ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۵ - مواضعت نهادن با ترکمانان
و ماه رمضان فراز آمد و روزه گرفتند و از آن منهیان که بودند پوشیده بنسا نامه های ایشان رسید و نبشته بودند که چندان آلت و نعمت و ستور و زر و سیم و جامه و سلاح و تجمل بدست ترکمانان افتاد که در آن متحیر شدند و گفتی باورشان می نیاید که چنین حال رفته است و چون ایمن شدند مجلسی کردند و اعیان و و مقدمان و پیران در خرگاهی بنشستند و رای زدند و گفتند که نااندیشیده و نابیوسان چنین حالی رفت و پیش خویش بر ایستادن محال باشد و این لشکر بزرگ را نه ما زدیم اما بیش از آن نبود که خویشتن را نگاه میداشتیم و از بی تدبیری ایشان بوده است و خواست ایزد عز ذکره که چنین حال برفت تا ما بیکبارگی ناچیز نشدیم و نااندیشیده چندین نعمت و آلت بدست ما آمد و درویش بودیم توانگر شدیم و سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چند او دیگر نیست و این لشکر او را از بی تدبیری و بی سالاری چنین حال افتاد سالاران و لشکر بسیار دارد ما را بدانچه افتاد غره نباید شد و رسولی باید فرستاد و سخن بنده وار گفت و عذر خواست که سخن ما همان است که پیش ازین بود و چه چاره بود ما را از کوشش چون قصد خانها و جانها کردند تا چه جواب رسد که راه بکار خویش توانیم برد
چون ازین نامه ها واقف گشت امیر لختی بیارامید و در خلوت با وزیر بگفت ...
... و دمادم این ملطفه های منهیان رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیر بخاری دانشمند و سخن گوی نامه یی داشت بخواجه بزرگ سخت بتواضع نبشته و گفته که ما خطا کردیم در متوسط و شفیع و پایمرد سوری را کردن که وی متهور است و صلاح و عاقبت خوب نگاه نداشت لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذ الله که ما را زهره آن بود که شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور اما چون درافتادند چون گرگ در رمه و زینهاریان بودیم و قصد خانه ها و زن و فرزند ما کردند چه چاره بود از دفع کردن که جان خوش است اکنون ما بر سخن خویشیم که در اول گفته بودیم و این چشم زخمی بود که افتاد بی مراد ما اگر بیند خواجه بزرگ بحکم آنکه ما را بخوارزم نوبت داشته است بروزگار خوارزمشاه آلتونتاش و حق نان و نمک بود بمیان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید و این کس ما را با جواب نامه بازگردانیده شود بر قاعده یی که دل ما بر آن قرار گیرد تا نکوهش کوتاه گردد و اگر معتمدی با این کس ما فرستد خواجه بزرگ از آن خویش هم نیکوتر باشد تا سخن ما بشنود و مقرر گردد که ما بندگانیم و جز صلاح نمی جوییم
خواجه بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند و امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه بدیهی می برد آنچه گفته اند درخواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعده یی راست نهاده شود چنانکه دلها قرار گیرد و از پیش امیر بازگشتند برین جمله وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته باز- گردانیده آید تا این کارهای تباه شده بصلاح بازآید
و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم این مردی بود از دهاة الرجال با فضلی نه بسیار و نه عشوه و زرق با وی و پدرش امیر محمود را رضی الله عنه مؤدبی کرده بود بگاه کودکی قرآن را و امیر عادل رحمة الله را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و بترکستان رفته و آنجا باوز کند قرار گرفته و نزدیک ایلگ ماضی جاه گونه یی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فایده حاصل شده بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت بآخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد وصینی شغل را قاعده یی قوی نهاد و امیر مسعود بابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسط و تسحب او دل بر وی گران کرد و شغل ببوسعید مشرف داد وصینی را زعامت طالقان و مرو فرمود و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها و آخر کارش آن بود که بروزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند بهندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند از حدیث فقاع و شراب و کباب و خایه و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست و از این قوم کس نمانده است و قیامتی خواهد بود و حسابی بی محابا و داوری عادل و دانا و بسیار فضیحتها که ازین زیرزمین برخواهد آمد ایزد عز ذکره صلاح بارزانی داراد بحق محمد و آله اجمعین ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۶ - رفتن امیر سوی هرات
و درین هفته نامه ها رسید از سپاه سالار علی عبد الله و صاحب برید بلخ بو القاسم حاتمک که پسران علی تگین چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما بناکام از نسا بازگشتند دیگر باره قصد چغانیان و ترمذ خواستند که کنند و دو سه منزل از سمرقند برفته بودند خبر رسید ایشان را که والی چغانیان امیر بوالقاسم مردم بسیار فراآورده است از کنجینه و کمیجیان و سپاه سالار علی ببلخ رسید با لشکری گران و قصد آب جیحون گذشتن دارد بازگشتند و آن تدبیر باطل کردند جواب رفت که کار ترکمانان سلجوقی که بنسا بودند قرار یافت و بندگی نمودند و بدانستند که آنچه رفت از باز- گشتن حاجب بگتغدی نه از هنر ایشان بود و از حسن رای ما خلعت و ولایت یافتند و بیارامیدند و مقدمی بخدمت درگاه خواهد آمد و ما بنشابور چندان مانده ایم تا رسول ما بازرسد و مهرگان نزدیک است پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم تا زمستان آنجا بباشیم و پاسخ این تهور داده آید بأذن الله عز و جل
روز دوشنبه شانزدهم ذو القعده مهرگان بود امیر رضی الله عنه بامداد بجشن بنشست اما شراب نخورد و نثارها و هدیه ها آوردند از حد و اندازه گذشته و پس از نماز نشاط شراب کرد و رسم مهرگان تمامی بجای آوردند سخت نیکو با تمامی شرایط آن وصینی از پیش سلجوقیان بیامد و در خلوت با وزیر و صاحب دیوان رسالت گفت که سلطان را عشوه دادن محال باشد این قوم را بر بادی عظیم دیدم اکنون که شدم و مینماید که در ایشان دمیده اند و هر چند عهدی کردند مرا که صینی ام بر ایشان هیچ اعتماد نیست و شنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد نباید که خللی افتد من از گردن خویش بیرون کردم وزیر گفت چه محال میگویی ...
... اگر می برود باری لشکری قوی اینجا مرتب کند و مقیم شوند و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را و وی برفت و با امیر بگفت امیر جواب داد که نه همانا که از ایشان خلاف آید و اگر کنند تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است
و قدر حاجب را با خیلها و هزار سوار تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب دیوان و وی نیز مردم بسیار دارد و بسرخس لشکر است و همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم و همگنان را باید گفت تا گوش باشارت صاحب دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند بزودی بدو پیوندد و ما از بلخ بحکم آنکه نامه های منهیان میخوانیم از حال این قوم تدبیرهای دیگر فرموده آید که مسافت دور نیست خواجه را باید گفت تا آنچه فرموده ایم امروز تمام کند که بهمه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد بونصر بیامد و با وزیر بگفت و همه تمام کردند و امیر مسعود رضی الله عنه دیگر روز یوم الاحد التاسع عشر من ذی القعدة از نشابور برفت و سلخ این ماه بهرات آمد و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول و سالار تلک بمرو الرود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته و نیکو لشکری بود و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تکران امیر را سخت خوش آمد این لشکر و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت مسعود محمد لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم وی را بدیوان رسالت باید برد بونصر گفت فرمان بردارم و وی مستحق این نواخت هست وی را بدیوان آوردند
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۹ - خلعتپوشی امیر مجدود
و روز پنجشنبه نهم جمادی الاولی امیر بشکار برنشست و بدامن مرو الرود رفت و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد و روز شنبه هفدهم جمادی الاخری از باغ بزرگ بکوشک در عبد الاعلی بازآمد و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت و بکوشک بازآمد روز شنبه غره رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت بدار الملک رسید و بکوشک کهن محمودی بافغان شال بمبارکی فرود آمد
و کوشک مسعودی راست شده بود چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانه های کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را پس بکوشک کهن محمودی بازآمد و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فراشان جامه های سلطانی میافگندند و پرده ها میزدند و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود رضی الله عنه و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد چنانکه از عبد الملک نقاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است بوعلی گفت مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است و همه بعلم من بود و امروز این کوشک عالمی است هر چند بسیار خلل افتاده است گواه بناها و باغها بسنده باشد و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکان بحق محمد و آله ...
... پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان
و همه کارها شکر خادم دارد و راهها فروگرفته اند و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند و دختران خوارزمشاه را گفت تعرض نباید نمود
مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلف و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند و روز یکشنبه پنجم شوال امیر بشکار پره رفت با خاصگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند و بغزنین آوردند مجمزان هر کسی از محتشمان دولت را و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو چنانکه امیران را دهند خاصه که فرزند چنین پادشاه باشد و وی را سه حاجب با سیاه دادند و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی و حل و عقد سرهنگ محمد بستد و با این ملک زاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود و دیگر روز پیش پدر آمد رضی الله عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید و مبشران بازگشتند و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد و در آن باب همه حالها مقرر گردد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۰ - جشن مهرگان
... دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظره بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بست رود وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید رایت عالی بهرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد و خداوندزاده امیر مودود و سپاه سالار علی عبد الله مثال یافتند تا با مردم خویش و لشکری قوی سلطانی ببلخ روند و آنجا مقیم باشند تا همه خراسان مشحون باشد ببزرگان و حشم و بازگشتند و کارها راست کردند و دیگر روز امیر بر پیل نشست و با خاصگان بدشت شابهار بایستاد تا فرزند عزیز و سپاه سالار و لشکر آراسته پیش آمدند تعبیه کرده و بگذشتند و این دو محتشم و مقدمان رسم خدمت بجای آوردند و سوی بلخ رفتند- و خلعت یافته بودند پیش از آنکه برفتند- و امیر بسعادت بکوشک آمد
و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند بکوشک خواجه بزرگ ابو العباس اسفرایینی بدیه آهنگران و بقلعت سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیش کار فرزند و کارهای غزنین باشد و فقیه نوح را این سال ندیمی خداوند- زاده فرمود سلطان و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد و خواجه محمد منصور مشکان را رحمة الله علیه هم ندیمی وی فرمودند سلطان این فرزند را برمیکشید و در باب تجمل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتگاران وی زیادتها میفرمود و می نمود که او را دوست تر دارد پدر دیگر خواست و خدای عز و جل دیگر که پادشاه زاده بکودکی و جوانی گذشته شد چنانکه بیارم بر اثر و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینه او این شیربچه بازخواست و همه رفته اند خدای عز و جل بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظم ابراهیم را بقا باد بحق محمد و آله اجمعین
چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد سرای پرده بر راه بست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذو الحجه و در تگین آباد آمد روز چهار- شنبه بیست و ششم این ماه و هفت روز آنجا مشغول بود بنشاط و شراب و پس سوی بست کشید و الله اعلم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۱ - آمدن رسولان سلجوقی به بست
تاریخ سنه ثمان و عشرین و اربعمایه
غره محرم روز دوشنبه بود و بکوشک دشت لگان فرود آمد روز پنجشنبه چهارم محرم امیر رضی الله عنه و این کوشک از بست بر یک فرسنگی است نزدیک نماز پیشین که همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخچیر برانده بودند- و اندازه نیست نخچیر آن نواحی را- چون پره تنگ شد نخچیر را در باغ راندند که در پیش کوشک است و افزون از پانصد و ششصد بود که بباغ رسید و بصحرا بسیار گرفته بودند بیوزان و سگان و امیر بر خضرا بنشست و تیر میانداخت و غلامان در باغ میدویدند و میگرفتند و سخت نیکو شکاری رفت و همچنین دیده بودم که امیر محمود رحمة الله علیه کرد وقتی هم اینجا به بست و گورخری در راه بگرفتند و بداشتند باشکالها پس فرمود تا داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند که محدثان پیش وی خوانده بودند که بهرام گور چنین کردی
و روز آدینه نوزدهم محرم دو رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و نزل نیکو دادند دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمانی که گفتندی از نزدیکان آن قوم است و دیگر روز شنبه امیر بار داد سخت با شکوه و تکلف و رسولان را پیش آوردند و خدمت کردند و بندگی نمودند و بدیوان وزیر بردندشان و صاحب دیوان رسالت آنجا رفت خواجه بونصر مشکان و خالی کردند نامه یی سوی وزیر خواجه احمد عبد الصمد نبشته بودند و حوالت به پیغام کرده و پیغام چنان بود که از ما تا این غایت هیچ دست درازی نرفته است اما پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگراند و دیگر میآیند که راه جیحون و بلخان کوه گشاده است و این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که داریم برنمیگیرد
باید که خواجه بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید چنانکه صاحب بریدان و قضاة و صاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و بهر کار دشوارتر میان بندیم و سباشی حاجب و لشکر نیشابور بهرات مقام کنند اگر قصد ما کنند ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد التماس ما این است رای عالی برتر ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۲ - رسیدن رسول پسران علی تگین
و روز سه شنبه غره صفر ملطفه نایب برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید که داود ترکمان با چهار هزار سوار ساخته از راه رباط رزن و غور و سیاه کوه قصد غزنین کرد آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزد تعالی تواند دانست امیر سخت تنگ دل شد بدین خبر و وزیر را بخواند و گفت هرگز ازین قوم راستی نیاید و دشمن دوست چون تواند بود با لشکر ساخته ترا سوی هرات باید رفت تا ما سوی غزنین رویم که بهیچ حال خانه خالی نتوان گذاشت وزیر گفت
فرمان بردارم اما بنده را این خبر حقیقت نمی نماید که از مهرگان مدتی دراز بگذشته است و مرغ نیز از راه رباط رزن بغزنین نتواند رفت امیر گفت این چه محال است که میگویی دشمن کی مقید یخ بند میشود برخیز کار رفتن بساز که من پس فردا بهمه حالها سوی غزنین بازروم وزیر بازگشت و قومی که در آن خلوت بودند جایی بنشستند و بر زبان بونصر پیغام دادند که اگر عیاذا بالله این خبر حقیقت است مردی رسد خداوند را چندان مقام باید کرد تا خبری دیگر رسد برفت و پیغام بگزارد امیر گفت نیک آمد سه روز مقام کنیم اما باید که اشتران و اسبان غلامان از سپنج بازآرند گفتند نیک آمد و کسان رفتند آوردن اسبان و اشتران را و هزاهزی عظیم در لشکرگاه افتاد و مردمان علفها که نگاه داشتن را ساخته بودند ببهای ارزان فروختن گرفتند خواجه بونصر مرا گفت علف نگاه دار و دیگر خر که این خبر سخت مستحیل است و هیچگونه دل و خرد این را قبول نمیکند و گفته اند
لا تصدقن من الاخبار ما لا یستقیم فیه الرأی و این خداوند ما همه هنر است و مردی اما استبدادی عظیم دارد که هنرها را می بپوشد و راست چنان آمد که وی گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۳ - حکایت قاضی بوالحسن بولانی
... درین باب چه می باید کرد و صواب چیست گفتند شططی نخواسته است این جوان اگر او را بدین اجابت کرده آید فایده حاصل شود یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولد نگردد و دیگر که مردم دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد بندگان را این فراز می آید و صواب آن باشد که رای عالی بیند بوالعلاء برفت و باز آمد و گفت آنچه می گویند سخت صواب آمد اجابت باید کرد به هر سه غرض و نامه ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را و به دست بوالعلاء بفرستادند امیر عبد- السلام رییس بلخ را اختیار کرد و از جمله ندما بود و به رسولی رفته خواجه بونصر بازگشت و نامه ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه سالار بنام ایلگ کنند و رسولان برین جمله برفتند روز سه شنبه بیست و سوم صفر با مرادها
و پیش تا عارضه زایل شد نامه ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق که چون پسر کاکو را سر به دیوار آمد و بدانست که به جنگ می برنیاید عذرها خواست و التماس می کند تا سپاهان را به مقاطعه بدو داده آید و بنده بی فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد رسول او را نگاه داشت و نامه ها که وزیر خلیفه راست محمد ایوب به مجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب فرمان کار کرده آید بونصر این نامه ها را به خط خویش نکت بیرون آورد تا این عارضه افتاده بود بیش چنین می کرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی نبود می فرستاد فرود سرای به دست من و من به آغاجی خادم می دادم و خیر خیر جواب می آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا این نکته بردم و بشارتی بود آغاجی بستد و پیش برد پس از یک ساعت برآمد و گفت ای بوالفضل ترا امیر می بخواند پیش رفتم یافتم خانه تاریک کرده و پرده های کتان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه ها نهاده و طاس های بزرگ پر یخ بر زبر آن و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی بر تن و مخنقه در گردن عقدی همه کافور و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم گفت بونصر را بگوی که امروز درستم و درین دو سه روز بار داده آید که علت و تب تمامی زایل شد جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت را امضا باید کرد سپس آنکه احکام تمام کرده آید و حجت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت چنانکه رسم است به نیکویی درین باب آن نامه که به بوسهل نبشته آید تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است
