ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور
و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم و خواجه حسین میکاییل نیز آنجا بود و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند و خواجه حسین وکیل شغل بساخت و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن چنانکه هیچ بینوایی نباشد چون رایت منصور آنجا رسد و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه و سده نزدیک بود اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی برآمد و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ واله بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب بدست کردند
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت چه شاید بود که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود گفتم هنوز تا حرکت نکند در گمان میباید بود
گفت گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت گفتم هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید دل درین کار نتوان نهاد ...
... و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر امیر رضی الله عنه از سرخس برفت و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاول و بشادیاخ فرود آمد و این سال خشک بود زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجب مانده بودند و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال چنانکه بیارم این عجایب و نوادر
سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده و هرگونه سخن میرفت امیر گفت من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند قوی دل گردند و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیه ها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود یکی تا ستار آباد برویم و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم میگویند که بآمل هزار هزار مرد است اگر از هر مردی دیناری ستده آید هزار هزار دینار باشد جامه و زر نیز بدست آید و این همه بسه چهار ماه راست شود
و پس از نوروز بمدتی چون بنشابور بازرسیم اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیت آنچه باید از علف بتمامی بسازند رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت شما درین چه می بینید و گویید
خواجه بزرگ احمد عبد الصمد در قوم نگریست و گفت اعیان سپاه شمااید چه میگویید گفتند ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند و هر چه خداوند سلطان بفرماید بنده وار پیش رویم و جانها فدا کنیم سخن ما این است سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست خواجه گفت هر چند احمد ینالتگین برافتاد هندوستان شوریده است و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود رفته باشد و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود مدارا میدانست کرد با هر جانبی و ترکمانان و سلجوقیان عدت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند ضعیف گردد و چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف و چنانکه شنوده ام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرر است و نهاده ام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را و ایشان را جز خراسان جایی نباشد ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند اینجا بر چه جمله است آنگاه اگر عیاذا بالله برین جمله باشد و خداوند غایب کار سخت دراز گردد و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود و رای عالی در آن بگشت بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود فرمان خداوند را باشد
امیر گفت نوشتگین خاصه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن و آلتونتاشیان بخود مشغولند بکاری که پیش دارند ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود خواجه گفت ...
... امیر گفت اغراض دیگر است چنانکه چند مجلس شنیده ای و ناچار میباید رفت
گفتم ایزد عز و جل خیر و خیریت بدین حرکت مقرون کناد و بازگشتم و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است چون آنجا آمدم و وزیر گفت دیر ماندی بازگفتم که چه رفت گفت تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس و اینجا بنشابور هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشاده تر بگفت و آن جز ترا عرضه نباید کرد گفتم چنین کنم اما پندارم که سود ندارد خواجه گفت آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و والله که شود و بطمع محال و استبداد درین کار پیچیده است - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متهم میدارد متهم تر گردم- و سقط گوید اما روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم گفتم خداوند سخت نیکو میگوید که دین و اعتقاد و حق نعمت شناختن این است و بدیوان رفتم و نامه ها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین
الحکایة فی معنی السیاسة من الأمیر العادل سبکتکین رحمة الله علیه
