گنجور

 
۴۴۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود

 

... بسان مردم مفلوج سال و مه لرزان

ز سرکشی سوی بالا کند همیشه سفر

عجب مدار که ظاهر شود بر او خفقان ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۴۴۳

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸ - در مرثیت قوام الدین صاعد

 

... شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین

هان از سفر فرست چنین ارمغانیی

ایکور دل سپهر همین شیوه همچنین ...

... او را تو باش تا بابد حافظ و معین

کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه

ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۴۴۴

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد

 

... درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت

از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور

پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت

ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس ...

... در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی

از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی

گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۴۴۵

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۹ - زاده سپاهان

 

... قدر من از مدح تو افزون شود

ماه ز تأثیر سفر پرورد

عقل اگر مدح چو تو سروری ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۴۴۶

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۵ - دوری

 

... بر آشیانه این نه رواق ننشیند

سوی معارج عرشش سفر نداند عقل

گر از هدایت او بر براق ننشیند ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۴۴۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الاولی - فی الملمعة

 

حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم که وقتی از اوقات به حکم محرکات نوایب و معقبات مصایب در عرصات بقاع عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی عذار جوانی از بیم پیری در پرده قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب در چنین حالتی به وسیلت چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتفاقی بزاد 

فقلت اعذروا سیري و إن شیتم فلا

فإني أراعي اللیل والنجم و الفلا

کسای سفر بر وطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله به قدمی که عشق سایق او بود و اندیشه ای که حرکت لایق او بود در نشیب و فراز عراق و حجاز به سر بردم و منازل شاق را به پای اشتیاق بسپردم

با ماه هم منازل و با باد هم لگام ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۴۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة - فی الغزو

 

حکایت کرد مرا دوستی که دل در متابعت او بود و جان در مشایعت او که وقتی از اوقات که شب جوانی مظلم و غاسق بود و درخت

کودکی راسخ و باسق باغ جوانی از شکوفه طرب تازه بود و ریاحین عیش بی حد و اندازه خواستم که بر امهات بلاد گذری کنم و اختبار را اختیار سفری پیش گیرم با یاران یکتا و اخوان صفا مشورتی کردم هر یک سفری را تعیین و عزیمتی را تحسین کردند

یکی گفت سفر تجارت سفری مبارک و میمونست و حرکتی محمود و موزون احوال دنیا بدو مرتب شود و مرد در وی مجرب و مهذب گردد صید منال ازو در شست آید و مال حلال از وی بدست

دیگری گفت سفر حج باید کرد و اندیشه مهم دین باید خورد که مسلمانی را رکنی از ارکان است و پایه ای از پایه های ایمان ادای فرضی مبرم است و قضای قرضی محکم

دیگری گفت که این کار زهاد و عبادست و سفر جوانان سفر جهاد خاصه اکنون که صبح اسلام شام شده است و نفیر غزو عام ثغر روم را خرقی افتاده و سد مسلمانی ثلمه ای پدید آمده فحول رجال بدان طرف میتازد و شبان ابطال بدان شهادت می نازند زنان آن نواحی بدوک و سوزن کارزار می کنند و کودکان آن طرف به نی و چوب پیکار می جویند

اگر خطر کنی بدان طرف باید رفت و اگر سفر کنی کسب آن شرف باید کرد

گر قصد کنی بکوی او باید کرد

ور آب خوری ز جوی او باید خورد

که سفر تجارت کار بخیلانست و اختیار حج پیشه علیلان کشتن در مصاف دیگر است و گشتن در طواف دیگر میزر احرام گشادن دیگر و مغفر اقدام بر سر نهادن دیگر از زیارت مشعرالحرام و رکن و مقام تا وقوف بمقتل الاجسام و مسقط اللهام تفاوتهاست نه هر که پای گام زدن آرد دست حسام زدن دارد و نه هر که در مسالک گام تواند زد در مهالک اقدام تواند نمود

نه هر که گام تواند زدن ببیدا در ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۴۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة - فی الربیع

 

... لما قضی الدهر بالاجال دینهم

چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند

هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد روی عزیمت به راه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة - فی اللغز

 

... از نعت موی و از صفت روی سیر کرد

دانستم که نهایت حرکت ها آرام است و غایت سفرها مقام طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست و نقله را که صورت مثله است فصل الخطابی نه فالقیت عصاالسیر و قلت الرجوع الی الحق خیر روی از موقف و مشعرالحرام بمسقط الراس و منبت الاقدام نهادم

بحکم آنکه از افواه رجال شوارد اقوال و فوارد احوال شنیده بودم و از خیار احراز محاسن افعال دیده و از چمن روزگار گل اخبار چیده و در حلبه های عرب دقایق فصاحت آموخته و در کلبه های عجم آتش ملاحت افروخته و حقایق مروت و فتوت اقتباس کرده ...

