گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

باز این چه ظلمتست که در مجمعی چنین

کس را شکیب نیست دریغا قوام دین

عالم شبست وانجم تابان یکان یکان

کوآفتاب مشرق و کوصبح راستین

معشوق اهل عالم و مخدوم روزگار

رفتست و ما بمانده زهی جان آهنین

آوخ که رفت آنکه زجود و وجود او

بازوی دین قوی شد و پهلوی جان سمین

سدی شکسته گشت که تا دور روزگار

در گوش طاس چرخ بماند از و طنین

منسو شد ز لوح کرم آیت امید

معدوم شد ز درج شرف گوهر ثمین

آخر بزاد این شب آبستن و بماند

فرزند شرع در شکم خاک چون جنین

بنگر که از میانه کرابرد گرگ مرگ

آیا که چون همیکند این گرگ به گزین

هم آفتاب مجمع و هم آسمان شرع

هم پیشوای ملت و هم پهلوان دین

جلوت نمای منبر و مجلس فروز جمع

مشکل گشای مسند و چابک سوار زین

ناهیدگاه خلوت و خورشید روزبار

کیوان بجای منصب و بهرام وقت کین

چو نمال دوستروی و چو امید خوشحریف

چون عقل خوب سیرت و چون بخت به نشین

آنعارض مبارک و آنروی دلگشای

دیدی که دی چگونه بد امروز بازبین

خواهی که ظرف جمله معانی کنی عیان

ره دور نیست آنک آن چار گز زمین

هم گاه لطف آیت یحیی العظام بود

هم وقت حلم نسخت ذوالقوه المتین

ای صبح زود خیز چه خفتی چنین دراز

بیگاه گشت خواب برون آی و در نشین

برخی قد و قامت و رفتار چابکت

وان پای و آن رکابت و آندست و آستین

برخی آن دو نرگس و آنطاق ابروان

وان چست پیچه های عمامه بران جبین

برخی آن شمایل موزون و لطف و باس

کش چشم چرخ پیر نبیند کسش قرین

ایدوست خونگری تو و ایخصم زهرخند

زیرا که نه تو شاد بمانی نه او حزین

احسنت ای قدوم نه این بودمان گمان

شاباش ایفلک نه چنین بودمان یقین

هان از سفر فرست چنین ارمغانیی

ایکور دل سپهر همین شیوه؟ همچنین؟

یکسال در حساب و پس آنگه فذلک ایچ

سالی در انتظار و سرانجام حاصل این

ای آه بندگان تو بر هفتمین فلک

و ای اشک دوستان تو دریای هشتمین

کو آن شهامت و خرد و عقل کاردان

کو آنشجاعت و هنر و رای دوربین

افسوس شخص تو که بمردی و عمر تو

بگذشت از الوف و بنگذشت از اربعین

از ماتم تو جامه دریدست آسمان

وز حسرت تو طره بریدست حورعین

زین واقعه فتاد بر اعضای مرگ لرز

زین حادثه فتاد برابر وی شرع چین

شد خم گرفته پشت مروت بشکل نون

شد سر برهنه شین شریعت بسان سین

بر جان برق آتش و در چشم ابر آب

بر فرق باد خاک و در آواز رعدانین

ای آفتاب از رخ خوب تو قرض خواه

وی آسمان ز خرمن قدر تو خوشه چین

رحمت نکرد بر دل تو مرگ زینهار

آری نه نیست مرگ بدین حادثه رهین

مرگ ارفدی قبول کند ما همی خریم

هر موی از تن تو بصد جان نازنین

تا مادر زمانه بزاید چو تو خلف

ای بس که دور چرخ شهور آردوسنین

اکنون کنند یاد ترا ورد هر زبان

و اکنون کنند نام ترا نقش هر نگین

ایخاک گنج یافته نیک دارهان

ویچرخ گم شدست مهی بازجوی هین

ما غره ایم و تیر فنا هست در کمان

ما غافلیم و شیراجل هست در کمین

گرمرگ پنبه میکند از گوش ما برون

تقدیر را بدین نتوان کند پوستین

با آنکه این قصیده درین حال حادثه

دلرا مفرح است و جگر را سکنجبین

باد این زبان بریده که گویدت مرثیت

تا من کنم ز مرثیه هم مدح و آفرین

دردا و حسرتا که تو رفتی بریز خاک

تا چند بیت گفتم و این بود خود همین

یا رب تو رکن دین را در حفظ خود بدار

او را تو باش تا بابد حافظ و معین

کورا درین سفر همه تعویذ بدرقه

ایاک نعبد آمد و ایاک نستعین

معصوم دار جان قضات صدور را

از ضرب نائبات زمان تا بیوم دین

ختم مصائب همه این صعب حادثه

زین سوخته دعا و ز روح الامین امین

این روضه مقدس سیراب لطف دار

یارب بمصطفی و بیارانش اجمعین