گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و امیر، رضی اللّه عنه، پیوسته اینجا بنشاط و شراب مشغول می‌بود و روز آدینه دو روز مانده از جمادی الاولی تا به الهم‌ رفت، کرانه دریای آبسکون‌، و آنجا خیمه‌ها و شراعها زدند و شراب خوردند و ماهی گرفتند و کشتیهای روس دیدند کز هر جای آمد و بگذشت و ممکن نشد که دست کس بدیشان رسیدی، که معلوم است که هر کشتی بکدام فرضه‌ بدارند . و این الهم شهرکی خرد است، من ندیدم امّا بو الحسن دلشاد که رفته بود این حکایتها مرا وی کرد.

و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، بلشکرگاه آمل بازآمد.

و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشه‌ها پنهان شده. درین میانها مردی فقّاعی‌ حاجب بگتغدی رفته بود تا لختی‌ یخ و برف آرد. در آن کران آن بیشه‌ها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج‌ رفت با این فقّاعی و یارانش و زوبینی‌ رسید فقّاعی را.

بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگر روز بی‌فرمان بر پیل نشست و با فوجی غلام سلطانی سوار بدان دیه و بیشه‌ها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت، چنانکه‌ بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلّای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند و هر کس که این بشنید، سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید، بسیار ضجرت‌ نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت‌ بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل‌، که چون بازگشتیم، بازیهای بزرگ‌ پیش آمد.

و درین هفته ملطّفه‌های مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه‌ فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک‌ را نزدیک‌تر گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دو سه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند که رایت عالی بر اثر می‌بازگردد.

و روز سه‌شنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن با کالیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است، نرسیدی‌ که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندان قدیم بکام دشمنان نشود .

رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت. وزیر گفت: «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرّمی بازگردانند که ما را مهمّات‌ است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود، آنگاه بحکم مشاهدت‌ تدبیر این نواحی ساخته آید، باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامه‌ها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.

و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب‌ دل مشغول شد. که کار با جوانان کارنادیده‌ افتاد؛ اندیشید که نباید که تهوّری‌ رود.

و نامه‌ها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت‌ و سرهنگان با نصر و بوالحسن. و کوتوال این وقت ختلغ‌ پدری‌ بود، مردی نرم گونه‌ ولکن با احتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامه‌ها سوی بخارا بتعزیت‌ و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرّسم فی امثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست، مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد.

و هر چند این نامه برفت، این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و می‌شنود که چند اضطراب‌ است. و هرون عاصی مخذول‌ میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند، بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند.

پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان‌ رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند، از راه دارزنگی‌ بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده‌ بود، او کار را با علامتی‌ و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید، در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، و الظّنّ یخطئ و یصیب‌، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران‌ در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اللّه‌، اگر دل دارید بتنوره‌ قلعت باید آمد. و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده‌ خوردن آمده‌اند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. او کار را ملامت کردند، جواب داد که آن دیگ پخته‌ بر جای است‌ و ما یک چاشنی‌ بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث‌ خواندند و بوق بزدند و تونش‌ سپاه سالار بر مقدّمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.

[شکست پسران علی تگین‌]

از استاد عبد الرّحمن قوّال‌ شنودم، و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود، گفت: علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان‌ میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل‌ داشت، جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ‌، و پیاده بود. با نصر و بو الحسن خلف با عرّاده انداز گفتند: پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم، اگر اوکار را برگردانی‌ . وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عرادّه بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان‌ اوکار، در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عرّاده بر سر کسی آمدی، آن کس نیز سخن نگفتی‌ - اوکار چون بیفتاد، خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوری‌ عرّاده انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد، خائبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین‌ سوی سمرقند رفتند.

 
sunny dark_mode