گنجور

 
۶۸۱

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چاردهم

 

... پس گوییم بسم الله الرحمن الرحیم و نام الله دلیل است بر پدید آوردن خدایتعالی مر چیز های نخستین را نه از چیزی بدانچه این نامی است ناشکافته از چیزی دیگر تا از جهت لفظ مرورا با معنی نسبت نباشد بر مثال بیرون آمدن چیزی نه از چیز دیگر و این دلیل است بر بیرون آوردن خدایتعالی مر روحانیانرا نه از چیزی که هر دو بیکدیگر مانند نام ناشکافته است و چیزی پدید آورده نه از چیزی و باز رحمن نام دوم است ازین ترتیب شکافته است این نام از رحم چنانکه رسول علیه السلام گفت ان الله احب الارحام و امر بوصلها و اشتق لنفسه اسما و هو الرحمن گفت خدای دوست دارد مر ارحام را و بفرمود پیوستن بآن و بشکافت خویشتن را نامی از آن و آن نام رحمن است و دلیل است بر پیدا آوردن خدای مر چیز های آشکارا از پوشیده چون پدید آوردن رحم مر چیز های آشکارا را از پوشیده و رحیم شکافته است از رحمت و گرد گرفته است هم مر چیزهای آشکارا از نخستین و هم مر چیزهای پوشیده بودنی را و رحمت مهر باشد که آن پدید آید اندر دل که پیونداند هر نیکی را بدیگری یا بگسلاند بدی را از دیگری پس خدایتعالی رحمن است بر ما بدانچه ما را بدان حاجت است از آشکاراییها چون خوردنی و آشامیدنی و پوشیدنی و آنچه اندرین سرایست و رحمت است بر باطنهای ما و رساننده است بما آنچه نفسهای ما را بدان حاجت است بر زبان پیغمبران خویش و گماشتگان پیغمبران و شرح آن بر پیغمبر افتد و بر وصی و بر امام و از ایشان بفرودستان ایشان رسد و ازین نامها چنانکه گویم این آیت که مر جملگی این عدد را گرد گرفته است چنانکه گویم این آیت که بسم الله الرحمن الرحیم است چهار کلیمه است دوازده حرفست چون ب س م ا ل ه ر ح ن ی وبه نه پاره است بدین وجه اول بسم دوم الف سویم لله چهارم الف پنجم لر ششم حمن هفتم الف هشتم لر نهم حیم و جمله نوزده حرفست و از جمله ده حرف که بنای این نه آیت بر آنست پنج حرف بر یک حالست و نه مکرر است چون ب س ه ن ی و پنج ازو یک حالست و مکرر است چون م ا ل ر ح پس گوییم که چهار کلیمه ازو دلیل است بر چهار اصل دین دو ازو روحانی و دو ازو جسمانی و نه پاره ازو دلیل است بر دو حد جسمانی و هفت خداوندان ادوار بزرگ و پنج حرف که اندر هر یکی یک پاره بیش نیست دلیلست بر پنج حد روحانی که ایشان هرگز از حال بر نگردند و باقی اند چون اول و ثانی و جد و فتح و خیال و پنج حرف که اندرو بتکرار باز آمده است دلیل است بر پنج حد جسمانی که اندر هر دوری مرتبه ایشان روانست چون ناطق و اساس و امام و حجت و لاحق و سه حرف بسم پیش از چهار حرف الله است دلیل است که از راه سه فرع چون لاحق و حجت و امام مر چهار اصل را بتوان شناخت و اندر آبدست نیز همچنین سه سنت است چون طهارت کردن و دهن و بینی آب کردن پیش از چهار فریضه است چون روی شستن و دست تا بآرنج شستن و سر و پای را مسح کشیدن و پس از بسم الله الرحمن الرحیم دوازده حرفست دلیلست بر دوازده حجت پس از هفت امامان که تایید از ایشان پذیرند و بخلق رسانند و بجملگی نوزده حرفست دلیل است بر هفت خداوندان دور بزرگ که ناطق اول تا ناطق آخر و دوازده حجت ایشان و بر هفت امامان و خداوندان دور کهین اند و به حجتان که از فرمان ایشان باشند که ایشان بر اهل دوزخ که نادانانند موکلانند تا مر ایشانرا از دوزخ برهانند اگر ایشان اطاعت دارند و خدایتعالی مر ایشانرا بر موکلان دوزخ مثل زند بدین آیت قوله تعالیعلیها تسعه عشر و این هفت و دوازده موکلانند از ایزد تعالی بر بیرون آوردن مر نفسهای خلق را از حد قوت بحد فعل تا بنعمت باقی رسند همچنانکه هفت ستاره رونده و دوازده برج موکلند بر پرورش جسد های خلق تا بنعمت فانی اینجهان برسند و مردمان ازین چهار کلیمه مر دو کلیمه بسم الله را بیشتر گویند اندر کارها و سبب آن از دو رویست یکی آنست که این دو کلیمه نخستین دلیل است بر دو حد جسمانی و مردم را رسیدن بروحانی از راه جسمانیست و با او آشناتر است بهم جنسی که بااو دارد از روی جسم و دیگر آنست که این هفت حروف که این دو کلیمه ازوست دلیل است بر خداوندان ادوار بزرگ که ایشان آشکارا اند و حجتان ایشان پوشیده اند مگر از مومنان پس مردم مرین هفت تن را بیشتر شناسند که آن دوازده تن را همچنانکه مر ستارگان رونده را هر کس بشناسند و بینند و مر دوازده برج را جز کسانیکه علم نجوم خوانده اند نتوانند دیدن و شناختن

و نیز گوییم بسم الله نام خدای باشد و رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم نام خدایست اندر دور خویش و وصی او نام خدایست اندر زمان خویش وامام زمان نام خدایست اندر هر روزگاری و دلیل بر درستی این قول آنست که خدایتعالی همیگوید قوله تعالیو لا تا کلوا ممالم یذکر اسم الله علیه همیگوید مخورید از آنچه نام خدای برو یاد نکرده باشند و چیزیکه رسول علیه السلام ازو خوردن نفرموده است اگر صد بار نام خدای برو یاد کنند حلال نشود پس بزرگتر نام خدای رسول باشد که بگفتار او چیزی حرام شد باز بنام خدای یاد کردن حلال نشد و چون رسول نام خدای باشد پس فرزندان او که بفرمان او بجای او بایستند مرامت را نام خدای باشند و هر چه ایشان حلال کنند از گفتار و کردار حلال آن باشد و هر چه حرام کنند حرام آن باشد و تاویل این آیت آنست که علم مگویید مر آنکس را که عهد امام زمان برو نگرفته باشند که بسمل کردن را تاویل عهد گرفتن است و خوردن را تاویل علم پذیرفتن است و بدانچه گوید آنچه نام خدای را برو یاد نکنند مخورید آن همیخواهد که از آنچه نام خدای را یاد نمیکند مخورید و نام خدای اندر هر روزگاری امام زمان باشد یعنی هر که نام امام زمان را نپذیرفت است بدو علم تاویل مگویید

و گوییم رحمن نامیست خاص مر خدای را که معنی آن عامست مر خلق را و رحیم نامیست عام مر خدای را که معنی آن خاص است مر خلق را و معنی این قول آنست که رحمن جز خدای را نگویند و این نام خاص باشد و معنی آن روزی دهنده باشد اندر دنیا و این معنی از خدای مر همه مطیعان و عاصیان راست عام و رحیم نامی است که هم خدایرا گویند و هم بخشایندگانرا از مخلوقات و این نام عام باشد و معنی آن بخشیدن خدایست مر خلق را و در آخرت مطیعان خاص را نه مر مطیعان عام را و اندر اخبار آمده است که روز قیامت دوزخ بانگ همی کند و همی دمد چون رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بیاید قدح آب بر گیرد بسم الله الرحمن الرحیم بگوید و بر آن آب دمد و آن آبرا بدوزخ فرو ریزد اندر وقت آتش فرو نشیند و آوازش پست شود ندا آید بفرمان خدای عزوجل مرورا که ای آتش دوزخ مر ترا چه بود که خاموش گشتی و پست شدی دوزخ جواب دهد که با نام تو مرا طاقت نیست و تاویل این حدیث آنست که دوزخ دشمن خاندان حق است که باهل خویش بانگ همی دارد و قوت خویش همی نماید و چون از آب حقیقت که آن علم حق است یک مسیله از مستجیبی که قدحی است مر آن آبرا که علم حق است ازو پرسد عاجز شود و آوازش پست شود از بهر آنکه امام زمان نام خدایست و مستجیب آن قدحی است که نام خدای بر آن آب که اندروست یاد کرده آید و دشمن خاندان امام که دوزخ است باطل است چون آب بدو رسد همه قوت او ضعیف گردد این است بیان صافی اندر بسم الله الرحمن الرحیم که یاد کرده شد ایزد تعالی در دوزخ جهل را بنام بزرگ خویش بسته کناد بر مومنان و ما را توفیق دهاد

ناصرخسرو
 
۶۸۲

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار پانزدهم

 

... فصل

آبدست بر هفت اندامست چهار ازو فریضه است چون روی شستن و دست تا بآرنج شستن و مسح سر و مسح پای تا شتالنگ کردن و این چهار فریضه مثل است بر ناطق که او را چهار مرتبه است از نبوت و وصایت و امامت و با بیت و این سه که سنت است چون طهارت کردن و دهن آب کردن و آب به بینی کردن مثل است بر اساس که او را سه مرتبه است از وصایت و امامت و با بیت و مرورا اندر نبوت نصیب نیست و آبدست را آغاز از سنتهاست از بهر آنکه از اساس توان رسید به بیان و شناخت ناطق و ترتیب آبدست نخست از دست شستن است اگر دست پلید باشد و اگر پاک باشد بباید شستن و دست راست مثل است بر ناطق و دست چپ مثل است بر اساس یعنی که اگر مومن را اندر ایشان شکی افتاده باشد از طعنی که شنوده باشد و اعتقادی کرده باشد از حق ایشان منکر شده باشد باید که از آن بگردد و توبه کند آن دست شستن نفسانی باشد ازو پس اگر اندر ایشان اعتقاد فاسد باشد بتوبه حاجتمند گردد همچنانکه اگر دست پلید باشد و یا پاک باشد بباید شستن و بجام آب فرو باید کردن و جام آب را بسوی دست راست باید نهادن و جام آب دلیل است بر داعی و آب که اندروست دلیل علم داعی است و از دیگر روی دست راست دلیل است بر داعی و دست چپ دلیل است بر مستجیب و اندر پیچیدن دو دست بر یکدیگر در وقت شستن دلیل است بر اندر آمیختن مستجیب بداعی بفایده پذیرفتن و اندر آمیختن داعی بمستجیب بفایده دادن مرورا و بدان اندازه که دست چپ خویشتن را اندر دست راست مالد دست راست مرورا پاک کند یعنی هر چند مستجیب از داعی پرسد هم بدان اندازه داعی مر نفس او را بعلم بیان پاک کند و چون دستها پاک شسته باشد آنگه دست راست آب دهد و دست چپ مر جای طهارت را بشوید و تاویلش آنست که داعی علم دهد و مستجیب علم پذیرد و بدان علم جان خویش را از پلیدی گناه و آلودگی معصیت پاک کند و بدیگر روی دست راست دلیل است بر امام و دست چپ دلیل است بر حجت و علم امام مثل بر آبست و علم از امام بحجت رسد چنانکه آب از دست راست بدست چپ رسد و عهدیکه حجت گیرد بر مومن آبدست اوست که از پلیدی معصیت جانش پاک شود و اگر دست چپ را علت رسیده باشد بدست راست طهارت کند یعنی که اگر امام را سببی افتاده باشد که حجت بر پای نکرده خود عهد گیرد و طهور را حد ننهاده اند که چند باید شستن تا پاک شود معنیش آنست که پیدا نیست مر نفس مومن را که تا چند علم باید تا پاک شود از تشبیه و تعطیل که دشمنان اولیای خدای نهاده اند و چون طهارت کرده باشد دست را دیگر باره بشوید معنیش آنست که چون مومن بعلم بیان رسد واجب شود برو بداعی باز گشتن بشکر مرورا که اگر علم تو نبودی من اندر آن بیراهی بماندمی آنگاه آب بدهن برد بدست راست بیشتر سه بار و کمتر یکبار معنیش آنست که داعی بنماید که این علم از من بشنیدی نسبت بمن مکن که این علم من از حجت یافتم و حجت از امام یافت و این سه تن را دلیل سه بار آب بدهن بردنست و دهن دلیل است بر حجت صاحب جزیرت از بهر آنکه دهن در غذای جسم است و حجت در غذای نفس است و علم امام بخلق جز از صاحب جزیرت نرسد و اندر دهن دندانهاست و دندانها مثل حدود است که زیر دست حجت صاحب جزیره باشند و مسواک کردن دلیل است بر علم دادن حجت مر داعیان را تا بدان پاکیزه و نیکنام شوند همچنانه دهن از مسواک پاکیزه و خوشبو شود حجت بداعیان پاکیزه و نیکنام شود و اندر دهان زبانست که آن مثل است بر داعی که او اندر دایره حجت است آنگه آب به بینی برد یعنی بنماید داعی مر مستجیب را که چون علم را از حجت بشناختی بدو نسبت مکن و چنان گمان مبر که علم از حجت است بلکه علم حجت را نسبت بامام کن و بینی دلیل است بر امام و دهن دلیل است بر حجت دهن و بینی را دلیل بر حجت و امام بدان کرده اند که حجت و امام ندر نفسها همان کار کنند که دهن و بینی اندر جسم مردم میکنند از بهر آنکه اگر دهن و بینی بسته شود تن مردم ویران شود همچنین اگر علم حجت و امام باز داشته شود نفس های خلق همه مرده شود و به بهشت جاویدی نرسد و از دهن سخن آید و از بینی سخن نیاید مگر بوی را از دور دریابد معنیش آنست که حجت علم بسخن دهد مردمانرا و داعیانرا و امام بامر و خیال دهد مر حجت را از بینی راهست بدهن معنیش آنست که از امام تایید پیوسته است بحجت پوشیده و اگر مردم خفته باشد یا بیداربینی دم همیکشد و تن را زنده همی دارد معنیش آنست که اگر همه مردم آگاه باشند از حق یا غافل باشند امام از کار خویش نیاساید و همی فایده بریزد و مر جان مردمانرا زنده همی دارد دهن را سوراخ یکی است و بینی را دو سوراخست دلیل آنست که امام را ماده علم از آن دو اصل است اعنی ناطق و اساس و حجت را ماده علم از امامست و پیش از آبدست این سه اندام شستن سنت است دلیل آنست که این سه گماشتگان از چهار اصل دین اند چهار فریضه آبدست دلیل است برایشان و نخست این سه سنت کند آنگه این چهار فریضه همچنانکه نخست سه حرف بسم است آنگه چهار حرف الله است معنیش آنست که مومن را نخست بمرتبه داعی اقرار باید کردن آنگه بحجت و آنگه بامام و تا این سه حد را نشناسی مر آن چهار اصل را نتوانی شناختن و هرگز جهان ازین سه فرع خالی نباشد آنگه روی بشوید و روی دلیل بر ناطق است معنیش آنست که بروی شناسند مردمانرا همچنین بناطق شناسند مر دین را و همه اندامها بپوشند مگر روی را معنیش آنست که همه حدود اندر دین پوشیده اند مگر ناطق و همه اندامها را بر روی شناسند همچنین مر همه حدود علی و سفلی را بعبارت ناطق شناسند که او روی دین است و روی گرد کننده چهار حاسه است چون بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی معنیش آنست که ایزد تعالی چهار مرتبت بزرگ داد مر ناطق را علیه السلام بینایی دلیل است بر مرتبت ناطق که اگر پرده پیش نیاید از مشرق تا بمغرب بویند و شنواییرا آن مرتبت نیست بدانروی که بتوان دیدن نتوان شنیدن و شنوایی دلیل است بر مرتبت اساس بدانروی که بتوان شنیدن و نتوان بوییدن و بویایی دلیل مرتبه امامست و چشایی دلیل مرتبه حجت است که تا چیزی اندر دهن ننهی مزه آن ندانی معنیش آنست که ناطق و اساس و امام را تایید باشد که بدو برسند بر چیزهاییکه هنوز بدیشان نرسیده باشد و حجت را تایید نباشد و نیز آنکه تا چیزی خوردنی اندر دهن ننهد مزه آن نداند معنیش آنست که تا حجت ظاهریرا مطلع نشود مر آنرا تاویل نتواند کردن و دستها تا باز و شستن دلیل بر اساس است از بهر آنکه مردم ببازو الفنجیده آنگه نفقه کند بر خویشتن و تن را ببازو پاک کند معنیش آنست که فایده جانها از راه اساس برسد بجانهای مومنان و پلیدی از جان ایشان بعلم اساس پاک شود و روی یکی و دست دو معنیش آنست که ناطق علم بیکبار گوید چون ظاهر و اساس ظاهر با تاویل گوید و آنکه نخست روی شستن آمد آنگه بازی شستن معنیش آنست که نخست بظاهر ناطق اقرار باید کردن و آنرا پذیرفتن آنگه از ظاهر بتاویل اساس شدن و روی را حد پیدا نکرد اندر شستن چنانکه دستها را حد کردند تا بآرنج بشویند معنیش آنست که ناطق حدود دین را ظاهر نکرد و پوشیده بگفت و اساس مر آنرا پیدا کرد و بشهره گردانید و قوه مغز سر روانست اندر روی و از و بحسها که آن برویست میرسد که اگر آن قوه نیستی همه از کارها بماندی و معنیش آنست که تایید از ثانی که منزلت سر مروراست پیوسته است بناطقان و اساسان و امامان و حجتان که اگر آن نیستی ایشان از کار دین بماندندی و چون از شستن ها فارع شود مسح سر بکشد معنیش آنست که مومن چون برسید بر حدود جسمانی واجب شود برو که نسبت کند مر ایشانرا به ثانی که پایداری ایشان به ثانیست و سر برتر است از همه اندامها یعنی که ثانی برتر است از حدود جسمانی و مسح دلیل است بر اقرار بهستی و شستن دلیل است بر اطاعت و سپس رفتن مسح از بهر آن بود که اندامها را که دلیل حدود جسمانیان بود بفرمود شستن یعنی ایشانرا اطاعت باید داشتن و آن اندامها را که دلیل حدود روحانی بود بفرمود مسح کردن معنیش آنست که مردم را طاقت نیست بروحانی اندر رسیدن مگر باقرار و سر بموی پوشیده است یعنی که ثانی بپرده اندر است و او را نتوان شناختن بحقیقت مگر بدلایل ازین چیز های دیدنی و آنگه مسح بر پای بکشند و مسح پای اقرار است باول و سر و همه اندامها را پای فرو گرفته دارد یعنی پایداری ثانی و همه حدود که فرود ثانی اند ایستادن ایشان باول است نه بایشان و پای دواست و سر یکی همچنانکه دست دو است و روی یکی و مسح پایها محدود است تا شتالنگ همچنانکه شستن دستها محدود است تا آرنج و مسح سر نا محدود است همچنانکه شستن روی نامحدود است روی و سر دلیل ناطق و ثانیست که یکی خداوند تنزیل است و دیگر خداوند ترکیب و ترکیب و تنزیل مانند یکدیگرند و گفتار خداوند تنزیل برمز و مثل است نا محدود همچنانکه شستن روی نا محدود است و سوی عقل محدود است و مسح سر نا محدود است همچنین ترکیبها نا محدود است و مسح پای محدود است و رمز و مثلها نامحدود است ناطق را و اساس را حد کرد و معلوم گردانید و شستن و مسح کردن مرین هفت اندامرا معنی آنست که مومن بعلم مر خدایرا از آن حدود که این اندامها برایشان مثل است دور کند و گوید ایشانرا اندرین علم انبازی نیست با خدایتعالی بلکه ایشان بندگانند خدایرا بپای کرده تا علم را دست بدست بگذرانند و بجان مومنان رسانند و آنکه نخست شستنیها را بشویند و آنگه سرو پایرا مسح کشند نمایش بود از ناطق که نخست بمرتبت من مقر شوند و بمرتبت اساس من آنگه اقرار کنند بمرتبت اول و ثانی

فصل ...

