الحکایة من عمرو بن اللّیث الأمیر بخراسان فی الصّبر بوقت نعی ابنه
عمرو بن اللّیث یک سال از کرمان بازگشت سوی سیستان. و پسرش محمّد که او را بلقب فتی العسکر گفتندی برنایی سخت پاکیزه دررسیده بود و بکار آمده، از قضا در بیابان کرمان این پسر را علّت قولنج گرفت بر پنج منزلی از شهر سیستان و ممکن نشد عمرو را آنجا مقام کردن، پسر را آنجا ماند با اطبّا و معتمدان و یک دبیر و صد مجمّز ؛ و با زعیم گفت: چنان باید که مجمّزان بر اثر یکدیگر میآیند و دبیر مینویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت و خفت یا نخفت، چنانکه عمرو بر همه احوال واقف میباشد، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است.
و عمرو بشهر آمد و فرود سرای خاص رفت و خالی بنشست بر مصلّای نماز خشک، چنانکه روز و شب آنجا بود و همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه، و مجمّزان پیوسته میرسیدند، در شبان روزی بیست و سی، و آنچه دبیر مینبشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و میگریست و صدقه بافراط میداد. و هفت شبان روز هم برین جمله بود، روز بروزه بودن و شب بنانی خشک گشادن و نانخورش نخوردن و با جزعی بسیار. روز هشتم شبگیر مهتر مجمّزان دررسید بینامه که پسر گذشته شده بود و دبیر نیارست خبر مرگ نبشتن، او را بفرستاد تا مگر بجای آرد حال افتاده را. چون پیش عمرو آمد، زمین بوسه داد و نامه نداشت، عمرو گفت:
کودک فرمان یافت؟ زعیم مجمّزان گفت: خداوند را سالهای بسیار بقا باد. عمرو گفت: الحمد للّه، سپاس خدای را، عزّ و جلّ، که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو این حدیث پوشیدهدار. و خود برخاست و بگرمابه رفت و مویش باز کردند و بمالیدند و برآمد و بیاسود و بخفت و پس از نماز وکیل را بفرمود تا بخواندند و بیامد و مثال داد که برو مهمانی بزرگ بساز و سه هزار بره و آنچه با آن رود و شراب و آلت آن و مطربان راست کن فردا را. وکیل بازگشت و همه بساختند. حاجب را گفت: فردا بارعام خواهد بود، آگاه کن لشکر را و رعایا را از شریف و وضیع .
دیگر روز پگاه بر تخت نشست و بار دادند و خوانهای بسیار نهاده بودند، پس از بار دست بدان کردند. و شراب آوردند و مطربان برکار شدند . چون فارغ خواستند شد، عمرو لیث روی بخواصّ و اولیا و حشم کرد و گفت: بدانید که مرگ حقّ است، و ما هفت شبان روز بدرد فرزند محمّد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد . حکم خدای، عزّ و جلّ، چنان بود که وفات یافت.
و اگر بازفروختندی، بهرچه عزیزتر بازخریدیمی، اما این راه بر آدمی بسته است.
چون گذشته شد و مقرّر است که مرده بازنیاید، جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان. بخانهها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ داشتن محال باشد. حاضران دعا کردند و بازگشتند. و از چنین حکایت مردان را عزیمت قویتر گردد و فرومایگان را درخورد مایه دهد.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.