از خواجه بونصر شنیدم رحمه الله گفت یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند راست نیاید گفت هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک گفت بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد یک روز گرمگاه در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت می ایستادیم دوگان دوگان متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ بودم امیر مرا آواز داد پیش رفتم گفت آن متظلم که خروش میکند بیار بیاوردم او را گفت از چه می نالی گفت مردی درویشم و بنی خرما دارم یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند پیلبان همه خرمای من رایگان می ببرد الله الله خداوند فریاد رسد مرا امیر رضی الله عنه در ساعت برنشست و ما دو غلام سوار با وی بودیم برفتیم و متظلم در پیش از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما می برید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن امیر بترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول چون حرکت من بشنید بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی امیر بدید و براند و بانگ بمردک زد وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت من کار او تمام کردم امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلم را هزار درم دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید و حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل
و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمان بردار و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید و چون آنجا رسیدیم آنچه فرمودنی است فرموده آید رسولان بازگشتند
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه و دیگر روز آدینه حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری و برفتند و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بی رسمی رفت و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرر گشت که وی سدید و جلد است و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر غارت زده و سوخته شده
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد خود بچشید
حرکت مسعود بآمل
و روز یکشنبه غره جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه و آبهای روان چنانکه پیل را گذاره نبودی و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن و حصانت آن زمین ازین است اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۵ - فتح ناتل
... و نسخت این نامه من داشتم بخط خواجه و بشد چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند
و نماز شام نامه فتح رسید بخط عراقی- و امیر املا کرده بود- که چون ما از آمل حرکت کردیم همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم و سخت بشتاب رانده بودیم چنانکه چون فرود آمدیم همه شب لشکر میرسید تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کرده اند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمه ها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگی تر با مقدمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آنرا بگرفته از آن جانب صحرا تنگ تر و جنگ بر آن پل خواهند کرد که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها و گفته اند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیاره تر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت
چون این حال ما را مقرر گشت درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامی تر و جنگی تر بود پیش بردند و براندیم و بر اثر ما سوار و پیاده یی بی اندازه چون بدان صحرا و پل رسیدیم گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان که اگر برین جمله نبودی ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان
... چه باید کرد وزیر گفت اگر رای عالی بیند حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید که سپاه سالار اینجا نیست و حاجب سباشی که فراروی تر است او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود گفت نیک آمد
ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم و نماز دیگر بار داد خواجه بزرگ احمد عبد الصمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنضر و سباشی را باز گرفت و بوسهل زوزنی را بخواندند از جمله ندیمان که گاه گاه میخواند و می نشاند او را در چنین خلوات درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند امیر رضی الله عنه گفت این نه خرد حدیثی است ده هزار سوار ترک با بسیار مقدم آمده اند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند که ما را هیچ جای مأوی نمانده است راست جانب ما زبون تر است ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پر و بال کنند که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند چند بلا و دردسر دیده آمد اینها را که خواجه میگوید که ولایت جویانند نتوان گذاشت که دم زنند صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرایی و لشکر گزیده تر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و بنسا بیرون آید تاختنی هر چه قویتر تا دمار از ایشان برآورده آید