ناصرخسرو
 
۶۸۳

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار هژدهم

 

و جز آن روا نیست از بهر آنکه آن دلیل است بر دعوت ناطق که مرورا دو قوت بود یکی قوت ظاهر و دیگر باطن یکی قوت تنزیل و دیگر قوت تاویل و آنکس که قامت یگانه کند دلیل بود بر مرتبت اساس که او را قوت تاویل بیش نبود و آنکس که قامت نیز دو تا میکند همی نماید که اساس با دانستن کار تاویل هم پذیرنده ظاهر بود و هم باطن و موذن دلیل است بر ناطق و جای موذن بر مناره دلیل است بر بلندی مرتبه ناطق و مسجد دلیل است بر سرای بیت الاسلام که حرم خدایست و هر که مسلمانی بپذیرد اندرینجهان ایمن شود و چون حقیقت آن بداند اندر آنجهان ایمن شود چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیاولم نمکن لهم حرما آمنا همیگوید ما مرایشانرا حرم ایمن دادیم یعنی که مسلمانی را جای ایمن کردیم تا هر که مسلمان شود از کشتن و فروختن برهد و بانگ نماز شش بار الله اکبر است چهار بار آغاز او و دو بار پیش از بسری شدن او به لا اله الا الله و آن دوازده کلیمه است که شش کلیمه الله است و شش کلیمه اکبر است و شش گفتار دیگر است که هر یکی را دوبار دوبار گویند چون اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان علیا ولی الله اشهد ان علیا ولی الله حی علی الصلوه حی علی الصلوه حی علی الفلاح حی علی الفلاح حی علی خیر العمل حی علی خیر العمل محمد و علی خیر البشر محمد و علی خیر البشر الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله دو مرتبه بگویند تمام پس این شش گفتار بدوازده دفعه گویند دلیل است بر شش امام حق که مر هر یکی را یکبابست که پس از او بجای او بایستد اندر دین و هر یکی اندر زمان خویش مفرد بود بوقت گزاردن فرمان خدای و آنکه بجای او براست ایستاد و متابع او بود همچون سپس رفتن و متابع بودن آن شش گفتار پسین آن شش گفتار پیشین را و آن شش بار الله اکبرکه مرورا طاق نگویند و جفت جفت بگویندش دلیل است بر دوازده صاحب جزیره که ایشانرا بی امام زمان قرار نیست بتن خویش بپای داشتن ایشان مر ظاهر و باطن را بیکجای و قبله دلیل است بر خداوند قیامت علیه افضل التحیه و السلام و چون موذن بانگ نماز بگوید بآغاز روی بقبله دارد یعنی بنمود ناطق که دعوت من مر خلق خدایرا سوی خداوند قیامت است و چون بحی علی الصلوه برسد رو بسوی دست راست بکند و چون بحی علی الفلاح برسد رو بسوی دست چپ کند دست راست دلیل است بر ناطق و دست چپ دلیل است بر اساس و نیز دست راست دلیل است بر امام و دست چپ دلیل است بر حجت و چون گوید حی علی الصلوه و رو سوی دست راست کند همی نماید که مر ناطق را و امام را که خداوندان ظاهرند اجابت کنید بنماز ظاهر کردن و چون گوید حی علی الفلاح و روسوی دست چپ کند همی نماید که مر اساس را و حجت را که خداوندان باطن اند اجابت کنید بشنودن علم حقیقت تارسته شوید از دوزخ نادانی بدینجهان و از عذاب آتش جاویدانی بدانجهان وروا نباشد که موذن اندر میان بانگ نماز سخن گوید یا بی آبدست بانگ نماز گوید وروا نباشد که میان قامت سخن گوید یا بی آبدست قامت کند معنیش آنست که روا نیست مومن را اندر میان اهل ظاهر خویشتن برابر ایشان نماید یا بر ظاهری کسر کند بیفرمان صاحب جزیره وروا نباشد مومن را که کسر کند بر مومن دیگر به برآوردن مر ایشانرا از درجه بدرجه دیگری بی آنکه او را از آن صاحب جزیره دستوری باشد و بانگ نماز و قامت نکنند مکر اندر پنج نماز که آنرا خدایتعالی موقت و مکتوب گفته است یعنی که وقت پیدا کرده به نوشته یعنی که اطاعت نیست مگر ناطقانرا و اساسانرا و دعوت نیست جز مر ایشانرا که یکیرا بانگ نماز دلیل است و یکی را قامت و اندر هر زمانی امام بجای ناطق است وحجت بجای اساس است تا همیشه که ناطق است بانگ نماز است و قامت و بانگ نماز و قامت روا نباشد جز مرین پنج نماز و نماز عیدین را بانگ نماز و قامت نیست و این دو عید دلیل است بر اساس و خداوند قیامت و معنیش آنست که اساس برهاند مر خلق را از بند تقلید تا مردمان باز نورزند به بیان او از دین های پیغمبران گذشته همچنانکه خداوند قیامت باز دارد امت را از دعوت ظاهر و باطن از بهر آنکه بوقت پدید آمدن او دعوت نکند چون بانگ نماز بگویند مردمان اندر مسجد یگان یگان آیند و پیش از قامت هر کسی جدا جدا نماز همی کنند معنیش آنست که خلق از دینهای پراگنده سوی دعوت ناطق آیند و هر که ناطق را اجابت کند تا اساس را اجابت نکند بهوای خویش رونده باشد چنانکه هرکسی پیش از قامت نماز همی کند گوناگون و آن طاعت هواداران مخالف باشد و قامت دلیل است بردعوت وصی بسوی تاویل شریعت و اندر قامت همان گویند که اندر بانگ نماز گویند یعنی دعوت وصی هم بدان باشد که دعوت ناطق بدان باشد و بانگ نماز بر بلندی کنند و قامت بر پستی کنند یعنی مرتبه وصی بدان بلندی نیست که مرتبه ناطق باشد و قد قامت الصلوه اندر قامت زیاده گویند یعنی که دین خدای و طاعت او راست بایستاد که هر دو دعوترا اجابت کردند و عمل را بعلم پیوسته کردند و اختلاف از میان مومنان برخاست و اندر طاعت خدای همه یکسخن گشتند نبینی که پس از قامت نماز فریضه کنند و همه اندر صف راست بایستند و خلاف از میان ایشان دور شود و هر چه امام کند ایشان همچنان کنند تا ظاهر و باطن برابر باشد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالی الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا گفت امروز بکمال رسانیدم شما را و دین شما را و تمام کردم بشما نعمت خویش را و پسندیدم مسلمانی شما را بر دین و این آیت آنوقت فرود آمد که ناطق مر وصی خویش را بپای کرد و مسلمانان عهد بدو بگرفتند و ضمان کردند که بر آن بروند

ناصرخسرو
 
۶۸۴

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار نوزدهم

 

و نماز جملگی بر سه رویست و آن فریضه است و سنت و تطوع و تطوع را نافله نیز گویند و تاویل نماز دعوتست و فریضه دلیل است بر متم که خلق را ازو چاره نیست که بشناسد و سنت دلیل است بر حجت که او فرا کرده متم است و تطوع دلیل است بر جناح اعنی داعی که او اول حد است مر طاعت مومن را و تطوع را نافله گویند که فرزند فرزند باشد و آن دلیل است بر ماذون که او بجای داعی ایستد چنانکه جناح بجای پدر پدر ایستد آنکه ازین سه مرتبت نه نماز است دلیل است بر هفت امام حق و ناطق و اساس چون فریضه که دلیل امامست و سنت که دلیل حجت است و نافله که دلیل داعیست و نماز آدینه که دلیل است بر ناطق و نماز عید روزه که دلیل است بر اساس و نماز عید اضحی که دلیل است بر قایم قیامت علیه افضل التحیه و السلام و نماز جنازه که دلیل است بر گذشتن مستجیب از مرتبت بمرتبت و نماز باران خواستن دلیل است بر خلیفه قایم که بدو رهایش است از قحط علمی چنانکه بباران رهایش است از قحط جسمی و نماز کسوف دلیل است بر دعوت بوقتی که امام درستر باشد اما نماز خوف هم فریضه است ولیکن چون از خوف و بیم عدو نماز کند بخلاف آن باشد که ایمن نماز کند از بهرآنکه نماز خوف یک رکعت است و نماز مسافر دو رکعت است و نماز حاضر تمامست و تاویلش آنست که چون مومن اندر میان نماز ظاهریان افتد و از ایشان ترسد ظاهر را بیک روی بپای دارد و اطاعت امام چون اطاعت ظاهریان کند بظاهر و مسافر که او مثل است بر مومن که از ظاهر گذشته باشد و باطن گرفته مرورا ناطق و اساس را باید شناخت که ایشانرا مثل آن دو رکعت اول است و دو رکعت آخر که آن مثل است بر اول و ثانی مرورا واجب نیست کردن از بهر آنکه حدود روحانی را هنوز نشناخته است و آنکس که حاضر است دلیل است بر مومن مخلص که اندر دعوت حق است که هر چهار حدود روحانی و جسمانی را شناخته است و بدو حد روحانی اقرار کند و دو جسمانی را اطاعت دارد

فصل- اندر حدود نماز ...

... فصل- اندر سنتهای نماز

بباید دانست که دوازده چیز اندر نماز سنت است و آنرا آدابهای نماز گویند نخست سر فرو افگندن سنت است و آن دلیل است بر کبرنا کردن مستجیب داعی خویش را و دیگر نگریستن بجای سجده سنت است و آن دلیل است بر چشم داشتن مستجیب مر فرمان داعی خویش را و سوم سوی چپ و راست نانگریستن سنت است و آن دلیل است بر نگریستن مستجیب بسوی ضدان و منافقان چهارم ناخندیدن اندر نماز سنت است اگر چه اندک باشد و آن دلیل است بر بیان ناگفتن مستجیب تا اندر حد مستجیبی است که چون بخندد دندانها پیدا شود و آن دلیل بر سخن گفتن باشد پنجم انگشت ناشکستن اندر نماز سنت است و آن دلیل است بر طعنه ناکردن بر حدود دعوت که انگشتان مثل بر حدود است ششم باریش بازی ناکردن سنت است و آن دلیل است بر مجامعت نفسانی ناکردن بی دستوری نارسیدگی هفتم روی انگشتان دست و پایرا بسوی قبله داشتن اندر تشهد سنت است و آن دلیل است بر روی داشتن حدود بسوی امام هشتم هر دو پایرا بیکجای نهادن سنت است و آن دلیل است برجدایی ناداشتن میان حجت و داعی که دو پای بر ایشان دلیل است و اعتماد نفس مومن برایشانست چنانکه اعتماد جسد بر پاست نهم اندر صف هم پهلوی یار خویشتن بودن سنت است تا دیو اندر میانه راه نیابد دلیل است بر موافقت و یکدل بودن مومنان تا مخالف در میان نگنجد دهم اندر التحیات بر پای چپ نشستن اندر نماز سنت است و آن دلیل است بر استادن مستجیب بر قول داعی و پای چپ دلیل است بر داعی یازدهم گشاده داشتن انگشتان بر زانو اندر رکوع سنت است و آن نمودنست از نماز کننده که حدود دین پراگنده شد از اساس اندر جزیره ها که رکوع حد اوست و همچنین گویند که داعیان از حجت پراکنده شوند اندر دعوت که حجت اندر دور کهین بمنزلت اساس است اندر دور مهین دوازدهم هموار داشتن انگشتان بر زمین اندر سجود سنت است و آن دلیل است بر پراگنده ناشدن حدود دین اندر عالم از بهر بیان کردن ظاهر شریعت که آن ظاهر حد ناطق است و حد امام و سجود دلیل بر حدهای ایشان چنانکه پراگنده شدند از بهر دعوت باطن

فصل- اندر خضوع

گوییم خضوع اندر نماز بسه رویست یکی اندر ایستاد گیست که خضوع کند بدانچه چشم آنجا افگند که سجده خواهد کردن و سوی چپ و راست ننگرد و آن دلیل است بر گردن دادگی مومن مر دلیل خویش را بسوی حق و نانگریستن او سوی مخالفان حق و دیگر خضوع از نماز گزار رکوع است که آن خویشتن فرو گذاشتن است و آن دلیل است بر خویشتن دادگی مومن مر اساس را اندر دور بزرگ و مر حجت جزیره را اندر دور خرد که رکوع مرتبت ایشانست و سه دیگر خضوع از نماز کن سجده کردنست و آن دلیل است بر گردن دادن مومن مر امام را اندر دور کهین و مر ناطق را اندر دور مهین و آن غایت خضوع است که خویشتن را با خاک راست کنی و نیز گوییم که مومن چون سجده بخویشتن کند بنماید که من نخست خاک بودم بجسد خویش و نیز بنماید که نخست من مر ناطق را اجابت کردم که منزلت سجده او راست و چون سر از سجده بر دارد راست بنشیند که خدایتعالی مرا از خاک بر آورد و مردم گردانید و نیز بنماید که چون اساس مرا باز خواند از شناختن او مر ناطق را بحق بشناختم و چون دیگر بار سجده کند بنماید که من بجسد پس از زندگی طبیعی بخاک باز خواهم شدن بمرگ جسمانی و نیز بنماید که پس از آنکه اساس مرا بمنزلت بزرگ ناطق شناسا کرد بطاعت او باز گشتم و چون دیگر باره سر از سجده بر دارد بنماید که پس از مرگ جسمانی مرا بر انگیخته است و نیز بنماید که چون ناطق را بمعرفت حق شناختم از ناچیز شدن رسته شدم و زنده ماندم

فصل- اندر وقتهای نماز ...

... فصل- اندر جمع کردن نماز

هر که حاضر باشد هر نماز را بوقت خویش کند و نماز پیشین را مسافر با نماز دیگر جمع کند و نماز شام را با نماز خفتن جمع کند و حاضر مثل است با خداوند دعوت که او بیان کند مومنانرا مرتبهای حدود و بشناسد مومن مرتبت هر یک را چون نگاه داشتن وقتها و نماز مسافر مثل است بر ظاهر که از مذهب بمذهب همی گردد چون مسافر که از منزل بمنزل همیشود او را منزلت ناطق و منزلت اساس بیکبار گویند و چون دو نماز را جمع کنند بانگ نماز یکی کنند و قامت دو کنند یکی دعوت ناطق است که بانگ نماز برین دلیل است و دو قامت دلیل است بر دعوت اساس و خداوند قیامت و دعوت اساس پیش ازو درست آید و بدانکه بنیاد نماز برین دو چیز است یکی بانگ نماز است که دلیل دعوت ناطق است یعنی که اساس هم دعوت بناطق دارد و دیگر بنیاد قامت که دلیل دعوت اساس است و چون آخر وقت نماز پیشین بگذرد اول وقت نماز دیگر اندر آید هر دو نماز را جمع کنند معنیش آنست که هر که اندر شریعت ناطق بیامده باشد تا آنوقت او را بباطن کسر کنند تا واجب شود برو که نخست شریعت ناطق بپذیرد آنگه دعوت اساس را پس از آن بپذیرد و این مثل است بر جمع کردن نماز پیشین با نماز دیگر و نماز دیگر از بهر آن گفتند که پس ازو نماز دیگر یعنی نافله نشاید کردن که پس از دعوت اساس دعوت دیگر نیست و چون اول وقت نماز شام اندر آید نماز شام با نماز خفتن جمع کنند معنیش آنست که نماز شام مثل است بر ثانی و نماز خفتن مثل است بر امام و اگر کسی را دعوت اساس که بتایید ثانی کرده معلوم نباشد و دعوت امام زمانرا اجابت کند برو واجب شود اقرار کردن که امام موید است از ثانی بمیانجی اساس و آن مثل جمع کردن نماز شام باشد با نماز خفتن و هر که دو نماز را جمع کند هفتاد تسبیح بمیان این دو نماز بکند معنیش آنست که هر که حد ناطق را و حد اساس را و حد امام را و حد حجت را بشناسد دعوت ظاهر و باطن را جمع کرده باشد پس بمیان ظاهر و باطن دعوتها بهفتاد تسبیح فرق کند یعنی که این دو دعوترا از یکدیگر به بیان هفت امام حق بشناسد و هرکرا یک نماز بشود و نماز دیگر پیش آید نخست آن نماز پیش آمده را بگزارد آنوقت نماز شده را بگزارد معنیش آنست که هر که حدیرا نشناخته باشد از حدود دین تاحدود دیگر کز پس او باشد بشناسد برو واجب شود اقرار دادن بدان حدگذشته و اطاعت داشتن مر آن حد را که اندر روزگار اوست و جمع کند بروز آدینه نماز پیشین را با نماز دیگر اندر حضر و سفر و تاویل سفر بر ظاهر است و حضر بر باطن و روز آدینه دلیل بر حد هفتم است و نماز پیشین دلیل بر ناطق است و نماز دیگر دلیل بر اساس است معنیش آنست که منزلت اساس بوقت پدید آمدن حد هفتم ظاهر شود یعنی قایم بسوی ظاهر و باطن چنانکه حد ناطق ظاهر شده است پیش از حد هفتم به اهل ظاهر و باطن بجملگی و خبر است از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام که گفت وقت صلوه العصر من یوم الجمعه وقت صلوه الظهر گفت وقت نماز دیگر روز آدینه بوقت نماز پیشین است یعنی مرتبه اساس بهنگام پدید آمدن قایم ظاهر شود

فصل ...

... آمده است که رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم روزی نماز دیگر بکرد و رو بسوی قوم کرد که کیست از شما که از پس من بخواند ام الکتابرا کسی گفت من همیخواندم رسول علیه السلام گفت هرکس از شما پس از من بخواندام الکتابرا ام الکتاب بظاهرالحمد الله است و بباطن مرتضی علی است از بهر آنکه کتاب امامست و مادر ایشان اساس است بزایش نفسانی و پدر ایشان ناطق است علیه السلام و تاویل این قول آنست کز پس من همه قوم اساس را خواهند و هیچکس بجای او نایستد

و خبر است از رسول صلی الله علیه و آله که گفت بین قبری و منبری روضه من ریاض الجنه و تاویل این خبر آنست که قبر رسول وصی او بود که حکمتهای او اندرو نهفته بود و منبر او قایم قیامت است علیه افضل التحیه و السلام که دین حق بدو آشکارا شود یعنی میان اساس من و میان قایم قیامت علیه افضل التحه و السلام که فرزندان من اند بوستانیست از بوستانهای بهشت و بدان مر دعوت حق را خواست که اندرو درختان پر بار حکمت و گل علم حقیقت است

ناصرخسرو
 
۶۸۵

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و یکم

 

گوییم بتوقیق خدایتعالی آنچه بمارسیده است از روایت گویان اهل بیت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مومنان مخلص را اندر عدد رکعات نماز که چند است و آنچه بمکه و مدینه فرود آمده است چند است و جملگی بر چند رویست و چند رکعت است و اختلاف میان امت از کجا افتاده است و بما رسیده است چنانکه رسول علیه السلام خبر گفته است اهتدیت بخمس صلوات و اعطیت مالم یعط احد من الانبیا قبلی خمس صلوات بخمسه مواقیت علی خمسه او جه و ثلاث جهات گفت هدیه یافتم پنج وقت نماز را و بدادندم آنچه ندادند هیچ پیغمبر را پیش از من و آن پنج نماز است به پنج وقت و به پنج روی اندر سه جهت و پنج وقت نماز یکی نماز بامداد و یکی و یکی نماز پیشین و سویم نماز دیگر و چهارم نماز شام و پنجم نماز خفتن و وقتهای آن پیش از ین شرح کردیم و سه جهت آنست که نماز یا فریضه یا سنت یا تطوع است گوییم که فرود آمدن به پنج بار بوده است چهار ازو مکهی بوده است و یکی مدنی و آنچه مکهی بوده است بچار دفعت سی و دو رکعت آمد ده رکعت فریضه است و هفت رکعت مقرونه و دوازده رکعت سنت است و سه رکعت و تر است که او را رسول علیه السلام ختم خوانده است و رسول علیه السلام نخست نماز که بکرد نماز پیشین بود بفرمان خدایتعالی پس از گذشتن شش ساعت از روز اندر هفتم ساعت آن دو رکعت بود باز نماز دیگر کرد دو رکعت پس از گذشتن نه ساعت از روز باز نماز شام کرد اندر نخستین ساعت از شب دو رکعت و پس از آن نماز خفتن کرد پس از دو ساعت از شب و بعد از آن نماز بامداد کرد بمیان شب و روز و آنرا مخروجه خوانند یعنی آمیخته و گفت بینند آنرا فرشتگان شب و روز دو رکعت و نخست این ده رکعت کرد اندر پنج وقت پس از آن بروزگاری ایزد تعالی بفرمود هفت رکعت دیگر و رسول علیه السلام جزای آن مر مطیعان خویش را بیاموخت و هر که مر آن سخن را پذیرفت رسته شد و هر که حقیقت آن باز نجست متحیر بماند پس رسول صلی الله علیه و آله و سلم مرین هفت رکعت را مقرونه گفت یعنی پیوسته شده خواند و مر آنرا بفرمان خدایتعالی و بمیانجی عقل و نفس قسمت کرد برین ده رکعت به پنج وقت و از آن دو رکعت بنماز پیشین پیوست تا آن چهار رکعت شد و دو رکعت بنماز دیگر پیوست تا آن چهار رکعت شد و یکرکعت بنماز شام پیوست تا آن سه رکعت شد و دو رکعت بنماز خفتن پیوست تا آن چهار رکعت شد و این پنج نماز بدین پنج وقت هفده رکعت شد بدو نام فریضه و مقرونه و پس از آن بروزگاری ایزد تعالی بفرمود مرورا علیه السلام سنت خواندن دوارده رکعت و مرورا رسول علیه السلام بفرمان خدایتعالی بمیانجی عقل و نفس قسمت کرد بدین پنج وقت فریضه و مقرونه و سنت شش رکعت از آن بر نماز پیشین نهاد چهار رکعت پیش از فریضه و دو رکعت پس از فریضه و دو رکعت از پس نماز شام نهاد و دو رکعت از پس نماز خفتن نهاد و دو رکعت پیش از نماز بامداد نهاد پس باین قول دوازده رکعت سنت قسمت کرده شد آنگه پس سه رکعت دیگر فرود آمد رسول صلی الله علیه و آله آنرا و تر خواند و ختم خواند از پس نماز خفتن نهاد و تمامیش سی و دو رکعت نماز است که بمکه فرود آمده است و رسول صلی الله علیه و آله و سلم آنرا میگزارد و همی فرود گزاردن اندرین نماز ها بمکه دست پیش گرفت و مسح بر موزه کشید و قامت یکبار کرد و تکبیر بر جنازه چهار بار کرد و گورها را خر پشت بفرمود و پشت هموار نکرد و اینهمه احوالها که نامیده شد مکه ایست پس چون مرورا فرمان هجرت آمد سوی مدینه آنجا دستها در نماز بگشاد و مسح بر پای برهنه کشید و قامت دو بار کرد و تکبیر بر جنازه پنج بار کرد و گورها را چهار سر فرمود کردن و گفت بعثت بالقول دون الفعل من بد امری ثم امرت باقامه الاعمال مبینه علی القول و هو الاخلاص گفت بفرستادندم بگفتار منکر از آغاز کار من و پس از آن بفرموندم بپای کردن کارها و بیان کردن هر گفتار و این است اخلاص و پس از آن بمدینه سی و یک رکعت نماز دیگر فرود آمد و رسول علیه السلام از آن نوزده رکعت را بر آن پنج وقت نماز مکهی قسمت کرد و مر آنرا تطوع خواند تا جمله پنجاه و یکرکعت شد اندر پنج وقت نماز و دوازده رکعت باقی را تهجد گفت و مر آن نماز را شب خواند و بشب فرمود گزاردن پس از آن این سی و یک رکعت نماز که بمدینه فرود آمد از آن نوزده رکعت چهار رکعت بر نماز پیشین نهاد دو رکعت پیش از فریضه و دو رکعت پس از فریضه و سنت تا تمامی نماز پیشین چهارده رکعت گشت و چهار رکعت بر نماز دیگر نهاد پیش از فریضه تا هشت رکعت شد و چهار رکعت بنماز شام نهاد پس از فریضه و سنت تا نه رکعت شد و شش رکعت بر نماز خفتن نهاد چهار رکعت پیش از فریضه و دو رکعت پس از فریضه و سنت و یکرکعت بماند آنرا بدو پاره کرد پس از وتر و مر آن یکرکعت را از جمله نوزده رکعت تطوع نشسته بکرد و بفرمود تا یکرکعت باشد و گفت رکعتان من جلوس بغیر عله تقومان برکعه من قیام دو رکعت نماز نشسته بی بهانه بیکرکعت نماز ایستاده باشد و آن دوازده رکعت باقی را شب فرمودند چنانکه رسول علیه السلام گفتعلیکم بصلوه اللیل ثلاث مرات گفت دوازده رکعت باقی یعنی از جمله سی و یکرکعت تطوع که نوزده از آن قسمت یافته بر نماز مکهی بر شما باد بنماز شب سه بار یعنی سه بار بگفت پس نماز پیشین بچهار منزلت آمده است دو رکعت فریضه و دو رکعت مقرونه و شش رکعت سنت و چهار رکعت تطوع و نماز دیگر سه منزلت آمد دو رکعت فریضه و دور کعت مقرونه و چهار رکعت تطوع و نماز شام بچهار منزلت آمد دو رکعت فریضه و یکرکعت مقرونه و دو رکعت سنت و چهار رکعت تطوع پس از فریضه و نماز خفتن چهار منزلت آمد دو رکعت فریضه دو رکعت مقرونه و دو رکعت سنت و شش رکعت تطوع چهار رکعت پیش از فریضه و دو رکعت پس از سنت و وتر سه رکعت است و آن یکرکعت پس از وتر که نشسته دو رکعت خوانند تطوع است و پس از همه نماز ها نماز بامداد بدو منزلت آمد دو رکعت فریضه و دو رکعت سنت و نماز شب بیک منزلت آمد و آن تطوع است و از جمله پنجاه و یک رکعت نماز سی و دو رکعت مکهی است و سی و یک رکعت مدنیست و رسول علیه السلام گفت هر که آن نماز ها بکند و معنی آن بداند اسلام او تمام باشد و دلیل بر درستی اینحال آنست که کودک و پیریکه سخت ضعیف باشند که سی و دو دندان ندارد و حد ایشان نیست و ناتوان باشند

