گنجور

 
وحشی بافقی

شبی چون روز شادی عشرت افزای

جهان روشن ز ماه عالم آرای

ز عالم زاغ پا بیرون نهاده

خروس از صبحدم در شک فتاده

نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا

به هر جانب روان گردیده حربا

نبودی گر نجوم عالم افروز

نکردی فرق آن شب را کس از روز

سپهر از مه گلی بر چهره دیده

خطی از هاله بر دورش کشیده

فلک گفتی چراغان کرد آن شام

که می‌زد خواجه بر بام فلک گام

سوی صدر رسل جبریل رو کرد

دلش را مژدهٔ دیدار آورد

شد آن نخل ریاض شادمانی

برون از خوابگاه‌ام هانی

کشیدش پیش پیک حق تعالا

براقی برق سیر چرخ پیما

عجایب ره نوردی تیز گامی

بسی از خواب خوشتر خوشخرامی

نمد زین داده گردون از سحابش

شده قسطاس بحری آفتابش

پی آرامش آن طرفه توسن

ز انجم کرده گردون جوبه دامن

چو برجستی به بازی زین کهن فرش

ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش

نمود از بهر سیر ملک بالا

شه روی زمین بر پشت او جا

براق از شادمانی گشت رقاص

روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص

به سوی مسجد اقصا چو زد گام

دو تا گردید محرابش به اکرام

چو از محراب اقصا پشت برداشت

علم در عالم بالا برافراشت

چو با خود دید مه در یک وثاقش

چو نعل افتاد در پای براقش

به نعلش چهره سایید آنقدرها

که باقی ماند بر رویش اثرها

وز آنجا مرکب مردم ربایش

دبستان عطارد داد جایش

عطارد ماند چون طفلان به تعظیم

ز نعلینش به دامن لوح تعلیم

خوش آن دانا که بی تعلیم استاد

دهد دانا دلان را لوح ارشاد

ز ایوان عطارد زد برون پای

به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای

ز شوق وصل آن تابنده خورشید

به بزم چرخ رقصان گشت ناهید

وز آنجا زد قدم بر بام علیا

فروزان گشت از او دیر مسیحا

به پیک روی آن شمع رسالت

فرو شد در زمین مهر از خجالت

به پنجم پایه منبر چو زد گام

برای خطبه بستد تیغ بهرام

وزان منزل به برتر پایه زد پای

شدش دارالقضای مشتری جای

ملازم وار پیش خویش خواندش

به صدر شرع بر مسند نشاندش

چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای

زحل چون سایه‌اش افتاد در پای

براقش زد ز میدانگاه هفتم

به صحن خان هشتم کاسهٔ سم

ثوابت بیخود از شوقش فتادند

چو نقش پرده بر جا ایستادند

نهم گردون شد از پایش سرافراز

کشیدش اطلس خود پای انداز

چو پیشش همرهان رفتند از دست

به میکائیل و اسرافیل پیوست

و ز ایشان روی رفرف بارگی راند

و زو دامن به ساق عرش افشاند

جهت را پرده زد در زیر پاشق

به نور قرب واصل گشت مطلق

فضائی دید از اغیار خالی

بری از جنس هر سفلی و عالی

محل نابوده اندر وی محل را

ابد همدم در آن وادی ازل را

شنید از هر دری آن مطلع نور

حکایتها از امداد زبان دور

پی عصیان امت گفتگو کرد

دلش خط نجاتی آرزو کرد

برای امت از درگاه عالی

سند پروانه شمع لایزالی

دل ما را پیام شادی آورد

برای ما خط آزادی آورد

زهی سر بر خطت آزاد و بنده

سران در راه امرت سر فکنده

ره آزادیی نه پیش ما را

بخوان از بندگان خویش ما را

اگر ما را شماری بندهٔ خویش

کجا آزادیی باشد از این پیش

به ما یا رب خط آزادیی ده

غلام خویش خوان و شادیی ده

که تا در جمع آزادان در آییم

به سلک قنبر و سلمان در آییم