گنجور

 
۸۶۱

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... جهان گردد از خون گران چو دریا

تو چون موج کشتی به ساحل برآور

گهی همچو خورشید بر روی گردون ...

مجد همگر
 
۸۶۲

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... درحلق نخجیر آب است زنجیر

درگردن واک موج است چون غل

باز سپید است بر شاخساران ...

مجد همگر
 
۸۶۳

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

... تا چشم نیم مست تو در خواب می رود

هر شامگاه موج ز شنگرف اشک من

بر قله های قلعه سیماب می رود ...

مجد همگر
 
۸۶۴

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

... چشم من است در غمت از مدد سرشک من

طیره موج قلزمی غیرت ابر بهمنی

با همه بدخویی جهان با همه سرکشی فلک ...

مجد همگر
 
۸۶۵

مجد همگر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

... دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک

دریای رزم او چو زند موج کر و فر

بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک ...

مجد همگر
 
۸۶۶

مجد همگر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸

 

... خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی

موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت

عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی ...

مجد همگر
 
۸۶۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸

 

ای صاحبی که دست تو در معجز سخا

محسود موج قلزم و ابر بهاری است

دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است ...

مجد همگر
 
۸۶۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۹

 

... اتمام سیادت را همه منشور فرستد

ای بحر گهرزای که موج تو عدو را

از نکبت نکبا سوی در دور فرستد ...

مجد همگر
 
۸۶۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

... هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد

که نه بحریست محبت که کرانی دارد

سعدی
 
۸۷۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶

 

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل ...

سعدی
 
۸۷۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳

 

... همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود ...

سعدی
 
۸۷۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

 

... آتش آه است و دود می رودش تا به سقف

چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ...

سعدی
 
۸۷۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳

 

... ور ملامت می کند پیر و جوان آسوده ایم

موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب

یا به قعر اندر برد ما بر کران آسوده ایم ...

سعدی
 
۸۷۴

سعدی » بوستان » در نیایش خداوند » بخش ۱ - سرآغاز

 

... وگر برد ره باز بیرون نبرد

بمردم در این موج دریای خون

کز او کس نبرده ست کشتی برون ...

سعدی
 
۸۷۵

سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲۸ - حکایت پادشاه غور با روستایی

 

... به خدمت نهادند سر بر زمین

چو دریا شد از موج لشکر زمین

یکی گفتش از دوستان قدیم ...

سعدی
 
۸۷۶

سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۸ - گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

 

... که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلند است خورشید تابان به اوج ...

سعدی
 
۸۷۷

سعدی » مواعظ » مراثی » در زوال خلافت بنی‌عباس

 

... روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک

می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین

گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب ...

سعدی
 
۸۷۸

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱۷

 

... ز غرقاب این غم رهایی نیابم

که در موج دیده چو لنگر فتادم

خیال لب و روی و خالش بدیدم ...

سعدی
 
۸۷۹

سعدی » گلستان » دیباچه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب

از دست و زبان که بر آید ...

... شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

در خبر است از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمه دور زمان محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم

شفیع مطاع نبی کریم ...

... چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان

چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان

بلغ العلیٰ بکماله کشف الدجیٰ بجماله ...

... وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم إذا وعد وفا فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد

و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤید من السماء المنصور علی الأعداء عضد الدولة القاهرة سراج الملة الباهرة جمال الأنام مفخر الإسلام سعد بن الاتابک الاعظم شاهنشاه المعظم مولیٰ ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین أبی بکر بن سعد بن زنگی أدام الله إقبالهما و ضاعف جلالهما و جعل إلیٰ کل خیر مآلهما و به کرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید ...

... لیک موش است در مصاف پلنگ

اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند کلمه ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله در این کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه بر او خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق

بماند سال ها این نظم و ترتیب ...

سعدی
 
۸۸۰

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

... زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن

کس نیاید به خانه درویش ...

... گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست ...

... زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده ام که شتر را به سخره می گیرند

گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین اگر آنچه حسن سیرت توست به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی ...

... یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن بدین کلمه اختصار کردیم ...

سعدی
 
 
۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۲۶۳