گنجور

 
۸۶۲۱

حزین لاهیجی » مثنویات » صفیر دل » بخش ۲۱ - حکایت

 

... زمین زیر فرمان زمانش غلام

دو پیکر خط بندگی داده بود

به خدمت کمر بسته استاده بود

به دولت جهاندار باهوش و رای

خدا بنده بود و خرد آزمای

نبودی سرش پای بند غرور

سلیمان گران سر نباشد به مور

چو بنشست بر تخت فرماندهی

ره عدل بگزید و رسم مهی ...

... یکی گفتش ای خسرو دادگر

به عدل این چنین کس نبسته کمر

به رنج اندری در رفاه عباد ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۲

حزین لاهیجی » مثنویات » صفیر دل » بخش ۲۳ - حکایت

 

... نه خود خوردی و نه خوراندی به کس

نهادی و بر ناقه بستی جرس

به یک عمر بر زر زدی قفل و بند

کنون می گذاری که مردم برند ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۳

حزین لاهیجی » مثنویات » صفیر دل » بخش ۲۷ - اشارت به سلوک سبیل عجز و مسکینی و ترک خودی و خودبینی

 

اگر بنده را سربلندی رسد

ز مسکینی و مستمندی رسد ...

... نبینی که چون دانه افتد به خاک

بکوشند مهر و مه تابناک

کز افتادگی سرفرازش کنند

به صد ناز با برگ و سازش کنند

طبایع شتابنده در اعتضاد

به خدمت کمر بسته باران و باد

مکن خودپرستی ز نابخردی

خدابنده گردی ز ترک خودی

مجاهد اگر نفس اماره کشت ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۴

حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۳ - در صفت دنیای ناپایدار که قبله کج نظران و دام فریب بی خبران است و مذمّت اهل آن گوید

 

... دم نرم او پنبه گوش توست

دل ای بسته چشم فسانه نیوش

نبندی به نیرنگ این دارگوش

به یاران یکروزه دلبستگی

گلش غنچه سان است و دلخستگی ...

... که گردیده گیتی از ایشان تباه

همه بسته دامی و دانه ای

به خود یار از دوست بیگانه ای ...

... ز من بشنو این نکته دلفروز

به خود بنگر از دیده عیب بین

ببین زشت کیشی و یا پاک دین ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۵

حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۷ - در خطاب پادشاه که صلاح وی صلاح این کارگاه و فسادش تباهی نظام انام است گوید

 

... عیان است پیش هنرهای تند

فریبنده دنیاست سنگ محک

چو خواهی نماند پس پرده شک ...

... نگیرد به تو پند حکمت پژوه

چو باران رحمت به بنیاد کوه

به پیش دم ناصحان خاک باش ...

... به کاری که در وسع کوشنده نیست

همانا میان بستن از ابلهی ست

چه خوش گفت پیر مغان زردهشت ...

... فطوبی لمن نال خیر المآل

گرفتند و بستند و دادند چند

به همت به نیرو به خم کمند ...

... نگردد یکی دست زآنها علم

تو را تا نبسته ست دست آسمان

غنیمت شمر فرصت ای خرده دان ...

... تن آسایی خلق یزدان طلب

نبندی چو ظالم به خم کمند

بباید دل از ملک و اقبال کند ...

... ز بیداد ظالم پژولیده حال

بنالد که سلطان سزا می دهد

تو چون داد ندهی خدا می دهد ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۶

حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۹ - حکایت در توسّلی کلّی به حریم جلال قادر بی همتا و تجافی از ماسوا

 

... شناسا نشد کاین درفش است و مشت

حکیمانه بستم لب از پاسخش

شد از طرح من فیل ماتی رخش ...

... مرا سوختی جان ز شرمندگی

تو بر عرش سودی سر بندگی

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۷

حزین لاهیجی » مثنویات » خرابات » بخش ۲۱ - در فصل خطاب و خاتمهٔ کتاب گوید

 

... شناسای درد خروشنده ای

تواند ز یک نکته ام طرف بست

وگرنه چرا بایدم سینه خست ...

... روان سخن گستران تازه شد

نوایی که این خامه بنیاد کرد

دل توسی و رودکی شاد کرد ...

... به تعظیم من رخ نهادی به خاک

که احسنت ای نیر تابناک

اگر سعدی شهد پرور ادا ...

... زبان مهرکردی شدی جمله گوش

وگر نخل بند سخن پروران

رطب بردی از من شدی مدح خوان ...

... سبک باری دل امید است و بس

به این نکته بستم قلم را زبان

تحصنت بالمالک المستعان

خرابات ما فیض بنیاد باد

خراباتیان را روان شاد باد

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۸

حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۱۲

 

بسته بودم زبان ولی ناچار

وحدتش را همی کنم اظهار ...

... من نگویم خود اوست گوینده

گفتگو تهمتی ست بر بنده

پیش از این هم سخنوران دلیر ...

... مستی از ره مرا به دور افکند

شعله بنشست و دود گشت بلند

نیست گرمی مرا امید از کس ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۲۹

حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۲۵

 

... دوم اصحاب سیرگمراهی

بنده نفس و خصم آگاهی

اختلاف عوالم هستی ...

