ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۶ - فتنهٔ احمد ینالتگین
و آن برنا را دفن کردند و امیر سخت غمناک شد چه ستی شایسته و شهم و با قد و منظر و هنر بود و عیبش همه شراب دوستی تا جان در آن سر کرد و بتر آن آمد که مضربان و فساد جویان پوشیده نامه نبشتند سوی هرون برادرش که خوارزمشاه بود و بازنمودند که امیر غادری فراکرد تا برادرت را از بام بینداخت و بکشت و بجای یک یک همین خواهند کرد از فرزندان خوارزمشاه هرون بدگمان شده بود از خواجه بزرگ احمد عبد الصمد و از تسحب ها و تبسط های پسرش عبد الجبار سرزده گشته چون این نامه بدو رسید و خود لختی شیطان در او دمیده بود بادی در سر کرد و بدگمان شد و آغازید آب عبد الجبار را خیر خیر ریختن و به چشم سبکی درو نگریستن و بر صواب دیدهای وی اعتراض کردن و آخر کار بدان درجه رسید که عاصی شد و عبد الجبار را متواری بایست شد از بیم جان و هر دو در سر یکدیگر شدند و این احوال را شرحی تمام داده آید در بابی که خوارزم را خواهد بود درین تاریخ چنانکه از آن باب به تمامی همه دانسته آید ان شاء الله
روز آدینه چهارم جمادی الاخری پیش از نماز خواجه بزرگ را خلعت رضا داد که سوی تخارستان و بلخ خواست رفت بدان سبب که نواحی ختلان شوریده گشته بود از آمدن کمیجیان به ناحیت و همچنین تا بولوالج و پنج آب رود و شحنه نواحی بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند و امیر وی را به زبان بنواخت و نیکویی گفت و وی به خانه بازرفت و اعیان حضرت حق وی به تمامی بگزاردند و پس از نماز برفت و چهار حاجب و ده سرهنگ و هزار سوار ساخته با وی رفتند و فقیه بوبکر مبشر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی لشکر با وی رفت به فرمان امیر و نامه ها نبشته آمد به همه اعیان حشم تا گوش به مثال های وزیر دارند و بوبکر را نیز مثال دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد و وزیر بر راه بژ غوزک رفت و بیارم پس ازین به جای خویش آنچه بر دست این مهتر آمد از کارهای با نام چنانکه رسم تاریخ است و دیگر روز امیر به باغ صد هزاره رفت بر آن جمله که آنجا یک هفته بباشد و بنه ها به جمله آنجا بردند
و درین میانها نامه ها پیوسته می رسید که احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد و اگر شغل او را به زودی گرفته نیاید کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزت وی زیادت است
امیر درین وقت به باغ صد هزاره بود خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه این خارجی و عاصی چنانکه دل به تمامی از کار وی فارغ گردد سپاه سالار گفت احمد را چون از پیش وی بگریخت نمانده بود بس شوکتی و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره او رود به آسانی شغل او کفایت شود که به لوهور لشکر بسیارست و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن برود در هفته هر چند هوا سخت گرم است امیر گفت بدین مقدار شغل زشت و محال باشد ترا رفتن که به خراسان فتنه است از چند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است و هر چند وزیر رفته و وی آن را کفایت کند ما را چون مهرگان بگذشت فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت ما باید رفت سالاری فرستیم بسنده باشد
سپاه سالار گفت فرمان خداوند راست و سالاران گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاه اند کدام بنده را فرماید رفتن تلک هندو گفت زندگانی خداوند دراز باد من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ نیاید امیر او را بستود بدین مسابقت که نمود و حاضران را گفت چه گویید گفتند مرد نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تبیع و آلت و مردم دارد و چون به فرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار به سر تواند برد امیر گفت بازگردید تا درین بیندیشم قوم بازگشتند و امیر با خاصگان خویش فرود سرای گفته بود که هیچ کس ازین اعیان دل پیش این کار نداشت و به حقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت
بر ما پوشیده نیست ازین چه تو امروز گفتی و خواهی کرد و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند اکنون تو ایشان را باز مالیدی ناچار ما ترا راستگوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هر چه ممکن است درین باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالف برافتد بی ناز و سپاس ایشان و تو وجیه تر گردی که این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۷ - ذکر حال تلک هندو
