گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان‌ بندگانند فرمان‌بردار، و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی‌ برتر خرامد؛ هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری‌ بیاییم تا این نواحی دیده آید، و چون آنجا رسیدیم، آنچه فرمودنی است فرموده آید. رسولان بازگشتند.

و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی‌ را با فوجی لشکر بدیهی‌ فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.

و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات‌ نبرد نداشت حصانتی‌، بیک روز بتگ‌ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بی‌رسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت‌ در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارت‌زده‌ و سوخته شده.

و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی‌ خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف‌ و تقتیر و تبذیر کردن‌ . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.

[حرکت مسعود بآمل‌]

و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب‌ و نادر چون کمانی خماخم‌، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت‌ بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.

و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل‌ و کجور و رویان‌ رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق‌ است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّ‌اند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل‌ نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.

و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .

و هیچ کدام را ندیدم بی‌طیلسان شطوی‌ یا توزی‌ یا تستری‌ یا ریسمانی‌ یا دست- کار که‌ فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه‌ شهر راه بتافت‌ با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان‌ گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.