گنجور

 
مجد همگر

این چه ننگ است که بر روی چو ماه آوردی

وین چه رنگ است که از خطّ سیاه آوردی

دیرگه بود که از مشک رخت خالی داشت

لیکن این عنبر گلپوش به گاه آوردی

بر گل عارض تو مهر دلم خود بس نیست

که شفیعی دگر از مهرگیاه آوردی

روی چون توبه و ایمانت جهان روشن داشت

گِردش از بوالعجبی کفر و گناه آوردی

دعوی حسن تو ثابت شد و محتاج نبود

کز پی شاهد بس خطِّ گواه آوردی

در شب زلف تو بیچاره دلم گمره بود

از رخ همچو مهش باز به راه آوردی

نیشکر را کمر از چنبر زرّین بستی

خرمن سیم مه از بند کلاه آوردی

رخ تو باغ بهار است که نوباوهٔ او

پیش بزم مَلِکِ مُلک پناه آوردی

از گل و سنبل و شمشاد و بنفشه به صبوح

دسته بستی و سوی مجلس شاه آوردی