گنجور

 
بیدل دهلوی

در بهارگریه عیش بیدلان آماده است

اشک تاگل می‌کند هم شیشه و هم باده است

طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست

چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است

هیچکس واقف نشد از ختم‌کار رفتگان

در پی این‌کاروان هم آتشی افتاده است

پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست

م ما را شیشه‌ای‌گر هست رنگ‌باده است

منزل خاصی نمی‌خواهد عبادتگاه شوق

هرکف خاکی‌که آنجا سر نهی سجاده است

زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان

همچو خارخشک بهر سوختن آماده است

عقل‌کو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما

عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است

خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست

ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است

زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من

گرهمه یک‌شبنم است‌این طفل توفان‌زاده است

تا فنا در هیچ جا آر‌ام نتوان یافتن

هرچه‌جزمنزل درین‌وادی‌ست یکسرجاده‌است

گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود

می‌رود دریا ز خویش و موج ما استاده است

دل به نادانی مده بیدل‌که در ملک یقین

تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است