وزیر گفت صواب آن باشد که رای عالی بیند عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند وزیر حجاب را گفت شما چه گویید گفتند ما بندگانیم جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند تدبیر کار خواجه را باشد وزیر گفت باری از حال راه برباید پرسید تا بر چه جمله است در وقت تنی چند را که با آن راه آشنایی داشتند بیاوردند سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پر شکستگی وزیر گفت بنده آنچه داند از نصیحت بگوید فرمان خداوند را باشد
ستوران یکسوارگان و از آن غلامان سرایی بیشتر کاه برنج خورده اند بآمل مدتی دراز و تا بیامده ایم گیاه میخورند و از اینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند درشت و دشوار اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد ستوران بمانند و پخته لشکر که بر سر کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود که حرکت خداوند بتن عزیز خویش خرد کاری نیست و دیگر که این ترکمانان آرامیده اند و از ایشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که دل مشغول ندارند که بخانه خویش آمده اند و در ولایت و زینهار مااند و ما قصد ری میداشتیم چون آنجا رسیم آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده شود که حشمت بشود اگر خداوند بتن خویش قصد ایشان کند خاصه که از اینجا تاختن کرده آید بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست
حاضران متفق شدند که رای درست این است و بر آن قرار گرفت که تا سه روز سوی نشابور بازگشته آید امیر فرمود تا بوالحسن عبد الجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رود با پنج مقدم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار و کدخدای لشکر باشد تا با کالیجار چه کند در آنچه ضمان کرده است از اموال آنگاه آنچه رای واجب کند وی را فرموده آید زمانی درین باب مناظره رفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی
... ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامه پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند گفتند
این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و بی کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند که سالاران بسیار بودند تا از اینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست میرفتند راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره بیابان اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعه ما برود و حالها نیکو بدانش کند فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند سالار چون حال بر آن جمله دید کاری بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند و دست بجنگ کردند و خواجه حسین بر پیل بود و جنگی بپای شد که از آن سخت تر نباشد که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند
و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کار نادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید بکر و فر تا بآب رسند و آن مایه ندانستند که آن برگشتن بشبه هزیمتی باشد و خرده مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست بی آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجد درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی دست و پای بر مادپیل چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن لشکری سر خویش گرفته و خصمان بنیرو درآمده و دست یافته چون گرد پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی و کدام آب و فرود آمدن آنجا نیز کس بکس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد قوم ما همه برفتند هر گروهی براهی دیگر و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم و پیش از ما کس نرسیده است و حقیقت این است که بازنمودیم که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی که بباد شد از مخالفت پیشروان اما قضا چنین بود ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۶ - رفتن امیر سوی هرات
... اگر می برود باری لشکری قوی اینجا مرتب کند و مقیم شوند و پیغام داد سوی امیر درین باب خواجه بونصر را و وی برفت و با امیر بگفت امیر جواب داد که نه همانا که از ایشان خلاف آید و اگر کنند تدبیر کار ایشان بواجبی فرموده آید که اینجا بیش ازین ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت دشخوار شده است
و قدر حاجب را با خیلها و هزار سوار تفاریق بنشابور باید ماند با سوری صاحب دیوان و وی نیز مردم بسیار دارد و بسرخس لشکر است و همچنان بقاین و هرات نیز فوجی قوی یله کنیم و همگنان را باید گفت تا گوش باشارت صاحب دیوان دارند و اگر حاجت آید و ایشان را بخواند بزودی بدو پیوندد و ما از بلخ بحکم آنکه نامه های منهیان میخوانیم از حال این قوم تدبیرهای دیگر فرموده آید که مسافت دور نیست خواجه را باید گفت تا آنچه فرموده ایم امروز تمام کند که بهمه حال ما فردا حرکت خواهیم کرد بونصر بیامد و با وزیر بگفت و همه تمام کردند و امیر مسعود رضی الله عنه دیگر روز یوم الاحد التاسع عشر من ذی القعدة از نشابور برفت و سلخ این ماه بهرات آمد و از هرات روز یکشنبه ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت و درین راه سخت شادکام بود و بنشاط شراب و صید مشغول و سالار تلک بمرو الرود پیش آمد و خدمت کرد از جنگ احمد ینالتگین عاصی مغرور با ظفر و نصرت بازگشته و با وی لشکری بود سخت آراسته و بسیار مقدمان با علامت و چتر و تمک هندوی با تلک همراه بود و تلکی دیگر بود امیر وی را بسیار بنواخت و نیکوییها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را و بر بالایی بایستاد تا لشکر هندو سوار و پیاده بر وی بگذشت آهسته و نیکو لشکری بود و پیلان را نیز بگذرانیدند پنجاه و پنج که بخراج ستده بودند از تکران امیر را سخت خوش آمد این لشکر و در حدود گوزگانان خواجه بونصر را گفت مسعود محمد لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرد بر جانب ری و در هر چه فرمودیم وی را معتمد یافتیم وی را بدیوان رسالت باید برد بونصر گفت فرمان بردارم و وی مستحق این نواخت هست وی را بدیوان آوردند
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۹ - خلعتپوشی امیر مجدود
... و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو چنانکه امیران را دهند خاصه که فرزند چنین پادشاه باشد و وی را سه حاجب با سیاه دادند و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی و حل و عقد سرهنگ محمد بستد و با این ملک زاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود و دیگر روز پیش پدر آمد رضی الله عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید و مبشران بازگشتند و وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد و در آن باب همه حالها مقرر گردد
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۰ - جشن مهرگان
... و امیر سعید را خلعتی فاخر راست کرده بودند بپوشید و پیش آمد و سلطان او را بنواخت و مثال داد تا بغزنین مقام کند بکوشک خواجه بزرگ ابو العباس اسفرایینی بدیه آهنگران و بقلعت سرهنگ بوعلی کوتوال را خلعت دادند و مثال یافت تا پیش کار فرزند و کارهای غزنین باشد و فقیه نوح را این سال ندیمی خداوند- زاده فرمود سلطان و وی مردی است که حال او در وجاهت امروز پوشیده نیست و دوست من است این مقدار از حال او بازنمودم و بر اثر دیگر نمایم بر رسم تاریخ که حالها بگردد و خواجه محمد منصور مشکان را رحمة الله علیه هم ندیمی وی فرمودند سلطان این فرزند را برمیکشید و در باب تجمل و غلامان و آلت و حاشیت و خدمتگاران وی زیادتها میفرمود و می نمود که او را دوست تر دارد پدر دیگر خواست و خدای عز و جل دیگر که پادشاه زاده بکودکی و جوانی گذشته شد چنانکه بیارم بر اثر و تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینه او این شیربچه بازخواست و همه رفته اند خدای عز و جل بر ایشان رحمت کناد و سلطان معظم ابراهیم را بقا باد بحق محمد و آله اجمعین
چون امیر مسعود ازین کارها فارغ شد سرای پرده بر راه بست بزدند و از غزنین حرکت کرد روز پنجشنبه سیزدهم ذو الحجه و در تگین آباد آمد روز چهار- شنبه بیست و ششم این ماه و هفت روز آنجا مشغول بود بنشاط و شراب و پس سوی بست کشید و الله اعلم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۱ - آمدن رسولان سلجوقی به بست
... باید که خواجه بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید چنانکه صاحب بریدان و قضاة و صاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و بهر کار دشوارتر میان بندیم و سباشی حاجب و لشکر نیشابور بهرات مقام کنند اگر قصد ما کنند ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد التماس ما این است رای عالی برتر
بونصر برفت و آنچه گفتند با امیر بگفت جواب داد که رسولان را بازگردانید و شما دو تن بیایید تا درین باب سخن گوییم وزیر و بونصر نزدیک سلطان رفتند امیر سخت در خشم شده بود وزیر را گفت این تحکم و تبسط و اقتراح این قوم از حد بگذشت از یک سو خراسان را غربال کردند و از دیگر سو این چنین عشوه و سخن نگارین میفرستند این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است و لشکرها از برای جنگ فرستاده آمده است و ما اینک از بست حرکت میکنیم و بهرات خواهیم رفت وزیر گفت تا این قوم سخن برین جمله میگویند و نیز آرمیده اند پرده حشمت برناداشته بهتر بنده را صواب آن می نماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند آنگاه اگر خداوند فرماید بنده بهرات رود و حاجب بزرگ و جمله لشکر اینجا آیند و کار ایشان ساخته آید و بصلح و یا جنگ برگزارده آید و خداوند نیز بما نزدیک باشد اگر حاجت آید حرکت کند امیر گفت این سره است این رسولان را برین جمله باز باید گردانید و آنچه باید نبشست خواجه بونصر از خویشتن بنویسد و ایشان را نیک بیدار کند تا خواب نبینند و بگوید که اینک تو که احمدی میآیی تا این کار را برگزارده آید هر دو بازگشتند و دو سه روز درین مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت جواب نامه و پیغام بدادند و ایشان را خلعت وصلت داده شد و بازگردانیدند سوی خراسان روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۳ - حکایت قاضی بوالحسن بولانی