ذکر حال تلک الهندو
این تلک پسر حجامی بود ولکن لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطی نیکو بهندوی و فارسی و مدتی دراز بکشمیر رفته بود و شاگردی کرده و لختی زرق و عشوه و جادویی آموخته و از آنجا نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو بگروید که هر مهتر که او را بدید ناچار شیفته او شد و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد و قاضی فرمود تا او را از هر جانبی بازداشتند و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجه بزرگ احمد حسن رضی الله عنه رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد و میان خواجه و قاضی بد بود خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علی رغم قاضی را تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه بود و درایستاد تا رقعت او بحیلت بامیر محمود رضی الله عنه رسانیدند چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است و امیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود و قاضی در بزرگ بلایی افتاد چون این دارات بگذشت تلک از خواص معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان همچنان که بیربال بدیوان ما و کارش بالا گرفت و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی و کارها سخت نیکو برگزاردی چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاورده ام و امیر محمود چاکران و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرمایند تلک را بپسندید و با بهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخن- گوی تر بود و امیر محمود چنین کسی را خواستی کارش سره شد سلطان مسعود را در نهان خدمتهای پسندیده کرد که همه هندوان کتور و بعضی را از بیرونیان در عهد وی آورد و وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی بکرد چون شاه مسعود از هرات ببلخ رسید و کار ملک یکرویه شده بود و سوندهرای سپاه سالار هندوان بر جای نبود تلک را بنواخت و خلعت زر داد و طوق زرین مرصع بجواهر در گردن وی افکند و وی را خیل داد و مرد نام گرفت و سرای پرده خرد و چتر ساخت و با وی طنبک میزدند طبلی که مقدمان هندوان را رسم است و علامت منجوق با آن یار شد و هلم جرا تا کارش بدان پایه رسید که در میان اعیان می نشست در خلوت و تدبیرها تا بچنین شغل که بازنمودم از آن احمد ینالتگین دست پیش کرد که تمام کند و بخت و دولتش آن کار براند و برآمد و لکل امر سبب و الرجال یتلاحقون و خردمندان چنین اتفاقها غریب ندارند که کس از مادر وجیه نزاید و مردمان میرسند اما شرط آن است که نام نیکو یادگار مانند
و این تلک مردی جلد آمد و اخلاق ستوده نمود و آن مدت که عمر یافت زیانیش نداشت که پسر حجامی بود و اگر با آن نفس و خرد و همت اصل بودی نیکوتر نمودی که عظامی و عصامی بس نیکو باشد ولکن عظامی بیک پشیز نیرزد چون فضل و ادب نفس و ادب درس ندارد و همه سخنش آن باشد که پدرم چنین بود و شاعر سره گفته است شعر ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۰ - ذکر آل برمک
... دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند هرون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبه یی سخت بزرگ و بخانه بازآمد همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدمان نزدیک وی رفتند پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامه یی فرستد بخط خویش بر آن نسخت که کند و فضل حال بازنمود و هرون الرشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخط خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزایران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد و هرون براستای وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن فضل رشید را هدیه یی آورد برسم پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد و با یحیی بگفت و رای خواست یحیی گفت علی مردی جبار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی و منهیان سوی یحیی می نبشتند او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی و البته سود نمیداشت تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلم کند آن کس را نزدیک وی فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند
تفصیل هدیه علی عیسی بهرون ...