پس کروهی از امت بر آن سی و دو رکعت که بمکه فرود آمد باستادند و معنیش ندانستند و نجستند و بر موزه مسح کشیدند و میکشند و بر جنازه چهار تکبیر میکنند و گورها را خر پشت میکنند و دست پیش همی گیرند اندر نماز و قامت یکبار همی کنند و مر آنرا معنی ندانند و نجویند و دیگر گروه آنچه پس از آن آمد بپذیرفتند و بجستند و بیافتند و هر گروهی بطریق خود راه همی روند تا فردا هر کسی بجزای خویش برسند

پس گوییم که ازین جمله نماز های فریضه ده رکعت آمد به پنج وقت و گواه برین آنست که اندر سفر و بیماری از پنج وقت نماز ده رکعت آن فریضه بود که گزاریده میشود و شش مقرونه که افگنده میشود دو در نماز پیشین و دو در نماز دیگر و دو در نماز خفتن و ده رکعت دیگر فریضه است که گزارده میشود و شش مقرونه گفتیم بباید افگندن و یکی را رخصت نیست افگندن و آن مقرونه نماز شام است که آن دو رکعت فریضه بدان رکعت مقرونه تمام میشود اندر سفر و بیماری و تاویل آن پیش ازین گفته شد اندرین کتاب و دلیل بر آنکه این هفت مقرونه از فریضه نیست آنست که آن ده رکعت که فریضه است همه با الحمد و سوره است و آن هفت که مقرونه است با الحمد تنهاست و این یازده رکعت فریضه در سوره یوسف آمده است قوله تعالیاذ قال یوسف لابیه یا ابت انی رایت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین یعنی چون یوسف گفت مر پدر خود را ای پدر هر آینه من بخواب دیدم یازده ستاره و آفتاب و ماه را که مرا سجده کردند یعنی ناطق و اساس با این یازده رکعت سجده همی کنند یعنی مقرونه بر آن یازده ستاره که مر یوسف را سجده کرد و بآفتاب و ماه

ناصرخسرو
 
۶۸۶

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و پنجم

 

آن دو رکعت نماز است بده رکوع و چهار سجود واندر هر رکعتی پنج رکوع است چنانکه دو سجده در پنج رکوع باید کردن و چون نماز کن در وقت کسوف بنماز کردن بایستد تکبیر کند و الحمد و سوره در از بآواز بلند بخواند و آنگه تکبیر گوید و رکوع کند و بسیار تسبیح بگوید و اندر رکوع هم چندان بایستد که راست ایستاده بود آنگه گوید الله اکبر و راست ایستد و باز الحمد و سوره دراز بآواز بلند بخواند و تکبیر گوید و بر رکوع رود وهمچنین چهار بار الحمد و سوره دراز بخواند بآواز بلند و تکبیر گوید و بر رکوع شود و راست ایستد چون پنج بار الحمد و سوره دراز بخواند و رکوع رود و تسبیح دراز گوید آنگه سمع الله لمن حمده گوید و بسجده رود باز تسبیح دراز کند آنگه سر از سجده بر دارد و باز بسجده رود و در رکعت دیگر برخیزد همچنین پنج رکوع دیگر کند باز بسجده شود و دو سجده بکند و به تشهد بنشیند و التحیات بخواند و سلام دهد اندرین ده رکوع که یاد کرده شد چون بر رکوعها جفت جفت رسد قنوت کند همچنانکه بر رکوع دویم راست بایستد و قنوت کند و همچنین چهارم و ششم و هشتم و دهم اندرو بایستد و قنوت کند و تاویلش آنست که آفتاب دلیل است بر ناطق اندر زمان خویش و هر امام اندر زمان خویش و ماه دلیل است بر اساس اندر زمان خویش و بحجت اندر مرتبت خویش و کسوف دلیل است بر نکبت و ستم مر ایشانرا از غلبه کردن دشمنان که نور توحید بدان سبب از جان مومنان بریده شود همچنانکه نور آفتاب و ماه بکسوف از جسدها بریده شود و دو رکعت نماز دلیل است بر ظاهر و باطن یعنی بدان وقت که امام مستور شود ظاهر و باطن را نگاه باید داشتن و آن پنج رکوع اندر نخست رکعت استادن دلیل است بر پنج حدود روحانی چون اول و ثانی و جد و فتح و خیال و آنکه بر رکوع اندر فرود همی آید و بسجده همی باز نیاید دلیل است بر آنکه داعی همی نماید که این حدود از خداوند دور افتاده است و هم نشاید بامام و ناطق رسیدن که سجده دلیل بر ایشانست ولیکن بتاویل اساس بتوان دانستن مرین حدود را که رکوع دلیل بر ایشانست و آن پنج رکوع اندر دویم رکعت ایستادن دلیل است بر پنج حد جسمانی چون ناطق و اساس و امام و حجت و داعی و فرود آمدن نماز کن بر رکوع و بازگشتن اشارتست به نزدیک شدن او بناطق و امام و باز آمدن او بدان نکبت که افتاده است و تشهد خواندن دلیل است برقرار یافتن مومن بآخر و شکر گزاریدن مر خدایرا بر گشاده شدن کار امام و پدید آمدن نور توحید ازو همچنانکه بآخر کار آفتاب و ماه گشاده شود و نور ایشان بزمین رسد و زمین روحانی دعوت حق است

ناصرخسرو
 
۶۸۷

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار بیست و هشتم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که اندر دادن زکوه پاکیزه شدن مومن است و زیادتست مر نفس مومن را بدان از بهر آنکه پاکیزگی نفس او اندر پاکیزگی جسم اوست و پاکیزگی جسم او اندر پاکیزگی غذاست و پاکیزگی غذا از حلال کردن مال است و حلال کردن مال بیرون کردن حق خدایست ازو و سزاوار ستدن حق خدای از بندگان رسول اوست و آنکس که بفرمان او ایستد بجای اوست چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیخذ من اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها وصل علیهم ان صلوتک سکن لهم گفت خدایتعالی مر رسول را که بستان از مالهای ایشان صدقه که پاکیزگی مال و نفس ایشانست و بدان صلوه بده بر ایشان صلوه مسکنت ایشانرا و هیچ مومن را شکی نیست اندر فرمان برداری رسول مصطفی صلی الله علیه و آله مر خدایرا و بدانکه هر که بدو زکوه بداد رسول علیه السلام بدانکس صلوه بداد و هر که صلوه بیافت بیار امید و بدانکه هر که زکوه نداد صلوه نیافت و هر که صلوه نیافت نیار امید و همچنین بدانکه هر که صدقه داد پاکیزه گشت و زیادت یافت و هر که نداد پاکیزه نگشت و زیادت نیافت و برابر این فرمان که خدایتعالی مر رسول علیه السلام را داد و او علیه السلام زکوه بستد از مومنان بگزاردن زکوه در بسیاری جای در قرآن آمده است که و اقیموا الصلوه و اتوا الزکوه گفت نماز ها بپای دارید و زکوه بدهید و خبر است از رسول علیه السلام که گفت مانع الزکوه فی النار یعنی منع کننده زکوه اندر آتش است پس نماز بر هر کس واجب است بر درویش و توانگر و زکوه بر توانگر است نه بر درویش و زکوه را ایزد تعالی واجب کرد همچون نماز و بدان آزمایش کرد مر خلق را و وعده کرد مر دهندگانرا بهشت و نام نهاد مر ایشانرا پرهیزگار و بیم کرد مر بازیگرندگانرا و ناپاکیزگانرا بعقاب و نام نهاد ایشانرا شقی یعنی بدبخت و گفت قوله تعالیفا نذرتکم نارا تلظی لایصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی و سیجنبها الا تقی الذی یوتی ما له یتزکی گفت بیم کردم شما را بآتش دوزخ که همی زبانه زند و اندرو نیفتد مگر آن بدبخت تر کسی که رسولرا دروغ زن کرد و روی بگردانید و سر انجام کرانه کند از آن آتش پرهیزگارتر کسی که زکوه مال خویش بدهد

و رسول صلی الله علیه و آله و سلم مر زکوه را که اندر قرآن یادکرده است تفصیل کرده و بفرمود که از کدام مال زکوه باید دادن و از کدام نباید دادن چنانکه نماز را تفصیل کرد و مراد از این همه فرمان مثلها بود بر حکمتها که اندر زیر آن پوشیده است تا مردم از امثال بر ممثول دلیل گیرند ممثول یعنی نمودار شده و بدلیلان خدای عزوجل از آتش دوزخ برهند و هرکه ظاهر را کار بندد و باطن را بجوید و به بیان معرفت خدایتعالی را شناسد رستگار شود از بهر آنکه مردم بدارش باولیای خدای پیوسته شوند و از گروه دیو ابلیس روزگار خویش برهند و اگر نه آن بودی پس چرا ایزد تعالی بواجب کردن زکوه بر بعضی از مالها واجب نا کردن بدیگر مالهاخو است تا خلق بدانستن معانی آن بدلیلان دین و خزینه داران علم یقین پیوسته شوند و زکوه را بر همه ستوران و بر همه مالها واجب گردانید ایزد سبحانه و تعالی ولیکن واجب نکرد بر کسی که هزار دینار زر پیرایه دارد چیزی اندر عمر خویش اگر صد سال زیست یا بیش از آن و دین کرد بر کسی که دویست درهم دارد پنج درم چون یکسال بر آن بگذرد یا بیش از آن و واجب کرد بر کسی که پنج اشتر زهی دارد یک گوسفند صدقه دادن هر سال و اگر صد اشتر بارکش دارد هیچ چیز واجب نکرد و بر گاو زهی زکوه واجب کرد و بر برزه گاو و خر اگر چه بسیار است واجب نکرد و چون حال اندر زکوه این است که یاد کردیم واجب است بر خردمند باز جستن از حکمت که زیر این فرمان نهفته است از خزینه داران حکمت خدای تا بدان از آتش دوزخ جاویدانی رهایی یابد

و شرح صفات زکوه که رسول علیه السلام بفرمان خدایتعالی فرموده است بگوییم و بیان کنیم و بنماییم یکیک بجود خداوند تقدس و تعالی گوییم که خدایتعالی همیگوید و اقیموا الصلوه و اتوا الزکوه همیگوید نماز را بپای دارید و زکوه را بدهید و بنماز همی اطاعت ناطق را فرماید از بهر آنکه اطاعت ناطق اطاعت خدایست و بی اطاعت او طاعت نیست و او علیه السلام نهایت مردمست و رسول علیه السلام گفت الفرق بین الکفر و الایمان ترک الصلوه گفت فرق میان کافری و گروندگی دست باز داشتن از نماز است و نماز طاعت خدای خویش است یعنی میان آنکه مرورا کافرگویند و میان آنکه مومن گویندش فرق دست باز داشتن از طاعت خدای خویش است و زکوه دلیل است بر اساس از بهر آنکه پاکی نفس از آلایش شک و شبهت تاویل اوست و پارسی زکوه پاکی است نبینی که خدایتعالی همیگوید قد افلح من زکیها گفت رسته شد هر که نفس را پاک کرد پس خدایتعالی میفرماید که نماز کنید و زکوه بدهید پس لازمست برامت تا ظاهر شریعت ناطق را بپای دارند و باطن آنرا بتاویل اساس بدانند و شریعت ناطق را تاییل این است که هر حدی فایده از آنکه بالاتر اوست بگیرد و بدان حدیکه فروتر اوست برساند تا ناطق را و اساس را اطاعت داشته باشد و نماز و زکوه باطن را بجای آورده باشد و خبر است از رسول علیه السلام که گفته استلا صلوه لمن لا یوتی الزکوه گفت نماز نیست مر آنکس را که زکوه ندهد یعنی اطاعت ناطق نداشته باشد آنکس که اطاعت اساس ندارد معنی این قول آنست که شریعت ناطق همه رمز و اشارت و مثل است پس هر که مر مثال را معانی و اشارت را رموز نداند بیفرمان شود و رسیدن بمعنی جز از راه تاویل اساس نیست پس درست شد که هر که اطاعت اساس ندارد اطاعت ناطق نداشته باشد و هر که اطاعت ناطق ندارد طاعت خدایتعالی نداشته بود و هر که طاعت خدایتعالی ندارد کافر باشد و بیرون آمدن معنی قول رسول علیه السلام که هر که زکوه ندهد مرورا نماز نیست و هر کرا نماز نیست او کافر است اینست و معنی این خبر که گفت باز دارنده زکوه اندر آتش است چنانست که هر مومنی که تاویل را نپذیرد که پاکی نفس اندروست او از جمله اهل ظاهر باشد که ظاهر سبب است مر رسانیدن آنرا بآتش قیامت ...

... پس گوییم که هر چه اندر محمد علیه السلام حدود علوی راست از علم حقیقت همه صدقست از بهر آنکه مومنان بدان تاویل که بیابند رسولرا راستگوی دارند و صدق را بدو منسوب کنند و اختلاف برخیزد و هر حدی از حدود دعوت صدقه است مر آنرا که فرود ازوست از آنکه برتر اوست و آنچه از برتر از خویشتن پذیرند آن فریضه خداست برایشان که هر یکی را بفرموده است اطاعت داشتن مر آنرا که برتر ازوست و آن به هشت مرتبت است چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیانما الصدقات للفقرا و المساکین و العالمین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضه من الله گفت صدقات مردرو یشان راست یعنی حدود مر ناطقرانست و ایشانرا فقرا بدان گفت که اندرین عالم کسی نیست که ایشان از و فایده گیرند ولیکن درویش اند سوی حدود علوی همین معنی است که میگوید اندر قصه ابراهیم علیه السلام قوله تعالیو اتخذالله ابراهیم خلیلا و ظاهر قول آنست که خدایتعالی ابراهیم را درویش خویش گرفت و خلیل حاجتمند باشد که نفس کل ابراهیم را درویش خویش گرفت و از ینست قول اعرابی که وصیت کرد و گفت اجعلوانخلی فی الاخل الاقربگفت خرمایستان مرا مر آن درویش تر خویشاوندان مرا کنید این مقدار از آن اهل ادب گفته شد و باز بسخن خویش شویم و گوییم در صدقات از پس فقیران مر مسکینانرا خواست و بدان مر اساسانرا خواست اندر هر زمانی که سکون امت بر تاویل ایشانست و گفت و العاملین علیها کار کنانرا بر صدقات و بدان مر امامانرا خواست از بهر آنکه ناطق کتاب و شریعت تالیف کرد و اساس مر آنرا تاویل گفت بفرمان رسول و هر دو را بامام سپردند تا ایشان بدان کار کنند تا بقیامت و گفت و المولفه قلوبهمیعنی که دلهای کسانرا ایشان جمله کرده است و بدان مر حجتانرا خواست که خدای تعالی دلهای ایشانرا فراهم آورد بدانچه ایشانرا بهره مند گردانید تا جمله شدند و بر پای داشتند دعوت را بتاویل و بیان چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیلو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم گفت ای محمد اگر نفقه کردی تو هر چه اندر زمین است هم نتوانستی دلهای ایشانرا فراهم آوردن و تالیف افگندن ولیکن خدایتعالی میان ایشان الفت افگند یعنی اگر تو هر چه اندر دعوت که زمین دین است بیان آن بتاویل با ایشان بگفتی ایشان فراز نیامدندی و گردن کشیدندی با یکدیگر ولیکن خداوند تعالی ایشانرا از تاویل الفت افگند و گفت و فی الرقاب و بدان مر داعیانرا خواست که ایشان عهد اندر گردن مومنان کنند و گفت و الغارمین و اندر تفسیر غارمین کسی را گویند که برو وام باشد و نتواند توختن و بدان مر ماذونان مطلق را خواست که او پرورش کند فرزندیرا که ازو نزاده است و پذیرنده است و مونت او بکشد بآموختن علم مرو را و روزی کندش از آنچه خدایتعالی مرو را داده است از علم روحانی و گفتو فی سبیل الله یعنی اندر راه خدای و بدان مر ماذون محدود را خواست که مومن راه خدا ازو پذیرد و گفت و ابن السبیل یعنی زاده راه و بدان مستجیب را خواست که او فرزند راه خدایست ماذون محدود را که او سبیل خداست و مستجیب پسر است

پس این هشت مرتبت که یاد کردیم هر یکی صدقه ستانند از آنکه برتر است ازو و صدقه دهند مر آنرا که فروتر است ازو و مر یکدیگر را همه راستگوی دارند و بیکدیگر اقرار کنند و هر یکی ازین هشت مرتبت صدقه گیرند از آن حد که بر تر است ازو و صدقه دهند مر آن حد را که فروتر ازوست و اطاعت هر یک ازایشان مر برتر از خویشتن را فریضه خداست و اندر اخبار آمده است که مردی بیامد سوی رسول صلی الله علیه و آله بوقتی که صدقه بخش کرد و ازو علیه السلام چیزی خواست رسول علیه السلام گفتان کنت من الثمانیه و الا فهودا فی البطن و صداع فی الراس لا صدقهگفت اگر از مرتبه های هشت گانه هستی و یا آنکه تراست دردی در شکم و یا دردیست اندر سر مر ترا ازین صدقه نصیب نیست و برابر بر آن صدقه هشت گانه مرین هشت مرتبه را یاد کرد که گفتیم و بشکم مر دعوت باطن را خواست و بدرد شکم مر شک را خواست و بسر مر امام خواست و بدردسر مر منکر شدن او را خواست و معنی این حدیث آنست که هر که اندر ناطق به شک است و امام را منکر است و ازین هشت مرتبت نیست مرو را از بیان نصیب نیست و خبر است از رسول صلی الله و آله و سلم که گفت صدقه حرامست بر من و اهل بیت من معنیش آنست که مرا و امام راحاجت نیست بجسمانیان تا از ایشان علم آموزند و راستگوی دارندشان از بهر آنکه همه جسمانیان درویشانند و ناطقان و اساسان و امامان علیهم السلام توانگرانند و این معنی آنست که خدایتعالی همیگوید و الله الغنی و انتم الفقرا همیگوید خدای توانگر است و شما همه درویشانید یعنی ناطق و هر که بجای او ایستد از اساس و امام دانایانند و شما همه نادانانید و خدای تعالی همیگوید اندر حق گروهی از ملحدان و فلاسفه و دهریان که همه گمان برند که ایشان چیزی دانند و رسول چیزی ندانست قولهلقد سمع الله قول الذین قالوا ان الله فقیر و نحن اغنیا سنکتب ما قالوا گفت بشنود خدای گفت آن کافرانرا که گفتند خدای درویش است و ما توانگریم و سر انجام بنویسیم آنچه ایشان گفتند تاویلش آنست که گروهی گفتند ما دانیم آنچه محمد بداند و بدانچه همیگوید بنویسیم آنچه ایشان گفتند یعنی اندر کتاب پیدا کنیم نبشته ظاهر بر آنچه ایشان همی دانند و نوشته دلیل است بر ظاهر از آنچه نوشته کثیف است وگفته حق لطیف است پس همیگوید مر آن علم را که ایشان همی لطیف دانند ما اندر ظاهر کثیف گردانیم

