گنجور

 
۴۲۸۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱۳

 

... چون صنع حقیم پیش صانع باشیم

در مطبخ چرخ کاسه ها زرین اند

حاشا که به آب گرم قانع باشیم

مولانا
 
۴۲۸۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۶۷

 

فانی شدم و برید اجزای تنم

می چرخ که بر چرخ بد اول وطنم

مستند و خوشند و می پرستند همه ...

مولانا
 
۴۲۸۳

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷۵

 

گر چرخ پر از ناله کنم معذورم

ور دشت پر از ژاله کنم معذورم ...

مولانا
 
۴۲۸۴

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷۶

 

گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم

ور طبل زنم نوبت جاوید زنم ...

مولانا
 
۴۲۸۵

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳۳

 

من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم

یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم ...

مولانا
 
۴۲۸۶

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۴۵

 

... درمان دل حزین ندارم چکنم

گوییکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم

من کار دگر جزین ندارم چکنم

مولانا
 
۴۲۸۷

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴۴

 

ای چرخ فلک پایه پیروزه تو

زنبیل جهان گدای دریوزه تو ...

مولانا
 
۴۲۸۸

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۶۵

 

در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو

جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو ...

مولانا
 
۴۲۸۹

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۲۳

 

... ای آب حیات اگر جهان سنگ شود

والله که چون آسیاش در چرخ آری

مولانا
 
۴۲۹۰

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۶۵

 

... گویی ز میان حسن برخاسته ای

بر چرخ برآی ماه را گوش بمال

در باغ درآ که سرو پیراسته ای

مولانا
 
۴۲۹۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۱۱

 

پیوسته مها عزم سفر می داری

چون چرخ مرا زیر و زبر می داری

شیری و منم شکار در پنجه تو ...

مولانا
 
۴۲۹۲

مولانا » فیه ما فیه » فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید

 

... حکایتی گفته اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک می شناسم و نشان او بدهم گفتند فرما گفت مکاری من بود دو گاو سیاه داشت اکنون همچنین برین مثال است خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می شناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید اکنون از نیک و بد آدمی می باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است عجبم می آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالم بی چون که او را جای نیست و صورت نیست و بی چون و چگونه است چگونه عشق بازی می کنند و مدد و قوت می گیرند و متأثر می شوند آخر شب و روز در آنند این شخصی که شخصی را دوست می دارد و ازو مدد می گیرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او می گیرد و این جمله در عالم لامکان است و او دم بدم ازین معانی مدد می گیرد و متأثر می شود عجبش نمی آید و عجبش می آید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گیرند حکیمی منکر می بود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید حکیمی الهی به زیارت او رفت گفت آخر چه می طلبی گفت صحت گفت صورت این صحت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم گفت صحت صورتی ندارد و بیچونست گفت اکنون صحت چون بیچون است چونش می طلبی گفت آخر بگو که صحت چیست گفت این می دانم که چون صحت بیاید قوتم حاصل می شود و فربه می شوم و سرخ و سپید می گردم و تازه و شکفته می شوم گفت من از تو نفس صحت می پرسم ذات صحت چه چیز است گفت نمی دانم بی چون است گفت اگر مسلمان شوی و از مذهب اول بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحت را به تو رسانم