... و پیش تا عارضه زایل شد نامه ها رسید از بوسهل حمدوی عمید عراق که چون پسر کاکو را سر به دیوار آمد و بدانست که به جنگ می برنیاید عذرها خواست و التماس می کند تا سپاهان را به مقاطعه بدو داده آید و بنده بی فرمان عالی این کار برنتوانست گزارد رسول او را نگاه داشت و نامه ها که وزیر خلیفه راست محمد ایوب به مجلس عالی و به بنده که درین باب شفاعت کرده است تا این مرد را بجای بداشته آید آن را فرستاده آمد و بنده منتظر است فرمان عالی را درین باب تا بر حسب فرمان کار کرده آید بونصر این نامه ها را به خط خویش نکت بیرون آورد تا این عارضه افتاده بود بیش چنین می کرد و از بسیار نکته چیزی که در آن کراهیتی نبود می فرستاد فرود سرای به دست من و من به آغاجی خادم می دادم و خیر خیر جواب می آوردم و امیر را هیچ ندیدمی تا این نکته بردم و بشارتی بود آغاجی بستد و پیش برد پس از یک ساعت برآمد و گفت ای بوالفضل ترا امیر می بخواند پیش رفتم یافتم خانه تاریک کرده و پرده های کتان آویخته و تر کرده و بسیار شاخه ها نهاده و طاس های بزرگ پر یخ بر زبر آن و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی بر تن و مخنقه در گردن عقدی همه کافور و بوالعلاء طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم گفت بونصر را بگوی که امروز درستم و درین دو سه روز بار داده آید که علت و تب تمامی زایل شد جواب بوسهل بباید نبشت که این مواضعت را امضا باید کرد سپس آنکه احکام تمام کرده آید و حجت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را و اگر پس ازین خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد و جواب وزیر خلیفه بباید نبشت چنانکه رسم است به نیکویی درین باب آن نامه که به بوسهل نبشته آید تو بیاری تا توقیع کنم که مثال دیگر است
من بازگشتم و این چه رفت با بونصر بگفتم سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عز و جل بر سلامت سلطان و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگرباره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و به من انداخت و گفت دو خیل تاش معروف را باید داد تا ایشان با سوار بوسهل به زودی بروند و جواب بیارند و جواب نامه صاحب برید ری بباید نبشت که عزیمت ما قرار گرفته است که از بست سوی هرات و نشابور آییم تا به شما نزدیک تر باشیم و آن کارها که در پیش دارید زودتر قرار گیرد و نیکوتر پیش رود و به صاحب دیوان سوری نامه باید نبشت بر دست این خیلتاشان و مثال داد تا به نشابور و مراحل علف های ما به تمامی ساخته کنند که عارضه یی که ما را افتاد زایل شد و حرکت رایت ما زود خواهد بود تا خلل ها را که به خراسان افتاده است دریافته آید و چون نامه ها گسیل کرده شود تو باز آی که پیغامی است سوی بونصر در بابی تا داده آید گفتم
چنین کنم و بازگشتم با نامه توقیعی و این حال ها را با بونصر بگفتم و این مرد بزرگ و دبیر کافی رحمة الله علیه به نشاط قلم در نهاد تا نزدیک نماز پیشین ازین مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده پس رقعتی نبشت به امیر و هر چه کرده بود بازنمود و مرا داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت نیک آمد و آغاجی خادم را گفت کیسه ها بیاورد و مرا گفت بستان در هر کیسه هزار مثقال زرپاره است بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی الله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال تر مال هاست و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقه یی که خواهیم کرد حلال بی شبهت باشد ازین فرماییم و می شنویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدست اند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ تر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم لختی گزارده باشیم ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۸ - خلوت امیر و وزیر
روز یازدهم ماه رجب امیر رضی الله عنه از بست بر جانب غزنین روان کرد و آنجا رسید روز پنجشنبه هفتم شعبان و بباغ محمودی فرود آمد بر آنکه مدتی آنجا بباشد و دست بنشاط و شراب کرد و پیوسته میخورد چنانکه هیچ می نیاسود
و روز سه شنبه دوازدهم شعبان خداوندزاده امیر مودود رحمة الله علیه از بلخ بغزنین رسید که از بست نامه رفته بود تا حرکت کند برین میعاد بیامد و نواخت یافت و روز سه شنبه نوزدهم شعبان امیر بر قلعه رفت و سرهنگ بو علی کوتوال میزبانی ساخته بود و روز آدینه بیست و دوم این ماه بکوشک نومسعودی بازآمد
و پیش تا از باغ محمودی بازآید نامه وزیر رسید که کارهای لشکر ساخته شده است و بر وی خصمان رفتند با دلی قوی و ترکمانان چون دانستند که کارها بجدتر پیش گرفته آمده است سوی نسا و فراوه رفتند بجمله چنانکه در حدود گوزگانان و هرات و این نواحی ازیشان کسی نماند و حاجب بزرگ بمرو رفت و بیرون شهر لشکرگاه زد و هر جای شحنه فرستاد و جبایت روان شد بنده را چه باید کرد جواب رفت که چون حال برین جمله است خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید و تدبیر کارها قوی تر ساخته شود ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان
... پس کفشگری را بگذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحص کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطفه های خرد آنجا نهاده پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب گون کرده تا بجای نیارند و گفت این بغرا خان پیش خویش کرده است مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطفه ها را نزدیک امیر برد همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید بخواهید تا بفرستیم امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد ترکان هرگز ما را دوست ندارند و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی این مقاربت با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند هیچ ابقاء و مجاملت نکنند و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند و این ملطفه ها را بمهر جایی نهاده آید آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان چنانکه بتلطف سخن گفته آید تا مکاشفت برخیزد بتوسط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان امیر گفت سخت صواب میگویی و ملطفه ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت جانت بخواستیم بلوهور رو و آنجا کفش می دوز مرد را آنجا بردند
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی و اختیار درین رسولی بر امام بوصادق تبانی افتاد بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار و وی را بخواند و بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم آنجا رو و وی بساخت و با تجملی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه شنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد چنانکه بغراخان گفت همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده اند براستی و امانت و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام کرد همگان را بجهت دوستی و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت نه بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت و این امام بازگشت و والی جرم او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمایه اینجا رسید راست در آن وقت که ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حد وصف گذشته نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته ایم
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۰ - رای زدن در باب هانسی
... رای زدن امیر مسعود در باب غزو هانسی
و سدیگر روز عید پس از بار خالی کرد و وزیر و سپاه سالار و عارض و استادم و حاجبان بگتغدی و بو النضر را بازگرفت و سخن رفت در باب حرکت امیر تا بر کدام جانب صوابتر است این قوم گفتند خداوند آنچه اندیشیده است با بندگان بگوید
که صواب آن باشد که رای عالی بیند تا بندگان آنچه دانند بگویند امیر گفت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵۲ - محضر فرستادن سباشی
... و روز سه شنبه سوم جمادی الاخری نامه ها رسید از خراسان و ری سخت مهم
و درین غیبت ترکمانان در اول زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردندی و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته و ری خود حصار شده بود و امیر رضی الله عنه پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت و با قضای ایزدی کس برنتواند آمد و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد رایت عالی را حرکت خواهد بود
و روز یکشنبه نیمه این ماه امیر مودود و سپاه سالار علی از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱ - رفتن سباشی سوی سرخس
... و نان خوردن گرفتند و مطربان میزدند و شراب روان شد چون آب جوی چنانکه مستان از خوانها بازگشتند و امیر بشاد کامی از خوان برخاست و برنشست و بباغ آمد و آنجا همچنین مجلسی با تکلف ساخته بودند و ندیمان بیامدند و تا نزدیک نماز دیگر شراب خوردند پس بازگشتند
حرکت سباشی بجانب سرخس
و درین میانها امیر سخت تنگدل میبود و ملتفت بکار سباشی و لشکر که نامه ها رسید از نشابور که چون بوسهل پرده دار از آنجا باز رسید حاجب مجلسی کرد و بوسهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجا بودند با وی خالی بنشستند و نامه سلطانی عرض کرد و گفت فرمانی برین جمله رسید و حدیث کوتاه شد و فردا بهمه حالها بروم تا این کار برگزارده آید چنانکه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است و شمایان را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه جایی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد و احتیاط کردن و حزم نگاه داشتن هیچ زیان ندارد گفتند چنین کنیم و این رفتن ترا سخت کارهیم اما چون چنین فرمانی رسیده است و حکم جزم شده تغافل کردن هیچ روی ندارد و دیگر روز سباشی حاجب از راه نشابور برفت بر جانب سرخس با لشکری تمام و آراسته و عدت و آلت بسیار و پس از رفتن وی سوری آنچه نقد داشت از مال حمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرد و بوسهل حمدوی را گفت تو نیز آنچه آورده ای معد کن تا بقلعه میکالی فرستاده آید بروستای بست تا اگر فالعیاذ بالله کاری و حالی دیگر باشد این مال بدست کسی نیفتد گفت سخت صواب دیده ای اما این رای را پوشیده باید داشت و آنچه هر دو تن داشتند در بستند و سواران جلد نامزد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند و بسلامت بقلعه رسیدند و بکوتوال قلعه میکالی سپردند و معتمدان این دو مهتر با پیاده یی پنجاه بر سر آن قلعه ببودند و آنچه ثقل نشابور بود از جامه و فروش شادیاخ و سلاح و چیزهای دیگر که ممکن نشد بقلعه میکالی فرستادن سوری مثال داد تا همه در خزانه نهادند و منتظر بنشستند این دو مهتر تا چه رود و براه سرخس سواران مرتب نشاندند تا خبری که باشد بزودی بیارند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳ - نامهٔ بوالمظفر جُمَحی