اکنون بسر سخن خویش باز شویم و گوییم توانگر رسول خداست و اهل او و درویشان آن گروهند که خدایتعالی اندرحق ایشان همیگوید قوله تعالیو الذین فی اموالهم حق معلوم للسایل و المحروم گفت آنها که اندر خواسته های ایشان حق داشته اند مر خواهنده را و درمانده را و اندر تفسیر گفته اند که برین سایل مرگربه را خواسته است و بمحروم مر سگ را و خداوندان تاویل بمال علم را خواسته اند و بگربه مستجیب را خواسته اندکه او از اهل خانه دعوتست چنانکه گربه از اهل خانه کس است و بسگ مر مومن معهود را خواسته است که بعهد خویش باشنده است و خدایتعالی زکوه را فریضه کرده است بر هشت چیز بزر و سیم و اشتر و گاو و گوسفند و خرما و مویز و گندم و جو و دیگر دانها و این هشت چیز که زکوه برو فریضه است دلیل باشد برین هشت مرتبت که یاد کردیم با اصلین که ماده این هشت از آن دو اصل است

پس گوییم که زکوه برابر است با شهادت بجملگی و بهمه فصلهای او چنانکه گوییم زکوه یک طاعت است همچنانکه شهادت یک قولست و زکوه بر دو چیز است یا بر مال است یا بر سر همچنانکه شهادت بدو نیمه است یکی نفی و یکی اثبات و زکوه از سه چیز است از معادنست و نبات و حیوان چنانکه شهادت از سه حرف است چون الف و لام و ها و زکوه بر چهار قسمت است زکوه و صدقات و ده یک و پنج یک همچنانکه شهادت بچهار کلیمه است و زکوه بر هفت نوع چیز است چون زر و سیم و اشتر و گاو و گوسفند و بار درخت و بار گیاه چنانکه شهادت بهفت فصل است و زکوه اندر دوازده ماه واجب شود چنانکه شهادت بدوازده حرفست

اکنون تاویل سه نوع زکوه بگوییم چیست که برو واجب شود از معادن و نبات و حیوان اندر قول صحیح تا مومن مخلص را بدان روشنایی افزاید مر دیدن راه راست را

ناصرخسرو
 
۶۸۸

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی ام

 

گوییم بتوفیق ایزد سبحانه و تعالی که بر سه نوع حیوان زکوه واجب است چون اشتر و گاو و گوسفند و این سه نوع حیوان دلیل است بر سه حد بزرگ اندر دین چون ناطق و اساس و امام که این سه نوع تن از خلق زنده گشتند و بدان زندگی از روح القدس بهره یافتند و هرگز نمیرند و ما بیان این سه نوع صدقات بگوییم اندر صدقه اشتر گوییم که اشتر دلیل است بر ناطق علیه السلام که کشد اشتر بارهای گران بسفرهای دور و دراز و سفری که دورتر و درازتر از آن نیست میان دو عالم است از روحانی و جسمانی و نیز باری گران تر از سخن خدای نیست که بار آن ناطق همیکشد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیانا سنلقی علیک قولا ثقیلاگفت ما سر انجام بر تو افگنیم گفتار گران و مر اشتر را نخست نخره کنند و آن شکافتن سر دل او باشد و آنگه ذبح کنندش و آن بسمل کردن باشد نخره کردن دلیل است بر عهد گرفتن که معهود نخست بعلم حقیقت رسد و چون بسمل کنند سرازتن جداکنند دلیل آنست که چون مومن عهد باطن بگیرد از سالاران دین باطل جدا شود که ایشان سر او بودند اندر ظاهر و نخره کردن دلیل است بر عهد گرفتن مردم که آن بر حدود جسمانی گیرند تا مر ایشانرا بر حدود روحانی واقف گردانند و جاکول یعنی بلند گردانندش و بنخره کردن خون از دل برود یعنی که بعهد مردم چون بر حدود روحانی واقف شوند شکها و شبهت ها از دل مستجیب بیرون شود و آن پاکیزه کردن او باشد پس گوییم که مر اشتر را نخست سینه بشکافند و آنگه سر ببرند و این دلیل است بدانکه ناطق نخست بحدود روحانی پیوسته شود و شبهت از دل او بیرون شود آنگاه از همه خلق جدا شود بر مثال بسمل کردن اشتر پس از نخره کردن و مر گاو و گوسفند را نخست سر ببرند و آنگه بر دلش کارد اندر زنند تا آن خون ازو برود معنیش آنست که مر اساس و امام را باید که نخست از ضدان جدا شوند آنگه عهد گیرند تا بدان بناطق پیوندند و آنگه بر حد ثانی واقف کنند و اطلاق کنندش یعنی بگذارندش بردعوت کردن که چون بشناخت حدود روحانی را دل او پاک شده باشد چنانکه اندرون گاو و گوسفند کشته پاک شود از خون پس از سر بریدن بدانچه دلش بشکافند و اشتر باز پس میزد و نطفه پیش افگند و بول دلیل است بر شک و شبهت را سوی ظاهریان افگند و تاویل را کزو زایش نفسانیست بسوی اساس افگند که جفت نفسانی اوست و اشتر را چر بو بر پشت جمع شود و آن کوهان اوست و پشت را بتازی ظهر گویند معنیش آنست که ناطق حکمت را اندر ظاهر شریعت جمع کند و اشتر را شیر نیست و گاو کوسفند را هست معنیش آنست که ناطق حکمت را اندر ظاهر حجت نگوید یعنی دلیل و منازعت نکند و حجت را اساس و امام گویند که گاو و گوسفند دلیل بر ایشانست و هر کسی که پنج اشتر زهی ندارد برو زکوه نیست و آن دلیل است بر دو اصل و سه فرع روحانی که بدیشان قصد خویش نیابد اندر نطق

و چون پنج اشتر زهی دارد برو صدقه واجب شود یک گوسفند و بر هر پنجی که زیادت میشود گوسفندی زیادت میشود تا چون اشتر به بیست و پنج شود آنگه اشتر بچه واجب شود که اندر شکم باشد و آنرا عرب بنت المخاض خوانند و تاویل این چهار گوسفند که بر بیست اشتر واجب شود دلیل بر چهار حد است چون حجت و داعی و ماذون و مستجیب یعنی چون ناطق بمرتبت پیغمبری آید و از پنج حد علوی نصیب خویش بیابد چاریکی مر اهل دعوت را بیرون کند ...

... و باز چون ده دیگر بیفزاید سی و پنج اشتر داشته باشد اشتر بچه شیر خواره واجب شود و آن دلیل امامست که از اساس فایده همی گیرد که مادر نفسانی اوست و شیر دلیل تاویل است

و چون اشتر چهل و پنج شود اشتری که عرب آنرا حقه خوانند واجب شود و آن اشتری باشد که ببار کشیدن رسیده باشد و ماده باشد که بارکشی بتواند پذیرفتن و اینچنین اشتر دلیل است بر اساس از بهر آنکه او تواند بار شریعت ناطق کشیدن و بار ناطقانرا او بردارد و بدستوری ناطق بار ظاهر از امت به بیان تاویل سبک کند و گردن ایشانرا از بند غل تقلید آزاد کند و معنی بر آن درجه باشد که کسی دیگرش نتواند پذیرفتن آنست که او طاقت دارد و مثلها و رمزهای ناطق را که برویست اندر زایش نفسانی بپذیرد

و آنگه چون پانزده دیگر بیفزاید و عدد اشتر بشصت رسد اشتری واجب شود یکدندان و آن مرتبت ششم است کز آن برتر اندر جسمانیان مرتبتی نیست از بهر آنکه نخست مرتبت از جسمانیان مرتبه ماذونست و دویم داعی و سویم حجت و چهارم امام و پنجم اساس و ششم ناطق و شصت شش عقد است دلیل بر شش ناطق که هر یکی از ایشان از حدود ششم مرتبت اند و بشصت شش عقد باشد یعنی محمد علیه السلام ششم است مر شش ناطق را و اندر صدقه بر تر ازین اشتر یکدندان که او را عرب جذعه گویند چیزی نیست یعنی که برتر ازین مرتبتی نیست که مر ناطق را است اندرین عالم مرتبتی و تاویل آنکه همی زکوه گوسفند واجب شود از اشتر پنجگان پنجگان تا بچهار گوسفند و چون بخش به اشتر رسید ده گان ده گان همی زیادت بایست تا بچهار رسد آنست که گوسفند دیگر نوعست و اشتر دیگر و همچنانکه از گوسفند چهار عدد بود تا به اشتر رسد همچنین از اشتر نیز بچهار گونه واجب آید چون اشتر اندر شکم که او را بنت المخاص گویند بتازی و چون بنت اللبون که شیر خواره باشد و چون حقه که بارکش شده باشد و چون جذعه که او یکدندان بارکش شده باشد و این چهار مرتبه اشتر دلیل است بر ناطق و اساس و امام و حجت که ایشانرا از تایید بهره است و این سه که فرود از ناطق اند بمیانجی او از تایید نصیب یابند و آن چهار گوسفند که از اشتر بنوع جداست دلیل است بر چهار حدود چون داعی و دو ماذون و مستجیب که ایشان از آن گروهی نیستند که از تایید نصیب دارند و آن چهار حدود مویدانند و تاویل آنکه چون گوسفند همی واجب شود پنجگان همی باید افزودن و چون اشتر واجب شود ده گان باید افزودن معنی آنست که چهار حد را که چهار گونه اشتر دلیل بر مرتبت ایشانست چون ناطق و اساس و امام و حجت مر این حدود مذکور را هم تایید است و هم تاویل که دو مرتبت است چنانکه ده دو پنج است و مرین حدود را که گوسفند بر مرتبت ایشان واجب شود چون داعی و دو ماذون و مستجیب و مرتبت تاویل بیش نیست و آنهم از مرتبت خداوند تاویل و تایید باشد از آنست که چون گوسفندواجب آید بزیادت پنجگان و چون اشتر واجب آید بزیادت ده گان و تاویل آنکه چون پانزده شتر دیگر بیفزاید که سه پنج باشد اشتری یکدندان واجب شود آنست که اشتر یکدندان دلیل ناطق است و ناطق را سه مرتبت است چون تایید و تاویل و تنزیل

آنگه چون پانزده دیگر بیفزاید اندر عدد و اشتر هفتادو پنج شود دو اشتر بچه شیر خواره واجب شود آن دو دلیل است بر امام و حجت یعنی دعوت بامامان هفتگانه رسد و از پنج حد علوی تایید پیوسته شود دلیل هفتادو پنج اشتر باشد اندر هر زمانی که امام و حجتی بپای شود که ایشانرا دلیل آن دو اشتر بچه است

و چون عدد اشتر به نود و یکی برسد دو اشتر که ببار کشیدن رسیده باشد واجب شود و آن دلیل است بر مرتبه ناطق و اساس که ایشان بتوانند بار دعوت کشیدن و نود نه عقد است دلیل است بر هفت امام و ناطق و اساس

چون عدد اشتر بصدو بیست رسد و یکی زیادت شود اندر هر پنجاهی اشتری ببار کشیدن واجب شود و اندر هر چهل اشتر بچه شیر خواره واجب شود و صدو بیست دو بار شصت باشد و شصت دلیل است بر ناطق چنانکه گفتیم بمرتبت ششم است و دو شصت دلیل است بر جفت شدن اساس باو و چون باین عدد رسد بر هر چهل اشتر اشتری یکساله واجب شود و آن چهل دلیل است بر پنج حد روحانی و ناطق و اساس و هفت امام و بیست و چهار حجتان روز و شب و داعی و ماذون که تمامی چهل اند و آن اشتر بچه شیر خواره دلیل است بر حی یعنی زنده تاویل زکوه اشتر بدان قدر خردمند را کفایت باشد

تاویل صدقه گاو ...

... پس گوییم اندر قربان ماده گاوی از هفت تن بسنده باشد و اشتر ازیکتن بیش روا نباشد و آن دلیل است بر آنکه ناطق یکحد بپای کرد و آن اساس بود و اساس هفت حد بپای کرد و آن هفت امام بود که ایزد تعالی تاویل و دعوت بدیشان سپرد و ماده گاو دلیل است بر اساس و چون بپای کرده او هفت امام بودند از بهر آن اندر ظاهر شریعت قربان ماده گاو از هفت تن بسنده بود تا خردمندان از ظاهر بر باطن دلیل گیرند و همچنین گوسفندی قربان از یکتن روانیست معنیش آنست که گوسفند دلیل است بر امام و هر امام بجای خویش یکتن بپای کند که دعوت برو سپارد و مومنانرا بدو بشارت کنند و خبر است از رسول علیه السلام که گفتالثور یجزی عن واحد و البقره عن سبعه گفت برزه گاو اندر قربان از یکتن بیش روا نباشد و ماده گاو از هفت تن روا باشد معنیش آنست که اساس را اندر دین از ناطق خویش منزلت مادگی است و چون ماده گاو که او دلیل بر اساس است برزه گاو که جفت اوست دلیل بر ناطق است و یکی از بهر آنست که ناطق یکحد بپای کرد چنانکه گفتیم و گوشت گوسفند گوارنده تر از گوشت اشتر است یعنی علم امام بشنودن آسانتر از آنست که علم ناطق از بهر آنکه سخن ناطق بدرجه برتر است از سخن امام و مثل و رمز است و هر چند بحدود سفلی بیشتر گذرد مر آنرا لطیف تر کند و بنفس پذیرنده نزدیک تر گرداند تا آنکه بمستجیب رسد بمثل بنر می شیر گشته باشد که از پستان مادر بیرون آید و هر چند مستجیب قوی تر شود بیان قوی تر شنوانندش بر مثال کودک خرد هر چند قوی تر شود طعام غلیظ تر تواند خورد

پس گوییم اندر بیان زکوه گاو که چون گاو سی شود برو زکوه واجب شود گوساله که با مادر رود و سی دلیل است بر حد اساس چنانکه شرح آن اندر زکوه اشتر گفته شد و چهل دلیل است بر حد ناطق و گوساله که با مادر رود دلیل است بر داعی یعنی که چون اساس اندر حد حجتی باشد باول داعی بر پای کند بفرمان ناطق اندر دعوت و چون عدد گاو بچهل رسد و آن حد ناطق است ماده گاوی تمام واجب شود و آن دلیل است بر حجت و دلیل بر آنکه چهل حد ناطق است اندر دعوت قول خدایست که همیگوید قوله تعالیحتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعبن سنه پس چون اساس بدرجه لاحقی باشد داعی بپا کند از آنست که سی گاو را یک گوساله زکوه است و چون بدرجه خویش برسد که بناطق پیوسته شود حجت بپای کند از آنست که از چهل گاو یک گاو ماده تمام زکوه است و چون عدد گاو به شصت شود دو گوساله واجب شود شصت دلیل است بر شش امام و دو گوساله دلیل است بر حجت و داعی و چون عدد گاو بنود رسد زکوه سه ماده گاو واجب شود و نود دلیل است بر ناطق و اونهم حد است از هفت امام و اساس خویش سه ماده گاو دلیل است بر اساس و امام و حجت که فرود ناطق اند و چون گاو بصدو بیست رسد از هر چهل گاو ماده یک گاو بر تمام بباید دادن یا از هر سی یک گوساله که با مادر بود و برتر از آن همین حساب باشد هر چند شود و صدو بیست سه بار چهل باشد و چهل حد امامست و ماده گاو دلیل است بر حجت و گوساله دلیل است بر داعی و چهل دلیل است بر حد امامی و سی دلیل است بر حد حجتی و گوساله دلیل است بر داعی و چون عدد امام بتمام رسد که آن چهل است ماده گاو واجب شود که دلیل حجت است چنانکه امام حجت بر پای کرد و اگر عددحجت تمام شود که آن سی است گوساله واجب شود که آن حد داعیست چنا نکه حجت داعی بپای کرد این است حکمت اندر صدقه گاو که یاد کرده باشد مومن بحق را

تاویل صدقه گوسفند

گوییم گوسفند دلیل است بر امام چون گوسفند چهل شود برو یک گوسفند واجب شود و چهل دلیل است بر پنج حد روحانی یعنی عقل و نفس و جد و فتح و خیال و ناطق و اساس و هفت امام و بیست و چهار حجتان روز و شب و داعی و ماذون و یک گوسفند صدقه دلیل است بر داعی که امر خداوند جزایر برو باشد یعنی چون حدود تمام گشت صاحب جزیره پدید آمد و آن صدقه باشد از چهل حد مر خلق را مانند یک گوسفند از چهل گوسفند و گوسفند تا چهل نباشد برو صدقه نیست یعنی که تا امام بمنزلت خویش نرسد که مرتبت او عدد چهل است حجت بیرون نکند بجزیرت آنگه چون از چهل بگذرد و عدد گوسفند به صدو بیست برسد یک گوسفند بیش واجب نیست و صدو بیست سه بار چهل است و آن سه چهل دلیل است بر ناطق و اساس و امام و یک گوسفند صدقه دلیل است بر حجت یعنی که چون این سه چهل جمع شوند آنگه حجت بیرون کنند بدعوت مر خلق را و چون از صد و بیست بگذردو دویست بشود اندر و دو گوسفند واجب شود و دویست دلیل است بر دو اصل و دو گوسفند دلیل است بر اساس معنیش آنست که تایید از دو اصل است مر اساس را و چون از دویست بگذرد بر هر صدی گوسفندی واجب شود تا هر چند که میشود و دو صد دلیل است بر مرتبت ثانی و یک گوسفند دلیل است بر مرتبت امام معنیش آنست که تایید از ثانی است اندر هر زمانی تا بآخر دور و گوسفند خرد دلیل است بر حدی کمتر و بزرگتر دلیل است بر حد برتر و نیز بر حدودی که ایشانرا تاویل بیش نیست

و نرو ماده گوسفند از بهر صدقه بباید شمرد یعنی موید و ناموید آنهمه اندر دعوت حق بجای خویش اند و هرگز اندر صدقه گوسفند یک چشم نشاید یعنی دعوت کسی را نرسد که او نکو ندیده است و ناقص بود بسوی اهل دعوت گوسفند نیز ناقص نشاید یعنی داعی آنکس نشاید کز دو اصل و نسل روحانی بدونه پیوندد چنانکه از مردم پسر و گوسفند بر نسل جسمانی نه پیوندد و صدقه گیرنده رمه گوسفند را دو بخش کند و بخش بهتر بخداوند رمه گوسفند دهد و بخش فروتر را بخود بگیرد و تاویل اینحال آنست که از آن دو بخش بیشتر دلیل است بر اهل ظاهر و کمتر دلیل است بر اهل باطن و آنکه صدقه گیرد دلیل است بر اساس و خداوند گوسفند رمه دلیل است بر ناطق یعنی که اساس مرین دو گروه را از یکدیگر جدا کند و اهل باطن را که کمترند بخویشتن گیرد و نیمه بیشتر که اهل ظاهرند بناطق منسوبند و این دو فرقت هم ظاهری و هم باطنی اندر شریعت ناطق اند یاد کرده شد از تاویل صدقه چهار پایان آنچه کفایت است بنده حق را

ناصرخسرو
 
۶۸۹

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و دویم

 

گوییم که زکوه فطر بر سر مردم است و زکوه مال بر توانگرانست و تاویل زکوه فطر اقرار مومن است مر امام را که فرود ازو چند حد است و بچه مرتبه است نه بینی که زکوه فطر خرد و بزرگ نر و ماده آزاد و بنده بباید دادن و چون مومن زکوه فطر بدهد اقرار کرده باشد مر امام خویش را که مستجیم و خیر و شر من بفرمانست و چون دو تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه ماذون باشد که او را دو مرتبت است یکی مرتبت ماذونی و یکی مرتبت مستجیبی و چون سه تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه داعی باشد که مرورا سه مرتبت است چون مرتبت داعی و مرتبت ماذون و مرتبت مستجیب و چون چهار تن را زکوه فطر بدهد آن تاویل زکوه حجت باشد که مرورا چهار مرتبت است چون حجتی و داعیگری و ماذونی و مستجیبی پس اندر گزاردن زکوه فطر هر سری از بزرگ و خرد و نرو ماده و آزادو بنده آن حق که فرمان بر انست اقرار است ازو مر امام را که فرود از من چند حد است همچنانکه اندر گزاردن زکوه مال اقرار مومن است مر امام را که علم من اندر دعوت بچه مرتبت است و چون مال بیشتر باشد زکوه بیشتر باید دادن چنانکه ناطق که مرتبت او اندر علم بلندتر است پرورش او بزرگتر است اندر دعوت هر کرا مال ظاهر کمتر است زکوه کمتر باید دادن همچنانکه هر که مرتبت او اندر علم فروتر است پرورش او کمتر است اندر دعوت و شرح اینحال آنست که توانگری بحقیقت ناطق راست و پرورش او مر اساس راست که اندر حد دعوت حد عظیم است و نصیب او از ناطق مرتبت تاویل است بر مثال توانگری که زکوه مال او بسیار باشد و دیگران همه فروتر از ناطق اند و درویشانند بسوی او چنانکه خدایتعالی بر ایشان مثل میزند قوله تعالیو الله الغنی و انتم الفقراگفت خدای توانگر است و بدان مر ناطق را خواست و شما همه درویشانید و بدان دیگر حدود را همی خواست که همه عالم اندر علم بدو حاجتمندند بار دیگر توانگر اساس است و زکوه مال او کمتر است از زکوه مال ناطق بد آنچه پرورش اساس مر امام راست و پرورش امام مر حجت راست و زکوه مال او کمتر از زکوه مال اساس است و زکوه مال حجت کمتر از زکوه مال امام است و پرورش حجت مر داعی راست و آن زکوه مال حجت است و پرورش داعی مر ماذون راست و آن زکوه مال داعیست و پرورش ماذون مر مستجیب راست و آن زکوه مال ماذونست و مستجیب درویش بحقیقت است