... ایشان دعا کردند و بازگشتند
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد و دولت آل برمک بپایان آمده بود ایشان را فرود برد چنانکه سخت معروف است و رافع لیث نصر سیار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخط خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونه یی کرد و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدمه وی درین راه بچند کرت گفت دریغ آل برمک سخن یحیی مرا امروز یاد میآید ما استوزر الخلفاء مثل یحیی و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد و هرون الرشید چون بطوس رسید آنجا گذشته شد
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم هر چند در تصنیف سخن دراز میشود که ازین حکایات فایده ها حاصل شود تا دانسته آید و السلام
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۲ - بازگشت رسولان حضرتی
... و الله عز ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشره و متابعة الهوی بمنه و سعة فضله
و روز آدینه نوزدهم شوال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست
چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود و با وی خلوتی کرد چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید پس بخانه بازگشت و دیگر روز یوم الأثنین لثمان بقین من شوال مرتبه داران و والی حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولان خان را بیاوردند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۳ - جنگ نشابوریان و طوسیان
و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوال از نشابور مبشران رسیدند با نامه ها از آن احمد علی نوشتگین و شحنه که میان نشابوریان و طوسیان تعصب بوده است از قدیم الدهر باز و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند و از اتفاق احمد علی نوشتگین از کرمان به راه تون به هزیمت آنجا آمده بود و از خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا به درگاه بازآید پیش تا برفت این مخاذیل به نشابور آمدند و احمد مردی بود مبارز و سالاری ها کرده و در سواری و چوگان و طبطاب یگانه روزگار بود پس بساخت پذیره شدن را طوسیان از راه بژخرو و پشنقان و خالنجوی درآمدند بسیار مردم بیشتر پیاده و بی نظام که سالارشان مقدمی بودی تا رودی از مدبران بقایای عبد الرزاقیان و با بانگ و شغب و خروش می آمدند دوان و پویان راست چنانکه گویی کاروا ن سرای های نشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع تا گاوان طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و بازگردند احمد علی نوشتگین آن شیرمرد چون برین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته قوم خویشتن را گفت
بدیدم اینها به پای خویش به گورستان آمده اند مثال های مرا نگاه دارید و شتاب مکنید ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۴ - هزیمت لشکر کرمان
... چون این کارها راست شد امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدمان زرین کمر بر وی بگذشتند آراسته و با ساز تمام بودند و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدمان را و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده و مال دادن گرفتند و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت و جواب رفت که آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی خداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد و آن حدیث فرابرید و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند پسر مافنه و نامه های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافل اند و بفساد مشغول فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار و در راه مردی پنجهزار دل انگیز با ایشان پیوست و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت وی با فوجی از خواص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند و فوجی بمکران افتادند و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره مقدمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید شش تن مقدمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد چنانکه خون در آن خانه روان شد و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم و این خبر بامیر رسانیدند گفت این کتاره بکرمان بایست زد و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر لشکر بکرمان فرستادن و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۵ - خاتمهٔ کار احمد ینالتگین
... و نامه های مهم رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ بالله خداوند بزودی قصد خراسان نکند بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد
و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت و در راه مبشران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی می بودند امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند و نامه های تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند بگرفتند مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند و کار اعمال و اموال مستقیم گشت و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دست آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند سواری سیصد بگریختند و تلک از دم او باز نشد و نامه ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد وی را پانصد هزار درم دهم و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی می بازشد و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود خواست که بگذرد جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش جتان نگذاشتند پسرش بر پیلی بود بر بودند و تیر و شل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک و دور نبود و این مژده بداد تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید حدیث پانصد هزار درم میرفت
تلک گفت مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد مسامحت باید کرد دوبار رسول شد و آمد بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیت کارها را نظام دهد پس بدرگاه عالی شتابد هر چه زودتر بأذن الله عز و جل ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب
و روز شنبه نیمه محرم سپاه سالار علی عبد الله بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمد برادر سلطان مسعود چنانکه پیش ازین یاد کرده ام و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت و چهارپای راندند بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند و بگتگین بدم رفت خاصگانش گفتند خصمان زده و کوفته بگریختند بدم رفتن خطاست فرمان نبرد که اجل آمده بود و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد که گریختگان جان را میزدند بگتگین در سواری رسید از ایشان خواست که او را بزند خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد ترکمانی ناگاه تیری انداخت آنجا رسید او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند بازآمدند
امیر رضی الله عنه بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود در وقت سپاه سالار علی عبید الله را بخواند و این حال بازراند علی گفت جان همه بندگان فدای خدمت باد هر چند خواجه بزرگ آنجاست تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری ناچار سالاری بباید با لشکری قوی امیر گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۹ - باز آوردن طاهر دبیر از ری
... چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا و با وی همان ساعت خالی کرد
صاحب دیوان رسالت آنجا بود از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجد و سعی نیکوی خواجه و شغل هرون نیز ان شاء الله که بزودی کفایت شود و ترکمانان در رمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دم ایشان رفت با پیری آخور سالار و چند حاجب و مقدم با نام تر و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبر آن لشکر است و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه استوا با قدر حاجب و شحنه نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند و بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید سوری با خود ببرده است و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود خواجه درین باب چه گوید احمد گفت رای درست جز این نیست که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند امیر گفت بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود
ایشان بازگشتند و خواجه بخیمه خویش رفت بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور
و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم و خواجه حسین میکاییل نیز آنجا بود و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند و خواجه حسین وکیل شغل بساخت و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن چنانکه هیچ بینوایی نباشد چون رایت منصور آنجا رسد و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه و سده نزدیک بود اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی برآمد و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ واله بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب بدست کردند
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت چه شاید بود که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود گفتم هنوز تا حرکت نکند در گمان میباید بود
گفت گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت گفتم هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید دل درین کار نتوان نهاد
و سده فراز آمد نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سده یی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرمی بپایان آمد ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
... و در رقعت هر چیزی نبشته است نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی باقی فرمان خداوند راست امیر گفت اینچه خواجه میگوید چیزی نیست خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد بونصر گفت همچنین است و فرمان خداوند سلطان را باشد و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصه خواجه گفت همچنین است
و امیر رضی الله عنه از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصه تا سر دره دینار ساری و این سفر در اسفندارمذ ماه بود و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها همه بر من وبال شد و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده را اندازه و حد پیدا نبود که توان گفت بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان اما سخت وبی ء است چنانکه بوالفضل بدیع گفته است
جرجان و ما ادریک ما جرجان اکلة من التین و موتة فی الحین و النجار اذا رای الخراسانی نحت التابوت علی قده
و امیر رضی الله عنه بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاول و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازاده یی دست بگوسپندی دراز کرده بود متظلم پیش امیر آمد و بنالید امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود و امیر او را گفت بیستگانی داری گفت دارم چندین و چندین گفت گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست و اگر بگوشت محتاج بودی بسیم چرا نخریدی که بیستسگانی ستده ای و بینوایی نیست
گفت گناه کردم و خطا کردم گفت لاجرم سزای گناهکاران ببینی فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد و راعی رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان
... و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی و بساری مقام کرده اند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند آنچه فرموده آید جواب داد که عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است از آنجا آنچه فرمودنی است فرموده آید و رسول را برین جمله بازگردانیده شد
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدمان ایشان و آلتونتاش حاجب مقدم این فوج و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست سلطان فرزند را بداد و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد براهی که آنرا هشتاد پل می گفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران که اگر یک باران آمدی امیر را بازبایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بی اندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت چندان لشکر که این پادشاه داشت چون توانستی گذشت و لکن چون می بایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود انبرده یی سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن جایی سخت نزه و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عباد این نواحی او را دادند خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقی ام جوان بودم و پاسبان لشکر او رفت و سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند ترسم که گاه رفتن من آمده است مسکین این فال بزد و راست آمد که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود و بیشتر با امیر محمود در هندوستان و بتن خویش مردی مرد بود که دیدم بجنگ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر و ما تدری نفس بای ارض تموت و نیکو گفته است بواسحق شعر
و ربما یرقد ذو غرة ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل
و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمان بردار و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید و چون آنجا رسیدیم آنچه فرمودنی است فرموده آید رسولان بازگشتند
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه و دیگر روز آدینه حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری و برفتند و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بی رسمی رفت و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرر گشت که وی سدید و جلد است و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر غارت زده و سوخته شده
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد خود بچشید
حرکت مسعود بآمل
و روز یکشنبه غره جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه و آبهای روان چنانکه پیل را گذاره نبودی و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن و حصانت آن زمین ازین است اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد
و از نزدیک ناصر علوی و مقدمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند که مخف اند و بگیلان گریزند و بنده ناصر و دیگر مقدمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد جواب داد که خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند مردمان پاکیزه روی و نیکوتر
