گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

حکایة امیر المؤمنین مع ابن السّماک و ابن عبد العزیز الزّاهدین‌

هرون الرّشید یک سال به مکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی‌، چون مناسک‌ گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تن‌اند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن‌] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع‌ را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون‌ ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان‌ را به حطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن‌ و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن‌ نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده‌، برخاست و به خر برنشست‌ و فضل بر خر دیگر، و زر به کسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکاب‌دار خاصّ‌ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله‌ و شمعی نه.

نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند به چند دفعت تا آواز آمد که کیست؟

جواب دادند که دربگشایید، کسی است که می‌خواهد که زاهد را پوشیده به‌بیند.

کنیزکی‌ کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریایی خَلَق‌ افگنده و چراغدانی‌ بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و به چه شغل آمده‌اید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را به دیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه‌ است. فضل گفت: اختیار خلیفه‌ این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده‌ او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای‌، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی‌، بیشتر از زمین به تو داده است تا [به‌] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ باز‌خری.

و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله‌ . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام‌ اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی‌، دانی که با کدام کس سخن می‌گویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ‌ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی‌، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن‌ یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است‌! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم‌ .

و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را می‌خواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه می‌خواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک‌، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیده‌ام. هرون به شگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:

بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، می‌گریست و این آیت می‌خواند:

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمی‌گردانید و همین می‌گفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده‌، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمده‌اید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا به‌بیند. گفت: از من دستوری‌ بایست به آمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن‌ . فضل گفت: چنین بایستی‌، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، می‌گوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ‌ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین‌ می‌رود- و به این عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمده‌ام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.

هرون به درد بگریست، چنانکه روی و کنارش‌ تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ‌، دانی که چه می‌گویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟

پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای‌ . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش‌‌. پس گفت: مرا آبی دهید.

پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو به حقّ قرابت‌ رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، به چند بخری؟ گفت: به یک نیمه از مملکت. گفت:

بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت‌ است، سزاوار است که بدان بس نازشی‌ نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری‌ داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.

و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است‌، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم‌! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت‌ کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات‌! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و به بام بیرون شد. و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار به درد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه می‌گفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.

و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و به‌سر تاریخ بازشدم.