... بی خرد بهتر آن که باشد بکم

نیک بنگر فنای ذات کجا

سلب شخص و مشخصات کجا ...

... پس به تحویل سیر آن حیوان

بسترد نقش و برزند انسان

سوم آن سابقان پاک گهر ...

... وآنچه باشد فراخور دنیا

به ازای جهان سست بنا

بود آن در رجوع قوس وجود ...

... لاجرم عالم حیات و بقاست

آنچه فرع است بی بنا و فناست

دار هستی یکی ست در معنی ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۳۰

حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۳۳

 

... گاه مفتی شدند و گاه امام

بس که تهمت به مصطفی بستند

بر خلابق ره هدی بستند

خاصه در عهد آل بوسفیان ...

... عاقبت تیغ آبدار تتار

شد جهان شسته از بنی عباس

دامن خاک پاک از آن ارجاس ...

... در شعار و دثار ایشان است

بود آگه که در بنی آدم

کس نکرده ست این فساد و ستم ...

... که زند دم ز انکر الاصوات

همگی راکبند و مرکوبند

زیر و بالای یکدگر چوبند

تا به کی از ملوک عباسی ...

حزین لاهیجی
 
۸۶۳۱

حزین لاهیجی » مثنویات » ودیعة البدیعه (حدیقهٔ ثانی) » بخش ۴۱

 

... جوز مغز مقلدان پوچ است

این به خود بستگان که می بینی

خام لفظند و خاسر معنی ...

... ریخت چندان که بحر شد ساحل

خامه ام قصر خلد کرد بنا

کس چه داند درین سپنج سرا ...

... بوالهوس را مزاج صفراوی ست

شهد بنمودنش جگرکاویست

نبرد هر کسی ز حلوا بهر ...

... هرچه هستی تو حد خود بشناس

کار مردان به خود مبند به زور

دل به دعوی گری مکن مغرور ...

... وندرین کارگاه هر کاره

کار پاکان به خویشتن بستی

دستی و پشت دستی و پستی

نکنی درک معرب و مبنی

از تو دور است راه تا معنی ...

... یک دو روزیست مهلت دنیا

چند پاید حیات سست بنا

حرف حق را اگر رواجی نیست ...

... کز هنر دل به زیر باری شد

بارها عهد بستمی با دل

که نریزد گهرکف با دل ...

... چه کنم موج می زند دل ریش

موجه بحر را که بندد پیش

شور دل چون لبم بجنباند ...

... کل شیء یزول الا هو

غفر الله ربنا و عفی

حسبنا الله ربنا وکفیٰ

حزین لاهیجی
 
۸۶۳۲

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

... فیض سحر از دیده بیدار نعیم است

بسته است بلاغت کمر و دست فصاحت

در بندگی نطق گهربار نعیم است

جنت ز تجلای جمال است منور ...

سعیدا
 
۸۶۳۳

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

بندی چرا میان عداوت به کین چرخ

از دست ما درازتر است آستین چرخ ...

... نقشی نکنده اند دگر بر نگین چرخ

یخ بسته عالم از خنکی های روزگار

یک موی کم نمی شود از پوستین چرخ ...

سعیدا
 
۸۶۳۴

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

... که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد

مدان آشفتگان خاک لب از خامشی بستند

فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد ...

... که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد

غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان

که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد ...

سعیدا
 
۸۶۳۵

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

... که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز

آن که دل بست به آن حلقه گیسوی دگر

خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز ...

... رنگ بر چهره تصویر نگردد هرگز

به بناگوش تو می بس نتواند آمد

صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز ...

سعیدا
 
۸۶۳۶

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

 

... معمار عقل را نرسد اوج دانشش

آنجا که رنگ ریخته بنای عشق

دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم

من بنده محبت و خسرو گدای عشق

بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را

ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق

باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان ...

سعیدا
 
۸۶۳۷

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

 

... دست از حلقه زلف تو چسان بردارم

بسته امید سر خویش تو را بر فتراک

عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت

کمترین بنده فرمان تو باشد ادراک

ارض سجاده به میدان رضا افکنده ...

سعیدا
 
۸۶۳۸

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

 

... سختگیری افکند از پا درخت خشک را

کی بنای خانه خود را کند عاقل ز سنگ

رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است

چین نبندد بر جبین دیوانه کامل ز سنگ

هفته دوران ما از بس به سختی می رود

کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ

کی شود شیرین مذاق عاشق از آن سنگدل ...

سعیدا
 
۸۶۳۹

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

... تا به کجا می کشد مآل ندانم

زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت

جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم ...

... پای خرد جانب تو کند و زبون است

خود بنمایی دگر جمال ندانم

در سر من شور طرفه ای است سعیدا ...

سعیدا
 
۸۶۴۰

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۶

 

... تا کشم شعله آواز و به خود گریه کنم

بنما سرو قد خویش که من فاخته وار

تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم ...

... تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم

بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال

در سراپرده آواز و به خود گریه کنم ...

سعیدا
 
 
۱
۴۳۰
۴۳۱
۴۳۲
۴۳۳
۴۳۴
۵۵۱