گنجور

 
۷۳۲۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش میرمیران

 

... شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو

هر طرف بند قبا بافته بربند قباه

دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت ...

... شاهراه نفس دشمن جاهش که در او

بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه

همچو دهلیزه محنتکده ماتمیان ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۳ - عباس بیگ گردون قدر

 

... چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر

به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو

بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر ...

... توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر

فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش

به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر ...

... میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر

سپهر منزلتا بنده درت وحشی

که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۳

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در گله گزاری و ستایش

 

... بوریا با حریر پیوسته

بر هم از لیف پاره ای بسته

کرده محکم بر او به موی دمی ...

... تو بیا و بیار صنعت خویش

نوبت تست کار خود بنمای

تاج گوهر نگار خود بنمای

کاین بزرگان هنر شناسانند ...

... زین سؤالم که رفت چیست جواب

زو بنالم نخست یا ز اصحاب

همه قادر به منع او بودید ...

... بوریا ز التفاتتان مخمل

زند راگر به لطف بنوازند

حکم فرمای مصحفش سازند ...

... نیست چون فر و زور بال گشای

گو به خود بند پشه بال همای

من به خود برنبسته ام این بال

که ز اوج اوفتم شوم پامال ...

... مرد برفین و جوشن مومین

ترسمت شعله بنگری و ز بیم

بول بر خود کنی تو مرد سلیم ...

... عمری از فکر خویش را کشته

بسته بر هم ز شعر یک پشته

پشته ای را که بسته از اشعار

کس نخواهد گشود جز عطار ...

... بود یک چین ابرو از تو بسش

که شود بسته در گلو نفسش

گله چون نبودش دعا گویی ...

... دخل سد ملک خرج یک نفسش

بسته سیمرغ زله مگسش

بر درش ایستاده دوش به دوش ...

... بسکه احسان اوست پیوسته

راه اغراق بر سخن بسته

شاه دشمن گداز دوست نواز ...

... کس در این دولت قوی پیوند

وز دو خونی ندید جز در بند

زان به زندان سرای تنگ حباب ...

... که ندانم که چون فرو شویم

گرد این غم ز روی خون بسته

دیده دریا شد و نشد شسته ...

... بحر زخار خشک گردانند

منجلابش به جای بنشانند

کرده نسخ زبور را اثبات

بهر ترویج انکرالاصوات

سخت بربسته دست و پای پلنگ

همچو شیرش دوانده موش به جنگ ...

... آن سلیمان که اسم اعظم هست

پیش نقش نگین او پا بست

آن کزو اینچنین گهر سنجم

آن که بست این طلسم بر گنجم

در نطقم چنین گشوده از اوست ...

... عشق ورزد به مدح او قلمم

شیرم و بر درش به بند درم

وقف آن آستانه گشته سرم ...

... شیر و غریدنش ندیده هنوز

شیر را بند گر شود پاره

میرد از بیم گور بیچاره ...

... کمی و بیش این سرای غرور

عاقلان بنگرند لیک از دور

هر چه این نقشهای بیرونی ست ...

... کی تغافل نمودی انصافت

لب ز آزار رفته بستم و رفت

بر دل این نیشتر شکستم و رفت ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ

 

... اژدها سیرت و نهنگ رسوم

بسته در بحر و بر نهنگان راه

دشت بر اژدها نموده سیاه ...

... نسق آرای ملک بار خدای

از بن و بیخ ظلم برکنده

تخم عدلش ز جا پراکنده ...

... تازگی خانه زاد فکرت او

نازکی بنده طبیعت او

سخنش معجزی ست سحر نمای ...

... هریکی ز آن دو سد جهان شکوه

هر سه بسته کمر به خدمت سخت

پیش هر یک ستاده دولت و بخت ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در هجو کیدی (یاری) شاعر نما

 

... یا طاق سرای محنت است آن

آن حلقه چشم چرک بسته

کونی ست ولی ز گه نشسته ...

... بی زنگله پای خویش مپسند

چشمش بکن و به پای خود بند

آن بینی بد ز روی تشبیه

چون پوزه پیه سوز پر پیه

دربند در سرای کون است

تا صورت باده نگون است ...

... ریده ست سگی سیاه دانه

هستش بن گوش ظرف زرنیخ

وآن ریش گهی به طرف زرنیخ ...