و هیچ کدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است و گفتند عادت ایشان این است و امیر رضی الله عنه از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر مقدار نیم فرسنگ خیمه زده بودند فرود آمد و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند و جنباشیان گماشته بودند چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید و رعایا دعا کردند که لشکری و عدتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم سخت نیکو شهری دیدم همه دکانها درگشاده و مردم شادکام و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۵ - فتح ناتل
... و نسخت این نامه من داشتم بخط خواجه و بشد چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند
و نماز شام نامه فتح رسید بخط عراقی- و امیر املا کرده بود- که چون ما از آمل حرکت کردیم همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم و سخت بشتاب رانده بودیم چنانکه چون فرود آمدیم همه شب لشکر میرسید تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کرده اند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمه ها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگی تر با مقدمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آنرا بگرفته از آن جانب صحرا تنگ تر و جنگ بر آن پل خواهند کرد که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها و گفته اند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره تر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت
چون این حال ما را مقرر گشت درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامی تر و جنگی تر بود پیش بردند و براندیم و بر اثر ما سوار و پیاده یی بی اندازه چون بدان صحرا و پل رسیدیم گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان که اگر برین جمله نبودی ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی
سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو و یک سوار رو پوشیده مقدم ایشان بود که رسوم کر و فر نیک میدانست و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند از اتفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو و پیلبان جلد بود و آزموده پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد عز ذکره از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدم پیش ما افتاد ما از پیل بآن مقدم بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند و بی اندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند
و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود آخر پیادگان گزیده تر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان و تیربارانی رفت چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند چون پل خالی ماند مقدمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم سواری چند پیش ما بازآمد ند و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمه ها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن و سواران آسوده به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند اما اعیان و مقدمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود بازگشتند و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم ان شاء الله عز و جل
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۷ - گذشته شدن علی تگین
... و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش امیر را بدین سبب دل مشغول شد که کار با جوانان کارنادیده افتاد اندیشید که نباید که تهوری رود
و نامه ها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان با نصر و بوالحسن و کوتوال این وقت ختلغ پدری بود مردی نرم گونه ولکن با احتیاط و دو رکابدار نامزد شد با نامه ها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرسم فی امثالها تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد
و هر چند این نامه برفت این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان و می شنود که چند اضطراب است و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند
پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت و چون دمار از چغانیان برآورده بودند از راه دارزنگی بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود او کار را با علامتی و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند و الظن یخطی و یصیب و آگاه نبودند که آنجا شیرانند چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم الله اگر دل دارید بتنوره قلعت باید آمد و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمده اند و کاری سهل است چندان بود که پیش رفتند سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند او کار را ملامت کردند جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت اوکار را دشنام دادند و مخنث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه سالار بر مقدمه برفت و دیگران بر اثر او و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند
شکست پسران علی تگین
از استاد عبد الرحمن قوال شنودم و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود گفت علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ و پیاده بود با نصر و بو الحسن خلف با عراده انداز گفتند پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم اگر اوکار را برگردانی وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عراده بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عراده بر سر کسی آمدی آن کس نیز سخن نگفتی - اوکار چون بیفتاد خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد که مرد سخت بزرگ بود و وی را قومش بربودند و ببردند و پشت علی تگینیان بشکست و غوری عراده انداز زر و جامه بستد و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد خایبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین سوی سمرقند رفتند
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا
و ملطفه یی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه بوالمظفر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند و این آزادمرد بروزگار امیر محمود رضی الله عنه وکیل در این پادشاه بود رحمة- الله علیه و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود و شیرمردی است دوست قدیم من و پس از آنکه ری از دست ما بشد بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه اینجاست بغزنین در ظل خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه - نبشته بود در ملطفه که سپاه سالار تاش فراش را مالشی رسید از مقدمه پسر کاکو و جواب رفت که در کارها بهتر احتیاط باید کرد و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند که بخراسان چندان مهم داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هر دو جانب را چنانکه پیش ازین یاد کرده ام و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر رضی الله عنه از آمل برفت و مقام اینجا چهل و شش روز بود و در راه که میراند پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند پرسید که اینها کیستند گفتند آملیانند که مال ندادند گفت رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند و همچنان کردند و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود چنانکه بازنموده ام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر شعر
کافر نعمت بسان کافر دین است ...