و چون بیان نموده شد مختصر سخن بگوییم و آنچه گوییم اینست که چون این مومن زکوه مال ظاهر با مام بگزارد اقرار کرده باشد که دست گزار من اندر دنیا همین مال دنیاست که پایداری جسم من بر آنست چه مقدار است و این اطاعت باشد سوی امام و چون از هر سری از میان خویش زکوه فطر بدهد ازواقرار باشد بسوی امام که فرمان برچند کس روانست ازعیال و فرزندان و دوستان و این نیز ازو شکری باشدو اطاعت مر خدایرا سوی ولی خدا و تاویل دادن زکوه مال ظاهر آنست که مام مرمومن را همیگوید فرود از من چند حد است که من مر ایشارا بنفس پرورش کنم وآن پرورش من مرایشانرا زکوه علم است و تاویل دادن زکوه فطر از مومنان آنست که مر خداوندخویش راشکر کندو باز نماید که فرود از من چند مرتبت است که علم از من بدیشان همی رسد همچنانکه زکوه فطر مردم آنکس رادهند که روزی جستن مرورا ازو باشد و آنکس که بظاهر مرآن دو زکوه رابگزارد و بباطن معنی آن بداند آن مومن مخلص باشد و امام زمان بفرمان خدایتعالی او را بپذیرفتن زکوه فطر خریده باشد و مال اورا بپذیرفتن زکوه مال ظاهر ازوخریده باشد چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالی ان الله اشتری من المومنین انفسهم واموالهم بان لهم الجنه این است تاویل حق دادن ذکات ازمال ظاهر و ذکوه فطر که یادکرده شد واکنون مشبع اندرچندی زکوه فطر و بیان آن مون مخلص را بنماییم

فصل- اندر چندی زکوه فطر

گوییم بتوفیق خدایتعالی که زکوه رسول خدا صلی لله علیه وآله وسلم فرمود دادن بفرمان خدای عزوجل از هرسری خرد و بزرگ و نرو ماده و آزاد و بنده صاعی خرما یا صاعی مویز یا صاعی مویز یا صاعی گندم یا صاعی جو از صاعی که بمکه و مدینه خرید و فروخت بدانست و خود آن صاع را بشناسند و آن صاع را صاع نبی گویند که بچهار من گندم پر شود پیغمبر علیه السلام برسر هر یکی ازین چهار گونه خلق از آن صاع چهار من یکصاع بفرمود دادن ازین چهار گونه بار درخت و بار گیاه و از آن دو گونه بار درخت بود چون خرما و مویز و دو گونه بار گیاه چون گندم و جو و تاویل آنست کز مومنان اقرار خواست بچهار حد دین که وجود خلق را پدید آمدن از ایشانست و بازگشت هم بدیشانست چون اول و ثانی و ناطق و اساس خرما دلیل است بر اول که او بذات خویش استاده است و شرف او برتر از همه شرفهاست چنانکه بار درخت خرما شریفتر از همه بار درختان است و مویز نیز دلیل است بر ثانی که درخت او بذات خویش نایستد بلکه دیگری خواهد که برو تکیه کند همچنانکه ثانی بذات خویش استاده نیست بلکه پایداری او باولست و قوت او باوست و مویز را قوت و طعم کمتر از قوت خرماست و آن دلیل است بر آنکه قوت نفس فروتر از قوت عقل است و گندم دلیل است بر ناطق کز گندم شریفتر تخمی نیست همچنانکه از ناطق شریفتر اندر عالم مردمی نیست و جو دلیل است بر اساس که او از گندم بدرجه کمتر است همچنانکه اساس را مرتبت فروتر از مرتبت ناطق است و هر یک صاع گندم را دو صاع جوبها باشد همچنانکه ناطق را دو مرتبت است از تالیف و تایید و اساس را یک مرتبت است از تاویل و معنی آنکه فرمود کزین چهار چیز یک صاع چهار منی بدهند آنست که فرود این چهار حد که یاد کرده شد چهار حد دیگرست اندر عالم دین که قوت تایید مر ایشانرا هم ازین چهار اصل است و آن چهار حد امام است و حجت بر مثال اول و ثانی و داعی و ماذون بر مثال ناطق و اساس یعنی هر که ازین چهار یکصاع چهار منی بدهد اقرار کرده باشد و پیوسته باشد بیک حدی ازین چهار حد فروتر که ایشان پیوسته اند بدین چهار حد برین و معنی آنکه از هر سری خرد و بزرگ نر و ماده بنده و آزاد این زکوه بباید دادن آنست که خرد دلیل است بر حد فروتر و بزرگ دلیل است بر حد برتر چنانکه مستجیب خرد است بحقیقت و ناطق بزرگ است و نر دلیل است بر فایده دهنده و ماده دلیل است بر فایده پذیرنده و بنده دلیل است بر مومن محدود که او را اطلاق نکرده اند و آزار دلیل است بر ماذون مطلق و آن حدود کزو برتر اند دو مرتبت است چون بزرگ و نر و بزرگ و نر و آزاد بر اطلاق اندر دو عالم عقل است و اندر عالم جسمانی بزرگ و نرو آزاد بر اطلاق ناطق است اینچنین تا بآخر مستجیب که او بحقیقت خرد و بنده و ماده است تا بقوت آن بزرگان و آزادان و نران او نیز بزرگ و نر و آزاد شود اگر بطاعت بایستد و تاویل آنکه زکوه فطر پیش از نماز عید باید دادن آنست که اقرار مومن بحدود دین پیش از آن باید کردن که پدید آمدن قایم علیه السلام باشد و عید دلیل است بر قایم علیه افضل التحیه و السلام و شرکت ابلیسان دور آنست که نادان اندرین طاعت آن بود که خویشتن را اندر لباس دانایان بیرون آورد بدانچه بجای امام حق بایستاد از زمین عراق و امت را گفت بهر زمین از صاع آن زمین باید دادن و صاع عراق دو بهره است از صاع نبی چنانکه سه صاع عراق دو صاع مکه باشد و آن دو من و نیم باشد و شش استار و چهار درم سنگ و دو دانگ مردمان نادان چون آن بشنودند بر ایشان سبکتر آمد پذیرفتن و دون همتان بر فرمان ابلیسان دور بایستادند چون تاریکی شب فتنه اندر جزیره خراسان بالا گرفت و نور ایمان از آن زمین گسسته شد بکوتاه کردن اولیای خدای دست عنایت خویش از آن ضعیفان دین که اندر آن زمین بودند و کسی ندیدند که ایشانرا از حقیقت حال خبر داری دهد گفتند که این صاع که ما همی فطر بدو دهیم دو من و نیم و هفت استار است و مر آنرا تاویل نهادند بعضی بضعیفی خویش بی آنکه از معدن حکمت مر ایشانرا اندر آن فرمان بود و زیر دستان مومنان از ایشان مر آنرا بپذیرفتند و بر آن استوار شدند و فریب ابلیس ملعون در خلق رفت و گمان خویش بر بیشتر از امت راست کرد مگر اندک از مردم که ایشان بر نور ایمان بماندند و از مکر دیو فریبنده برستند چنانکه خدایتعالی گفت قوله تعالیو لقد صدق علیهم ابلیس ظنه فا تبعوه الا فریقا من المومنین گفت ابلیس گمان خویش بر ایشان راست کرد و از پس او برفتند مگر گروهی از گرویدگان یادکردیم اندر باب فطر آنچه فرمان رسول صلی الله علیه و آله بر آن بود که فرمان خدایتعالی است و خلاف که اندر میان امت افتاده است بگفتار و اشارت ابلیسان دور باز نمودیم و سبب ضعیفایی مومنان بر تاویل بر ضعیفان حدود گفتیم اکنون فصلی اندر آنچه فرمان خداوند زمان علیه السلام بدانست اندر زکوه فطر مومنان مخلص را اندر جزایر هفت گانه یعنی هفت اقلیم که بر آن همی روند یاد کنیم تا هر که چشم او اندر تاریکی شب فتنه از دیدن آفتاب حقیقت باز نمانده است مر آنراببیند و تاویل آن گوییم که چون خداوندان حق علیهم السلام دیدند که ابلیسان دور مر امت را از پس خویشتن اندر وادی جهل گمراه کردند و مر صاع پیغمبر را بصاع خویشتن بدل کردند و روی آن نماند که آنحال مر همه خلق را معلوم کرده شود فرمان دادند متابعان خویش را از سر هر مومنی خرد و بزرگ و آزاد و بنده و نرو ماده بهای آن یکصاع بار درخت و یا بار گیاه درمی و دانگی دادن و اندرین دو حکمت عظیم بود از خداوندان حق بر خداوندان فطر و مومنانرا پیدا آمد یکی آنکه صاع مکه و صاع عراق و چندین دیگر از آن میان بر خاست تا بغلط نیفتد که این صاع چند من است و آن صاع چند من است و از شبهت بیرون آید و دیگر حکمت آن بود میان یکصاع خرما یا مویز یا گندم یا جو تفاوت بسیار است و جایی هست که یکصاع خرما را بها هم چندانست که بیست صاع گندم چون زمین خراسان و ماورا النهر و جایی هست که یکصاع گندم رابهاست هم چندانکه بیست صاع خرما را بهاست چون پنج نهر دیلمان و ثمانیه و جز آن و چون خداوندان حق علیهم السلام مر آن صاع فطری را معلوم کردند این تفاوت از میان برخاست و راستی پیدا آمد از فرمان رسول و به برکت فرزندان او این راستی که امروز میان خلق بفعل است پیش ازین بحد قوت بوده است

اکنون اندر تاویل درمی و دانگی زکوه فطر که خداوندان زمان علیهم السلام از مومنان بستدند سخن گوییم بفرمان خداوند زمان علیه السلام که درمی و دانگی هفت دانگست و آن دلیل است بر هفت امام حق پس از دو رسول و ازین هفت دانگ شش دانگ بیک جمله است و آن درمی است و یک دانگ ازو جداست پس آن درمی که بیک جمله شش دانگست دلیل است بر آن شش امام حق که پس از رسول علیه السلام بودند و یک دانگ جدا دلیل است بر هفتم امام که مرو را مرتبت قایم است که از شش امام بمنزلت جداست هرچند که او را نیز نام امامست و از آفاق عالم گواه برین شش ستاره رونده است چون زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد و قمر که ایشان همه اندر یکمرتبه اند بدانچه همه را روشنایی کمتر است و آفتاب هم خداوند روشناییست همچون ایشان ولیکن بشرف او از ایشان برتر است و روشنایی او با گرمی است و اندر پدید آمدن او ناپدید شدن ایشانست و از نفس انسانی گواه برین هفت اعضای رییسه است چون جگر و شش و سپرز و زهره و گرده و مغز سرکه مر هر یکی را اندر جسد مردم فعلی است همچنانکه مر دل راست ولیکن پایداری این شش بدلست که هفتم ایشانست گوییم که چون مومن درمی و دانگی زکوه فطر با مام خویش بگزارد اقرار کرده باشد بشناختن مر شش امام را که دورهای ایشان پیش از دور خداوند قیامت است چنانکه درمی را پیش از دانگی گویند و نیز از او اقرار باشد بشناخت آن هفتم که خداوند قیامت است و دور او بآخر همه دورهاست همچنانکه دانگی که او پس از درمی است و نیز گوییم که درمی دوازده نیم نیم دانگ است و آن دلیل است بر دوازده حجت اندر عالم بفرمان خداوند زمان که برای بپای داشتن ظاهر و باطن ایستاده اند و دانگی دو نیم دانگست و آن دلیل است بر امام و باب و ناطق و اساس و لیله القدر و خداوند قیامت و تنزیل و تاویل و ظاهر و باطن و هر که از مومنان این درمی و دانگی زکوه فطر با مام خویش بگزارد ازو اقرار باشد بر دوازده حجت و ناطق و اساس و امام و باب و بدان دو گانیها که یاد کرده شد و چنانکه دوازده حجت اگر چه از ناطق و اساس بمرتبت جدا اند بزبان پیداکننده ایشانند و متابعت و اطاعت ایشان همی کنند و جز بدیشان ایستاده نیستند همچنانکه درمی هر چند از آن دانگی جداست اما در می بی آن دانگی تمام نیست اندرین فرمان و نه آن دانگی بی آن در می پذیرفته است و این درمی و دانگی چهارده نیم دانگست دلیل است بر هفت امام و هفت حجت که خدایتعالی بدان بر رسول خویش منت نهاد بدانچه گفت قوله تعالی و لقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم درمی و دانگی بیست و هشت طسوجه است و آن دلیل است بر حجت ظاهر و بر دوازده داعی آنست که هر حجتی را داعی میباشد و نیز دلیل است بر دو اصل روحانی یعنی عقل و نفس و سه فرع روحانی یعنی جدو فتح و خیال و ناطق و اساس و هفت امام و دوازده حجت جزایر و داعی و ماذون پس هر که در می و دانگی فطر بامام زمان خویش بگزارد اطاعت داشته باشد مرین حدود را که اندر دعوت بفرمان خدا ایستاده اند

و نیز گوییم که در می و دانگی بتازی در هم و دانق باشد و نوشته او چنین آید درهم و دانق و این دو کلیمه هر یکی بچهار حرف است میان ایشان یک و او میانجی است و آن دلیل است که چهار حرف درهم بر چهار اصل دین است چون اول و ثانی و ناطق و اساس و چهار حرف دانق دلیل بر چهار فرع دینند چون حجت و داعی و دو ماذون و و او در میان این دو کلمه که هر یکی چهار حرف است و بحساب جمل شش است دلیل است بر شش امام حق که ایشان فایده از آن چهار اصل گیرند و بدین چهار حد فروردین دهند و دلیل بر درستی این قول آنست که گوییم که در هم دلیل است بر دو اصل روحانی بر دو اصل جسمانی از آنست که دال و را که باول این کلیمه انداز یکدیگر جدااند بر مثال اول و ثانی که ایشان بسیط اندو مرکب نیستند و ها و میم بیکدیگر پیوسته اند بر مثال ناطق و اساس که ایشان مرکب اند از جسم و نفس و باز دال و الف از اول دانق نیز از یکدیگر جدا اند بر مثال حجت و داعی اند کز ایشان هر یکی را منزلت دیگر است که حجت خداوند تایید است و داعی خداوند تاویل است و دو ماذون اندر یک منزلتند که هر دو را پروردگار داعیست همچنانکه نون و قاف اندر دانق بیکجا پیوسته اند اندر سواد همچنانکه دال و را از درهم پیش از ها و میم اند اول و ثانی پیش از ناطق و اساس اند و همچنانکه دال و الف از دانق پیش از نون و قاف است اینچنین حجت و داعی پیش از دو ماذونند اول و ثانی مر ناطق و اساس را بدان منزلت اند که حجت و داعی مر دو ماذون را و نیز گوییم نخست درهم است و آخر دانق است و این دو کلیمه است از پس یکدیگر که مانند یکدیگراند از بهر آنکه اندر هر دو کلیمه باول دو حروف جدا جداست و بآخر دو حرف پیوسته است چنین درهم و دانق همی نماید که دور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بدو قسم است و از هر قسمی ما را گشایش است و آغاز هر کار از دو اصل بسیط است از بهر آنکه آغاز هر کلیمه دو حرف جداست پس گوییم که این دور که ما اندروییم بدو قسمت است یکی قسم اولیاست و آن دور امامانست و دیگر قسم خلقان است و آن دور قیامت است و هر دو قسم را بازگشت بدو اصل روحانیست و گوییم که قسم دور امامانرا سبب دور خلقانست از بهر آنکه آغاز را سبب و علت آن باشد که انجام او باشد و اندرین درمی و دانگی همین دلیل پیداست از بهر آنکه درمی ترکیب از دانگی یافته است و اندر درمی دانگی هست اندر دانگی درمی هست پس درست کردیم که دانگی علت درهم است چنانکه قایم علیه السلام علت بودش همه انبیاست و اولیا و دانگی برو دلیل است و درمی بر شش صاحب شریعت دلیل است و بودش انبیا را قایم علیه السلام علت است چنانکه بودش درمی را دانگی علت است و نیز گوییم که در هم را چون بحساب جمل شرح کنی نخست ازو حرف دالست که چهار باشد و دیگر حرف راست که دویست باشد دلیل است که چهار مویدند چون ناطق و اساس و امام و حجت که ایشان را تایید از دو اصل است چون حرف را مثل بر دو اصل روحانی است که را دویست است و دویست دو عقد باشد و آن دلیل است بر دو اصل و ها پنج است و میم چهل است که چهار عقد باشد و آن دلیل است مر چهار حد را که فرود از دو اصل است اساسین و فرعین یعنی ناطق و اساس و امام و حجت و پنج حرف ها دلیل است بر پنج حدود که فرود از ایشانند چون حجت و داعی و دو ماذون و مستجیب که بازگشت همه بچهار اصل است این همچنانست که ها بیم پیوسته است و باز دانق را چون از راه جمل حساب کنی دال ازو چهار است و الف یکی است دلیل است که چهار اصل دین را بازگشت بوحدت باری سبحانه و تعالی است و نون محض پنجاه باشد که پنج عقد است و قاف صد که یکعقد است دلیل است که آن پنج حد فروردین را که یاد کردیم از حجت و داعی و دو ماذون و مستجیب قوه علم از امام است که یکعقد است و مومن مخلص آنست که بفرمان خداوند خویش زکوه فطر بگزارد و معانی آن ازین کتاب معلوم کند تا هم حق گزارده باشد و هم حق شناخته و همچون نسناس بگفتار نادان مشغول نشود تا اندر بیابان جهل از تشنگی علم هلاکت نشود یاد کردیم از معنی فطر و تاویل آن سبب خلافی که میان امت افتاده بود و از فریب ابلیس و ابلیسیان دور علیهم اللعنه آنچه خداوندان بصیرت را بدان از رنج جهل راحت باشد و السلام

