گنجور

 
مجد همگر

خط سیراب تو بر روی تو پیدا شد و شد

محضر حسن و جمال تو بدان سیر گواه

از رخ خوب تو آئینه بماند حیران

در خم زلف تو اندیشه بماند گمراه

غنچه در خال لب لعل تو افکند قبل

لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه

گردش این فلک بوقلمون کرد بدل

به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه

دم گرگ سحر و چشمه خور زیرزمین

می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه

حامی گوی زمین حاصل دوران فلک

مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه

با کله داری خود پیش سراپرده تو

خیمه چرخ کمر بسته شود چون خرگاه

این هم از غایت صیت است که می ناساید

یک نفس چون دهن سکه زیادت افواه