من بازگشتم و این چه رفت با بونصر بگفتم سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عز و جل بر سلامت سلطان و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و به من انداخت و گفت دو خیل تاش معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل به زودی بروند و جواب بیارند و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا به شما نزدیک تر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود و به صاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا به نشابور و مراحل علف های ما به تمامی ساخته کنند که عارضه یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت ما زود خواهد بود تا خلل ها را که به خراسان افتاده است دریافته آید و چون نامه ها گسیل کرده شود تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید گفتم
چنین کنم و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال ها را با بونصر بگفتم و این مرد بزرگ و دبیر کافی رحمة الله علیه به نشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین ازین مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت نیک آمد و آغاجی خادم را گفت کیسه ها بیاورد و مرا گفت بستان در هر کیسه هزار مثقال زرپاره است بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی الله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال تر مال هاست و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه یی که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد ازین فرماییم و می شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ تر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم
من کیسه ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم دعا کرد و گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۴ - حکایت هارون الرشید مع الزاهدین
... کنیزکی کم بها بیامد و در بگشاد هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خلق افگنده و چراغدانی بر کون سبویی نهاده هرون و فضل بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد پس روی بدیشان کرد و گفت شما کیستید و به چه شغل آمده اید فضل گفت امیر- المؤمنین است تبرک را به دیدار تو آمده است گفت جزاک الله خیرا چرا رنجه شد مرا بایست خواند تا بیامدمی که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است علیه السلام و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است فضل گفت اختیار خلیفه این بود که او آید گفت خدای عز و جل حرمت و حشمت او بزرگ کناد چنانکه او حرمت بنده او بشناخت هرون گفت ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم گفت ای مرد گماشته بر خلق خدای عز و جل ایزد عز و علی بیشتر از زمین به تو داده است تا به بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ باز خری
و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله هرون بگریست و گفت دیگر گوی گفت ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی بازگشت مردم آنجاست رو آن سرای آبادان کن که درین سرای مقام اندک است هرون بیشتر بگریست فضل گفت ای عمری بس باشد تا چند ازین درشتی دانی که با کدام کس سخن می گویی زاهد خاموش گشت هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد خلیفه گفت خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم عمری گفت صاحب العیال لا یفلح ابدا چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی نپذیرفتمی که مرا بدین حاجت نیست هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت و در راه فضل را گفت مردی قوی سخن یافتم عمری را ولکن هم سوی دنیا گرایید صعبا فریبنده که این درم و دینار است بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید تا پسر سماک را چون یابیم
و رفتند تا بدر سرای او رسیدند حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست گفتند ابن سماک را می خواهیم این آواز دهنده برفت دیر ببود و بازآمد که از ابن سماک چه می خواهید گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است مدتی دیگر بداشتند بر زمین خشک فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد کنیزک بیامد و ایشان را گفت تا این مرد مرا بخریده است من پیش او چراغ ندیده ام هرون به شگفت بماند و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست گفت
بر این بام بر بام خانه رفتند پسر سماک را دیدند در نماز می گریست و این آیت می خواند
أ فحسبتم أنما خلقناکم عبثا و بازمی گردانید و همین می گفت پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حس مردم شنیده روی بگردانید و گفت سلام علیکم هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند پس پسر سماک گفت بدین وقت چرا آمده اید و شما کیستید فضل گفت امیر المؤمنین است به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به بیند گفت از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن فضل گفت چنین بایستی اکنون گذشت خلیفه پیغامبر است علیه السلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان تو درین جمله درآمدی که خدای عز و جل می گوید أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و أولی الأمر منکم پسر سماک گفت این خلیفه بر راه شیخین می رود- و به این عدد خواهم بوبکر و عمر رضی الله عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیه- السلام دارند گفت رود گفت عجب دانم که در مکه که حرم است این اثر نمی- بینم و چون اینجا نباشد توان دانست که به ولایت دیگر چون است فضل خاموش ایستاد هرون گفت مرا پندی ده که بدین آمده ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید گفت یا امیر المؤمنین از خدای عز و جل بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ و این دو منزل را سه دیگر نیست
هرون به درد بگریست چنانکه روی و کنارش تر شد فضل گفت ایها- الشیخ دانی که چه می گویی شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود ...
... بخور گوارنده باد پس چون بخورد گفت اگر این چه خوردی بر تو ببندد چند دهی تا بگشاید گفت یک نیمه مملکت گفت یا امیر المؤمنین مملکتی که بهای آن یک شربت است سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد و چون درین کار افتادی باری داد ده و با خلق خدای عز و جل نیکویی کن هرون گفت پذیرفتم
و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند فضل گفت ایها الشیخ امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است و امشب مقرر گشت این صلت حلال فرمود بستان پسر سماک تبسم کرد و گفت سبحان الله العظیم من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد هیهات هیهات بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلت سوخته شویم و برخاست و به بام بیرون شد و بیامد کنیزک و بدوید و گفت بازگردید ای آزاد مردان که این پیر بیچاره را امشب بسیار به درد بداشتید هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه می گفت مرد این است و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی
و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند و به سر تاریخ بازشدم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۷ - مکاتبت وزیر و امیر
و روز سه شنبه سلخ جمادی الأخری نامه های وزیر رسید نبشته بود که بنده کارها بجد پیش گرفته است و عمال شهرها را که خوانده بود میآیند و مالها ستده میآید و حاجب بزرگ و لشکرها بهرات رسیدند بوسهل علی نایب عارض عرض باستقصا میکند پیش بنده و سیم میدهد چون کار لشکر ساخته شود و روی بمخالفان آرند بنده تدبیر راست پیش ایشان نهد و جهد بندگی بجای آورد امید دارد بفضل ایزد عز ذکره که مرادها حاصل شود و بنده را صواب آن مینماید که خداوند بهرات آید پس از آنکه نوروز بگذرد و تابستان اینجا مقام کند که کارها ساخته است بحدیث علف و جز آن هیچ دل مشغولی نباشد تا بنده بمرو رود و حاجب بزرگ با لشکری روی بمخالفان نهد و از همه جوانب قوی دل باشد و این فتنه را بنشانده آید و کار ری و جبال نیز که بپیچیده است راست شود و خداوند فارغ دل گردد
امیر جواب فرمود که خواجه خلیفه ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهرات چه حاجت است ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است و پسران علی تگین بر راه راست آمدند بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل مشغولی نیست و فرزند عزیز مودود و سپاه سالار علی آنجااند اگر بزیادت لشکر حاجت آید از ایشان بباید خواست این جوابها برین جمله برفت
و از بونصر شنیدم که گفت تدبیر راست این است که این وزیر بکرد اما امیر نمیشنود و ناچار بغزنین خواهد رفت که آرزوی غزنین خاسته است و غزنین از وی نمیستانند سبحان الله او را بهرات یا بمرو یا بنشابور می باید رفت و یک دو سال بخراسان نشست تا مگر این فتنه بزرگ بنشیند و بچند دفعت بامیر آنچه وزیر سوی من نبشت و بی حشمت تر هم نبشته بود نیز عرضه کردم هیچ سود نداشت و ایزد را سبحانه و تعالی خواستهاست که بندگان بسر آن نتوانند شد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۸ - خلوت امیر و وزیر
... و روز سه شنبه دوازدهم شعبان خداوندزاده امیر مودود رحمة الله علیه از بلخ بغزنین رسید که از بست نامه رفته بود تا حرکت کند برین میعاد بیامد و نواخت یافت و روز سه شنبه نوزدهم شعبان امیر بر قلعه رفت و سرهنگ بو علی کوتوال میزبانی ساخته بود و روز آدینه بیست و دوم این ماه بکوشک نومسعودی بازآمد
و پیش تا از باغ محمودی بازآید نامه وزیر رسید که کارهای لشکر ساخته شده است و بر وی خصمان رفتند با دلی قوی و ترکمانان چون دانستند که کارها بجدتر پیش گرفته آمده است سوی نسا و فراوه رفتند بجمله چنانکه در حدود گوزگانان و هرات و این نواحی ازیشان کسی نماند و حاجب بزرگ بمرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هر جای شحنه فرستاد و جبایت روان شد بنده را چه باید کرد جواب رفت که چون حال برین جمله است خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید و تدبیر کارها قوی تر ساخته شود
و ماه روزه درآمد و امیر روزه گرفت بکوشک نو و هر شبی خداوندزادگان امیر سعید و مودود و عبد الرزاق رضی الله عنهم بخانه بزرگ می بودند و حاجبان و حشم و ندیمان بنوبت با ایشان و سلطان فرود سرای روزه میگشاد خالی ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان
... و بیاورده ام در روزگار امیر ماضی رضی الله عنه که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید بحکم آنکه داماد بود بحره زینب دختر امیر ماضی رضی الله عنه که بنام او شده بود تا بمعونت ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین بستاند چنانکه از ما امید یافته بود و جواب یافت که باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات داریم چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید آنگاه تدبیر این ساخته آید و باز- گشتن یغان تگین متوحش گونه از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین چون برادرش طغان خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است و پس از آن فرانرفت که حره زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست و قدر- خان پس ازین بیک سال گذشته شد ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود
امیر مسعود چنانکه بازنموده ام پیش از این خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبانی را خویش این امام بوصادق تبانی برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید و ایشان برفتند و مدتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بو القاسم با خدم و مهد بغزنین آمد و آن عرس کرده شد بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی و درخواسته تا حره زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته و گسیل خواستند کرد اما بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید با وعده خوب و میعادی و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی سخن گفت و ارسلان خان با برادر عتاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد چنانکه دشمن بحقیقت گشت هم برادر را و هم ما را و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود و شادمانگی نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قوی دل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این
پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطفه های خرد آنجا نهاده پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب گون کرده تا بجای نیارند و گفت این بغرا خان پیش خویش کرده است مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند هیچ ابقاء و مجاملت نکنند و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند و این ملطفه ها را بمهر جایی نهاده آید آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان چنانکه بتلطف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان امیر گفت سخت صواب میگویی و ملطفه ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت جانت بخواستیم بلوهور رو و آنجا کفش می دوز مرد را آنجا بردند
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبانی افتاد بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار و وی را بخواند و بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم آنجا رو و وی بساخت و با تجملی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه شنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد چنانکه بغراخان گفت همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده اند براستی و امانت و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمایه اینجا رسید راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حد وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته ایم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۱ - فتح قلعت هانسی
... و روز دوشنبه نوزدهم ذو الحجه امیر پگاه برنشست و بصحرای باغ پیروزی بایستاد تا لشکر فوج فوج بگذشت و پس از آن نزدیک نماز پیشین این سه بزرگ فرزند و وزیر و سپاه سالار پیاده شدند و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند و خواجه بونصر نوکی را استادم نامزد کرد بفرمان عالی و با وزیر برفت انهی را
و روز پنجشنبه هشت روز باقی مانده از ذو الحجه امیر رضی الله عنه از غزنی برفت بر راه کابل تا بهندوستان رود غزو هانسی را و ده روز بکابل مقام کرد
تاریخ سنه تسع و عشرین و أربعمایه ...
... و روز شنبه چهاردهم صفر امیر به شده بود بار داد و سه شنبه هفدهم این ماه از جیلم برفت و روز چهارشنبه نهم ربیع الاول بقلعت هانسی رسید و بپای قلعت لشکر- گاه زدند و آن را درپیچیدند و هر روز پیوسته جنگ بودی جنگی که از آن صعب تر نباشد که قلعتیان هول بکوشیدند و هیچ تقصیر نکردند و لشکر منصور خاصه غلامان سرایی داد بدادند و قلعت همچنین عروسی بکر بود و آخر سمج گرفتند پنج جای و دیوار فرود آوردند و بشمشیر آن قلعت بستدند روز یکشنبه ده روز مانده از ربیع الأول و بر همنان را با دیگر مردم جنگی بکشتند و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و آنچه بود از نعمت بلشکر افتاد و این قلعه را از هندوستان قلعة العذراء نام بود یعنی دوشیزه که بهیچ روزگار کس آن را نتوانسته بود ستدن
و از آنجا بازگشته آمد روز شنبه چهار روز مانده از این ماه و بغزنین رسید روز یکشنبه سوم جمادی الاولی و از دره سکاوند بیرون آمد و چندان برف بود در صحرا که کس اندازه ندانست و از پیشتر نامه رفته بود ببوعلی کوتوال تا حشر بیرون کند و راه برو بند و کرده بودند که اگر نروفته بودندی ممکن نبودی که کسی بتوانستی رفت و راست بکوچه یی مانست از رباط محمد سلطان تا شهر و در آن سه روز که نزدیک شهر آمدیم پیوسته برف میبارید و امیر سعید و کوتوال و رییس و دیگران تا بدو منزل استقبال کردند و امیر بکوشک کهن محمودی فرود آمد و یک هفته ببود چندانکه کوشک نو را جامه افگندند و آذینها بستند پس از آنجا بازآمد و بنه ها و عزیزان و خداوندزادگان که بقلعتهای سپنج بودند بغزنین بازآمدند و تا خدمت این دولت بزرگ میکردم سختی از زمستان این سال دیدم بغزنین اکنون خود فرسوده گشتم که بیست سال است که اینجاام و بفر دولت سلطان معظم ابراهیم ابن ناصر دین الله خلد الله سلطانه ان شاء الله که بقانون اول بازرسد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۲ - محضر فرستادن سباشی
... گزارش منهی و محضر فرستادن سباشی
پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پرده دار معتمد حاجب سباشی بسه روز از راه غور بغزنین آمد استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد و نبشته بود که دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بس محال که نبشته اند و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت چنانکه معتمدان را مقرر است و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید اما بندگان بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری گفتند صواب نیست مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد که چون کار بشمشیر رسد در روز برگزارده آید و نتوان دانست که چون باشد و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد و بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف می بباید کرد یا نه تا بر آن کار کند و این معتمد خویش را بوسهل بدین مهم فرستاد و با وی نهاده است که از راه غور بپانزده روز بغزنین آید و سه روز بباشد و بپانزده روز بنشابور بازآید و چون وی بازرسد و بنده را بکاری دارند بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله عز و جل
این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل و او بازمیگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند و بیابان ایشان را پدر و مادر است چنانکه ما را شهرها و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمال خداوند بر کار و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده تا بنده خبر یافت کار تباه شد بود و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود که کار خوارج دیگر است و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند آن راست و درست است که میگویند صواب نیست این جنگ مصاف کردن و رای درست آن باشد که خداوند بیند و بنده منتظر جواب است و ساخته و اگر یک زخم می بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نبشت بخط بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخط عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد که چون این نامه رسید بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱ - رفتن سباشی سوی سرخس
چنین گفت خواجه ابو الفضل دبیر مصنف کتاب که در آن مدت که سلطان مسعود بن محمود رحمة الله علیهما از هندوستان بغزنین رسید و آنجا روزی چند مقام بود که سوار سالار بوسهل بر درگاه برسید و آنچه رفته بود بمشافهه باز گفت و سلطان بتمامی بر آن واقف گشت و فرمانها بود جنگ مصاف کردن را پس روز یک شنبه بیست و یکم ماه رجب که بوسهل رسیده بود و بیاسوده
دیگر روز چون بار بگسست امیر با سپاه سالار و استادم خالی کرد و تا چاشتگاه فراخ درین باب رای زدند و قرار گرفت که سباشی ناچار این جنگ بکند و سپاه- سالار بازگشت و بونصر دوات و کاغذ بخواست و پیش امیر این نامه نبشت و امیر رضی الله عنه دوات و قلم خواست و توقیع کرد و زیر نامه فصلی نبشت که حاجب فاضل بر این که بونصر نبشته است بفرمان ما در مجلس ما اعتماد کند و این جنگ مصاف با خصمان بکند تا آنچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده باشد کرده شود و امید داریم که ایزد عز ذکره نصرت دهد و السلام و امیر بوسهل را پیش خواند و نامه بدو دادند و گفت حاجب را بگوی تا آنچه از احتیاط واجب کند بجای باید آورد و هشیار باید بود و وی زمین بوسه داد و بیرون آمد و پنج هزار درم و پنج پاره جامه صلت بستد و اسبی غوری و بر راه غور بازگشت و امیر نامه فرمود بوزیر درین باب و باسکدار گسیل کرده آمد و جواب رسید پس بدو هفته که صلاح و صواب باشد در آنچه رای خداوند بیند و سوی استادم بخط خویش مستوره یی نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته که واجب نکردی مطلق بگفتن که این کار بزرگ را دست باید کرد و نتوان دانست که چون شود و کار بحکم مشاهدت وی می بایست بست
اما تیر از کمان برفت و ان شاء الله تعالی که همه خیر و خوبی باشد و استادم این نامه را بر امیر عرضه کرد ...
