گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

استادم این مشافهات و پیغام‌ها به خط خویش نبشت و بوالعلاء را داد تا نزدیک امیر برد و پس به‌یک‌دو ساعت جواب آورد که نیک آمد. رسولان را بازگردانیدند و بوالعلاء نیز برفت، پس باز آمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت: خداوند می‌گوید

درین باب چه می‌باید کرد و صواب چیست؟ گفتند: شططی‌ نخواسته است این جوان، اگر او را بدین اجابت کرده آید، فائده حاصل شود؛ یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولّد نگردد، و دیگر که مردم‌ دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد. بندگان را این فراز می‌آید، و صواب آن باشد که رای عالی بیند. بوالعلاء برفت و باز آمد و گفت: «‌آنچه می‌گویند سخت صواب آمد، اجابت باید کرد [به‌] هر سه غرض و نامه‌ها را جواب نبشت و رسولی نامزد کرد تا با ایشان برود.» و چند تن را نام نبشتند تا اختیار کرده آید کسی را، و به‌دست بوالعلاء بفرستادند. امیر عبد- السّلام رئیس بلخ‌ را اختیار کرد و از جمله ندما بود و به رسولی رفته‌‌. خواجه بونصر بازگشت. و نامه‌ها و مشافهات بدو سپردند و بر آن نهاده آمد که خواهری از آن ایلگ بنام خداوندزاده امیر سعید عقد نکاح کنند و ازین جانب دختری از آن امیر نصر سپاه سالار بنام ایلگ کنند. و رسولان برین جمله برفتند روز سه‌شنبه بیست و سوم صفر با مرادها.

و پیش تا عارضه زائل شد، نامه‌ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق‌ که «چون پسر کاکو را سر به دیوار آمد و بدانست که به جنگ می‌برنیاید، عذرها خواست و التماس می‌کند تا سپاهان را به مقاطعه‌ بدو داده آید. و بنده بی‌فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد؛ رسول او را نگاه داشت و نامه‌ها که وزیر خلیفه‌ راست، محمّد ایّوب، به مجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد. و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب‌ فرمان کار کرده آید.» بونصر این نامه‌ها را به خط خویش نکت‌ بیرون آورد، تا این عارضه افتاده بود، بیش چنین می‌کرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی‌ نبود می‌فرستاد فرود سرای‌ به‌دست من و من به آغاجی‌ خادم می‌دادم و خیر خیر جواب می‌آوردم و امیر را هیچ ندیدمی، تا این نکته بردم و بشارتی بود، آغاجی بستد و پیش برد، پس از یک ساعت برآمد و گفت: ای بوالفضل ترا امیر می‌بخواند. پیش رفتم، یافتم خانه تاریک کرده و پرده‌های کتّان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه‌ها نهاده و طاس‌های بزرگ پر یخ بر زبر آن، و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته‌، پیراهن توزی‌ [بر تن‌] و مخنقه‌ در گردن، عقدی همه کافور، و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم. گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم، و درین دو سه روز بار داده آید. که علّت و تب تمامی زائل شد. جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت‌ را امضا باید کرد، سپس آنکه احکام‌ تمام کرده آید و حجّت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را، و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد، استیصال‌ خاندانش باشد. و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت، چنانکه رسم است به نیکویی درین باب. آن نامه که به بوسهل نبشته آید، تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است.»

من بازگشتم و این‌چه رفت با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را، عزّ و جلّ‌، بر سلامت سلطان. و نامه نبشته آمد، نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون‌ خداوند دیگرباره یافتم، و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و به من انداخت‌ و گفت: دو خیل‌تاش‌ معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل به‌زودی بروند و جواب بیارند. و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که «عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا به شما نزدیک‌تر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود.» و به صاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا به نشابور و مراحل علف‌های‌ ما به تمامی ساخته کنند که عارضه‌یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت‌ ما زود خواهد بود تا خلل‌ها را که به خراسان افتاده است دریافته آید. و چون نامه‌ها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید. گفتم:

«چنین کنم»، و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال‌ها را با بونصر بگفتم، و این مرد بزرگ و دبیر کافی، رحمة اللّه علیه، به نشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین‌ ازین مهمّات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم‌ و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت کیسه‌ها بیاورد و مرا گفت: «بستان، در هر کیسه هزار مثقال زرپاره‌ است؛ بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما، رضی اللّه عنه، از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده‌ و حلال‌تر مال‌هاست‌ و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه‌یی که خواهیم کرد حلال بی‌شبهت‌ باشد ازین فرماییم. و می‌شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست‌اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی‌ دارند، یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ‌تر بتوانند زیست و ما حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم.»

من کیسه‌ها بستدم و به‌نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت:

«خداوند این سخت نیکو کرد. و شنوده‌ام که بوالحسن و پسرش وقت باشد که به دَه درم درمانده‌اند‌.» و به خانه بازگشت و کیسه‌ها با وی بردند. و پس از نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید، بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به‌کار نیست.

و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد. و نگویم که مرا سخت در‌بایست‌ نیست. امّا چون بدانچه دارم و اندک است قانعم‌، و زر و وبال‌ این چه به‌کار آید؟ بونصر گفت: ای سبحان اللّه‌! زری که سلطان محمود به غزو از بت‌خانه‌ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المؤمنین می‌روا دارد ستدن، آن قاضی همی‌نستاند؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت‌ است؛ و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنّت مصطفی هست، علیه السّلام، یا نه. من این نپذیرم و در عهده‌ این نشوم. گفت: اگر تو نپذیری، به شاگردان خویش و به مستحقّان و درویشان ده. گفت: من هیچ مستحقّ نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟

به هیچ حال این عهده قبول نکنم. بونصر پسرش را گفت: تو از آن خویش بستان. گفت:

زندگانی خواجه عمید دراز باد، علی ایّ حال‌ من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم‌ از وی آموخته‌ام؛ و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدّت عمر پیروی او کردمی، پس چه جای آنکه سال‌ها دیده‌ام‌ . و من هم از آن حساب و توقّف‌ و پرسش قیامت بترسم که وی می‌ترسد. و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم. بونصر گفت: «للّه درّ کما، بزرگا که شما دو تن‌اید!» و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‌مند بود و ازین یاد می‌کرد؛ و دیگر روز رقعتی‌ نبشت به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد. امیر به تعجّب بماند. و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوّفی‌ را دیدی یا سوهان سبلتی‌ را دام زرق‌ نهاده یا پلاسی پوشیده، دل سیاه‌تر از پلاس‌، بخندیدی و بونصر را گفتی: «چشم بد دور از بولانیان.» و اینجا حکایتی یاد آمد سخت نادر و خوش که در اخبار خلفاء عباسیان خواندم، واجب داشتم اینجا نبشتن.