... این ست که با سر شکسته

یا گردن خرد و دست بسته

با جامه دلق می کشندش ...

... ای کیدی مرده رنگ چونی

وی کله پز دبنگ چونی

هر بیت که گفته ام نشانت ...

... زینگونه که ساخت پایمالت

کرد از سر درد ناله بنیاد

کز یاری نادرست فریاد ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترجیعات » ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم

 

... در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است

سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش

از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است ...

... بی کیسه بازار چه سود و چه زیانیم

ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم

هر چند که اندر گرو رطل گرانیم ...

... دور فلک و گردش اختر نشناسند

یابند که در ظلمت میخانه حیات است

آن چشمه که می جست سکندر نشناسند

بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند

غیر از می چون خون کبوتر نشناسند ...

... ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز

تا بستن زنار بگویم خبرم نیست

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر عشق کند امر که زنار ببندیم

زنار مغان در سر بازار ببندیم

سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم

تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم

گر صومعه داران مقلد نپسندند

هر چند گشایند دگر بار ببندیم

معلوم که بر دل چو در لطف گشاید

آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم

برلب تری باده و خشک ار نم او حلق

پیداست چه طرف از در خمار ببندیم

آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش

راه سخن مردم هشیار ببندیم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم ...

... از شک و گمانی به یقینی نرسیدم

بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته

یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم ...

... نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان

نی بسته امیدی و نی خسته بیمی

ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی ...

... باید که بشویند ز دل عالم آب است

زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد

آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است ...

... سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید

بنت العنب آن بکر طرب زای خم او

توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید ...

... خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش

آن کس که سدش بنده زرین کمر آید

در کوچه میخانه او گر فکنی راه ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی

 

... عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم

بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود ...

... می توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در ستایش شاه غیاث‌الدین و شهزادگان

 

... ای زده لطف نسیمت طعنه بر باد بهار

از تو بستان ارم در رشک و جنت شرمسار

شادی باد سبک روح تو بردارد ز دل ...

... طرح تو شیرین تر از شیرین به چشم کوه کن

وان بناها چون اساس قصر شیرین استوار

این عمارتهای شیرین ترا معمار کیست ...

... بر درخت میوه دارش میوه ریزد بر زمین

بهر گل چیدن ز شاخ گلبنش نبود عجب

دست اگر بی اختیار آید برون از آستین ...

... فتنه را دیدم نشسته در خطر گاه فساد

هر چه آن می بست بر بدخواه تو این می گشود

دوش وقت صبح دیدم بخت و دولت را به خواب ...

... نیست خصمت را سر و برگ گلستان ور بود

با گل بستان خواص آتش نمرود باد

روزگار ناخوشی در انتقام دشمنت ...

وحشی بافقی
 
۷۳۲۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در سوگواری حضرت حسین«ع»

 

... روزیست اینکه دست ستم تیشه جفا

بر پای گلبن چمن مصطفا زده ست

روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت

چتر سیاه بر سر آل عبا زده ست ...

... خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست

بنگر به نور چشم پیمبر چه می کنند

این چشم کوفیان چه بلا چشم بی حیاست ...

... از پا فتاده است درخت سعادتی

کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست

شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا

کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا ...

... یا مرتضا حسین تو از ضرب دشمنان

بنگر که چون حسین تو بی یار و یاور است

هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو ...

... ای من شهید رشک کسی کز وفای تو

بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت

جانها فدای حر شهید و عقیده اش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۰

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ دوست

 

... گل گلزار که بی یار بود مسمار است

کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی

که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی ...

... کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی

آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند

کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی ...

... یارب آنها که نهادند به بالین تو پای

تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند

یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک

ابر مژگان مرا مایه دریا دادند

زنده باشند و به زندان بلایی دربند

کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند

وحشی بافقی
 
۷۳۳۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ شاه

 

... چیست افغان غلامان شه باقی مگر

آسمان بی مهریی با بندگان شاه کرد

آه کز بی مهری گردون شه باقی نماند ...

... آری آری کوه درد ما کمرها بشکند

جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان

آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند ...

... خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد

تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا

سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا

وحشی بافقی
 
۷۳۳۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ شرف‌الدین علی

 

... هیچ بیمار در این دور به صحت نرسید

مهر بنگر که همانش خفقان است که بود

تیر بیداد فلک می گذرد از دل سنگ ...

... از تو داغی که مرا بر دل بی حاصل ماند

محمل کیست که فریاد کنان بر بستند

که به حسرت همه را دیده بران محمل ماند ...

... وای بر آنکه در این بادیه هایل ماند

بار بربسته وخلقی ز پیت بهر وداع

آمد و گریه کنان بی تو به هر منزل ماند ...

... راه می کرد گل و ناقه در آن گل می برد

محمل قبله ارباب سخن بسته سیاه

می شد و آه کنانش به قبایل می برد ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۳

وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۴ - حکایت

 

... آمده سیر از تک و پوی همه

بسته در خانه به روی همه

مجلسی او دل آگاه او ...

... که آهن سرد این همه کوبی چرا

بستم از آن رو در کاشانه سخت

تا تو نیاری به در خانه رخت ...

... جز تو کسی میوه این شاخ نیست

غیر تو زیبنده این کاخ نیست

کاخ فلک را که برافراختند ...

... چند توان کرد به یک جا درنگ

در بن این شیشه سیماب گون

بند چو دیوم به هزاران فسون

آه که دیوانه شدم تا به چند

در تن این شیشه توان بود بند

وای که هرچه بکنم اهتمام

جز بن این شیشه نیابم مقام

مور چو در شیشه بود سرنگون ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۴

وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۵ - حکایت

 

... جان به لب از آفت جانی که داشت

ناظر آن منظر عالی بنا

عاشق و دیوانه و سر در هوا ...

... گفت به جم کوکبه دانا وزیر

کای به تو زیبنده کلاه و سریر

هست در این کشتن و خون ریختن ...

... پس طلبی آنچه نیاید از او

وان در بسته نگشاید از او

تا به طلبکاری آن پا نهد ...

... وانکه نشستی بچنین روز ازو

بستن عقدش بتو بخشد فراغ

لیک به سد عقد در شب چراغ ...

... مرد گدا پیشه زمین بوسه داد

گفت که شاها فلکت بنده باد

گوی فلک قبه ایوان تو ...

... خواند عزیزان و به سد جد و جهد

بست بدو عقد زلیخای عهد

دامن مقصود فتادش به دست ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۵

وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۶ - حکایت

 

... تلخ سخن گشته ترش کرده روی

کرد به چندین ستمش کند و بند

کند به پا برد و به زندان فکند ...

... شاه چو بر خواند در آمد ز جای

گفت شتابند به زندان سرای

مژده اش از فر همایی دهند

زودش از آن بند رهایی دهند

در قفس آن مرغ خوش الحان که چه

بلبل و محروم ز بستان که چه

خاص ترین کس ز ندیمان شاه ...

... پای به گل چند نشینی بکوش

زهر طلب در ره یاری بنوش

هیچ به از یار وفادار نیست ...

... صحبت ناجنس گزند آورد

سد دل آسوده به بند آورد

رشته به انگشت که مارش گزید

بست خرد کیش و همین نکته دید

کاین سخن از اهل خرد یاد دار ...

... صحبت او مایه چندین جفاست

خانه که سست آمده آنرا بنا

رخت مقیمان نهد اندر فنا ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۶

وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۷ - حکایت

 

جاهلی از گنج خرد تنگدست

آرزوی گنج به دل نقش بست

در طلب گنج به ویرانه ها ...

... بر تن او نقش و نگاری عجب

شکل خوشی در نظرش نقش بست

نقش زدش راه و گرفتش به دست ...

... داد دمش خرمن عمرت به باد

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

داد ترا چشمه حیوان به دست ...

... هر که به این تاج نشد بهره ور

به که نیابند ز خاکش اثر

خاک ره مردم آزاده باش ...

... لاف خرد چون زند آن خود پرست

کش بنشانند اگر زیر دست

خانه تابوت تمنا کند ...

... زان ندهد باز جواب سلام

منعم پر کبر به خود پای بند

ساخته در گاه سرا را بلند ...

... نیستی آخر دم آهنگری

دم که به باد است چنین پای بست

هیچ به جز باد ندارد به دست ...

... لاف ز بالای پدر می کنی

خود بنما تا چه هنر می کنی

شمع که ز آینده ازو گشته دود ...