ناصرخسرو
 
۶۹۰

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و چهارم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که حج کردن قصد کردن است بسوی چیزی بر بصیرت نه بر گزاف و بیت الحرام آن مسجد است که نماز کنندگان روی سوی او کنند بوقت نماز گزاردن و نماز کنندگان بر دو گونه اند یکی آنانند که نزدیک خانه اند و رو سوی آن خانه کنند که نماز از چهار سوی او همی کنند یا آنانند که از آن خانه دورند و رو سوی محراب همی کنند و مر آن را بدان خانه راست کرده اند و نماز روا نیست مگر که بزیارت کردن آن و دویدن مر آن را که رو سوی مسجد الحرام دارد و حج کردن چیز دیگر نیست مگر زیارت آن خانه و دیدن مر آنرا پس بدین روی که گفتیم میان نماز و حج پیوستگی است و نماز کننده را نماز رواست اگر خانه را بیند یا نبیند و حج کردن روا نباشد تا خانه کعبه را نبیند و اندر خبر آمده است که خانه کعبه برابر است با بیت المعمور که بآسمانست و گرد خانه کعبه فرزندان آدم طواف کنند و گرد بیت المعمور فرشتگان طواف کنند و حج فریضه است بر هر که طواف کند و راه یابد سوی آن خانه بهر روی که باشد چه اززاد و راحله و توانایی بر جسد و جز آن مر آن را خانه خدا گفتند و خدای تعالی گفت مسجدها مر است ولیکن مسجد ها مر خدایرا است بر سبیل ملکست و خانه کعبه زا اختصاص بدانچه خانه اوست ایزد تعالی وحده و تاویل این ظاهر ها که گفته شد اینست که نماز پیوستن است بخانه کعبه و پیوند حاصل نشود مومن را جز بامام یا کسی که سوی امام خواند بفرمان او و امام همی مسجد الحرام است و داعی محراب آن است و محراب روی بمسجدالحرام دارد و داعی روی به امام دارد و فایده از امام همی پذیرد بر مثال محراب که روی سوی کعبه دارد و مستجیبان از داعی همی فایده پذیرند بدانچه داعی از امام فایده پذیرد بر مثال نماز کنندگان که روی بمحراب دارند و محراب روی بکعبه دارد و هر که بکعبه بیفتد روی بمحراب کردن او را نشاید و همچنین هر که بمرتبتی رسید که امام مرورا علم شنواند اطاعت حجتان و داعیان ازو بیفتاد و کعبه برابر است با بیت المعمور که بر آسمانست تاویل آنست که آسمان مرتبت امام است که همه نفوس خلق زیر اوست چنانکه همه اجسام زیر آسمانست و بیت المعمور خانه آبادان ابد باشد و آن خانه امام است که ودیعت خدای اندروست چنانکه مال مردمان اندر خانه ها باشد و آن مال علم حقیقت است که اندرو مستور است و راه یافتن بسوی کعبه بزاد است و راحله و تاویل زاد علم و تاویل راحله حجت است و داعی و منزلهای راه مکه دلیل است بر منازل علمی که مومن بهر یکی از آن قیام کند اندر عمل کردن و آموختن علم و رفتن حاجی از منزلها دلیل است بر دست باز داشتن مستجیب مر مذهب مخالفان را تا آنکه بطریق حق رسد و آن امام زمان است که او خانه علم خداست و چون حاجی بمیقات رسد احرام گیرد و میقات چهار است مر حاجی را و آن دلیل است بر چهار حجت که ایشان هرگز از حضرت امام جدا نباشند و علم از امام گیرند و بخلق رسانند و هر کسی بدان درجه نرسد کز امام سخنی تواند پذیرفتن مگر بمیانجی یکی از آن چهار حجت همچنانکه هر که بکعبه خواهد رسیدن یک میقاتش باید گذشتن و احرام گرفتن آنست که جامه های دوخته فرا پیچد و سر برهنه کند و بزن نزدیکی نکند و آن دلیل است بر آنکه چون مومن بامام رسد باید که مر کسی را سخن نگوید که آن دلیل مجامعت است و سر برهنه کند و جامه های دوخته فرا پیچد و آن دلیل است بر آنکه پوشیده ندارد اعتقاد خود را از حجت پیش از آنکه نزد امام رسد تا ازو چیزی پوشیده نماند هم چنانکه محرم جامه های بیرون کند از آنچه کالبد مثالست مر نفس را و صورتها و شکل های کالبد مثل است مر اعتقاد های نفس را و کالبدها زیر جامه پوشیده باشد چون جامه فرا نپیچی تن را بتوان دیدن و عورت را باید که بپوشد و آن دلیل است بر پوشیده کردن آنچه کرده بوده است اندر حال ورزیدن ظاهر و ابتدای باطن از کارهای نادانسته و محرم آب بر خویشتن فرو ریزد یعنی که علم بیان را بپذیرد و جان خویش را بدان بشوید پس دو رکعت نماز کند و آن مثل است بر اقرار مومن بحد امام و حجت پس لبیک زند مر آنرا تلبیه گویند یعنی که اجابت کند مر دلیل خویش را بدانچه مرو را سوی امام خواند و بر محرم حرام شود صید کردن و کشتن چیزی و جماع کردن و درخت بریدن و ناخن برداشتن و خویشتن خاریدن و شپش کشتن و تاویلش آنست که هر آنکس که بامام رسد حرام شود عهد گرفتن و بیان گفتن و کسر کردن و از خویشان بیزاری جستن و با کسی داوری کردن برای ولی خویش و مر کسی را قهر کردن بمناظره و گرد مکه بیست و چهار میل است و آن دلیل است بر دوازده حجت روز و بر دوازده حجت شب و اندر شدن بمسجد از دری بی تشبیه مثل است بر مقر آمدن مومن که نتوان بامام رسیدن مگر از راه اطاعت لاحق و آمدن سوی حجر الاسود مثل است بر اقرار مومن بر حد اساس و سه رکن خانه پوشیده است و حجر الاسود نه پوشیده است دلیل است بر آنکه اساس بیان کننده است از سه اصل که او چهارم برج ایشانست و طواف کردن بگرد خانه هفت بار دلیل بر اقرار مومن است بحد هفت امام و چون همی گرد خانه بگردد همه خانه را ببیند چهار رکن و آن مثل است بر دیدن مومن مر چهار حجت را تا بدان بشناخت امام رسد آنگه دو رکعت نماز بکند پس مقام ابراهیم و آن دلیل است بر اقرار مومن پیش امام بحد اصلین آنگه بصفا رود رو سوی کعبه کند و دعا کند پس صفا مثل بر لا حق است و رو مثل بر حد اساس است و کعبه مثل بر حد ناطق است آنگه از آنجا بمروه رود و بایستد روی بسوی کعبه و باز بصفا باز شود همچنین هفت بار بگردد از صفا بمروه و از مروه بصفا و آن دلیل است بر گشتن مومن میان لاحقان و مقربودن بمیانجی ایشان بحد امامان هفت گانه و دویدن اندر میان دو میل صفا و مروه نشان است بر جهد کردن مومن بگشاده کردن خویش اندر حد فرعین آنگه سر بپوشد و آن دلیل است بر آنکه چون مومن بگزارد آنچه بروست پیدا کند مرو را خداوند زمان حد خویشتن و بفرمایدش حد او را پنهان داشتن از نا سزاواران آنگه از احرام بیرون آید و حلال شود مرورا آنچه حرام شده بود از کارها یعنی که چون مومن بگزارد آنچه برو واجب باشد مرو را فرمان دهد بدعوت کردن سوی فرعین آنگه بدان جامه باز شود که خود داشته بود یعنی فرمان دهندش که همان ظاهر و باطن را که نگاه داشته بود نگاه دارد و آنگاه قربان کند و از آن بخورد و بدرویشان دهد یعنی جهد کند تا مخالفانرا قهر کند و سوی حقیقت خویش آردش تا مرورا خورده باشد و آن خوردن نفسانی باشد مرورا و دیگر مستجیبان را بهره مند کند بدانچه اعتقاد این مخالف را همچون اعتقاد خویش گرداند و ایشان نیز ازو خورده باشند بخوردن نفسانی باز گفته شد از واجب حج کردن و معنی لفظ او و شرط آن بیک بیک بجود خدایتعالی

ناصرخسرو
 
۶۹۱

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و پنجم

 

گوییم که چون جسد مردم ازینعالم بود و نفس مردم از عالم عقلانی بود محسوسات مر نفس حسی را سوی این عالم خواند و معقولات مر نفس ناطقه را سوی آن عالم خواند و مردم اندر میان این دو خواننده بسه قسمت شدند گروهی از پس خواهش های حسی رفتند و مر نفس شهوانی را اجابت کردند و گروهی از پس معقولان مر خواننده عقل و نفس را اجابت کردند بفرمان خداوندان شریعت ها برفتند و گروهی اندرین دو میان بماندند و بدیها به نیکی ها بهم بیامیختند و چون حال خوانندگان این بود که یاد کردیم اکنون گوییم واجب آمد بر مردم بکوشش کردن اندر یاری نمودن و پذیرفتن حالها و فرمانهای نفسهای روحانی را تا مر نفس شهوانی را فرو کشند بفرو خوردن خشم وگردن دادن مر خداوندان شریعت را بدانچه گویند و فرمایند از نصایح دین و دنیا پس از مردم گروهی آن بودند که همگی روی خویش سوی هوای شهوانی نهادند و شروط شریعت ها را کار نبستند و بنا شایستها کار کردند تا خردمندان و دینداران را از آن واجب شد کوتاه کردن دست های آن مفسدان از آنچه همی کردند از ناشایستها و خدایتعالی بفرمود مر رسول را جهاد کردن چنانکه گفت قوله تعالییا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم گفت ای پیغمبر جهاد کن با کافران و منافقان و دل سطبر کن بر ایشان و فرمان او جهاد مر امام راست و روا نباشد جهاد جز با او و اگر او جهاد کند یا نکند و جزیت ستاند کسی را با او حرفی نیست و چون مردم از دو چیز بودند که یاد کردیم یکی جسم و دیگر نفس جهاد نیز بدو قسم آمد جهاد جسمانی از بهر پذیرفتن جسد دین را که از شریعت است و آن خبر است که رسول صلی الله علیه و آله گفت امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله گفت فرموده شده ام بجنگ کردن با مردمان تا بگویند لا اله الا الله از بهر آنکه جسد مجبور است و مرو را استحالت و زوالست و خداوند جهاد جسد دین ناطق است و هر امامی که بجای پیغمبر ایستد خدیوند جهاد است و جهاد دیگر از بهر پذیرفتن جان دین را که تاویل است و آن جهاد روحانی است و آن باختیار است نه بجبر چنانکه خدایتعالی گفت لا اکراه فی الدین از بهر آنکه روح مختار است و او را استحالت و زوال نیست و جهاد نیز بر دو قسم است و چون خداوند جهاد نفس دین اساس است هر حجتی که او مر امام را بداند بدان منزلت باشد که اساس مر ناطق را و خداوند جهاد نفسانی اساس باشد و خبر است از رسول علیه السلام که گفتافضل الجهاد مجاهده النفس گفت بهترین جهاد آن است که با نفس کرده شود و دلیل بر آنکه اساس خداوند جهاد نفسانی بود هم رسول علیه السلام میفرماید که خیر کم بینکم من یقا تلکم علی تاویل القرآن کما قا تلتکم علی تنزیله گفت اندر میان شما بهتر از شما کسی هست که با شما جنگ کند از بهر تاویل شریعت چنانکه من کار زار کردم از بهر تنزیل و او را از پس جهاد کتاب کردن اندر دین واجب آمد با ا این دو گروه از کافران و منافقان و همچنانکه نفس شریف تر از جسم است و او اصل است و جسم فرع است جهاد نفسانی اصل جهاد جسمانی است و شریفتر است از جهاد جسمانی و نخست باید که از راه دین بر کافران عرضه کند و ایشان را سوی کلیمه اخلاص خواند و اگر نشنوند آنگه بجهاد جسمانی بیرون باید آمدن و هم چنانکه اندر حرب جسمانی فریب و مکر شرط است نیز اندر جهاد نفسانی مکر و فریب شرطست چنانکه رسول علیه السلام میفرمایدالحرب خدعه مکرو فریب اندر جهاد نفسانی آنست که نخست از اعتقاد ظاهر بدو رسی تا چیست و کدام سخن است که دل او بیشتر بر آن آرامد و بدان سبب مرورا سوی خویش توانی کشیدن و از آن راه باید که با او اندر آیی چنانکه او نداند که تو بر آن طریق نیستی و او بر آنست تا مرورا بحق فراز توان آوردن آنگه چون فریفته شد و برو سخن گشاده آمد روا نباشد که کار فریب بکار دارد بلکه راست همی باید گفت و حق را بدو همی باید نمودن بر اندازه او و خدایتعالی گفت قوله تعالی اذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتمو هم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فدا حتی تضع الحرب اوزارها همیگوید ای آنها که بگرویدید چون بدیدید مر آنها را که کافر شدند بر شما باد بگردن زدن ایشان را تا چون چنان گردند که بیفتند و نتوانند رفتن یا خواسته بدهند یا مکافات از آن پس بندها استوار کنید تا آنکه او زارهای خویشتن بنهند یعنی سلاحها که کار زار بآن کنند بیفگنند و این آیت بظاهر معنی ندهند از بهر آنکه چون کسی را گردن زده شد بند و پیمان نتواند پذیرفتن و معنی این آیت آنست بتاویل که گردن جسدانی راه گذر حواس مرومست و همه قوت های دیدن و شنودن و بوییدن و چشیدن و سودن از راه گردن بجسد پیوسته است نبینی که چون گردن زده شود همه قوتها ناچیز شود و طعام و شراب از راه گردن بجسد رسد و زندگی جسد از راه گردن است پس همچنین هر کسی که کسی را امام گیرد و بر سیرت او رود پیوستن او بدان امام و گرفتن سیرت او مر نفس آنکس را بجای گردن بود و آن امام مر نفس او را بمنزلت سر باشد و هر چه مر جسد را اندر محسوس هست همچنان مر نفس را اندر و معقول هست و چون حجت و داعی مر ظاهری را سخن باززند آن ظاهری همی کوشد اندر جزیره که بدان مر سخن او را رد کند و همی گوید سخن از امام خویش که بدان طریق خویش را درست کند پس نخست بر داعی آن واجب است که مر آن ظاهری را پیدا کند که امام تو باطل است و اعتقاد او را اندر حقوق مندی امام او بریده کند آنگه برو رد کند از سخن اعتقادها که او از امام خویش گرفته بود تا اصل و فرع اعتقادش نا چیز شود پس باطل کردن داعی از امام ظاهر سوی آن ظاهری گردن زدن نفسانی او باشد پس از آن رد حجت های او را بحجتهای حق بر جای ماندن باشد مر ظاهریرا و لفظ اذا اثخنتمو هم را معنی آنست که چون این کرده باشید که گفتیم و ظاهری بر جای بماند که حجت ندارد اگر که خود حجت از امام جدا افتاده باشد خود عهد میثاق برو بندد و سخن برو بگشاید و آن سخن گشادن بر دو گونه باشد یا داعی نا پرسیده بگوید مرورا چیزی و آن آنست که خدایتعالی بلفظ عرب مر آنرا میگوید قوله تعالیفاما منا یا آن باشد که داعی مر مسیول معهود را جواب گوید و آن آنست که خدایتعالی مر آنرا همیگوید قوله تعالیو اما فدا پس من دادن نا خواسته باشد و فدا عوض چیزی دیگر باشد که داده شود میان داعی و معهود این دو حال همی باشد از بهرآنکه چون معهود بر آموختن حریص باشد داعی سخن برو نا پرسیده منت نهد و بگویدش او چون از آن حریصی نیفتد که سخن از او بریده کند بلکه از آن همی پرسد او جواب همی گوید و تا حرب نفسانی میان داعی و مستجیب بپایست این دو حال همی باشد چون معهود را شبهت زایل شد حرب از میان برخاسته باشد و ایشان مر سلاحهای خویش را بنهند آنگه از آن پس هم امنیت داشته باشند در سخن گشادن و در راحت افزودن و خدایتعالی همی گوید قوله تعالیو کل انسان الزمناه طایره فی عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشوراو تفسیر این آیت آنست که میگوید هر آدمی را و بال او اندر گردن او کریم و بیرون آریم مرورا اندر روز قیامت نامه که همه بینندش باز کرده و مفسران از معنی آیت بیرون نتوانستند شدن و بیچاره گشتند و بیکدیگر حواله کردند و تاویل این آیت آنست که گفتیم که پرورش جسم از راه گردن است مر همه خلق را و جانوران را پس آنچه پرورش نفس بدو باشد آن گردن او باشد و عنق گردن باشد و گردن بسر پیوسته باشد و بدانچه همی گوید هر آدمی را و بال او در گردن او کردیم آن همی خواهد که و بال مردم آنست که مردم بودنی ها را از چشم دارند که باشد و زود آید و تاویل این و بال کار کردن مردم است که مردم بدان ثواب خویش چشم دارند که آن کار بکنند و بدان پیوستگی کنند بامام خویش و آن پیوستگی گردن نفسانی او باشد پس کارش کان و بال اوست اندر گردن اوست که خویش را پیوسته کند بامام حق یا باطل پس گوییم که چیز های محسوس را بحواس توان دیدن و یافتن و گردن جسمانی رهگذر قوتهای حواس است سوی دل و چون مردم را ه بر حقیقت او یابند دلیل باشد بر درستی جسد خویش و راهگذار حواس او و هم چنین مردم معقولات را از راه گردن نفسانی یابد و آن پیوند نفس او باشد با نفس امام او تا قوت امام او با قوت او رسد و معقولات بداند اگر امام او راست و داناست آنچه بدو رسد از معقولات بی شبهت باشد و اگر کج و نادان و دروغ زن باشد صورتهاش واژگون افتد چنانکه اگر دماغ فاسد باشد خطاها مر دل را همه صواب نماید پس گوییم بدین شرح که بکردیم درست شد که آن امام که نماینده راهست مر قوم خویش را اگر حق است یا باطل بمنزلت گردن است مر ایشانرا و نیکبختی قوم اندر امام بسته است از بهر آنکه قوم آن کنند که امام نشان دهد و اگر گردن درست باشد همه تن تندرست باشد و کارهاش درست آید و اگر گردن کج و نادرست باشد همه تن بکجی آن کج و نادرست باشد

باز گردیم بشرح جهاد و گوییم چون جهاد بر دو گونه بود یکی جسدانی و دیگر نفسانی واجب است بر هر مومنی که حرب کند با کافران بشمشیر و خون ایشان بریزد و مر جسدهای ایشان را ویران کند از بهر آنکه ایشان مر جسد دین را که آن ظاهر شریعت و کتاب بود نپذیرفتند و خون نیز بر دو قسم است یکی خون طبیعی و دیگر خون روحانی خون طبیعی آنست که اندر رگهای حیوانست روان شده و خون روحانی شک ها و شبهت هاست همی رود اندر رگهای باطن از راه فکرت و وهم و ذکر پس خدایتعالی بفرمود پیغمبر خویش را جهاد کردن با کافران و ریختن از ایشان خون جسدانی را از آن پس که مرورا منکر شدند و ظاهر شریعت را که آن جسد دین بود نپذیرفتند و این جهاد بشمشیر جسمانی بود بآهن جسمانی و هم چنین بفرمود مر مومنانرا تا بریزند خون روحانی را بآهن روحانی و بهر سلاحی که باشد که او را از آهن روحانی کنند از نفس های منافقان همچنانکه بشاید ریختن خون جسدانی را از جسدهای کافران بهر سلامتی که باشد از آهن جسمانی و چون خون کافری بریزی جسدش بیار آمد از جنبش طبیعی هم چنین هر گاهیکه خون روحانی را از منافقان بریزی بیرون شود شک و شبهت که اندر دل او بود و آن مخالف از خلاف و منازعت بیار آمد و همچنانکه ریختن خون جسمانی باهن طبیعی بود کز کوههای جسمانی بیرون آرند ریختن خون روحانی بآهن روحانیست کز کوههای روحانی بیرون آید و کوه روحانی حجت است و آهن روحانی مثل است بر امام حق که با او خون ریختن حلال است از چیزیکه او را بسمل کنی و خدایتعالی حرام کرد بر مسلمانان گریختن از پیش کافران چنانکه گفت قوله تعالییا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفا فلاتولو هم الادبار و من یو لهم یومیذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فیه فقد با بغضب من الله و ماویه جهنم و بیس المصیر گفت ای گرویدگان چون دیدید کافران را بجنگ آمده پس پشت بدیشان مدهید و هر که پشت بدیشان کند آنروز مگر که بگردد تا جنگ کند چنانکه از چپ بار است شود و از راست بچپ و اگر بسوی گروه خویش تابد تا باز آید آنکس بخشم خدای اندر آویزدو جای او دوزخ است پس همچنین واجب است از راست بچپ و از چپ براست شدن بر مومنان چون خواهند که جنگ نفسان کنند با منافقان و کار بر ایشان سخت شود که سلاحهای روحانی بر گیرند تا نترسند از منافقان دور و مقر نیایند بر حقوقمندی مر منافقانرا که آن از مومنان گریختن است و پشت گردانیدن باشد که ظاهر ایشان را قوت کند و بدین سبب بود که رسول علیه السلام هر کسی را اندر حرب با همگوشه خویش فرمود بیرون آمد شدن و جهاد کردن اما تاویل آنکه فرمود چون کارزار کنید بر رویهای یکدیگر نزنید آنست که منکر مشوید مر ظاهر را که او رویست مر تاویل را و بر اندامهای دیگر فرمود زدن یعنی که ظاهر را دست باز مدارید و تباه مکنیدش و حجت مر منافقانرا از آفرینش کالبدها آرید اما نهی کرد رسول علیه السلام از کشتن کودکان و فرمود بگذاشتن ایشان را و بفرمود کشتن پیران احبار و رهبان اندر حرب معنیش آنست که مثل کودکان خرد بدان کسانست که مر ایشان را عقل نیست و اندر نتوانند یافتن علم و حقیقت را و مثل پیران بر آنست که اعتقاد ایشان استوار شده باشد و از آن نگردند و مثل احبار و رهبان بر علمای ظاهر است که از راه خویش نگردند از بهر دوستی ریاست دنیا پس رسول علیه السلام بفرمود مر ایشانرا عهد گرفتن و مفاتحت کردن که متابع شوند همچنانکه کودک خرد را نباید کشتن و بباید بردن دلیل بر آنست که مستجیب را علم بباید آموختن و دستور نباید دادن بدعوت کردن و جهاد بیفرمان امام روانیست دلیل بر آنست که دعوت روانیست اندر جزیره مگر از آن پس که امام حجت بپای کند اندر آن جزیره و همچنانکه مبارز اندر حرب جسمانی یکتن باشد مبارز اندر مناظره که حرب روحانی است حجت است که اندر جزیره باشد واندر حرب ظاهر مقدمه است و قلب و میمنه و میسره و ساقه اندر حرب روحانی همچنین است خداوند حرب ناطق است که او پیدا کرد مراتب حدود را و مقدمه اساس است که او بر پیش صف است مر حدود جسمانی را پس از ناطق و قلب امام است که او دل لشکر مومنانست و معدن آرامش تایید است و میمنه حجت است که مومنان از عذاب خداوند بیمن برکت او رهایش یابند و میسره داعی است که داعی مومنان را از دشواری تنزیل بآسانی تاویل رساند و ساقه ماذونست که همی خواند مر خلق را سوی رحمت خدای و رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفتالخیل معقود فی نواصیها الخیر الی یوم القیامه گفت اسب را نیکی بسته است اندر موی پیشانی تا بقیامت تاویلش آنست که دعوت گسسته نشود از حجتان و موی پیشانی حجتان داعیان اند تا هنگام آشکارا شدن قایم قیامت علیه افضل التحیه و السلام این است بیان جهاد که یاد کردیم بجود خدایتعالی و السلام

ناصرخسرو
 
۶۹۲

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار چهل و چهارم

 