... وصف تخت نو و بار دادن امیر
و درین روزگار امیر در کار و اخبار سباشی به پیچید و همه سخن ازین میگفت و دل در توکل بسته و فرموده بود تا بر راه غور سواران مرتب نشانده بودند آوردن اخبار را که مهم تر باشد و تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند و بیش ازین راست شد و امیر را بگفتند فرمود تا در صفه بزرگ سرای نو بنهند و بنهادند و کوشک را بیاراستند و هر کسی که آن روز آن زینت بدید پس از آن هر چه بدید وی را بچشم هیچ ننمود از آن من باری چنین است از آن دیگران ندانم تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهای نبات از وی برانگیخته و بسیار جوهر درو نشانده همه قیمتی و دارافزینها برکشیده همه مکلل بانواع گوهر و شادروانکی دیبای رومی به روی تخت پوشیده و چهار بالش از شوشه زر بافته و ابریشم آگنده - مصلی و بالشت - پس پشت و چهار بالش دو برین دست و دو بر آن دست و زنجیری زراندود از آسمان خانه صفه آویخته تا نزدیک صفه تاج و تخت و تاج را در او بسته و چهار صورت رویین ساخته بر مثال مردم و ایشان را بر عمودهای انگیخته از تخت استوار کرده چنانکه دستها بیازیده و تاج را نگاه میداشتند و از تاج بر سر رنجی نبود که سلسله ها و عمودها آنرا استوار میداشت و بر زبر کلاه پادشاه بود و این صفه را بقالیها و دیباهای رومی بزر و بوقلمون بزر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس خانه زرینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر و در پیش تخت اعلی پانزده پاره یاقوت رمانی و بدخشی و زمرد و مروارید و پیروزه و در آن بهاری خانه خوانی ساخته بودند و بمیان خوان کوشکی از حلوا تا بآسمان خانه و بر او بسیار بره
امیر رضی الله عنه از باغ محمودی بدین کوشک تو باز آمد و درین صفه بر تخت زرین بنشست روز سه شنبه بیست و یکم شعبان تاج بر زبر کلاهش بود بداشته و قبا پوشیده دیبای لعل بزر چنانکه جامه اندکی پیدا بود و گرد بر گرد دارافزینها غلامان خاصگی بودند با جامه های سقلاطون و بغدادی و سپاهانی و کلاههای دو شاخ و کمرهای زر و معالیق و عمودها از زر بدست و درون صفه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود کلاههای چهار پر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصع بجواهر و شمشیرها حمایل مرصع و در میان سرای دو رسته غلام بود یک رسته نزدیک دیوار ایستاده با کلاههای چهار پر و تیر بدست و شمشیر و شقا و نیم لنگ و یک رسته در میان سرای فرود داشته با کلاههای دو شاخ و کمرهای گران بسیم و معالیق و عمودهای سیمین بدست و این غلامان دو رسته همه با قباهای دیبای ششتری و اسبان ده بساخت مرصع بجواهر و بیست بزر ساده و پنجاه سپر زر دیلمان داشتند از آن ده مرصع بجواهر و مرتبه داران ایستاده و بیرون سرای پرده بسیار درگاهی ایستاده و حشر همه با سلاح ...
... حرکت سباشی بجانب سرخس
و درین میانها امیر سخت تنگدل میبود و ملتفت بکار سباشی و لشکر که نامه ها رسید از نشابور که چون بوسهل پرده دار از آنجا باز رسید حاجب مجلسی کرد و بوسهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجا بودند با وی خالی بنشستند و نامه سلطانی عرض کرد و گفت فرمانی برین جمله رسید و حدیث کوتاه شد و فردا بهمه حالها بروم تا این کار برگزارده آید چنانکه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است و شمایان را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه جایی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد و احتیاط کردن و حزم نگاه داشتن هیچ زیان ندارد گفتند چنین کنیم و این رفتن ترا سخت کارهیم اما چون چنین فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن هیچ روی ندارد و دیگر روز سباشی حاجب از راه نشابور برفت بر جانب سرخس با لشکری تمام و آراسته و عدت و آلت بسیار و پس از رفتن وی سوری آنچه نقد داشت از مال حمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرد و بوسهل حمدوی را گفت تو نیز آنچه آورده ای معد کن تا بقلعه میکالی فرستاده آید بروستای بست تا اگر فالعیاذ بالله کاری و حالی دیگر باشد این مال بدست کسی نیفتد گفت سخت صواب دیده ای اما این رای را پوشیده باید داشت و آنچه هر دو تن داشتند در بستند و سواران جلد نامزد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند و بسلامت بقلعه رسیدند و بکوتوال قلعه میکالی سپردند و معتمدان این دو مهتر با پیاده یی پنجاه بر سر آن قلعه ببودند و آنچه ثقل نشابور بود از جامه و فروش شادیاخ و سلاح و چیزهای دیگر که ممکن نشد بقلعه میکالی فرستادن سوری مثال داد تا همه در خزانه نهادند و منتظر بنشستند این دو مهتر تا چه رود و براه سرخس سواران مرتب نشاندند تا خبری که باشد بزودی بیارند
از استادم بونصر شنودم گفت چون این نامه ها برسید بر امیر عرضه کردم که از بوسهل و سوری رسید مرا گفت که ما شتاب کردیم ندانیم که کار حاجب و لشکر با این مخالفان چون شود گفتم ان شاء الله که جز خیر و خوبی دیگر هیچ نباشد امیر نیز شراب نخورد روز بازپسین شعبان که مشغول دل بود و ملطفه ها رسید از سرخس و مرو که چون مخالفان شنودند که حاجب از نشابور قصد ایشان کرد سخت دل مشغول شدند و گفتند کار این است که پیش آمد و بنه ها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند و جریده لشکر بساختند چنانکه بطلخاب سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند و اگر شکسته شوند بتعجیل بروند و بنه ها بردارند و سوی ری کشند که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست جز ری و آن نواحی که زبون تر است هیچ جای نیست
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲ - شکست سباشی
و روز پنجشنبه روزه گرفت امیر رضی الله عنه و نان با ندیمان و قوم میخورد این ماه رمضان و هر روز دوبار بار میداد و بسیار می نشست بر رسم پدر امیر ماضی رضی الله عنه که سخت مشغول دل میبود- و جای آن بود- اما باقضای آمده تفکر و تأمل هیچ سود ندارد
و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفه بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه ها برافگنده و بر در زده بخط بو الفتح حاتمی نایب برید هرات استادم آن را بستد و بگشاد یک خریطه هم بر در زده و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد پس نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بو منصور دیوان بان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت و استادم سخت غمناک و اندیشه مند شد چنانکه همه دبیران را مقرر گشت که حادثه یی سخت بزرگ افتاد و بومنصور دیوان بان باز آمد بی نامه و گفت می بخواند استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر پس بدیوان باز آمد و آن ملطفه بو الفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت مهر کن و در خزانه حجت نه و وی بازگشت و دبیران نیز
پس من آن ملطفه بخواندم نبشته بود که درین روز سباشی بهرات آمد و با وی بیست غلام بود و بوطلحه شیبانی عامل او را جایی نیکو فرود آورد و خوردنی و نزل بسیار فرستاد و نماز دیگر نزدیک وی رفت با بنده و اعیان هرات سخت شکسته دل بود و همگان او را دل خوش میکردند و گفتند تا جهان است این میبوده است سلطان معظم را بقا باد که لشکر و عدت و آلت سخت بسیار است چنین خللها را در بتوان یافت الحمد لله که حاجب بجای است وی بگریست و گفت
ندانم در روی خداوند چون نگرم جنگی رفت مرا با مخالفان که از آن صعب تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر راست که فتح برخواست آمد ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند تا مجروح شدم و بضرورت ببایست رفت برین حال که می بینید قوم باز گشتند و بوطلحه و بنده را بازگرفت و خالی کرد و گفت سلطان را خیانت کردند منهیان هم بحدیث خصمان که ایشان را پیش وی سبک کردند و من میخواستم که بصبر ایشان را بر آن آرم که بضرورت بگریزند و هم تلبیس کردند که دل خداوند را بر من گران کردند تا فرمان جزم داد که جنگ مصاف باید کرد و چون بخصمان رسیدم جریده بودند و کار را ساخته و از بنه دل فارغ کرده
