوت بود چنین می گوید که روزی روی سپاه اهل دین پشت و پناه اهل زمین نقطه دایرە عالم ثمرە شجرە بنی آدم طغراکش ولسوف یعطیک ربک فترضی رایض براق سبحان الذی اسری برگذرنده به اعلم ثم دنی فتدلی دنیا و عقبی زیر قدمش اشارت کنان وکان قاب قوسین اوادنی

این ابوذر گفت که این مهتر روزی از مسجد الحرام و از حجرة المصلی یناجی ربه بیرون آمده بود دعاء بعدکل صلوة مستجابه گفته و بر تخت اناسید ولد آدم و لا فخر نشسته بساط الفقر فخری افکنده چهار بالش آدم و من دونه تحت لوایی نهاده بر متکای اول ما خلق الله نوری تکیه زده و مهاجر و انصار و جمع مستغفرین بالاسحار به شکر قایمون باللیل و صایمون بالنهار به گردش حلقه زده صدیق در تحقیق در سر می سفت فاروق میان حق و باطل فرق می اندیشید ذی النورین تاریکی لحد را روشنایی مهیا می کرد مرتضی حلقه در رضا می زد بلال بلبل وار ارحنایا بلال می گفت صهیب قدح صهبای وفا درمی کشید سلمان در طریقت سلامت قدم می زد و من که ابوذرم در راه عظمت او ذره ذره گشته بودم زبان انبساط بگشادم وگفتم ای مهتر ما ما فی صحف موسی در صحف موسی که سلوت جان عاشقان است و انیس دل مشتاقان است چه چیز است مهتر قفل سکوت به فرمان حی لایموت از حقه تحقیق برداشتگفت عجبت عجب دارم از آن بنده ای که قدم در میدان ایمان نهاده باشد به دوزخ و درکات جهنم ایمان آورده آوازە مالک و اعوانش بدو رسیده در این بوته بلا و زندان ابتلا چگونه خوش می خندد

مهترا فایدە دوم ...

مولانا
 
۸۶۶

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... همیشه تا که تن انس و جان از آن هستی

شود ز گردش این آسمان خضرا نیست

تو هست باد و زمام قضا به دست تو باد ...

مجد همگر
 
۸۶۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال

بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال ...

مجد همگر
 
۸۶۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

... ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون

بسان سایه ابراست و گردش خورشید

بقای شادی مسرور و انده محزون ...

مجد همگر
 
۸۶۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

... ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه

ز گردش قلمم بود زینت دیوان

ز نسل و فضل رعونت بود اگر گویم ...

مجد همگر
 
۸۷۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۵

 

... دردی نبود صعب تر از درد جدایی

با من نشوی رام مگر گردش چرخی

بر کس نکنی رحم مگر حکم قضایی ...

مجد همگر
 
۸۷۱

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

... لیک در ذات نسل آدم نیست

چو بقای جهان و گردش چرخ

عهد کس پایدار و محکم نیست ...

مجد همگر
 
۸۷۲

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

... روی چون توبه و ایمانت جهان روشن داشت

گردش از بوالعجبی کفر و گناه آوردی

دعوی حسن تو ثابت شد و محتاج نبود ...

مجد همگر
 
۸۷۳

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶۵

 

... وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام

حلمش سبب گردش تابنده افلاک

امرش علل جنبش بی فترت اجرام ...

مجد همگر
 
۸۷۴

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۸

 

... لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه

گردش این فلک بوقلمون کرد بدل

به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه ...

مجد همگر
 
۸۷۵

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

افکند مرا گردش دهر ازکویت

جایی که صبا نیارد آنجا بویت ...

مجد همگر
 
۸۷۶

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

... نامم ز پی شعر تو بر شعری شد

مخدوم چو خوانی ام که از گردش بخت

خی نقطه بینداخت و دالم ری شد

مجد همگر
 
۸۷۷

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

... زنهار ز چرخ تا نباشی دلریش

کو نیز خبر ندارد از گردش خویش

مجد همگر
 
۸۷۸

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱۸

 

گشتم ز جفای فلک و گردش سال

بد حال و نخواهم که کسم داند حال ...

مجد همگر
 
۸۷۹

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

ای چرخ ز گردش تو خرسند نیم

آزاد کنم که لایق بند نیم ...

مجد همگر
 
۸۸۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵

 

... لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

با گردش ایام به بازوی شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت ...

سعدی
 
 
۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۱۳۰