بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸
... دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است
گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر
جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰
... گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
می رود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدل که در ملک یقین ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۵
... آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸
... عهد ما با نقش پارنگی که ازرو جست بست
قطره واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار
بایدت چون موج گوهر دل به چندین شست بست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲
... ز بس غبار که دارد طبیعت امکان
سفینه در دل دریا به ساحل افتادست
بلای کج روی ات را کسی چه چاره کند ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۰
... غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست
جز به گمنامی سراغ امن نتوان یافتن ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۱
... مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۲
... حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز
آب این گوهرز شوخی بر رخ دریا نشست
پرگران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۳
... آبرو ذاتی ست بیدل ورنه مانند گهر
مهره گل هم تواند در دل دریا نشست
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۵
... صافی وحدت مکدرگشت کثرت جلوه کرد
موج شد تمثال تا آیینه دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی
رنگ ما طرف کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی ست
صدمژه یک چشم مالیدن به چشم ما شکست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۶
... عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موج گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل گردد بلند ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۳
... هیچکس افسرده زندان جمعیت مباد
قطره تا گوهر نمی گردد به دریا واصلست
هر طرف مژگان گشایی حسرت دل می تپد ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۰
... بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف خارج دریا شمار
قصه کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۰
... تا سیل می خرامد ویرانه را عروسی ست
دریا گهرفروش ست از آرمیدن موج
گر آرزو بمیرد فرزانه را عروسی ست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۵
... حیرتم آیینه گر شانه گریبان کیست
قطره ما چون حباب سینه دریا شکافت
همت پرواز ما خنده توفان کیست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵
... دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چون گهر غلتیدن اشکم ز درد بی نمی ست ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۸
... اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۵
... بعد ازین دربند گوهر خاک می باید شدن
قطر ما رقص موجی داشت در دریا گذاشت
در گداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده ایم ...
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۶
... دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است ...