جنگی پیش گرفته آمد که از آن سخت تر نباشد تا نماز پیشین و قوم ما بکوشیدند و نزدیک بود که فتح برآمدی سستی بایشان راه یافت و هر کسی گردن خری و زنی گرفتند و صد هزار فریاد کرده بودم که زنان میارید فرمان نکردند تا خصمان چون حال بر آن جمله دیدند دلیرتر در آمدند و من مثال دادم تا شراعی یی زدند در میان کارزارگاه و آنجا فرود آمدم تا اقتدا بمن کنند و بکوشند تا خللی نیفتد نکردند و مرا فرو گذاشتند و سر خویش گرفتند و مرا تنها گذاشتند و اعیان و مقدمان همه گواه من اند که تقصیر نکردم و اگر پرسیده آید باز گویند تا خلل بیفتاد و مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم و هر چه مرا و آن ناجوانمردان را بوده است بدست خصمان افتاد چنانکه شنیدم از نیک اسبان که بر اثر میرسیدند و اینجا روزی چند بباشم تا کسانی که آمدنی اند در رسند پس بر راه غور سوی درگاه روم و حالها را بمشافهه شرح کنم این چه شنودید از من باز باید نمود
امیر نماز دیگر این روز بار نداد و بروزه گشادن بیرون نیامد گفتند که بشربتی روزه گشاد و طعام نخورد که نه خرد حدیثی بود که افتاد و استادم را دیدم که هیچ چیز نخورد و بر خوان بودم با وی و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد با سپاه سالار و عارض و بونصر و حاجبان بگتغدی و بو النضر و این حال باز گفت و ملطفه نایب برید هرات استادم بریشان خواند قوم گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا جهان است چنین حالها می بوده است و این را تلافی افتد مگر صواب باشد کسی را از معتمدان پیش حاجب فرستادن تا دل وی و از آن لشکر قوی کند که چون مرهمی باشد که بر دل ایشان نهاده آید گفت چنین کنم هنوز دور است آنچه فرمودنی است درین باب فرموده آید اما چه گویید درین باب چه باید کرد گفتند تا حاجب نرسد درین باب چیزی نتوان گفت اگر رای عالی بیند سوی خواجه بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد هر چند این خبر بدو رسیده باشد تا آنچه او را فراز آید درین باب بجواب باز نماید گفت صواب است و استادم را مثال داد تا نبشته آید و قوم دل امیر خوش کردند و هر کسی نوعی سخن گفتند و بندگی نمودند و مال و جان پیش داشتند و بازگشتند و بوزیر درین معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد پیش ازین در مجلس امیر بباب ترکمانان و سستی و حقارت ایشان بدانچه گفتندی منع نبود پس از این حادثه کس را زهره نبودی که سخن ناهموار گفتی یک دو تن را بانگ برزد و سرد کرد و سخت با غم بود
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳ - نامهٔ بوالمظفر جُمَحی
و درین بقیت ماه رمضان هر روزی بلکه هر ساعتی خبری موحش رسیدی تا نامه صاحب برید نشابور رسید بو المظفر جمحی نبشته بود که بنده متواری شده است و در سمجی میباشد و چون خبر رسید بنشابور که حاجب بزرگ را با لشکر منصور چنان واقعه یی افتاده است در ساعت سوری زندان عرض کرد تنی چند را گردن زدند و دیگران را دست بازداشتند و وی با بو سهل حمدوی بتعجیل برفت و بروستای بست رفتند و هر کسی از لشکر ما که در شهر بودند بدیشان پیوستند و برفتند و معلوم نگشت که قصد کجا دارند و بنده را ممکن نشد با ایشان رفتن که سوری بخون بنده تشنه است از جان خود بترسید و اینجا پنهان شد جایی استوار و پوشیده و هر جایی کسان گماشت آوردن اخبار را تا خود پس ازین چه رود و حالها بر چه قرار گیرد چنانکه دست دهد قاصدان فرستد و اخبار باز نماید و آنچه مهم تر باشد بمعما بوزیر فرستد تا بر رای عالی عرضه کند
امیر چون این نامه بخواند غمناک شد و استادم را گفت چه گویی تا حال بوسهل و سوری چون شود و کجا روند و حال آن مالها چون گردد گفت خداوند داند که بوسهل مردی خردمند و با رای است و سوری مردی متهور و شهم تدبیر خویش بکرده باشند یا بکنند چنانکه دست هیچ مخالف بدیشان نرسد و اگر ممکن شان گردد خویشتن را بدرگاه افگنند از راه بیابان طبسین از سوی بست که بر جانب روستای بست رفته اند پس اگر ضرورتی افتد نتوان دانست که بکجا روند اما بهیچ حال خویشتن را بدست این قوم ندهند که دانند که بدیشان چه رسد امیر گفت بهیچ حال بر جانب ری نتوانند رفت که آنجا پسر کاکوست و ترکمانان و لشکر بسیار
بگرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد و دریغ ازین دو مرد و چندان مال و نعمت اگر بدست مخالفان افتد بونصر گفت دست کس بدان مال نرسد که بقلعه میکالی است که ممکن نیست که کسی آن قلعه را بگشاید و آن کوتوال که آنجاست پیری بخرد است و چاکر دیرینه خداوند قلعه و مال نگاه دارد که بعلف و آب مستظهر است و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا بنشابور به سه روز خبر این حادثه بدیشان رسیده باشد و هر دو حرکت کرده بتعجیل و خصمان را چون این کار برآمد بوقت سوی نشابور نرفته باشند که یک هفته شان مقام باشد تا از کارها فارغ شوند پس تدبیر کنند و بپراگنند و تا بنشابور رسند این دو تن جهانی در میان کرده باشند امیر گفت سوی ایشان نامه باید فرستاد با قاصدان چنانکه صواب بینی بو نصر گفت
فایده ندارد قاصد فرستادن بر عمیا تا آنگاه که معلوم نشود که ایشان کجا قرار گرفته- اند و ایشان چون بجایی افتادند و ایمن بنشستند در ساعت قاصدان فرستند و حال باز نمایند و استطلاع رای عالی کنند اما فریضه است دو سه قاصد با ملطفه های توقیعی بقلعت میکالی فرستادن تا آن کوتوال قوی دل گردد و ناچار از آن وی نیز قاصد و نامه رسد امیر گفت هم اکنون بباید نبشت که این از کارهای ضرورت است استادم بدیوان آمد و ملطفه نبشت و توقیع شد و دو قاصد مسرع برفتند و کوتوال را گفته آمد که حال را نامه فرستاده آمد و ما اینک پس از مهرگان حرکت کنیم بر جانب خراسان و آنجا بباشیم دو سال تا آنگاه که این خللها دریافته آید قلعت را نیک نگاه باید داشت و احتیاط کرد و بیدار بود ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴ - آمدن سباشی به درگاه
و دیگر روز این نامه وزیر رسید بسیار شغل دل و غم نموده بدین حادثه بزرگ که افتاد و گفته هر چند چشم زخمی چنین افتاد بسر سبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت و نامه بواسحق پسر ایلگ ماضی ابراهیم که سوی او نبشته بود از جانب اور کنج فرستاده که رای عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد که مردی است مرد و با رای و از پیش پسران علی تگین جسته با فوجی سوار ساخته و نامی بزرگ دارد تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود و سوی استادم نامه یی سخت دراز نبشته بود و دل را بتمامی پرداخته و گفته پس از قضای ایزد عز ذکره این خللها پدید آمد از رفتن دوبار یک بار بهندوستان و یک بار بطبرستان و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد و کار مخالفان امروز بمنزلتی رسید که بهیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد که دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند و کار جز بحاضری خداوند راست نیاید و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و بهیچ کس باز نگذاشت و این حدیث توفیر برانداخت این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که درین معانی سخن گشاده تر گفته آید
استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت امیر گفت خواجه در اینچه میگوید بر حق است و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم جواب او باید نبشت برین جمله و تو از خویشتن نیز آنچه درین معنی باید بنویس و حدیث بوری تگین پسر ایلگ ماضی مردی است مهترزاده و چون او مردمان ما را امروز بکار است خواجه نامه یی او را نویسد و بگوید که حال او را بمجلس ما بازنموده آمد و خانه ما او راست رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا باغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرماییم این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده آمد
آمدن سباشی بدرگاه