... و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین رحمة الله علیه و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد راست چون آنجا رسید فرمان یافت و ما تدری نفس بای ارض تموت
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود خاصه آنجا که گرمسیر بود و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند
از خواجه بونصر مشکان رحمة الله علیه شنودم گفت امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولد خواهد کرد مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم گفت این چه بود که ما کردیم لعنت خدای برین عراقیک باد فایده یی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند گفتم زندگانی خداوند دراز باد خواجه و دیگر بندگان میگفتند اما بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن که صورتی دیگر می بست و آنچه بر لفظ عالی رفت که چه فایده بود آمدن بدین نواحی اگر خداوند را نبود دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید
گفت سخت توجد است همه نه شماتت و هزل و مصلحت ما نگاه داری بجان و سر ما که بی حشمت بگویی گفتم زندگانی خداوند دراز باد با کالیجار را بزرگ فایده یی بحاصل شد که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیت خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند و مقدمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند و این همه سهل است زندگانی خداوند دراز باد که باندک توجهی راست شود که با کالیجار مردی خردمند است و بنده یی راست بیک نامه و رسول بحد بندگی بازآید امید دارند بندگان بفضل ایزد عز و جل که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد امیر گفت همچنین است و من بازگشتم و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد با کالیجار بازآید و رعیتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود بوالحسن عبد الجلیل را رحمة الله علیه بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد آنجا بباشد
چون کار برین جمله قرار گرفت الطامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد نشاط شراب کرد و همه شب بخورد و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود همه قوم از درگاه بازگشتند و هر چند هوا گرم بود عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی پیش آمدند و خدمت کردند بونصر گفت ایشان را چه خبر است گفتند از نشابور بدو و نیم روز آمده ایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم که صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال و سبب چیست خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامه ها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر می جنبانید من که بوالفضلم دانستم که حادثه یی افتاده باشد پس گفت
ستور زین کنید و دست بشست و جامه خواست ما برخاستیم مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده بونصر مرا گفت و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند ای بوالفضل خراسان شد نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی من بازرفتم یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند چون مرا بدید گفت خیر گفتم باشد
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند گفتم همچنین است و بنشستم و حال باز گفتم گفت لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم گفت اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر ستور زین کنید من بیرون آمدم و او برنشست بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود نامه سوری بدو داد نبشته بود که سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محل آن ندیدند و نامه یی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان
... چه باید کرد وزیر گفت اگر رای عالی بیند حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید که سپاه سالار اینجا نیست و حاجب سباشی که فراروی تر است او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود گفت نیک آمد
ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم و نماز دیگر بار داد خواجه بزرگ احمد عبد الصمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سباشی را باز گرفت و بوسهل زوزنی را بخواندند از جمله ندیمان که گاه گاه میخواند و می نشاند او را در چنین خلوات درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند امیر رضی الله عنه گفت این نه خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمده اند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند که ما را هیچ جای مأوی نمانده است راست جانب ما زبون تر است ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پر و بال کنند که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند چند بلا و دردسر دیده آمد اینها را که خواجه میگوید که ولایت جویانند نتوان گذاشت که دم زنند صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرایی و لشکر گزیده تر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و بنسا بیرون آید تاختنی هر چه قویتر تا دمار از ایشان برآورده آید
وزیر گفت صواب آن باشد که رای عالی بیند عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند وزیر حجاب را گفت شما چه گویید گفتند ما بندگانیم جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند تدبیر کار خواجه را باشد وزیر گفت باری از حال راه برباید پرسید تا بر چه جمله است در وقت تنی چند را که با آن راه آشنایی داشتند بیاوردند سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پر شکستگی وزیر گفت بنده آنچه داند از نصیحت بگوید فرمان خداوند را باشد
ستوران یکسوارگان و از آن غلامان سرایی بیشتر کاه برنج خورده اند بآمل مدتی دراز و تا بیامده ایم گیاه میخورند و از اینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند درشت و دشوار اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد ستوران بمانند و پخته لشکر که بر سر کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود که حرکت خداوند بتن عزیز خویش خرد کاری نیست و دیگر که این ترکمانان آرامیده اند و از ایشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که دل مشغول ندارند که بخانه خویش آمده اند و در ولایت و زینهار مااند و ما قصد ری میداشتیم چون آنجا رسیم آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده شود که حشمت بشود اگر خداوند بتن خویش قصد ایشان کند خاصه که از اینجا تاختن کرده آید بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۰ - حکایت عمرو لیث
