گنجور

 
۶۸۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰

 

... لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر

جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود

مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر ...

... یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی

گر بدین برهانت باید شو به دین اندر نگر ...

... بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را

خم سرکه است این جهان بنگر به عقل ای بی بصر

جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن ...

... زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذار است این جهان ما را بدو دل در مبند

دل نبندد هوشیار اندر سرای ره گذر

زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال

تا به زیر پای بسپردم سر این مردم سپر

دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای

زیب و فرم پاک برده است اینچنین بی زیب و فر ...

... ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین

ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر

ناصرخسرو
 
۶۸۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱

 

... لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

آز گر او را امین کنی بستاند

او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار ...

... مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد

زیرک خر بنده زیر بار به خروار

خر سپس جو دوید و تو سپس نان ...

... جو نسپرده است پای تو خر با بار

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای

روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار ...

... میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت

چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار

میر چه گویی که بر تو بر در مزگت ...

... روزی پیش آیدت به آخر کان روز

دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز ...

ناصرخسرو
 
۶۸۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲

 

... هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو

خداوند خانه بماند در آذر ...

... شناسی تو خانه مهین و کهین را

بخانه تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر تو را بر سر است ایستاده ...

... کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را بنا کرد از بهر دانش

خدای جهاندار بی یار و یاور ...

... به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بسته بند آن کو ز مردم

چنان است سنگ یاقوت احمر ...

... جزیره خراسان چو بگرفت شیطان

درو خار بنشاند و بر کند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره ...

... باستدش روح الامین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد

کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده

نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم

ز شاهان عصر است بر درش لشکر ...

ناصرخسرو
 
۶۸۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴

 

... بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال

بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهایم ...

... مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

چونان که سکندر شد با ملک سکندر ...

... انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

بنگر که شفیع تو کدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی ...

... بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالنده بی دانش مانند نباتی ...

... چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها

چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر ...

... درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر

از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین

وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر ...

... روزی برسیدم به در شهری کان را

اجرام فلک بنده بد افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل ...

... گفتا بدهم داروی با حجت و برهان

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش ...

... ای علم زده بر در فضل تو معسکر

خواهم که ز من بنده مطواع سلامی

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد ...

ناصرخسرو
 
۶۸۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵

 

... یک عاشق با سزای در خور

بنهفته به سحر گنج قارون

یک در تو در دو دانه گوهر ...

... مقصود چه آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه ای کور

بشنو به حقیقت ار نه ای کر ...

... خود هیچ ندانی ای برادر

سر بسته بگویم ار توانی

بردار به تیغ فکرتش سر ...

ناصرخسرو
 
۶۸۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶

 

بنالم به تو ای علیم قدیر

از اهل خراسان صغیر و کبیر ...

... به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان ز من

گواه منی ای علیم قدیر ...

... مثالی از امثال قرآن تو را

نمودم نکو بنگر ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای ...

ناصرخسرو
 
۶۸۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷

 

... از راه تن خویش سوی جانت نگه کن

بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد ...

... نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو

مجهول بمانده است ز بس جهل تو سالار ...

... فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را

تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوییش نه از جایگه خویش ...

... خامش منشین زیر فلک و ایمن ازیراک

دریاست فلک بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده است به غارت

ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه ...

ناصرخسرو
 
۶۸۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹

 

... آن چشم که موی دیدی از دور

بسترد نگار دست ایام

زین خانه پرنگار معمور ...

... اندر دو جهان بخیره مشهور

بنگر که اگر جهان نکردی

ایزد نشدی به فضل مذکور ...

ناصرخسرو
 
۶۸۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰

 

... گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر ...

... به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده است شست سال

بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور

ناصرخسرو
 
۶۹۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱

 

... چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست

عقیقین کلاه و پرندین ازار ...

... که لولوش پود است و پیروزه تار

سوی گلبن زرد استام زر

سوی لاله سرخ جام عقار ...

... بریده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله که یک دم زدن

نپاید کسی را برادر نه یار ...

... وز این خواستن سوی دهدار بار

وز این بند و بگشای و بستان و ده

وز این هان و هین و از این گیر و دار ...

... دل از جهل پر دود و سر پرخمار

کسی برتو نتواند از جهلبست

یکی حرف دانش به سیصد نوار ...

ناصرخسرو
 
۶۹۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵

 

... از آن ناز گذشته بگرفته است تو را

بند آن ناز تو را چیست مگر مایه آز

کار دنیای فریبنده همه تاختن است

پس دنیای فریبنده تازنده متاز

چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو

چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز ...

... باز گرد ای سره انجام بدان نیک آغاز

خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو

به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز ...

... به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان

بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم ...

ناصرخسرو
 
۶۹۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳

 

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش

به بستان جامه زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه هاشان را که شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش

ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش

به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش

همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی ...

... سخن عنوان نامه مردم آمد هر که را خواهی

که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس

به چشم از روی پیدایش به گوش از جان پنهانش ...

... مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را

و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش

به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت

که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش

اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی ...

... یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان

سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش

حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان ...

... بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش

یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت

که بی باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش ...