و روز یکشنبه دهم شوال حاجب سباشی بغزنین رسید و از راه بدرگاه آمد و خدمت کرد و امیر وی را بنواخت و دل گرم کرد و همچنان تنی چند را از مقدمان که با وی رسیده بودند بازگشتند و بخانه ها رفتند و بر اثر ایشان مردم میرسیدند و دلهای ایشان را خوش میکردند و امیر پس از رسیدن حاجب بیک هفته خلوتی کرد با او و سخت دیر بکشید و همه حالها مقرر گشت و جدا جدا امیر هر کسی را میخواند و حال خراسان و مخالفان و حاجب و جنگ که رفت می باز پرسید تا او را چون آفتاب روشن گشت هر چه رفته بود و چون روزگار آن نبود که واجب کردی با کسی عتاب کردن البته سخن نگفت جز بنیکویی و تلطف و هر چه رفته بود بوزیر نبشته آمد
و سلخ شوال نامه وزیر رسید در معنی بوری تگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که آنچه باحمد نبشته بود مقرر ما گشت و خانه او راست و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن بخراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه بصلاح و جمال او بازگردد فرموده شود امیر بونصر را گفت آنچه صواب باشد درین باب بباید نبشت خطایی برسم چنانکه اگر این نامه بپسران علی تگین رسد زیانی ندارد و استادم نامه نسخت کرد چنانکه او کردی که لایق بود در چنین ابواب مخاطبه امیر فاضل بداد و وی را امیر خواند و درج نامه وزیر فرستاده شد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۵ - مقام کردن لشکر در ستارآباد
و روز سه شنبه سیم ذی القعده ملطفه های بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان نبشته بودند که چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را در وقت از نشابور برفتند بر راه بست و بپای قلعت امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت پس این رای صواب ندیدند کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاه داشت قلعت و مال یکساله بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند همه دراز آهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین بگرگان رفتند و با کالیجار بستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بنده سلطان است و نیکو کردند که برین جانب آمدند که تا جان در تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد باستراباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذا بالله از مخالفان قصدی باشد برین جانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما باسترآباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس بشما نرسد بندگان باستراباد برفتند و با کالیجار با لشکرها بگرگان مقام کرد تا چه پیدا آید و ما بندگان بستاراباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرون حاشیت و با کالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد اگر رای عالی بیند او را دل خوش کرده آید بهمه بابها تا بحدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند و ایشان را نگاه باید داشت و گفته شود که بر اثر حرکت رکاب عالی باشد که گزاف نیست چه خراسان نتوان بچنان قومی گذاشتن تا این مرد قوی دل گردد که چون خراسان صافی گشت ری و جبال و این نواحی بدست بازآید و بباب بندگان و جوقی لشکر که با ایشان است عنایتی باشد که از درگاه عالی دور مانده اند تا خللی نیفتد
امیر چون این نامه ها بخواند سخت شاد شد که دلش بدین دو چاکر و مالی که بدان عظیمی داشتند نگران بود و قاصدان ایشان را پیش بردند و هر چیزی پرسیدند جوابها دادند گفتند ترکمانان راهها باحتیاط فروگرفته اند و ایشان را بسیار حیلت بایست کرد تا از راه بیراه بتوانستند آمد ایشان را نیز رسولدار جایی متنکر بنشاند چنانکه کس ایشان را نه بیند و امیر نامه ها را جواب فرمود که نیک احتیاط باید کرد و اگر ترکمانان قصد استراباد کنند بساری روید و اگر بساری قصد افتد بطبرستان که ممکن نشود که در آن مضایق بدیشان بتوانند رسید و نامه پیوسته دارند و قاصدان دمادم فرستند که از اینجا همچنین باشد و بدانند که پس از مهرگان حرکت خواهیم کرد با لشکری که بهیچ روزگار کشیده نیامده است سوی تخارستان و بلخ چنانکه بهیچ حال از خراسان قدم نجنبانیم تا آنگاه که آتش این فتنه نشانده آید دل قوی باید داشت که چنین فترات در جهان بسیار بوده است و دریافته آید
و آنچه نبشتنی بود سوی با کالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا بر آن واقف گردند پس برسانند و سوی بالکالیجار نامه یی بود درین باب سخت نیکو بغایت و گفته که هر مال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه براستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود و ما اینک میآییم و چون بخراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را بمحلی رسانیده آید که بخاطر وی نگذشته است و این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامه های مهم درین معانی
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۶ - آمدن ابراهیم ینال و طغرل به نیشابور
در روز شنبه هفتم ذی القعده ملطفه یی رسید از بو المظفر جمحی صاحب برید نشابور نبشته بود که بنده این از متواری جای نبشت به بسیار حیلت این قاصد را توانست فرستاد و باز می نماید که پس از رسیدن خبر که حاجب سباشی را آن حال افتاد و بدوازده روز ابراهیم ینال بکران نشابور رسید با مردی دویست و پیغام داد بزبان رسولی که وی مقدمه طغرل و داود و یبغوست اگر جنگ خواهید کرد تا بازگردد و آگاه کند و اگر نخواهید کرد تا در شهر آید و خطبه بگرداند که لشکری بزرگ بر اثر وی است رسول را فرود آوردند و هزاهز در شهر افتاد و همه اعیان بخانه قاضی صاعد آمدند و گفتند امام و مقدم ما تویی درین پیغام چه گویی که رسیده است گفت شما چه دیده اید و چه نیت دارید گفتند حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حصانتی ندارد و چون ریگ است در دیده و مردمان آن اهل سلاح نه و لشکر بدان بزرگی را که با حاجب سباشی بود بزدند ما چه خطر داریم
سخن ما این است قاضی صاعد گفت نیکو اندیشیده اید رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن و شما را خداوندی است محتشم چون امیر مسعود اگر این ولایت او را بکار است ناچار بیاید یا کس فرستد و ضبط کند امروز آتشی بزرگ است که بالا گرفته است و گروهی دست بخون و غارت شسته آمده اند جز طاعت روی نیست موفق امام صاحب حدیثان و همه اعیان گفتند صواب جز این نیست که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود خیر خیر و سلطان از ما دور و عذر این حال باز توان خواست و قبول کند قاضی گفت بدان وقت که از بخارا لشکرهای ایلگ با سباشی تگین بیامد و مردمان بلخ با ایشان جنگ کردند تا وی کشتن و غارت کرد و مردمان نشابور همین کردند که امروز می کرده آید چون امیر محمود رحمة الله علیه از ملتان بغزنین آمد و مدتی ببود و کارها بساخت و روی بخراسان آورد چون ببلخ رسید بازار عاشقان را که بفرمان او برآورده بودند سوخته دید با بلخیان عتاب کرد و گفت مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد لا جرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند تاوان این از شما خواسته آید
ما آن درگذشتیم نگرید تا پس ازین چنین نکنید که هر پادشاهی که قوی تر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه داشت و چرا بمردمان نشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که بطاعت پیش رفتند و صواب آن بود که ایشان کردند تا غارتی نیفتاد و چرا بشهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند که آن را محسوب کرده آید گفتند توبه کردیم و بیش چنین خطا نکنیم امروز مسیله همان است که آن روز بود همگان گفتند که همچنین است
پس رسول ابراهیم را بخواندند و جواب دادند که ما رعیتیم و خداوندی داریم و رعیت جنگ نکند امیران را بباید آمد که شهر پیش ایشان است و اگر سلطان را ولایت بکار است بطلب آید یا کسی را فرستد اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده اند بدانچه رفته است تا این غایت بجایهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن باید که عادتی دیگر گیرید که بیرون این جهان جهان دیگر است و نشابور چون شما بسیار دیده است و مردم این بقعت را سلاح دعای سحرگاهان است و اگر سلطان ما دور است خدای عز و جل و بنده وی ملک الموت نزدیک است