... امیر چون این نامه بخواند غمناک شد و استادم را گفت چه گویی تا حال بوسهل و سوری چون شود و کجا روند و حال آن مالها چون گردد گفت خداوند داند که بوسهل مردی خردمند و با رای است و سوری مردی متهور و شهم تدبیر خویش بکرده باشند یا بکنند چنانکه دست هیچ مخالف بدیشان نرسد و اگر ممکن شان گردد خویشتن را بدرگاه افگنند از راه بیابان طبسین از سوی بست که بر جانب روستای بست رفته اند پس اگر ضرورتی افتد نتوان دانست که بکجا روند اما بهیچ حال خویشتن را بدست این قوم ندهند که دانند که بدیشان چه رسد امیر گفت بهیچ حال بر جانب ری نتوانند رفت که آنجا پسر کاکوست و ترکمانان و لشکر بسیار
بگرگان هم نروند که باکالیجار هم از دست بشده است هیچ ندانم تا کار ایشان چون باشد و دریغ ازین دو مرد و چندان مال و نعمت اگر بدست مخالفان افتد بونصر گفت دست کس بدان مال نرسد که بقلعه میکالی است که ممکن نیست که کسی آن قلعه را بگشاید و آن کوتوال که آنجاست پیری بخرد است و چاکر دیرینه خداوند قلعه و مال نگاه دارد که بعلف و آب مستظهر است و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا بنشابور به سه روز خبر این حادثه بدیشان رسیده باشد و هر دو حرکت کرده بتعجیل و خصمان را چون این کار برآمد بوقت سوی نشابور نرفته باشند که یک هفته شان مقام باشد تا از کارها فارغ شوند پس تدبیر کنند و بپراگنند و تا بنشابور رسند این دو تن جهانی در میان کرده باشند امیر گفت سوی ایشان نامه باید فرستاد با قاصدان چنانکه صواب بینی بو نصر گفت
فایده ندارد قاصد فرستادن بر عمیا تا آنگاه که معلوم نشود که ایشان کجا قرار گرفته- اند و ایشان چون بجایی افتادند و ایمن بنشستند در ساعت قاصدان فرستند و حال باز نمایند و استطلاع رای عالی کنند اما فریضه است دو سه قاصد با ملطفه های توقیعی بقلعت میکالی فرستادن تا آن کوتوال قوی دل گردد و ناچار از آن وی نیز قاصد و نامه رسد امیر گفت هم اکنون بباید نبشت که این از کارهای ضرورت است استادم بدیوان آمد و ملطفه نبشت و توقیع شد و دو قاصد مسرع برفتند و کوتوال را گفته آمد که حال را نامه فرستاده آمد و ما اینک پس از مهرگان حرکت کنیم بر جانب خراسان و آنجا بباشیم دو سال تا آنگاه که این خللها دریافته آید قلعت را نیک نگاه باید داشت و احتیاط کرد و بیدار بود
و روز آدینه عید فطر کرده آمد امیر نه شعر شنود و نه نشاط شراب کرد از تنگدلی که بود که هر ساعت صاعقه دیگر خبری رسیدی از خراسان ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۵ - مقام کردن لشکر در ستارآباد
و روز سه شنبه سیم ذی القعده ملطفه های بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری رسید با قاصدان مسرع از گرگان نبشته بودند که چون حاجب و لشکر منصور را حالی بدان صعبی افتاد و خبر بزودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را در وقت از نشابور برفتند بر راه بست و بپای قلعت امیری آمدند تا آنجا بنشینند بر قلعت پس این رای صواب ندیدند کوتوال را و معتمدان خویش را که بر پای قلعت بودند بر سر مالها بخواندند و آنچه گفتنی بود بگفتند تا نیک احتیاط کنند در نگاه داشت قلعت و مال یکساله بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند و چون ازین مهم بزرگتر فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند همه دراز آهنگ بودند و مخالفان دمادم آمدند و نیز خطر بودی چون خویشتن را بدین جانب نموده بودند راهبران نیک داشتند شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین بگرگان رفتند و با کالیجار بستارآباد بود و وی را آگاه کردند در وقت بیامد و گفت که بنده سلطان است و نیکو کردند که برین جانب آمدند که تا جان در تن وی است ایشان را نگاه دارد چنانکه هیچ مخالف را دست بدیشان نرسد و گفت گرگان محل فترت است و اینجا بودن روی ندارد باستراباد باید آمد و آنجا مقام باید کرد تا اگر عیاذا بالله از مخالفان قصدی باشد برین جانب من بدفع ایشان مشغول شوم و شما باسترآباد روید که در آن مضایق نتوانند آمد و دست کس بشما نرسد بندگان باستراباد برفتند و با کالیجار با لشکرها بگرگان مقام کرد تا چه پیدا آید و ما بندگان بستاراباد هستیم با لشکری از هر دستی بیرون حاشیت و با کالیجار برگ ایشان بساخت و از مردمی هیچ باقی نمیگذارد اگر رای عالی بیند او را دل خوش کرده آید بهمه بابها تا بحدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید چون بر وی چندین رنج است از هر جنسی خاصه اکنون که چاکران و بندگان درگاه بدو التجا کردند و ایشان را نگاه باید داشت و گفته شود که بر اثر حرکت رکاب عالی باشد که گزاف نیست چه خراسان نتوان بچنان قومی گذاشتن تا این مرد قوی دل گردد که چون خراسان صافی گشت ری و جبال و این نواحی بدست بازآید و بباب بندگان و جوقی لشکر که با ایشان است عنایتی باشد که از درگاه عالی دور مانده اند تا خللی نیفتد
