گنجور

 
حزین لاهیجی

شنیدم ز مخمور میخانه ای

که عالم نیرزد به پیمانه ای

بکش ساغر و فارغ از خویش باش

کم خود زن و از همه بیش باش

نیرزد جهان دژم یک پشیز

مکن چنگل حرص بیهوده تیز

فریب جهان رهزن هوش توست

دم نرم او پنبهٔ گوش توست

دل، ای بسته چشم فسانه نیوش

نبندی، به نیرنگ این دارگوش

به یاران یکروزه دلبستگی

گلش غنچه سان است و دلخستگی

دغل سیرتان سپنجی سرای

شش و پنج بازند و مهره ربای

نبازی به بازیچه، خود را به مفت

شود ششدر آن خانه کش دزد، رُفت

چه گویم ازین کهنه دیر خراب؟

که دام فریب است و نقش سراب

نه یارش نشان از وفا می دهد

نه مهرش فروغ صفا می دهد

مگو خرقه پوشانش آزاده اند

که در دام مکر خود افتاده اند

نه از راه و رسم طلبشان خبر

نه از خوی پاکان در ایشان اثر

گرفتار رنج و غم و محنتند

که دنیاپرستان دون همّتند

نه از معنی آگه، نه از دل خبیر

جوانان جاهل، سفیهان پیر

همه رهزنان فقیران به مکر

همه دام تزویر، با عمرو و بکر

درونشان خراب و برونشان دژم

همین بیت معمور ایشان شکم

چه حال است یا رب درین مشت خاک؟

که یک دل نمی بینم از شرک پاک

نه در قید دین، زاهد دلق پوش

نه با یاد حق صوفی خودفروش

نه در حدّ خود، عامی تیره رای

نه در فکر خود، واعظ خودنمای

نه مسجد بجا مانده نه خانقاه

که گردیده گیتی از ایشان تباه

همه بستهٔ دامی و دانه ای

به خود یار، از دوست بیگانه ای

بیا ای فقیر پراکنده روز

ز من بشنو این نکتهٔ دلفروز

به خود بنگر از دیدهٔ عیب بین

ببین زشت کیشی و یا پاک دین

خود انصاف ده ای خردمند راد

که جنت روی یا به بئس المهاد

چه در سینه داری؟ ببین ای دغل

مگو دل، بگو نقش لات و هُبل

به خود دیدهٔ عبرتی بازکن

خجل گر نگردی، به ما ناز کن