گوییم بجود ولی زمان علیه السلام مر تابعان خاندان حق را که فرمان خدایرا بظاهر و باطن بباید پذیرفتن و باطنش بباید دانستن و تا معنی قول خدایتعالی ندانی حلال از حرام جدا نتوانی کردن و مثال آن چنان است که خدایتعالی همیگوید قوله تعالی فکلوا مما ذکر اسم الله علیه ان کنتم بآیاته مومنین همیگوید بخورید هر چه برو نام خدایتعالی یاد کرده باشند اگر بآیت های او گرویده اید و مادانیم که اگر کسی صد بار نام خدای بر خوک یاد کند همی حلال نشود پس این حال دلیل همی کند که خوک نام خدای را نپذیرفت گوشت او حلال همی نشود اگر بظاهر حال بنگریم گوسفند و خوک وقت بسمل کردن نام خدایرا یاد کنی بر یک حال باشند از پیچیدن بر خود و خون رها کردن و آرا میدن و سنجیدن بر طول پس درست شدکه خوک بباطن نام خدایرا نپذیرد تا این ظاهر بسبب او حرام شده است و ایزد تعالی نهی کرده است از خوردن گوشت خوک که خوردن گوشت او حلال نیست و اندر حلالی گوشت گوسفند مومنان را هیچ شکی نیست ولیکن فرقی ننهاده است میان گوشت خوک و میان گوشت گوسفند چون هلاک شدن او بدین رویها باشد که خواهد آمد و گوشت او چون گوشت خوک باشد چنانکه گفت قوله تعالی حرمت علیکم المیته و الدم و لحم الخنزیر و ما اهل لغیرالله به و المختقه و الموقوذه و المتردیه و النطیحه و ما اکل السبع الاماذکیتم و ما ذبح علی النصب و ان تستقسموا با لازلام ذلکم فسق همیگوید حرام کرده شد بر شما مردار و خون گوسفند یعنی مسفوح و گوشت خوک و آنچه بنام خدای گلوی او بریده نشود و او را که خود خفه شود و آنکه بلت کشته اند و آنکه از بالا بیفتد و بمیرد و آنکه ستور دیگر او را شاخ بزند و بکشد و آنکه درنده عضوی ازو خورده باشد مگر که هنوز با جان باشد و شما مر آنرا بسمل کنید و آنچه پیش بتان مرو را بکشند و آنچه بکعبتین مر آنرا قسمت کنند و این چنان بوده است اندر عرب که چوبی داشتندی تراشیده چهار سو و بر دو سوی او نبشته که خدای چنین فرموده است او را بگردانیدندی بر کارها بر قسمت گوشت و جز آن و هر چه از کعبتین پدید آمدی بدان برفتندی پس خدایتعالی از این همه رویها نهی کرده است و همه را با مردار و گوشت خوک برابر کرد و گفت این همه بیفرمانی است و این یازده گونه چیز است که حرام است و آن دوازدهم آن حلال است که نام خدای بدان یاد کنی و مرین حلال همین دلیل کند بر حقوق مندی یکتن از جمله دوازده تن که مر آن یازده تن را فرمان همین از یکتن است بردن و هر که مرورا فرمان نبرد او به مردار ماند و ناشایسته باشد و اندرو رغبت کردن نشود همچنانکه مردارا نشاید خوردن و این همان دوازده حدندکه اندر روزگار یعقوب پیغمبر بودند و یوسف علیه السلام اندر آن روزگار یکی بود که یازده تن مرورا سجده کردند چنانکه خدایتعالی فرمود قوله تعالی انی رایت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین و تاویل این یازده نا خوردنی بگوییم تا مومن را بصیرت افزایدگوییم نخست مردار را گفت بدان مر آنکس را همی خواهد که نخست بیفرمانی او کرد اندر دور ناطق خویش و از اطاعت او سر بکشید تا از روح القدس بهره نیافت و مردار گشت پس بدو پیوستن حرام باشد بامرخدایتعالی همچنانکه مردار خوردن حرام است و دیگر خون را گفت که حرام است و خون آنست که چون نام خدای بر گوسفند و دیگر جانوران که حلال است بگویی و یاد کنی و بسمل کنی و چون خون از آن بشود حلال شود و الا بدین نوع کشته شود حرامست و آن مثل است بر پیوستن بدآنکس که او از امام حق که حلال کننده حقیقت است جدا شود و پیوستن بدو حرام باشد و سوم گوشت خوک را گفت و آن مثل است بر کسی که از حریصی بطلب ریاست دنیا مر دعوت حق را یاد کند و او دین را بی نظام کند چنانکه خوک از حریصی مر کشاورز مردم را که اندر آن حیات جان خلق است ویران کند و اندر ویران شدن کشاورز روزی ظاهر هلاک اجسام است و اندر ویران شدن دعوت که او کشاورز روزی باطن است هلاک ارواح است و چهارم من آنرا گفت که جز بنام خدای کشند و آن مثل است بر کسی که او دعوت جز با مام حق کند که او نام خدایست بحقیقت و پنجم مر خفه شده را گفت و آن مثل است برکسی که عهد خدای بگرفت و نگاه نداشت و نفس روحانی او اندر عهد خدای نیک نشد تا بهلاک روحانی رسید و ششم مر بچوب کشته را گفت و آن مثل است بر کسی که او را کسرکنند از هر سوی که آن بظاهر باشد تا آن بدان متحیر شود و سخن نیارد شنودن هفتم مر آنرا گفت کز جای بلندی بیفتد و هلاک شود و آن مثل است بر آنکه او اندر مرتبه باشد و از و گناهی واقع شود از آن مرتبه بیفتد ازو سخن نباید شنودن و هشتم مر آنرا گفت که دیگر حیوان مرو را زده و کشته باشد و آن مثل است بر دو تن که با یکدیگر اندر دین منازعت کنند و اندر لجاج متحیر شوند و از فرمان بیفتند نشاید ازین هر دو تن سخن شنودن و نهم مر آنرا گفت که بعضی از درنده خورده باشد و آن مثل است بر کسی که او را دهریان یا فیلسوفان یا طبایعان بخود کشیده باشند و دیده افتاده باشدش اندر دقایق ولیکن از راه تاریکی نه از راه دعوت حق پس از آنکس سخن نشاید شنودن مگر کزان پس دعوت پیوندد و عهد خداوند زمان بروی گیرند هم چنانکه از گروه درنده باقی مانده باشد که با جان باشد که نام خدایرا برو یادکنند و بشایدش خوردن هر چند که بعضی از او را درنده خورده باشد و اما آن شکاری که سگانی را آموخته بکند و مران سگان را کسی بنام خدای رها کرده باشد صید بگیرد آن حلال بود و آن مثل است برکسی که داعی و ماذون او را عهد گیرند که آن کشتن نفسانی او باشد دهم مر آنرا گفت که پیش بتان بکشند و آن مثل است بر کسی که خویش را از شیعت دارد و لیکن بخداوند زمان مقر نیست و اندر آن خاندان پاکیزه طعنه زند و آن مطیعان اگر چه مانند شیعت اند امانه شیعت اند هم چنانکه بت مانند مردم است امانه مردم است و یازدهم مر آنرا گفت که به کعبتین قسمت کنند و شرح آن گفتیم یعنی آنکس که از پس هوای خویش رود و روی سوی خداوند خویش نیاورد بلکه گوید خدای چنین خواست چنانکه کسی گوید از فال چنین برآمد ازو سخن نباید شنودن آنگه گفت که این همه بیفرمانی است پس دلیل است که هرکه این فرمانها ندارد مطیع فرمان و رستگار نیست و مومن بحق آنست که ظاهر و باطن این فرمانها نگاه دارد و بهر دوری خدایرا مطیع باشد

ناصرخسرو
 
۶۹۳

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی

 

... یکی کدام که بسیاری اندرو موجود

یکی بمحض چرا گفت خالق جبار

یکی که نه تضعیفش روا و نه تنصیف ...

... کدام جنس نه نوع و کدام نوع نه جنس

کدام جنس یکی بار و نوع دیگر بار

چه بود عالم وقتی همه سعادت بود ...

... چه علت است مر این هر دو را چنین کردار

و دفع کردن یاقوت مر وبارا چیست

زمرد از چه همی بر کند دو دیده مار ...

... سخن چرا که چهارست امر و باز ندا

سدیگرش خبرست و چهارم استخبار

زحال هییت وز خاصه وز رسم و زحد ...

... اگر بخوا هم از تو دلیل بر ابداع

چه آوری که عیانم بدو کنی اخبار

چه چیز بود نه از چیز چون نمایی چیز ...

... پس از میان شان نسل آفرید و فرزندان

نبیرگان فراوان و بیشمار تبار

اگر تو منکرشی سورة النساست دلیل ...

... سخن گزافه بگویند شرم نی و نه عار

زعلم باری بر علم خود قیاس آرند

شدند لاجرم ا ز راه راستی بیزار ...

... سخن دراز شد این جایگه فرو هشتم

گران شد و شکهانم من از گرانی بار

سوال کردم قصدم ازین تعنت نیست ...

ناصرخسرو
 
۶۹۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۴ - اندر طبیعت کلی

 

... و اکنون چو مر نام طبیعت را معنی ثابت کردیم گوییم فلاسفه و اهل طبایع اندر چه چیزی طبیعت مختلف شدندارسططالیس اندر کتاب سمع الکیان خویش گفته است که طبیعت آغاز حرکت و سکونست یعنی چو جوهر جسم موجود شد با مفردات طبایع بهم موجود شد اندر یک وهلت بود بی هیچ درنگی و مدتی و چو این اعراض اولی با جواهر هیولی بهم شد آغاز حرکت و سکون مکانی از آن وهلت بود یعنی چو این مفردات طبایع از گرمی و سردی و تری و خشکی بدین جوهر پذیراء این مفردات برین تقدیر که هست متحد شد آغاز حرکت آن بود و بهره یی از جسم گران شد و فرو گرایست بمیانه و بهری ازو سبک شدو باز شد سوی حواشی تا عالم ازین جوهر بدان ایجاد طبیعت بدو برین صورت شد که هست

و این قولی نیکو است عقلی ولیکن محمد زکریاء رازی این قول را نپسندیده است و گفتست که اگر چنین بودی واجب آمدی که این طبایع از باری آمده بودی اندر جسم و اگر از باری آمده بودی اندر خدای طبیعت بودی و این روا نیست و پس محمد زکریاء رازی را عادت داده بوده است که قولهاء حکما را خلاف کردست و مقصودش براعت خویش و اظهار صفوت خاطر وحدت ادراک خویش بودست

و گروهی ازاهل طبایع گفتندکه طبیعت اعنی نگاه دارنده این مصورات طبیعی برین صورتها قوتی الهیست گماشته بر حفظ عالم

و گروهی گفتند نگاه دارنده این شکل که عالم بر آنست برین جسم کلی خلاست یعنی جایی نیست بیرون ازین فلک البته و خلا مر جسم را کشیده است واین جای که عالم اندروست مرین جسم را اندر ذات خویش کشیده است و نگاه داشته و همی نگذاردش کزو بیرون شود بر مثال کوزگکی که سفالگران کنند و بزیر او سوراخهاء تنک بکنند و بسیار و مرآنرا سرکی بسازند و چو مر آنرا سر بسازند و آن کوزگک را بآب اندازند پر آب شودو چو انگشت بر سر او برنهند و از اب بر کشندش هرچند که بر بنش سوراخها بسیار باشد ازو هیچ آب فرونیاید بدانچ آن خلا که اندر کوزه است مر آن آب را نگاه دارد و چو راه نباشد که هوا بدو فرو شود هیچ آب ازو فرونیاید و چو انگشت از سرش بر گیرند آب از آن سوراخها بیک بار فرود آید از بهر آنک هوا از بر سو بدو فرود آید و آن جای را که آب داشت بگیرد پس این گروه که گفتند نظام عالم از خلاست حجت این آوردند بر پراکنده ناشدن اجزاء عالم

و گروهی گفتند این جسم کلی چنین بدان ایستاده است تا خلا نباشد و جسم را خلا نکشد یعنی تا خلا نباشد چنانک اگر پاره یی نی را سر بآب اندر نهند و آن سر دیگر را بدهان بمکند تا آن هوا که اندر نی باشد ازو فرود آید آب چو جای هوا اندر آن نی پاره خالی شود ببالا بر آید و بر دهان آن مکنده رسد پس بدین برهان گفتند این جسم کلی ازین جای همی پراگنده نشود تا خلا نباشد ...

... و گروهی گفتند اندر هی چیزی حافظ یا رطوبت یا حرارتست و گفتند اگر با آن رطوبت حرارت نباشد چو آن رطوبت از آن خیزد بیرون چنانک همی بینیم که رطوبت از چیزها همی بیرون آید بایستی که آن چیز ریخته شدی ولکن چو حرارت با اوست هر جزوی که رطوبت ازو بیرون شود آن حرارت جزوی دیگر را از رطوبت عوض او هم اندر کشد که فعل حرارت اینست که رطوبت را بکشد

و گروهی از فلاسفه گفتند ارادت باریست حافظ مرین چیزها را نام آن ارادت طبیعت است

و اما جواب اهل تاویل علیهم السلام اندر اثبات طبیعت آنست که گفتند طبیعت بمثل نایب نفس کلی است که موکلست در نگاه داشتن مر اقسام جسم را بر صورتها آن ورد کردند قول آنها را که گفتند که طبیعت کونگاه دارنده مصورات است رطوبت یا حرارت است بدانچ گفتند حرارت و رطوبت نیز صورتها اند نه مصوران اند و رطوبت مر آن را جوهریست و مر اورا اندر جوهر آب بحافظی حاجتست همچنانک حرارت را اندر جوهر آتش بحافظی حاجت است از بهر آنک این هر دو اعنی رطوبت و حرارت اعراض اند و عرض را بذات خویش قیام نیست و آنچ مر او را بذات خویش قیام نباشد مر او را فعل نباشد ...

... و دلیل بر آنک دایره بحصول طبیعت کلی راست شده است آنست که گوییم اگر ما بوهم مر این امهات و افلاک را هم بر آمیزیم و بشوریم تا همه بیامیزد انگه دست ازو باز داریم واجب آید که باز این عالم هم برین صورت شود که هست و مثال از شواهد عالم برین سخن چنان گیریم که دانیم که اگر ما شیشه یی بگیریم بدان قدر که اندرو یک من آب گنجدو بدین آب ده ستیر خاک را اندر افگنیم تا بهری ازو تهی بماند که آن تهی پر هوا باشد آنگاه مر آن شیشه را سر استوار کنیم و بجنبانیم آنراسخت بسیار چنانک همه بر یکدیگر آمیزد تا جف خیزد وآب و خاک و هوا همه بیامیزد و یکی شود آنگاه آن شیشه را بنهیم ناچار آن خاک بزیر آب نشیند و هوا بر سر آب ایستد و این دلیل جزوی شاهد ما را همی گوید که برین اجزاء طبایع آن طبیعت کلی موکلیست که مر اورا بر آن صورت اولی همی نگاه دارد تا سپس ازین قهر کآندرو رسیدگی ما یاد کردیم باز هم بدآن اولی باز شد و اگر این اجسام آمیخته شوند بقاهری که مر اورا بیامیزد چو قهر آن قاهر ازو برخیزد این عالم هم برین صورت باز آیدکه هست و خاک اندر میانه عالم ایستد و آب زیر او ایستد و هوا از بر آب ایستد و آتش از بر هوا و افلاک بگرد اندر آید از بهر انک طبیعت کلی اولی از حال خویش نگردد و ممکن نیست که هوا گران شود

و خاک سبک شود یا هوا اندر مرکز ایستد و خاک ببالا بر شود نمودم عقلا را که طبیعت کلی باولیت حال از امر باری سبحانه حاصل شود بمیانجی نفس کلی و نظر او بمیانجی عقل کلی و تایید او مر نفس را و مثالش و صفتش اینست که ما یاد کردیم بجود خازن علم کتاب خدای تعالی و بالله التوفیق و صلی الله علی نبیه محمد و آله اجمعین

ناصرخسرو
 
۶۹۵

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۷ - اندر جنس و نوع

 

کدام جنس نه نوع و کدام نوع نه جنس

کدام جنس یکی بار و نوع دیگر بار

جواب مسیله حکیم یونانی داده است خداوند منطق ارسططالیس گفت بنگریستم اندر عالم چیزی ندیدم بخویشتن نزدیکتر از مردم و مردم را بشخصها مختلف دیدم‍ از نامها ایشان پرسیدم یکی زید و یکی عمرو یکی جعفرو جز آن وزین نامها هیچ نام نام یار خویش نبود پس نامی جستم که آن نام مرین همه اشخاص را جمع کرده بود چون آن نام را بگفتم همه را گفته بودم و آن نام را مردم یافتم که اشخاص انسانی بزیر این نام است از جعفر و صالح و حمدان و جز آن آنگاه بنگریستم اندر عالم نیز گاو دیدم و خر و اسب و جز آن پس گفتم نامی باید که این چارپاها را نیز با مردم جمع کند و چون آن نام را بگوییم مردم را با اینها گفته باشیم و آن نام را حیوان یافتم پس گفتم مردم و جز مردم از زندگان همه حیوان اند و آنگاه اندر عالم نیز چیزها دیگر دیدم چون درخت و گیاه پس گفتم نامی باید دیگر که مر حیوان را با اینها جمع کند و این نام را افزاینده و روینده یافتم که آن را بتازی نامی گویند یعنی افزاینده آنگاه اندر عالم نیز سنگ و کلوخ و و جز آن دیدم و پس گفتم دیگر نامی باید که مر اینها را براستی جمع کند و آن نام را جسم یافتم آنگاه اندر عالم نیز ارواح دیدم که دانستم کة آن جسم نیست بدانچ اندر جسم متصرفست پس نامی جستم که ارواح را با اجسام گرد آرد و آن نام را جوهر یافتمو چون چیزی دیگر ندیدم گفتم جوهر جنس الاجناس است که برتر ازو جنس نیست وجسم و روح نوعها اویند بدانچ هر دو جوهر اندر جوهر مطلق معقولست نه محسوس و جسم که جوهر را نوع بود جنس آید مر جمادرا ازسنگ و کلوخ و جز آن مر نبات را از گیاه و درخت و جز آن آنگاه باز روینده که یک نوع بود مر جسم را جنس آمد مر نبات و حیوان را آنگاه باز حیوان که نوع بود مر روینده را جنس آمد مر گاو و خر و مردم و جزآن را و مردم نوع الانواع آمدو هیچ چیز را جنس نیامد که فرود ازو اشخاص است از فلان و فلان پس حکیم فیلسوف گفت مردم نوعیست مر حیوان را و حیوان نوعیست مرنامی را و نامی نوعیست مر جسم را و جسم نوعیست مر جوهر را و جوهر جنس الاجناس است بدین ترتیب که نگاشتیم جوهر جنس است مر دو نوع را یکی ازو روح و دیگر جسم است و جسم نوعست مر جوهر را و جنس است مر دو نوع را یکی جماد و دیگر نامی ...

... اینست جواب فلسفی مرین سوال را کاندرین ترسلست که ما شرح آن کردیم

و اما جواب اهل تایید مر این سوال را و آنچ حکماء فلاسفه گفتند بر اصول و فروع موجودات عالم کاندرین ترتیب و تفصیلست آنست که گفتند اندرین تفصیل خلافی نیست که فلاسفه گفتند ولکن وضع دین خدای بر مثال دنیاست از بهر انک دنیا را وجود بعقل خدای است و دین را وضع بفرمان خداست و هم آفرینش و هم فرمان مر اوراست چنانک گفت قوله الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین و شناخت مراتب خلقی مردم را ار بهر آن باید تا بدان شناخت مر اورا شناخت مراتب امری بحاصل ایدو از دنیا بر دین دلیل گیردتا تامل و تفکرش باطل نشود و خبر است از رسول علیه السلام که گفت خدای تعالی مر دین خویش را بنیاد بر مثال آفرینش دنیا نهاد تا از آفرینش او بردین او دلیل گیرند و ازدین او بر یگانگی او دلیل یابند بدین خبران الله اسس دینه علی مثال خلقه لیستدل بخلقه علی دینه و بدینه علی وحدانیتهپس هر که مرین مراتب را که موجودات خلقی راست بشناسد باید که بر مراتب دین دلیل گیرد و مراتب اندر عالم دین هم برین مثالست که اندر دنیاست و مثالش اینست

پس مر دین را که او یک اصلست دو فرع اند که هر فرعی ازآن نیز فرعی است مرآن را که برتر ازوست واصلست مر ان را که فروتر ازوست چنانک رسول فرعست مر او را واصلست مر وصی را ووصی فرعست مر رسول را و اصلست مر امام را و امام فرعست مر وصی را واصلست مر حجت را و حجت فرعست مر امام را و اصلست مر داعی راو داعی فرعست مر حجت را و اصلست مر اهل دعوت را ...