امیر چون این نامه ها بخواند سخت شاد شد که دلش بدین دو چاکر و مالی که بدان عظیمی داشتند نگران بود و قاصدان ایشان را پیش بردند و هر چیزی پرسیدند جوابها دادند گفتند ترکمانان راهها باحتیاط فروگرفته اند و ایشان را بسیار حیلت بایست کرد تا از راه بیراه بتوانستند آمد ایشان را نیز رسولدار جایی متنکر بنشاند چنانکه کس ایشان را نه بیند و امیر نامه ها را جواب فرمود که نیک احتیاط باید کرد و اگر ترکمانان قصد استراباد کنند بساری روید و اگر بساری قصد افتد بطبرستان که ممکن نشود که در آن مضایق بدیشان بتوانند رسید و نامه پیوسته دارند و قاصدان دمادم فرستند که از اینجا همچنین باشد و بدانند که پس از مهرگان حرکت خواهیم کرد با لشکری که بهیچ روزگار کشیده نیامده است سوی تخارستان و بلخ چنانکه بهیچ حال از خراسان قدم نجنبانیم تا آنگاه که آتش این فتنه نشانده آید دل قوی باید داشت که چنین فترات در جهان بسیار بوده است و دریافته آید
و آنچه نبشتنی بود سوی با کالیجار نبشته آمد و فرستاده شد تا بر آن واقف گردند پس برسانند و سوی بالکالیجار نامه یی بود درین باب سخت نیکو بغایت و گفته که هر مال که اطلاق میکند آن از آن ماست و آنچه براستای معتمدان ما کرده آید ضایع نشود و ما اینک میآییم و چون بخراسان رسیم و خللها را تلافی فرموده آید بدین خدمت وفاداری که نمود وی را بمحلی رسانیده آید که بخاطر وی نگذشته است و این نامه را توقیع کرد و قاصدان ببردند و بر اثر ایشان چند قاصد دیگر فرستاده شد با نامه های مهم درین معانی
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۶ - آمدن ابراهیم ینال و طغرل به نیشابور
... چنین کنم و بازگشت و اعیان که با وی آمده بودند جمله بازگشتند و دیگر روز سالار بوزگان را ولایت داد و خلعت پوشید جبه و دراعه که خود راست کرده بود و استام زر ترکی وار و بخانه باز رفت و کار پیش گرفت و در دراعه سیاه پوشی دیدند سخت هول که این طغرل را امیر او میکند و بنده بنزدیک سید زید نقیب علویان میباشد و او سخت دوستدار و یگانه است و پس ازین قاصدان بنده روان گردند و بقوت این علوی بنده این خدمت بسر تواند برد
امیر برین ملطفه واقف گشت و نیک از جای بشد و در حال چیزی نگفت دیگر روز استادم را در خلوت گفت می بینی کار این ترکمانان کجا رسید جواب داد که زندگانی خداوند دراز باد تا جهان بوده است چنین می بوده است و حق همیشه حق باشد و باطل باطل و بحرکت رکاب عالی امید است که همه مرادها بحاصل شود گفت جواب ملطفه جمحی بباید نبشت سخت بدل گرمی و احماد تمام و ملطفه یی سوی نقیب علویان تا از کار بو المظفر جمحی نیک اندیشه دارد تا دست کسی بدو نرسد و سوی قاضی صاعد و دیگر اعیان مگر موفق ملطفه ها باید نبشت و مصرح بگفت که اینک ما حرکت میکنیم با پنجاه هزار سوار و پیاده و سیصد پیل و بهیچ حال بغزنین بازنگردیم تا آنگاه که خراسان صافی کرده آید تا شادمانه شوند و دل بتمامی بر آن قوم ننهند گفت چنین کنم بیامد و جای خالی کرد و بنشست و نسخت کرد نامه ها را و من ملطفه های خرد نبشتم و امیر توقیع کرد و قاصد را صلتی سخت تمام دادند و برفت
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۷ - جشن مهرگان و عید اضحی
و این اخبار بدین اشباع که می برانم از آن است که در آن روزگار معتمد بودم و بر چنین احوال کس از دبیران واقف نبودی مگر استادم بو نصر رحمه الله نسخت کردی و ملطفه ها من نبشتمی و نامه های ملوک اطراف و خلیفه اطال الله بقاءه و خانان ترکستان و هر چه مهم تر در دیوان هم برین جمله بود تا بو نصر زیست و این لافی نیست که میزنم و بارنامه یی نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم که میاندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم و گواه عدل برین چه گفتم تقویمهای سالهاست که دارم با خویشتن همه بذکر این احوال ناطق هر کس که باور ندارد بمجلس قضای خرد حاضر باید آمد تا تقویمها پیش حاکم آیند و گواهی دهند و ایشان را مشکل حل گردد و السلام
و روز یکشنبه هشتم ذو القعده نامه وزیر رسید استطلاع رای عالی کرده تا بباشد ببلخ و تخارستان یا بحضرت آید که دلش مشغول است و میخواهد که پیش خداوند باشد تا درین مهمات و دل مشغولیها که نو افتاده است سخنی بگوید امیر جواب فرمود که حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود باید که خواجه بولوالج آید و آنجا مقام کند و مثال دهد تا آنجا یکماهه علف بسازند و به راون و بروقان و بغلان بیست روزه چنانکه بهیچ روی بینوایی نباشد و معتمدی ببلخ ماند تا از باقی علوفات اندیشه دارد چنانکه بوقت رسیدن رایت ما ما را هیچ بینوایی نباشد و نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده شد
و روز چهارشنبه نهم ذو الحجه بجشن مهرگان بنشست و هدیه های بسیار آوردند و روز عرفه بود امیر روزه داشت و کس را زهره نبود که پنهان و آشکارا نشاط کردی و دیگر روز عید اضحی کردند و امیر بسیار تکلف کرده بود هم بمعنی خوان نهادن و هم بحدیث لشکر که دو لشکر در هم افتاده بود و امیر مدتی شراب نخورده ...