... دیگر روز پگاه بر تخت نشست و بار دادند و خوانهای بسیار نهاده بودند پس از بار دست بدان کردند و شراب آوردند و مطربان برکار شدند چون فارغ خواستند شد عمرو لیث روی بخواص و اولیا و حشم کرد و گفت بدانید که مرگ حق است و ما هفت شبان روز بدرد فرزند محمد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد حکم خدای عز و جل چنان بود که وفات یافت
و اگر بازفروختندی بهرچه عزیزتر بازخریدیمی اما این راه بر آدمی بسته است
چون گذشته شد و مقرر است که مرده بازنیاید جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان بخانه ها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد حاضران دعا کردند و بازگشتند و از چنین حکایت مردان را عزیمت قویتر گردد و فرومایگان را درخورد مایه دهد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر
و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور رحمة الله علیه و لکل اجل کتاب و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود و نامه های منهیان با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود از ایشان خیانتی و دست درازی یی نرفته است و بنه هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده و سخت شکسته دل اند و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را و بجواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته اند ولکن نیک می شکوهند و هر روزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند که تا بشنوده اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می ترسند و این نامه ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله عراقی را بیش زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک
و طرفه تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند و سبب عصیان هرون از عبد الجبار دانست پسر خواجه بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی بوده است و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است و از خواجه بونصر شنیدم رحمة الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت خدای عز و جل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند و اذا جاء القضا عمی البصر و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت بازنگرفت اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت می بینی آنچه مرا پیش آمده است یا سبحان الله العظیم فرزندی از من چون عبد الجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی گناه گونه بوده ام من بهر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی گناهم و از آن این ترکمانان طرفه تر است و از همه بگذشته مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده اند وزارت خویش بمن دهند بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده اند وزیر ایشان باشم و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید گفتم زندگانی خداوند دراز باد این برین جمله نیست دل بچنین جایها نباید برد که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید گفت ای خواجه مرا می بفریبی نه کودک خردم ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت و دیر است تا من این میدیدم و می گذاشتم اما اکنون خود از حد می بگذرد گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده اند اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمایی روا باشد و آزاد مردی کرده باشی گفتم نیک آمد
از اتفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت گفتم زندگانی خداوند دراز باد مهمات را نباید گذاشت که انبار شود و خوار گرفتن کارها این دل مشغولی آورده است یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد امیر گفت چه میگویی این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست و درایستاد و از خواجه بزرگ گله ها کردن گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک سلجوقیان را آورد گفتم زندگانی خداوند دراز باد خواجه با من درین باب دی مجلسی دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را بمجلس عالی رسانم گفت اگر حدیثی رود روا باشد اگر از خود بازگویی اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم گفت نیک آمد ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی
... و بفرمود تا بوق و دهل بزدند برسیدن مبشران و ندیمان و مطربان خواست بیامدند و دست بکار بردند و همه شب تا روز بخورد و بسیار نشاط رفت که چند روز بود تا شراب نخورده بود و ماه رمضان نزدیک و چنانکه وی نشاط کرد همگان کردند بخانه های خویش
وقت سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید و هر چه داشتند از تجمل و آلت بدست مخالفان افتاد و سالار بگتغدی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و بتعجیل ببردند و خواجه حسین علی میکاییل را بگرفتند که بر پیل بود و بدو اسب نرسید و لشکر در بازگشتن بر چند راه افتاد در وقت که این خبر برسید دبیر نوبتی خواجه بونصر را آگاه کرد بونصر خانه به محمد آباد داشت نزدیک شادیاخ در وقت بدرگاه آمد چون نامه بخواند- و سخت مختصر بود- بغایت متحیر شد و غمناک گشت و از حال امیر پرسید گفتند وقت سحر خفته است و بهیچ گونه ممکن نشود تا چاشتگاه فراخ بیدار کردن و وی بسوی وزیر رقعتی نبشت بذکر این حال و وزیر بیامد و اولیا و حشم و بزرگان بر عادت آمدن گرفتند من که بوالفضلم چون بدرگاه رسیدم وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی و سوری صاحب دیوان خراسان و حاجب سباشی و حاجب بو النضر را یافتم خالی نشسته بر در باغ و در بسته که باغ خالی بود و غم این واقعه میخوردند و می گفتند و بر چگونگی آنچه افتاد واقف نبودند وقت چاشتگاه رقعتی نبشتند بامیر و بازنمودند که چنین حادثه صعب بیفتاد و این رقعت منهی در درج آن نهادند خادم آن بستد و برسانید و جواب آورد که همگان را بازنباید گشت که ساعت تا ساعت خبر دیگر رسد که بر راه سواران مرتب اند پس از نماز بار باشد تا درین باب سخن گفته آید قوم دیگر را بازگردانیدند و این اعیان بدرگاه ببودند
نزدیک نماز پیشین دو سوار رسید فراوی از آن سوری از آن دیو سواران او با اسب و ساز و از معرکه برفته بودند مردان کار و سخت زود آمده ...