... سودای هزار کیقباد اندر سر

بوسایط این مخایل و وسایل این حبایل بهر جایی از سرمایه خود توانگری می نمودم و از نصاب خود نصیبی بیاران میدادم و از صدف خویش دری در کنار همکاران می نهادم تا وقتی در طی و نشر اوراق آن سفر و مد و جزر آن بحار پرخطر از دی وبهمن بنوروز و بهار رسیدم و زمام ناقه طلب بزمین کشمیر و قندهار کشیدم

چون خبایای آن بلاد و خفایای آن سواد بدیدم و در مراتع او بچریدم و زلال مشارع او بچشیدم در تعجب ترتیب و فکرت ترکیب آن بسط و قبض و طول و عرض بماندم و آیه قدرت در خلقت ملکوت و سماوات و ارض بخواندم ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة - فی الجنون

 

... ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید

چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدایی و مایه سودایی با او چه کرد

گفتند آن دیوانه راکه تو میجویی و مدح او می گویی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد گفتم ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة

 

حکایت کرد مرا دوستی که در مودت ید بیضا داشت و در محبت رای بینا که وقتی از اخوان حضر مشتکی شدم و بر عصای سفر متکی گشتم

خواستم که قدمی چند بسپرم و مرحله ای چند بشمرم تا ملالت اخوان بتعطف بدل شود و نفرت یاران بتألف بازگردد که طول اقامت موجب سیآمت است و ادمان صحبت علت ندامت ...

... ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول

چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوایب سفر نگاه گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود

الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال

سفر چو جویی همچون نجوم یاران جو

وحید و مفرد و تنها هلال وار مرو ...

... گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم اگر همه سیر فرسنگی است علم و فرهنگی است که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط

پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید

و آنکه سید عالم فرموده است که السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند

پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت

از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند

از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل

و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است

باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم ...

... ز عجز معتکف سایه گلیم مشو

اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه که الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی صفت شیطانی دارد

پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند ...

... و اقداح می وصال دوش او خوردست

با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد

سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید

الرفیق الاعلی موسی خواست که با خضر رفیقی کند در دو گام سه دام در پایش آویخت تا در چهارم قدم دامن صحبت ببایست فشاند و آیه هذا فراق بینی و بینک بربایست خواند ...

... فرمان من بکن بدل یار مارگیر

چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم پیر گفت مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم

خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم چون چشم بگشادیم رفیق را آواز دادم گام برداشته بود و منزل بگذاشته ندانم که بماتم شتافت یا بسور و بصیدا رفت یا بصور ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة فی صفة الشتاء

 

... ریاض و بساتین بوصف و نعت مساکین برهنه دوش بودند و حیاض عالم بتاثیر فلکی جوشن پوش نظاره گاه آفتاب از نیش عقرب گردون بود و شعار شیعیان فرش هامون

نسیم صحری چون پیکان آبدار حدتی داشت و هوای بهمن بمواد طبیعی شدتی در دور چنین مدتی بی آلتی و عدتی تن در چنین سفری در دادم و جان در چنین خطری نهادم

فقلت حقا لقلبی و المنی فرض ...

... و فی فؤادی منه دایبا حصص

سفر را چند پر خطر باشد

خطر مرد در سفر باشد

قیمت و رونق و بها نارد ...