ناصرخسرو
 
۶۹۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴

 

... باطل کند شب های او

تابنده روز انورش

ناچیز گردد پیرو زرد

آن نوبهار اخضرش

بنشاند آب آذرش را

بگزید آب از آذرش ...

... دشمن شودت آن دیگرش

گر بنگرد در خویشتن

مردم به چشم خاطرش

وین دشمنان را بسته بیند

یک یک اندر پیکرش ...

... وین بی کناره جانور

گشتند بنده یکسرش

گردن نیارد برد ازو ...

... رستم سزا بودی چو او

دلدل ببستی چاکرش

ننوشت کفر و شرک را ...

ناصرخسرو
 
۶۹۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵

 

... ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت

بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان ...

... تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ

بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش

مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش ...

... مایه جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر که در بند مثل های قران بسته شده است

نکند جز که بیان علی از بند رهاش

هر که از علم علی روی بتابد به جفا ...

... مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش

که مکافات به بنده برساند به آخر

مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش ...

... که به تاویل قران بررسد از چون و چراش

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است

علم تاویل بگوید که چگونه است بناش

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری ...

ناصرخسرو
 
۶۹۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶

 

... تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت

بر بست زبان از طرب لحن غوانیش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان

وز آب روان شرمش بربود روانیش

کهسار که چون رزمه بزاز بد اکنون

گر بنگری از کلبه نداف ندانیش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش ...

... آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو

چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش ...

... گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید

هر چند که جویند نیابند نشانیش

پروین به چه ماند به یکی دسته نرگس ...

... کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گیتیت یکی بنده بدخوست مخوانش

زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش ...

... گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش

طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن

لعنت کندت گر نشود راست گمانیش ...

... کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش

صد بنده مطواع فزون است به درگاه

از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش ...

... نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس

از علم و هنر باشد دینار و شیانیش ...

ناصرخسرو
 
۶۹۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹

 

... مگرد و مشو تا توانی فرازش

که در مهر او کینه بسته است ازیرا

که بسته است چشم دل این مهره بازش

بده پند و خاموش یک چند روزی

یله کن بر این کره دور تازش

که خود زود بندازد این شوم کره

بناگاه در چاه هفتاد بازش

جهان فریبنده را نوش بر روی

چو زهر است در پیش و رنج است نازش ...

... کرا برگرفت او که نفگند بازش

جهان مار بدخوست منوازش از بن

ازیرا نسازدش هرگز نوازش ...

ناصرخسرو
 
۶۹۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰

 

... بس حلق گشاده به خرافات و محالات

کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش

گر نیست به جعبه ش در چون تیر مقالی ...

... وز صدر برانند سوی صف نعالش

ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر

آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش ...

... وز برکت این نور فرو خواند قران را

بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش

وان کس که همی گوید کاواز شنودی ...

... این شیر به زیر قدمت گردن و یالش

تا سعد خداوند به من بنده بپیوست

بگسست ز من دهر و برستم ز وبالش ...

ناصرخسرو
 
۶۹۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱

 

... باغی که بد از برف چو گنجینه نداف

بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش

وین کوه برهنه شده را باز نگه کن

افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش

بربسته گل از ششتری سبز نقابی

و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش

بر عالم چشم دل بگمار به عبرت ...

... در باغ پدید آمد مینوی خداوند

بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش

بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان

گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش

گوینده خاموش به جز نامه نباشد ...

... در معده ات بر جان تو لعنت کند امشب

نانی که به قهر از دگری بستده ای دوش

تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین

بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش

هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش ...

ناصرخسرو
 
۶۹۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲

 

... که یاقوت پود است و پیروزه تارش

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن

که پر نقش چین شد میان و کنارش ...

... وشی بایدت مگذر از جویبارش

چرا گر موحد نگشته است گلبن

چنین در بهشت است هال و قرارش ...

... به هرچه ت بگوید مدار استوارش

فریبنده گیتی شکارت نگیرد

جز آنگه که گویی گرفتم شکارش ...

... چو بید است بی هیچ بر میوه دارش

به خرما بنی ماند از دور لیکن

به نسیه است خرما و نقد است خارش ...

... هزبری که سرهای شیران جنگی

ببوسند خاک قدم بنده وارش

به مردی چو خورشید معروف ازان شد ...

... من آزاد آزاد گردان اویم

که بنده است چون من هزاران هزارش

یکی یادگار است ازو بس مبارک ...

... فلک چاکر مکنت بیکرانش

خرد بنده خاطر هوشیارش

درختی است عالی پر از بار حکمت ...

ناصرخسرو
 
۷۰۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸

 

... هرکه نداند که این لطیف سخن گوی

از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدید است بسته چون نه بدید است

بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهی است از شناختن خویش ...

... نیستی الا که سایه ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال

علت ذل تو گشت در بر تو دل ...

... تیز چو نشپیل کرده اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی

جایگه حق گرفته هیکل باطل ...

... شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدای است

برتو چه خواند که کرده ای ز رذایل

بنگر پیوستی آنچه گفت بپیوند

بنگر بگسستی آنچه گفت که بگسل

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز

کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۵۵۱