به مصطفی صلوات الله علیه سؤال کردند که هرچند که این معانی بی چونند اما به واسطه صورت آدمی ازان معانی می توان منفعت گرفتن فرمود اینک صورت آسمان و زمین به واسطه این صورت منفعت میگیر ازان معنی کل چون می بینی تصرف چرخ فلک را و باریدن ابرها را به وقت و تابستان و زمستان و تبدیل های روزگار را می بینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابر جماد چه داند که به وقت می باید باریدن و این زمین را می بینی چون نبات را می پذیرد و یک را ده می دهد آخر این را کسی می کند او را می بین به واسطه این عالم و مدد می گیر همچنانک از قالب مددی میگیری از معنی آدمی از معنی عالم مدد می گیر بواسطه صورت عالم چون پیغامبر صلی الله علیه و سلم مست شدی و بی خود سخن گفتی گفتی قال الله آخر از روی صورت زبان او می گفت اما او در میان نبود گوینده در حقیقت حق بود چون او اول خود را دیده بود که از چنین سخن جاهل و نادان بود و بی خبر اکنون از وی چنین سخن می زاید داند که او نیست که اول بود این تصرف حق است چنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم خبر می داد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خل او ملا وجود او دینه بود قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمی گوید حادث از قدیم چون خبر دهد پس معلوم شد که او نمی گوید حق می گوید که و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی حق از صورت و حرف منزه است سخن او بیرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند در راه ها در کاروان سراها ساخته اند بر سر حوض مرد سنگین یا مرغ سنگین از دهان ایشان آب می آید و در حوض می ریزد همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگین نمی آید از جای دگر می آید آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر از سخن او او را بدانی و اگر طرار باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا به مادر گفت که مرا در شب تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی می نماید و عظیم می ترسم مادر گفت که مترس چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن پیدا شود که خیال است گفت ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیت کرده باشد من چه کنم اکنون اگر او را وصیت کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم گفت در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن باشد که کلمه ای از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمه ای بجهد بناخواست تو یا در خاطر تو سخن و اندیشه ای سر برزند ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی زیرا که ازو متأثر شدی آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است

شیخ سررزی رحمةالله علیه میان مریدان نشسته بود مریدی را سر بریان اشتها کرده بود شیخ اشارت کرد که او را سر بریان می باید بیارید گفتند شیخ به چه دانستی که او را سر بریان می باید گفت زیرا که سی سال است که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کرده ام و منزهم همچو آیینه بی نقش ساده گشته ام چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آن فلان است زیرا آیینه بی نقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غیر باشد ...

مولانا
 
۴۲۹۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل یازدهم - مشتاقیم الّا چون می‌دانیم که شما به مصالح خلق مشغولید زحمت دور می‌داریم

 

... تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است نفس دیگر است و روح دیگر نمی بینی که نفس در خواب کجاها می رود و روح در تن است اما آن نفس می گردد چیزی دیگر می شود گفت پس آنچ علی گفت من عرف نفسه فقد عرف ربه این نفس را گفت گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم او همین نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمی داند مثلا آینه ای کوچک در دست گرفته ای اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد به گفتن محالست که فهم شود به گفتن همین قدر باشد که درو خارخاری پدید آید بیرون آنک ما می گوییم عالمی هست تا بطلبیم این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او می کند و آنچ که اصل است که انسان است در کاهش است آخر می گویند که الآدمی حیوان ناطق پس آدمی دو چیز است آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصه اوست غذای او علم و حکمت و دیدار حق است

آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزان است و انسانیتش از دنیا گریزان فمنکم کافر ومنکم مومن دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت که را بود که را دارد دوست درین شک نیست که این عالم دی است جمادات را جماد چرا می گویند زیرا که همه منجمدند این سنگ و کوه و جامه که پوشیده ای وجود همه منجمد است اگرنه دییی هست عالم چرا منجمد است معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما به تأثیر توان دانستن که باد و سرمایی هست این عالم چون فصل دی است که همه منجمدند چگونه دی دی عقلی نه حسی چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گیرد عالم آب شود همچنانکه چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سد شوند تا سبب قهر اعدا باشد اعدایی باشند اعدای اندرون آخر اعدای برونی چیزی نیستند چه چیز باشند نمی بینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسیر اندیشه پس دانستیم که کار اندیشه دارد چون به یک اندیشه ضعیف مکدر چندین هزار خلق و عالم اسیرند آنجا که اندیشه های بی پایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخر کنند چون می بینم معین که صدهزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسیر شخصی اند و آن شخص اسیر اندیشه ای حقیر پس این همه اسیر یک اندیشه باشند تا اندیشه های عظیم بی پایان خطیر قدسی علوی چون باشند پس دانستیم که کار اندیشه ها دارند صور همه تابعند و آلت اند و بی اندیشه معطلند و جمادند پس آنکه صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ اگرچه به صورت پیر است و صدساله رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر یعنی در جنگ صورتها بودیم و به خصمان صورتی مصاف می زدیم این ساعت به لشکرهای اندیشه ها مصاف می زنیم تا اندیشه های نیک اندیشه های بد را بشکند و از ولایت تن بیرون کند پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف پس کار فکرت ها دارند که بی واسطه تن درکارند همچنانکه عقل فعال بی آلت چرخ را می گرداند آخر می گوید که به آلت محتاج نیست

تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض ...

مولانا
 
۴۲۹۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل پنجاه و پنجم - فرمود که خاطرت خوش است و چونست

 

فرمود که خاطرت خوش است و چونست زیرا که خاطر عزیز چیزی ست همچون دام است دام می باید که درست باشد تا صید گیرد اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد به کاری نیاید پس باید که دوستی در حق کسی به افراط نباشد و دشمنی به افراط نباشد که ازین هر دو دام دریده شود میانه باید این دوستی که به افراط نمی باید در حق غیر حق می گویم اما در حق باری تعالی هیچ افراط مصور نگردد محبت هرچه بیشتر بهتر زیرا که محبت غیر حق چون مفرط باشد و خلق مسخر چرخ فلک ند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر پس چون دوستی به افراط باشد در حق کسی دایما سعود بزرگی او خواهد و این متعذر است پس خاطر مشوش گردد و دشمنی چون مفرط باشد پیوسته نحوست و نکبت او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال او دایر وقتی مسعود و وقتی منحوس این نیز که همیشه منحوس باشد میسر نگردد پس خاطر مشوش گردد اما محبت در حق باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جمله موجودات کامن است کسی موجد خود را چون دوست ندارد دوستی درو کامن است الا موانع آن را محجوب می دارد چون موانع برخیزد آن محبت ظاهر گردد چه جای موجودات که عدم در جوش است به توقع آنکه ایشان را موجود گرداند عدم ها همچنانکه چهار شخص پیش پادشاهی صف زده اند هر یکی می خواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده زیرا توقع او منافی آن دیگرست پس عدم ها چون از حق متوقع ایجاداند صف زده که مرا هست کن و سبق ایجاد خود می خواهند از باری پس از همدگر شرمنده اند اکنون چون عدم ها چنین باشند موجودات چون باشند و ان من شییء الا یسبح بحمده عجب نیست این عجب است که وان من لاشییء یسبح بحمده کفر و دین هر دو در رهت پویان وحده لاشریک له گویان این خانه بناش از غفلت است و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلت است این جسم نیز که بالیده است از غفلت است و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین ترک کفر است پس کفری بباید که ترک او توان کرد پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزی اند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزی بودندی زیرا هر یکی چیزی آفریدی پس متجزی بودند پس چون خالق یکی ست وحده لاشریک باشد گفتند که سید برهان الدین سخن خوب می فرماید اما شعر سنایی در سخن بسیار می آرد سید فرمود همچنان باشد که می گویند آفتاب خوب است اما نور می دهد این عیب دارد زیرا سخن سنایی آوردن نمودن آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و در نور آفتاب توان دیدن مقصود از نور آفتاب آنست که چیزها نماید آخر این آفتاب چیزها می نماید که به کار نیاید آفتابی که چیزها نماید به کار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد آخر شما را نیز به قدر عقل جزوی خود ازین آفتاب دل می گیرید و نور علم می طلبید که شما را چیزی غیر محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقع می باشید که ازو چیزی فهم کنید و دریابید پس دانستیم که آفتاب دیگر هست غیر آفتاب صورت که از وی کشف حقایق و معانی می شود و این علم جزوی که در وی می گریزی و ازو خوش می شوی فرع آن علم بزرگ است و پرتو آنست این پرتو ترا به آن علم بزرگ و آفتاب اصلی می خواند که اولیک ینادون من مکان بعید تو آن علم را سوی خود می کشی او می گوید که من اینجا نگنجم و تو آنجا دیر رسی گنجیدن من اینجا محال است و آمدن تو آنجا صعب است تکوین محال محال است اما تکوین صعب محال نیست پس اگرچه صعب است جهد کن تا به علم بزرگ پیوندی و متوقع مباش که آن اینجا گنجد که محال است و همچنین اغنیا از محبت غنای حق پول پول جمع می کنند و حبه حبه تا صفت غنا ایشان را حاصل گردد از پرتو غنا پرتو غنا می گوید من منادی ام شما را از آن غنای بزرگ مرا چه اینجا می کشید که من اینجا نگنجم شما سوی این غنا آیید فی الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد عاقبت محمود آن باشد که درختی که بیخ او در آن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخه های او میوه های او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوه های او ریخته عاقبت آن میوه ها را به آن باغ برند زیرا بیخ در آن باغ است و اگر بعکس باشد اگرچه به صورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالم است آن همه میوه های او را به این عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد

مولانا
 
۴۲۹۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

 

... چون رو به من شدی تو از شیر مترس چون دولت تو منم زادبیر مترس

از چرخ چو آن ماه به تو همراه است گر روز بگاه است و گر دیر مترس

خاصه آن مرغ بچگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نقل آرد و در جستن چینه دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد ترسیده که مبادا که زیر این دانه دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم ...

مولانا
 
۴۲۹۶

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات

 

... از برون تابخانه طبع یابی نزهتم

وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم

ساختم آیینه دل یافتم آب حیات ...

... بهر خفاشکی نهان گردد

آفتاب اصل چرخ وگنج آمد

گرچه خفاش از او به رنج آمد ...

مولانا
 
۴۲۹۷

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الخامس » مناجات

 

... پرسید یکی که عاشقی چیست       گفتم که چو من شوی بدانی

هر شبانگاهی که طاس مرصع زحل بر سر پایه چرخ می درخشید نسر طایر گرد هامون گردون می گردید مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ می تافت زهرە زیبا پیش شمع جوزا برکارگاه ثریا دیبای چگلی می بافت هر شبانگاهی که چنین طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همه روز منتظر بوده که شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد راست چون حبیب نماز شام درآمدی دست تهی عرق خجالت بر جبین او نشسته انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم عیال گفتی هیچ آورده ای

حبیب گفتی که استادم وکارفرمایم سیم حواله به روز آدینه کرده است آن یک هفته عیال و فرزندان منتظر می ماندند چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قیرگون خود برزد حبیب از خجالت کنجی رفت و می نالید و می گفت ای دستگیر درماندگان حبیب را خجل مگردان ...

مولانا
 
۴۲۹۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... امور دین به نسق کار ملک با ترتیب

به جیب چرخ بر افراختم سر و دیدم

سپهر نقطه و همی به جنب قدر نجیب ...

... چو فکرت تو بود دهر کی کند تمویه

چو فطنت تو بود چرخ چون کند تضریب

تو عین رحمت حقی به کثرت احسان ...

مجد همگر
 
۴۲۹۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

زهی خواجه صدر انجام غلامت

خهی خسرو چرخ دراهتمامت

تو دستور شرقی و مغرب به حکمت ...

... ز تعظیم لبیک گوید جوابت

اگر بشنود چرخ اعظم پیامت

بر اطراف عالم همه سیم بارد ...

... اگر کمترین پایه جویی زدوران

سر چرخ اعظم بود زیر گامت

وگر کمترین بنده خواهی ز عالم ...

مجد همگر
 
۴۳۰۰

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

... ای خسروی که دست رفیعت زکبریا

اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت

سوگند می خورم به خدایی که نام او ...

مجد همگر
 
 
۱
۲۱۳
۲۱۴
۲۱۵
۲۱۶
۲۱۷
۴۹۲