... در آی که رد سایل زشت است و مهمان ناخوانده تحفه ای از تحفه های بهشت گستاخ و ایمن بنشین که خانه و آنچه دروست ملک تست و آشیانه و هر که درویست در تصرف و کلک تو

اما باین سفره ماحضر محقر و مختصر تن در ده که شب بیگاه است و دست از همه نقدها کوتاه بیا تا قلندر وار با ابای نیستی و حلوای کاستی بسازیم و سرمایه وجود را در راه این جود ببازیم و از طعام و ادام بسلام و کلام بسنده کنیم که خوان قلندران بوقت نهادن همان صفت دارد که سفره صوفیان بوقت برداشتن

فلسنا فی احبتنا ضننا ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا

 

... در ابتدای دم دولت جوانی بود

اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد

درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد ...

... گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده

اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند

هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادی عشر - فی السیاح و المعمی

 

حکایت کرد مرا دوستی که در مقالت صفت عدالت داشت و در معاملت نعت مجاملت که وقتی از اوقات بحکم عوارض آفات با رفیقی اتفاق کردم و عزم سفر عراق

خواستم که آن سعی باطل نشد وآن سفر از فایده عاطل نگردد بهر شهری که میرسیدم طلب اهل معانی می کردم و بنیت اقامت نماز چهارگانی می گزاردم تا از غلوای شوق و عشق نزول کردم بخطه دمشق

دیدم شهری آراسته تر از سینه زاهدان و پیراسته تر از زلف شاهدان چون عارض حوران پرنور چون جیب عروسان پر بخور ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۶

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد

 

... جان از طرف گسستم دل بر تعب نهادم

زین سفر چو مردان بر اسب شب نهادم

زهری که داد دهرم طعم شکر گرفتم ...

... با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست

روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم

تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ

 

حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال

والحر لا یرضی بذلة نفسه ...

... پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار

روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم از هر گوشه ای توشه ای می جستم دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی

تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده منبری آراسته و نهاده پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم

 

حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته

چون مور بسوی دانه رایی کردم

چون مار بهفت عضو پایی کردم

عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار

بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد این بیتم در زبان افتاد ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۵۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ

 

حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم

نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله اینت هوایی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی ...

... روزی چند درین جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست چرم چگونه بیرون آید اگر قالب با قلب و صورت با معنی و ظاهر بباطن متوازی و متساوی افتد

خود پای افزار سفر بعزم اقامت در این دیار سلم و سلامت بگشایم و اگر این گلها را با خار آویزشی باشد واین نسیم ها را با سموم آمیزشی مرکب بمنزل دگر رانم و آیت تحویل برخوانم که عزم جوینده و قدم پوینده مرحله شاد بود جوید نه منزل زاد و بود

پایم چو بسته نیست بجایی سفر کنم

کز باد او نسیم بهاری بمن رسد ...

... چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته

حمالان کوه و قار و حلم و سباحان دریای عمل و علم هستی هر دو عالم در باخته و با سرمایه نیستی ساخته سفر آخرت را رای زده و حطام دنیا را پشت پای علم بی نیازی بر فلک افراشته وحدقه تیزبینی بر سماک گماشته

گرم تازان عرصه تجرید ...

... و رحت فیهم برحب العیش و البال

چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون

قدی چون کمان زهجر یاران چفته ...

... وز دیده خیال رویشان نارفته

میرفتم و باز پس می نگریستم و از فراق آنخاک پاک می گریستم در عقیده آنکه چون از سفر کرخ بمحلات بلخ باز رسم میخ خیمه اقامت آهنین کنم و خلوتخانه لحد در خاک آن زمین

باقی عمر در آن حضرت بانضرت گذرانم و نص محیای محیاکم و مماتی مماتکم برخوانم چون بر منوال این عزیمت در مهد منازل بخفتم و خاک مراحل بدیده برفتم ...

... طواف حرم و غسل زمزم نمودم و از محرمات خورده و کرده استغفار کردم و از صغایر و کبایر اعتذار جستم از آنجا خاک طیب و طیبه را زیارت کردم و خرابیهای خانه عمر را عمارت خاک روضه مقدسه را کحل دیده ساختم و در فرض و نفل این خدمت بپرداختم

گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطییات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد

در اثنای این قعود و قیام مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد ...

حمیدالدین بلخی
 
۴۶۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

... گر نبودی در میان مقلوب رب

من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند

پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند ...

حمیدالدین بلخی
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۱۸۰