... این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و بی کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند که سالاران بسیار بودند تا از اینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست میرفتند راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره بیابان اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعه ما برود و حالها نیکو بدانش کند فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند سالار چون حال بر آن جمله دید کاری بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند و دست بجنگ کردند و خواجه حسین بر پیل بود و جنگی بپای شد که از آن سخت تر نباشد که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند
و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کار نادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید بکر و فر تا بآب رسند و آن مایه ندانستند که آن برگشتن بشبه هزیمتی باشد و خرده مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست بی آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجد درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی دست و پای بر مادپیل چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن لشکری سر خویش گرفته و خصمان بنیرو درآمده و دست یافته چون گرد پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی و کدام آب و فرود آمدن آنجا نیز کس بکس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد قوم ما همه برفتند هر گروهی براهی دیگر و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم و پیش از ما کس نرسیده است و حقیقت این است که بازنمودیم که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی که بباد شد از مخالفت پیشروان اما قضا چنین بود
اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن سخت غمناک شدند که بدین رایگانی لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی کردند و این اعیان بنشستند چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت و امیر نسخت بخواند و از هرگونه سخن رفت وزیر دل امیر خوش کرد و گفت قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار و خداوند را بقا باد که ببقای خداوند و دولت وی همه خللها را در توان یافت و عارض گفت پس از قضای خدای عز و جل از نامساعدی مقدمان لشکر این شکست افتاده است و هر کس هم برین جمله می گفتند نرم تر و درشت تر ...
... و من پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن چه سخن بود که رفت که چنان هول آمده بود قوم را گفت همگان عشوه آمیز سخنی میگفتند و کاری بزرگ افتاده سهل میکردند چنانکه رسم است که کنند و من البته دم نمیزدم و از خشم بر خویشتن می پیچیدم و امیر انکار میآورد گفتم زندگانی خداوند دراز باد هر چند حدیث جنگ نه پیشه من است و چیزی نگفتم نه آن وقت که لشکر گسیل کرده میآمد و نه اکنون که حادثه یی بزرگ بیفتاد اکنون چون خداوند الحاح میکند بی ادبی باشد سخن ناگفتن دل بنده پر زحیر است و خواستمی که مرده بودمی تا این روز ندیدمی امیر گفت بی حشمت بباید گفت که ما را بر نصیحت تو تهمتی نیست
گفتم زندگانی خداوند دراز باد یک چندی دست از شادی و طرب می باید کشید و لشکر را پیش خویش عرضه کرد و این توفیرها که این خواجه عارض می پندارد که خدمت است که میکند برانداخت و دل لشکر را دریافت و مردمان را نگاه داشت که مالهای بزرگ امیرماضی بمردان مرد فراز آورده است اگر مردان را نگاه داشته نیاید مردان آیند و العیاذ بالله و مالها ببرند و بیم هر خطری باشد و بنده داند که خداوند را این سخن ناخوش آید و سخن حق و نصیحت تلخ باشد اما چاره نیست بندگان مشفق بهیچ حال سخن بازنگیرند امیر گفت همچنین است که گفتی و مقرر است حال مناصحت و شفقت تو و از هر گونه سخن رفت و قرار دادند که رسولی فرستاده آید و پیش ازین بایست فرستاد تا این آب ریختگی نبودی و من بهیچ گونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد و الله ولی الکفایة بمنه