ناصرخسرو
 
۶۹۶

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۹ - اندر بعض خواص جمادات و حیوانات و امکنه

 

... چه اصل گفت بخاصیت اندرون هشیار‍

هفت سؤال است اندرین پنج بیت از خاصیت ها و این هفت سوال سه قسم است بهری ازو معروف است و بهری ازو مجهول و بهری محال است اما آنک معروف است دو سوال است یکی کشیدن مقناطیس مر آهن را و دیگر بر میزیدن موش بر گزیده پلنگ و اما آنچه مجهول است دو سوال است یکی دفع کردن یاقوت مر وبا را و دیگر بر کندن زبرجد مر چشم افعی را و اما آنک محال است این سه سؤال است یکی شکستن سرب مر الماس را و دیگر ملازمت تب مر شهر اهواز را و سه دیگر غمگین نابودن هیچ کس اندر تبت و بدین سبب که این سؤالات برین سه نوع است همی گمان افتد که این بیت ها اندرین قصیده کسی بیفزودست بدانچ این نه سوال حکماست تا این مرد بدین سؤالات محالات آزمایش کردست اهل روزگار خویش را و ما بر هر یکی ازین سه نوع سوال بر اندازه آن سخن بگوییم به توفیق باری تعالی و تقدس

و اما جواب ما مرین سوال را از خاصیت مقناطیس که مر آهن را بکشد آنست که گوییم از آن سنگ بخاری است بیرون آینده لزج اندر کشنده که بجز آهن اندر نکشد و مخالف است آن بخار مر آهن را بطبع با آنک بدو اندر آویزنده است همچنانک نم هوا مخالف است مر پنبه و کاغذ را وزین هر دو اندر آویزنده است و چواز بخار آن مقناطیس به آهن رسد اندر آویزد و چو مخالف است مر او را چو بدو رسد ازو بگریزد و باز گردد و به بازگشتن مر آهن را کز اندر آویخته باشد با خویشتن بیارد دلیل بر درستی این قول آنست که چون مر آن سنگ را به نزدیک خرده آهن که سونش گویند بدارند آن جزوهاء سونش سوی او دویدن گیرد و بخار باشد که پراگنده رود تا همی سونشهای پراگنده را بیابدو چون آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند نیز آهن را نکشد البته و سیر چیز مسدد است که چو مر او را به چیزی اندر مالند بر آن چیز از آن سیر پودگکی و پوستکی بگیرد که بخار را باز دارد چنانک ماهی گیران به زمستان سر و دست ها را تا به بازوان به سیر کوفته همی آلایند تا مسام ها بسته شود و بخار از دست بیرون نیاید و چو بخار اندر پیخسته بماند گرم شود و بتوانند دست را به آب سرد اندر کردن و چو آن سنگ را به سیر کوفته بیالایند آهن را نکشد دانستیم کز آن سنگ بخاری بود که همی بیرون شدی تا کنون چو آن سیر مر منافذ آن بخار را بگرفت نیز همی بیرون نیاید و آهن را نکشد و نا کشیدن مقناطیس مر آهن را سپس از مالیدن سیر اندرو ما را گواهی داد بر آنک ازو بخاری همی بیرون آمد کآن بخار هم به آهن اندر آویخت و آنگه ازو همی بگریخت تا او را همی بسوی مقناطیس کشید و نیز این حال گواهی داد بر آنک آن سنگ همی آهن را سوی خویش کشد نه آهن مر آن سنگ را همی سوی خویش کشد که میان طبیعیان خلاف است اندر آنک مقناطیس همی آهن را بکشد یا آهن مقناطیس را ونیز کهربا که او صمغ درختی است مر او را خاصیت آنست که گاه همی سوی خویشتن کشد وز کهربا نیز همی بخاری بیرون آمد کآن بخار همی جز به کاه اندر نیاویزد وچو به کاه رسید و درو اندر آویخت ازو بگریزد و اورا بسوی کهربا بکشد و کاه ازو سوی کهربا جهد

و نیز خاصیت آنست میان زاگ که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند سپس از آنک هر دو زرد اند سیاه به غایت شوند و این معنی را طبیعیان هیچ وجهی نیافتند جز انک گفتند هم زاگ و هم مازو را مژه مزه تند و گیرنده است از آن همی سیاه شوند و این حجتی سست است از بهرآنک این دو مژه از راه چشیدنی یکی اند و خلاف مر ایشان را پس از آمیختن اندر یکدیگر همی پدید آید کآن دیدنی است و چشیدنی نیست

جواب ازین سؤال با انک اگر روا باشد از خاصیت سوال کردن نیز روا باشد که ما بپرسیم و بجوییم که چه خاصیت است اندر دانه خرما که چو زیر مشتی خاک اندر کنندش وآب بر او رسد یک سرش به زمین فرو شود و یک سرش به هوا بر آید و انک او به زمین فرو شود خاک و آب به خویشتن کشیدن گیرد و مر آن را از خاکی و آبی و به صورت هاء چوب و برگ و لیف همی گرداند و بسوی آن سر دیگر به هوا همی فرو سپوزد آنرا درختی چو مناره ای بر پای کند و هر سال پانصد من و بیشتر و کمتر از خاک و آب را خرمای لطیف گرداند و چوب کند و بیش از صد سال برین صنع بماند و مر دانه زردآلو را این خاصیت نیست بل اورا خاصیت دیگر است خاک و آب را زردآلو کند چنانک مقناطیس را خاصیت آهن کشیدن است و بلور را این خاصیت نیست بل خاصیت او انست کز شعاع آفتاب آتش پدید آرد و وگر عجب نیست که دانه خرما خاصیتی یافته ست که مر خاک و آب را بدان خاصیت از قعر زمین همی برکشد و بر روی زمین چو مناره ای به پا کندش و صد سال بر پای بداردش و هر سال به خروار ها فراوان خاک و آب و خرما سازد که اندرآن خرما از خاکی و آبی هیچ چیز نباشد چه عجب است که سنگی به خاصیتی که یافته ست از آفرینش مر پاره آهن را سوی خویش کشد بی آنک حال او را بگرداند وزو چیزی دیگر کند وزین چه سؤال آید و همین است سخن اندر هر چیز از تخم نبات و نطفه حیوان و خایه مرغان کز آن مر هر یکی را دیگر صنعی ست و خاصیتی که مردم باشرف خودکه یافته ست از آن عاجز است و هیچ کس را ازآن همی سوال نیاید و اگر کسی از آن سوال کند جوابش آن باشد که آن آفریده خداست بیهوده مگوی و روح نمای کسی چگونه سؤال کند که نهاد او بر آنست ...

ناصرخسرو
 
۶۹۷

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۰ - اندر نطق و کلام و قول

 

... پس نطق نه تازی است و نه پارسی و نه هندی و نه هیچ لغتی بل قوتی است از قوت هاء نفس انسانی که مردم بدان قوت معنی یی را که اندر ضمیر او باشد به آواز و حروف و قول بدیگری بتواند رسانیدن پس مر آن قوت را کاین فعل از او آید نطق گفتند حکما دین و فلسفه

و اما قول سخنی باشد کوتاه و معنی دار بل مر قول را بر چند روی عبارت کنند یکی آنک مر لفظی را کسی بگوید قول او گویند چنانک به مثل حاجب گوید وزیر را بخوانید که این قول امیر است یعنی که امیر چنین گفت که من گفتم و به دیگر روی مر قول را بر اعتقاد نیز حمل کنند چنانک گویند قول ابی حنیفه آنست که هر که رگ بگشاید مسحش بشکند و قول شافعی به خلاف این است و سه دیگر مر میل و رغبت کسی را به چیزی قول او گویند نیز چنانک گویند فلان یقول بالنساو فلان یقول بالصبیان و جز آن چهارم هر که سخنی بگوید که آن را معنی یی باشد راست یا دروغ آن قولی باشد ازو به هر زبانی که باشد

و اما کلام مجموع قول ها باشد که معنی جز بدان قول ها و به ترتیب آن گزارده نشود چنانک به مثل کسی گوید امروز به درگاه امیر شدم و بار خواستم و اندیشیدم که اگر بار نخواسته پیش امر شوم صواب نباشد و مرا خوار کند و چو بار خواستم امیر چو دانست که من ادب نگاه داشتم مرا پیش خواند و لطف کرد و حاجت من روا فرمود کردن این را کلام گویند که قول هاء به آواز گفته به ترتیب اندرو مجموع باشد و هر قولی را از آن معنی یی باشد و به مجموع آن معانی جز آن معنی حاصل نیاید

پس نخست نطق است و آن مر نفس را جوهری است اندر حد قوت و چو به فعل آید اعنی چو مردم تمام شود و چیزی خواهد گفتن نخست ازو خلق باشد و آن ترتیب سخن باشد ازو به تدبیر اندر نفس سپس از آنک مر آن را به آواز بیرون آرد چنانک خدای تعالی حکایت کرد از سلیمان النبی علیه السلام که بر سبیل شکر از خداء تعالی مردمان گفت ای مردمان ما را منطق پرندگان بیاموختند بدین ایت قوله با ایهاالناس علمنا منطق الطیر ...

ناصرخسرو
 
۶۹۸

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۵ - اندر پدید آمدن انواع از شخص

 

... پس از میان شان نسل آفرید و فرزندان

نبیرگان فراوان و بیشمار تبار

اگر تو منکرشی سورة النساست دلیل ...

... ترا در دانه خرماست ای بینا دل این بنده

که او برسرت هر سالی همی خرما فرو بارد

کسی کز کردگار خویش اینسان نعمتی یابد ...

... و ناگذشتن هر صانعی از صناع نباتی و حیوانی اندر تخمها و بیخها و نطفه هاست از آن یک صنع که بر آن قدرت یافتست اعنی چو از تخم سیب جز سیب گری نیاید وز تخم کنجد جز کنجدگری نیابد و از گاو جز گاو نزاید و ملازمت این صناع جزوی برین صناعات معلومات دلیلست ما را بر آنک مر هر یکی را ازین صناع جزوی بر آن صنع کزو همی آید صانعی نهادست که صانع کل اوست و چو ما از چگونگی صنع صانع جزوی عاجزیم و بضرورت مقریم که این صنع از جوهری همی آید مه اندرین تخم است چرا ازین بگذیریم و بسبب آنک این را همی بسیار بینیم همی پنداریم که این را دانسته ایم و گوییم چگونه صانع کل از طبایع بی زایش مردم کرد بل میان هر دو اهل حکمت اتفاق است بدانک وجود جفتان ابداعی از حیوان و وجود تخمهاء ابداعی از نبات تا وجود عالم بیک دفعت بود بی تقدیمی و تاخیری البته و باثبات پدرو مادر اولی کآن نوع مردم بود بابداع بی زایش ثابت شاید کردن پدر نفسانی مر ناطق را و مادر نفسانی مر اساس را بتایید بی تعلیم و ابداع اندر اجساد نوع مثل است بر تایید اندر اشخاص و تایید بی تقدیم ممثول ابداع است بی تولید این اشارت را بحق پدید باید کردن تا شبهت بر خیزد

و اما جواب آنچه گفت چگونه روا باشد که شخص پیش از نوع باشد و اندر منطق نخست جنس است آنگاه نوع آنگاه شخص با آنک پیش ازین بیان کردیم که این سخن نه بحق است بل فعالطه است آنست که گوییم هر که اقسام سخن را نیافته باشد چو نامی بر چیزی بشنود چنان گمان برد که آن نام را بر همه چیزها همان معنی است چنانک چو میانه عامه معروف است نام قدیم و نام محدث و همی داند که قدیم آن باشد که بزمان پیش از محدث باشد پندارد هرچ نام پیشی برو افتد و نام سپسی بر دیگری افتد این چیز که نام او پیشی برو افتد بزمان پیش از آن بوده باشد که سپسی برو افتادست و نه چنین است بل بباید دانستن که پیش و پس بچهار قسمست کز آن یک قسمست که زمانی است و پس دیگر اقسام نه زمانی است بل بوجهی دیگر چیزی پیش از چیزست و چیز سپس از چیزی است اما آن پیشی که زمانی است چو پیشی نبوت عیسی است بر نبوت محمد علیهما اسلام یا چو پیشی هجرت پیغامبرست از مکه بمدینه بر هجرت وصی علیه السلام از مکه بکوفه و دیگر پیشی ذاتی است نه زمانی چو پیشی یکی بر دو و پیشی حیوان بر مردم این پیشی نه زمانی است بل ذاتی است اعنی آنچه اندر حیوان است اندر مردم هست و اندر مردم نیز چیزی دیگر هست که آن اندر حیوان نیست و سه دیگر پیشی پیشی مرتبت است چو حرفهاپیشی بر سخن یا بر کتاب یا چو پیشی سخنگوی قومی بر یاران و چهارم پیشی شرف است چو شرف حکیم و پیشی او بر درودگران یا چو پیشی رییس بر شهریاران و تقدم زمانی بر چیزهاء طبیعی افتد و تقدم ذاتی بر چیزهاء عقلی افتد و جنس نوع از عقلیاتست پس بباید دانستن که شخص مر نوع را بمنزلت جزوست مر کل را و نوع مر شخص را بمنزلت کل است مر جزو را و مر کل را وجود بجزوست و روا باشد که جزوی باشد بی کل و روا نباشد کل بی جزو البته ووجود نوع بسیاری شخص است و وجود شخص بوجود نوع نیست و اگر ما شخصی بینیم آنرا منکر نتوانیم شدن و گفتن که این شخص نیست چو ازین صورت اشخاص بسیاریست بل آن صورت بذات خویش قایم باشد بی بسیاری و نوع جز بسیاری شخص چیزی نیست پس درست کردیم که پیشی نوع بر شخص و پیشی جنس بر نوع زمانی نیست تا شاید گفتن که نخست نوع باید آنگاه شخص بل ذاتی است و نوع از شخص موجود شده است ولکن نام نوع مر شخص را جمع کرده است نه چنانک مر نوع را بی شخص وجود بوده است چنانک کسی گویددرخت این نام جمع کند مر همه شاخها و برگ و بیخ و بار درخت را ولکن نخست درخت نباشد بی هیچ شاخ و برگ و بار که آنگاه شاخ و برگ و بیخ و بار برو بیرون آید بل نخست بیخ باشد و یکی شاخ باشد و یکی برگک پدیدآید آنگاه همی افزاید و بر شاخها همی افزاید و بیخها و برگها همی شود تا چو تمام شد آنگاه مر او را درخت گویند و این نام جمع کند مر همگی شاخ و بیخ و بار درخت را و این خواستیم که بگوییم

ناصرخسرو
 
۶۹۹

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۲ - اندر خانه‌های خورشید و ماه و دیگر سیارات

 

... ولایت فلک بدین تقسیم میان این دو سلطان و پنج حاشیت قسمت شد چنین که نگاشتیم

و تقریر کردیم که چرا خانه آفتاب اسد را نهاده اند و خانه ماه سرطان را نهاده اند با آنک این سوال لازم نیست از بهر آنک خدای گفته است کاین چنین است بل این نام زد اهل صناعت تنجیم کرده انداما فلک بدوازده برج منقسم است ولکن هر یک بفکرت صاف برین فلک نگرد و قرص آفتاب را کو بمساحت صدو شصت و چهار بار چند کره خاک است بمقدار قرصی بیندچند یک بدست اندر یک بدست داند که بر فلک نه صورت بره است و نه صورت خرچنگ بل کز آن ستارگان که اندر برج حملست هر یکی را هزار فرسنگ مسافتست ولیکن این نامها موضوعست بحکم آن هییاتها کز ستارگان بر مثالی همی بینند مر آن را نامی نهاده اند و ما بر مقتضاء موضوعات اهل این صناعت این جواب را که مقدمان ایشان بدین مقرند جواب این مسیله دادیم این جواب آن سؤال است که گفت چرا خانه آفتاب اسد را نهادند و خانه ماه سرطان را نهادند

و اما جواب آنچه گفت چرا مر دو یکی را ازین دو سلطان که آفتاب و ماه است یک خانه بیش نیست اندر فلک و مر پنج ستاره را هر یکی را اندرفلک دو خانه است یکی از جانب آفتاب و یکی از جانب ماه آنست که گوییم این هفت ستاره سیاره که مدبران عالم اند بمنزلت دست افزارها اند مر نفس کلی را از بهر ساختن اشخاص موالیدعالم بتایید عقل کلی و نهایت این صنع صورت شخص مردمست که آن نیکوتر صورتیست چنانک خداء تعالی گفت قوله و صورکم فاحسن صورکم وزین هفت کواکب دو سلطان اند که اثر ایشان قوی تر است اندر مصنوعات چنانک علت افزونی اثر ایشان را پیش ازین یاد کردیم و پنج کوکب دیگر مثال خادمان اند مر این دو سلطان را اندرین صنع که ساخته شده است و حاصل همی آید که آخر آن جسد مردمست با این آلتهاء حکمی و شایسته یافتن علم و حکمت است ...

... و چو اندر ترکیب ما هرچ این پنج حواس بدین ده قسم آلت اندر یابند همی پیش دل و مغز سر برند از بهر آنک روح اندر دل ماست و نفس ناطقه اندر مغز سرست و محل و منزل این دو سالار کین پنج حواس کار کن فعلهاء خویش همی بر ایشان عرض کنند هر یکی را یکی است و محل هر یکی ازین کارکنان پنج گانه فلک دو است چنین که گفتیم دانستیم که اندر افلاک که آن انسان کبیر است حال هم این باشد و هر یکی را از آفتاب و ماه و خانه یکی است و هر خادمی را ازین پنج خادم ایشان نیز خانه دو است تا شناخته شد که صورت عالم که آن انسان کبیر است برابرست با صورت مردم که آن عالم صغیر است و این مثال را صورت کردیم تا زیر حسن خوانندگان افتد و این صورت اینست که بخط استوا و بروج مبین کرده شد و بالله التوفیق و صلی الله علی نبیه محمد و آله که حکماء دین حق اند

و این همه بیانهاء عقلی و عیانهاء حسی که گفتیم و کردیم مقدماتست مر رسیدن را بسخن ایشان که رهایش ابدی از عذاب جاویدی و سعادت بی نهایت با نعمت سرمدی اندر متابعت ایشان است اندرین معنی آنست که گفتند خدای تعالی مردم بر مثال خلقت عالم آفرید از بهر آنک تخم عالم جوهر مردم بود و عالم بمثل درختیست که بار آن درخت مردم عاقلست و غرض نشاننده تخم درخت و تعهد او مردرخت را آن باشد تا بار ازو حاصل آید نه آنک تا آن درخت موجود باشدنه بینی که هر درختی که بار نیارد باغبان مر اروا برکند و بسوزد و خبری از رسول ما صلی الله علیه و آله و سلم گفت که هر درختی کز نشاندن ما نیست آتش بدو سزاوارترست بدین خبر کل شجرة لیست من غرسنا فالنار اولی بها این خبر مثل است بشهادت آفرینش و عقلا دانند که بحکم این خبر درختانی که اندر باغ دین جاهلان کاشتند رسول آن نشانده را بآتش بسوزد و این اشارتی بلیغ است مر بلغا را و این بیتها مراست بدان معنی

شعر مؤلف کتاب ...

ناصرخسرو
 
۷۰۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۶ - اندر عزم شاعر بجواب دادن سؤالات خویش

 

سخن دراز شد این جایگه فروهشتم

گران شد و شکهانم من از گرانی بار

سؤال کردم قصدم ازین تعنت نیست ...

... و ماکتابی اندر علم حساب تصنیف کرده ایم که نام این کتابغرایب الحساب و عجایب الحساب نهاده ایم و مر آن را سؤال و جواب ساخته ایم و دویست مسیله حسابی را اندرو جمع کرده ایم نخست سؤال و بر عقب آن جواب و باز نمودن طریق استخراج آن و برهان بر صحت آن که هیچ علمی از علم حساب مبرهن تر نیست و هر چند که امروز بزمین خراسان و مشارق حاسبی کامل نیست چون مرا بر حل آن مشکلات دست بود و آن کتاب را تصنیف کردم مر آیندگان خلق را بزمان آینده

و این مرد گفت که جواب این سؤالات بکنم که اگر همچنین جای خرما خار گرفته نباشد بدین قول آن نموده است که بروزگار او سلطان زمین او جاهل بودست و علم را بدان روزگار علما بسط نیارستند کردن و اگر بسبب استیلاء جهل بر خلق بایستی که حکما و علما خاموش بنشستندی و حکمت نکردندی حکیم الحکما و خاتم الانبیا محمد المصطفی صلی الله علیه بایستی که این گنج حکمت و کان حقایق العلوم را که قرآن کریمست بخلق ندادی بل مر او را خدای تعالی بفرمود که بر خوان بخلق آنچه بتو وحی کرده ام و نماز را بپای کن که نماز باز دارد خلق را از فواحش و مناکیر بدین آیت که گفت قوله اتل ما اوحی الیک من الکتاب و اقم الصلوة ان الصلوة تنهی عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر والله یعلم ما تصنعون ومعنی ظاهر صلوة پرستش خداست بجسد باقبال سوی قبلة اجساد که آن کعبه است خانه خداء تعالی بمکه وتاویل باطن صلوة پرستش خدای است بنفس ناطقه باقبال بر طلب علم کتاب و شریعت سوی قبله ارواح که آن خانه خداست آن خانه یی که علم خدای اندرو است و آن امام حقست علیه السلامو اگر کسی مر بسط علم و اقامت طاعت را منتظر باشد تا سلطان جهل از خلقت بر گیرد جاهل و عاصی بیرون شوند ازین عالم بل حکما بر مثال درختان میوه دارند بلند و پربار و جویندگان حکمت بر مثال کودکان گرسنه و جلدو حیلت گر و دوربین و جهال خلق بر مثال ستوران اند نگوسار و گران که نه بر درخت توانند نگرستن و نه نیز دانند که بر درخت چیست و آن کودکان میوهاءتر و تازه و شیرین و لذیذ از آن درختان همی چینند و هیمی خورند بی آنک ستوران را از کار ایشان خبرست و بدین معنی این بیتها مراست شعر مؤلف

نبیند بر درخت این جهان بار

مگر هشیار مرد ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا

خردمندست بار و بی خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند ...

... نروید جز که در سرگین و شدیار

تویی بار درخت این جهان نیز

درختی راستی بارت زگفتار

اگر بار خرد داری وگر نی

سپیداری سپیداری سپیدار

نماند جز درختی را خردمند

که بارش گوهر است و برگ دینار

به از دینار و گوهر علم و حکمت ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۶۵۵