رسول بازگشت و چون ابراهیم ینال بر جواب واقف گشت از آنجا که بود بیک فرسنگی شهر آمد و رسول را بازفرستاد و پیغام داد که سخت نیکو دیده اید و سخن خردمندان گفته و در ساعت نبشتم بطغرل و حال بازنمودم که مهتر ما اوست تا داود و یبغو را بسرخس و مرو مرتب کند و دیگر اعیان را که بسیارند به جایهای دیگر و طغرل که پادشاهی عادل است با خاصگان خود اینجا آید و دل قوی باید داشت که آنچه تا اکنون میرفت از غارت و بی رسمی از خرده مردم بضرورت بود که ایشان جنگ میکردند و امروز حال دیگر است و ولایت ما را گشت کس را زهره نباشد که بجنبد من فردا بشهر خواهم آمد و بباغ خرمک نزول کرد تا دانسته آید
ورود ابراهیم ینال و طغرل بنشابور
اعیان نشابور چون این سخنان بشنودند بیارامیدند و منادی ببازارها برآمد و حال بازگفتند تا مردم عامه تسکین یافتند و باغ خرمک را جامه افگندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند و سالار بوزگان بو القاسم مردی از کفاة و دهاة- الرجال زده و کوفته سوری کار ترکمانان را جان بر میان بست و موفق امام صاحب حدیثان و دیگر اعیان شهر جمع شدند و باستقبال ابراهیم ینال آمدند مگر قاضی صاعد و سید زید نقیب علویان که نرفتند و بر نیم فرسنگ از شهر ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده چون قوم بدو رسیدند اسب بداشت برنایی سخت نیکو روی و سخن نیکو گفت و همگان را دل گرم کرد و براند و خلق بی اندازه بنظاره رفته بودند و پیران کهن تر دزدیده میگریستند که جز محمودیان و مسعودیان را ندیده بودند و بر آن تجمل و کوکبه می خندیدند و ابراهیم بباغ خرمک فرود آمد و بسیار خوردنی و نزل که ساخته بودند نزدیک وی بردند و هر روز بسلام وی میرفتند و روز آدینه ابراهیم بمسجد جامع آمد و ساخته تر بود و سالار بوزگان مردی سه چهار هزار آورده بود با سلاح که کار او با وی میرفت و مکاتبت داشته بوده است با این قوم چنانکه همه دوست گشت از ستیزه سوری که خراسان بحقیقت بسر سوری شد و با اسمعیل صابونی خطیب بسیار کوشیده بودند که دزدیده خطبه کند و چون خطبه بنام طغرل بکردند غریو ی سخت هول از خلق برآمد و بیم فتنه بود تا تسکین کردند و نماز بگزاردند و بازگشتند
و پس از آن بهفت روز سواران رسیدند و نامه های طغرل داشتند سالار بوزگان و موفق را و با ابراهیم ینال نبشته بود که اعیان شهر آن کردند که از خرد ایشان سزید لا جرم ببینند که براستای ایشان و همه رعایا چه کرده آید از نیکویی و برادر داود و عم یبغو را با همه مقدمان شهر نامزد کردیم با لشکرها و بر مقدمه ما با خاصگان خویش اینک آمدیم تا مردم آن نواحی را چنین که طاعت نمودند و خود را نگاه داشتند رنجی نرسد مردمان بدین نامه ها آرام گرفتند و بباغ شادیاخ حسنکی جامه ها بیفگندند
و پس از آن بسه روز طغرل بشهر رسید و همه اعیان باستقبال رفته بودند مگر قاضی صاعد و با سواری سه هزار بود بیشتر زره پوش و او کمانی بزه کرده داشت در بازو افگنده و سه چوبه تیر در میان زده و سلاح تمام برداشته و قبای ملحم و عصابه توزی و موزه نمدین داشت و بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندانکه آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد بر گرد باغ و بسیار خوردنی و نزل ساخته بودند آنجا بردند و همه لشکر را علف دادند و در راه که میآمد سخن همه با موفق و سالار بوزگان میگفت و کارها همه سالار برمیگزارد و دیگر روز قاضی صاعد پس از آنکه در شب بسیار با او بگفته بودند نزدیک طغرل رفت بسلام با فرزندان و نبسگان و شاگردان و کوکبه یی بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه
و مشتی اوباش درهم شده بودند و ترتیبی نه و هر کس که میخواست استاخی میکرد و با طغرل سخن میگفت و وی بر تخت خداوند سلطان نشسته بود در پیشگاه صفه قاضی صاعد را بر پای خاست و بزیر تخت بالشی نهادند و بنشست قاضی گفت زندگانی خداوند دراز باد این تخت سلطان مسعود است که بر آن نشسته ای و در غیب چنین چیزهاست و نتوان دانست که دیگر چه باشد هشیار باش و از ایزد عز ذکره بترس و داد ده و سخن ستم رسیدگان و درماندگان بشنو و یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد و من حق ترا بدین آمدن بگزاردم و نیز نیایم که بعلم خواندن مشغولم و از آن بهیچ کار دیگر نپردازم و اگر با خرد رجوع خواهی کرد این پند که دادم کفایت باشد طغرل گفت رنج قاضی نخواهم بآمدن بیش ازین که آنچه باید به پیغام گفته میآید و پذیرفتم که بدانچه گفتی کار کنم و ما مردمان نو و غریبیم رسمهای تازیکان ندانیم قاضی به پیغام نصیحتها از من بازنگیرد گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۸ - حرکت امیر از غزنین
... غره محرم روز چهارشنبه بود و روز پنجشنبه دوم محرم سرای پرده بیرون بردند و بر دکان پس باغ فیروزی بزدند و امیر بفرمود تا امیر سعید را این روز خلعت دادند تا بغزنین ماند بامیری و حاجبان و دبیران و ندیمانش را و بو علی کوتوال را و صاحب دیوان بو سعید سهل و صاحب برید حسن عبید الله را نیز خلعتهای گرانمایه دادند که در آن خلعت هر چیزی بود از آلت شهریاری و همچنان حاجبان و دبیران و ندیمانش را و دیگر خداوند زادگان را با سرای حرم نماز خفتن بقلعتهای نای مسعودی و دیدی رو بردند چنانکه فرموده بود و ترتیب داده و امیر رضی الله عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و بسرای پرده که بباغ فیروزی زده- بودند فرود آمد و دو روز آنجا ببود تا لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند پس درکشید و تفت براند
و به ستاج نامه رسید از وزیر نبشته بود که بنده بحکم فرمان عالی علفها در بلخ بفرمود تا بتمامی بساختند و چون قصد ولوالج کرد بو الحسن هریوه را خلیفت خویش ببلخ ماند تا آنچه باقی مانده است از شغلها راست کند و اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند که آمدن رایت عالی سخت زود خواهد بود و چون به خلم رسیده آمد نامه رسید از برید و خش که بوری تگین از میان کمیجیان به پرکد میخواهد بیاید و فوجی از ایشان و از ترک کنجینه بدو پیوسته است بحکم وصلتی که کرد با مهتران کمیجیان و قصد هلبک دارند و با وی چنانکه قیاس کردند سه هزار سوار نیک است و اینجا بسیار بیرسمی کردند این لشکر هر چند بوری تگین میگوید که بخدمت سلطان میآید حال این است که باز نموده آمد بنده بحکم آنچه خواند اینجا چند روز مقام کرد و نامه های دیگر پیوسته گشت از حدود ختلان بنفیر از وی و آن لشکر که با وی است چنانکه هر کجا رسند غارت است بنده صواب ندید به پر کد رفتن راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا ببغلان رود از آنجا از راه حشم گرد بولوالج رود و اگر وی بشتاب بختلان درآید و از آب پنج بگذرد و در سر او فضولی است بنده بدره سنکوی برود و بخدمت رکاب عالی شتابد که روی ندارد بتخارستان رفتن که ازین حادثه که حاجب بزرگ را بسرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است و به ولوالج علف ساخته آمده است و نامه نبشته تا احتیاط کنند بر آن جانب هم عمال و هم شحنه و با این همه نامه نبشت به بوری تگین و رسول فرستاد و زشتی این حال که رفت بوخش و ختلان باز نمود و مصرح بگفت که سلطان از غزنین حرکت کرد و اگر تو بطاعت میآیی اثر طاعت نیست و گمان بنده آن است که چون این نامه بدو رسد آنجا که بدست مقام کند
و آنچه رفت باز نموده شد تا مقرر گردد و جواب بزودی چشم دارد تا بر حسب فرمان کار کند ان شاء الله تعالی
امیر ازین نامه اندیشه مند شد جواب فرمود که اینک ما آمدیم و از راه پژ غوزک میآییم باید که خواجه ببغلان آید و از آنجا باندراب بمنزل چوگانی بما پیوندد و این نامه را بر دست خیلتاشان مسرع گسیل کرده آمد و امیر بتعجیل تر برفت و بپروان یک روز مقام کرد و از پژ غوزک بگذشت چون بچوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر در رسیدند و وزیر بیامد و امیر را بدید و خلوتی بود سخت دراز و در این ابواب سخن رفت امیر او را گفت نخست از بوری- تگین باید گرفت که دشمن و دشمن بچه است و چون وی را نزدیک برادرش عین- الدوله جای نبوده است و زهره نداشته از بیم پسر علی تگین که در اطراف ولایت ایشان بگذشتی و همچنین از والی چغانیان که بجانب ما آمده است راست جانب ما زبون تر است که هر گریخته را که جای نماند اینجا بایدش آمد وزیر گفت خداوند تا بولوالج برود آنجا پیدا آید که چه باید کرد