... پرتو عزت برد از دودمان

چون گذر روزنه را دود بست

شمع فروزنده ز پرتو نشست ...

... مجلس جمع است فروزان ز شمع

شمع چو بنشست شود تیره جمع

شمع نه ای جامه شمعی چه سود ...

... گر ز طمع نیست زتو بد برند

چون به جگر شد دل قصاب بند

بوسه زند بر قدم گوسفند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۷

وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۹ - حکایت

 

... شاه زد از خشم گره بر جبین

گفت که بستند دو دستش ز کین

از فلکش آه و فغان می گذشت ...

... عیب کنی مرد هنر کیش را

تا بنمایی هنر خویش را

زین هنر آنکس که بود هوشمند ...

... باز به آن نقطه گذر داشتیم

آنکه به ره خار فشان بست بار

باز چو گردید به ره داشت خار ...

... خار پر آزار که نشتر زند

خارکن از بیخ و بنش بر کند

نور فشان گرچه بسوزی به داغ ...

... جسم رها کن که شوی جان پاک

وحشی ازین گفته فروبند لب

روز نهان است و عیان است شب

وحشی بافقی
 
۷۳۳۸

وحشی بافقی » ناظر و منظور » سر آغاز

 

... به سویش دیده قدرت گشادی

بنای آفرینش زو نهادی

ازو دردی و صافی ساز کردی

زمین و آسمان آغاز کردی

به روی یکدگر نه پرده بستی

ثوابت را ز جنبش پا شکستی ...

... ز لطفت رست این گل از گل او

به او دادی دبستان فلک را

نشاندی در دبستانش ملک را

به گلزار بهشتش ره نمودی ...

... ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس

به رخش راندنش بستند قسطاس

بسان خوشه کاه افشاند بر سر ...

... و گر عالم پدید آورده تست

تویی کز هیچ چندین نقش بستی

ز کلک صنع بر دیبای هستی ...

... درون شیشه چرخ مدور

ز صنعت بسته ای گلهای اختر

ز شوقت کوه از آن از جا نجسته

که او را خارها در پا نشسته

تو بستی بر کمر گه کوه را زر

صدف را از تو درگوش است گوهر ...

... تویی یکتا و همتای تو کس نیست

به نام تست در هر باغ و بستان

به کام جو زبان آب جنبان ...

وحشی بافقی
 
۷۳۳۹

وحشی بافقی » ناظر و منظور » نظر اعتبار بر صورت عالم گشودن و راه سخن به گام عرفان طی نمودن در سر این معنی که درون از پردهٔ موجودات واجب‌الوجودی هست و برون از حلقهٔ کاینات معبودی که حرکت هر جانداری از قدرت اوست و کثرت تغییر عالم شاهد بر وحدت او

 

... برون از عقل تا اینجا کسی هست

که او در پرده زینسان نقشها بست

درین پرده که هر جانب هزاران

فتاده همچو نقش پرده حیوان

بیا وحشی لب از گفتار دربند

سخن در پرده خواهی گفت تا چند

همان بهتر که لب بندی ز گفتار

نشینی گوشه ای چون نقش دیوار

وحشی بافقی
 
۷۳۴۰

وحشی بافقی » ناظر و منظور » طلوع کردن اختر معانی از افق سپهر نکته دانی در تعریف شبی که اخترش طعنه بر نور بدر می‌زد و صحبتش طعنه بر شام قدر

 

... وز آنجا مرکب مردم ربایش

دبستان عطارد داد جایش

عطارد ماند چون طفلان به تعظیم ...

... به مطرب خانه ثالث شدش جای

ز شوق وصل آن تابنده خورشید

به بزم چرخ رقصان گشت ناهید ...

... به پنجم پایه منبر چو زد گام

برای خطبه بستد تیغ بهرام

وزان منزل به برتر پایه زد پای ...

... برای ما خط آزادی آورد

زهی سر بر خطت آزاد و بنده

سران در راه امرت سر فکنده

ره آزادیی نه پیش ما را

بخوان از بندگان خویش ما را

اگر ما را شماری بنده خویش

کجا آزادیی باشد از این پیش ...

وحشی بافقی
 
 
۱
۳۶۵
۳۶۶
۳۶۷
۳۶۸
۳۶۹
۵۵۱