گنجور

 
۴۲۴۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین

 

... اندرین عهد که شد کار معاشت مختل

گرچه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت

زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل ...

... خه خه ای خام طمع مردک بیهوده امل

خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی

شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل

قصۀ خویش بنظم آر که من از پی تو

مشتریی دارم پایۀ او بر ز زحل ...

... که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل

گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم

منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل ...

... نشدستند بیکبار چنین مستأصل

تو بنظم آور این شعر و سحرگاه بگاه

بجلال الدین بر خواجۀ مخدوم اجل ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار

 

... همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال

شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست

مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال

دل بنظاره برین منظره دیده دوید

جان خود از پیش همی رفت ره استقبال ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۳

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف

 

... و شاح عقد ثریا فکنده در گردون

نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل

همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار ...

... شهاب ثاقب میزد میان راه دوال

بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد

روایت غزلی مطلعش برین منوال ...

... چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد

بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال

چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد

جواب داد مرا گفت نیست جای سؤال ...

... که پیروی کندش عید غرۀ شوال

شب است زنگی آبستن سرور و فرح

نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال ...

... پناه سروری و پشت شرع رکن الدین

که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال

تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد ...

... و گرنه جود تواش کرده بود استیصال

دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست

حسود جاه ترا حرز ماله من وال ...

... چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند

اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال

کشد چو آب گریبان نامیه در خاک ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۴

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۸ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب المعظّم نظام الدّین محمّد طاب ثراه

 

بنا میزد بنا میزد زهی گیتی بتو خرم

ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم ...

... ز حوضت در خوی خجلت زهاب کوثر و زمزم

فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون

فرود سقف ایوانت وثاق عیسی مریم

زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی

ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم

فلک با زیردستانت گه و بیگاه هم زانو ...

... نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم

نبات صحن بستانت بسان نیشکر شیرین

حروف ونقش دیوارت بشکل اجزاء او معجم ...

... نظام الدین و الدنیا همایون صاحب اعظم

محمدآنکه در مهرش چنان شد ملک دل بسته

که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم ...

... اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم

همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او

زماه چارده طاسک ز زلف تیره شب پرچم ...

... جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو

بناهایی چنین زیبا عماراتی چنین معظم

چو رای عالم آرایت نهادش روشن و عالی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۵

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد

 

... گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست

خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام

کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر ...

... آسمان کو همچون در حلقه بگوش این درست

بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام

نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان ...

... رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد

هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام

پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۶

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات

 

... آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام

آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف

روزگارست او مرکب صورتش از صبح و شام ...

... دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد

مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام

نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب ...

... نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام

نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب

هم برو دستارچه هم طوق زرین هم ستام ...

... هم در آرد خط مشکین هم در آید در کلام

تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر

چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام ...

... نیست بر اندام او سرتاسر الا پوست خام

از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق

چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام ...

... وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام

ذمت همت زوام بندگان آزاد کن

زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۷

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السّعید رکن الدیّین صاعد

 

... از بار منت تو گران بار نیستم

یک رویه ام چو آینه در بندگی تو

لیکن مرایی آینه کردار نیستم

داند جهان که من بهر آهو که در منست

جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم

گه گه نبودمی ز جهان خستۀ جفا ...

... گر گویمت ز چرخ دل افکار نیستم

ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل

ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم

گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان

گفتا که باش قافل ازین کار نیستم ...

... سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن

در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم

گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای ...

... داده قفا بزخم چو مسمار نیستم

زنبور سان قبای طمع در نبسته ام

از همت ار چو باز کله دار نیستم ...

... خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من

پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم

تو حمل بر توانگری و کبر من مکن ...

... از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست

در بند مال اندک و بسیار نیستم

واقف بسایلی ز بر هر کسی نیم ...

... شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز

در بندگی برابر اغیار نیستم

دور از خران خاص خری گیر خود مرا ...

... در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر

چون انوری و اشرف و بندار نیستم

در شیوۀ گرانی از جمع شاعران ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۸

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - و قال ایضا ویرتی فیه والده

 

... بر سر کشیده خط همانا که ساغرم

رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد

از ضعف چون برآید آوازی از برم ...

... تا حد غرب گوهر تیغ زبان من

بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم

ترک کلاه نرگس و چین قبای گل ...

... ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم

آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان

گر سر بآب و سبزه در آرم کم از خرم ...

... سنم ز بیست ار چه فزون نیست میشود

گردون پیر از بن سی و دوچاکرم

این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین ...

... زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم

بستان خلد نزهه گه شخص نازلم

بطنان عرش کلۀ روح مطهرم

حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است

وز حله های معدن عدنست بسترم

تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم ...

... چون زن زبون این فلک سبز چادرم

طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم

شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم ...

... بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر

وین دم چو خاک بسته زبان و مکدرم

در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست

قدی که بد کشیده تر از خط مسطرم

جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر

تا در حضیض مرگ فتادست اخترم ...

... گویی جمال دینم یا شخص دیگرم

کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند

کو روی جان فزایم و آن رای انورم ...

... ناطق شوند مردم چشمم بمدح او

هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم

با طبعش آب را نکند چشم من محل ...

... وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم

عالم شبست و شمع شب افروز او منم

وای زمانه گر بوزد باد بر سرم ...

... آنگام عرض تیر دلیران لشکرم

در بندهای خوف انابیب نیزه ام

رویین دز امید تجاویف مغفرم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۴۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶ - و قال ایضاً یمدح سلطان الشّریعهٔ رکن الدّین

 

... خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم

من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید

یا گهر را زعداد سخنانت شمرم ...

... اگر از بام جلال تو بدو در نگرم

تا که شد مقصد من بنده جناب تو شدند

هفت سیارۀ افلاک دوان بر اثرم ...

... گفت بهرام که من گورکن خصم تو ام

باورت نیست ببین بیلک و بنگر تبرم

گفت خورشید کزان تیغ شدم من همه تن ...

... بارها گفت عطارد که زلفظت گهری

گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم

ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ ...

... گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم

سخت بی آب و خرابست سواد طللم

مشکلم حل کن آخر که محل نظرم ...

... که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم

چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم

دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم

با مان در کنف همتت امد ورنی

بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم

چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو

باز نشناسد خود را و دهد دردسرم ...

... من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم

بندگی تو مرا مکتسب و موروثست

زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷ - وله ایضاً یمدحه و یذکر عقداً شرعیاً

 

... کز پی پاس ببام تو برم

نکنم بندگیت پس چه کنم

که نه من خوبتر ازماه و خورم ...

... ورچه سرتاسر عالم بگرفت

شعر من بنده چو صیت پدرم

کی بمدح تو رسد خاطر من ...

... باشد لز قطرۀ آبی خیرم

چه چابک بسته میان و سبکم

لاجرم چه حضر و چه سفرم ...

... در حساب آمد چون عقد زرم

مفلسانرا شده ام گردن بند

پس نه عقد زر عقد گهرم ...

... گاه آشفته بخود برپیچان

گاه آهسته و بسته ز فرم

گاه کوتاه شوم گاه دراز

راست چون جعد یکی خوش پسرم

شاهدان بسته و صلم بودند

گرچه اکنون بخلاقت سمرم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰ - وله ایضا یمدحه

 

... هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح

در ارزوی گلبن روی تو خار چشم

از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست ...

... زان تا خیال تو شب تیره عبر کند

پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم

در چشم تو چگونه توان آمدن که هست ...

... خورشید همتی که جهان غرق جود اوست

چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم

از ریشۀ قصبچۀ دری کلک اوست ...

... تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار

صورت همی نبندد خواب و قرار چشم

چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی

تیره چو مسندت شودی روزگار چشم

طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق

این بیضه شکل حقۀ گوهر نگار چشم ...

... پیدا درین مشبکۀ مستدار چشم

از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب

ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم ...

... کحل الجواهری که بود یادگار چشم

مدح ترا بناز نهادم بچشم بر

زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه

 

... باصد هزار سلسله چون میدوید آب

پایش به تخت بند ببستند ناگهان

برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد ...

... و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش

بستند پنجه حنا و و آراستند خوان

از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۳

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید صدر الّدین عمر الخجندی

 

... دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان

ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند

ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان

میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر

بخدمت لب و دندانت از بن دندان

چو مهربانی کش نازنین بود بیمار ...

... بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست

اگر چه سرو سهی قایمست در بستان

ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد ...

... چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی

مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان

شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد ...

... شگفت مانده ام الحق زه اینت سخن کمان

ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی

گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان ...

... ریاض خط تو همچون بهشت خرم و خوش

بنات فکر تو چون حور خیرات حسان

چو تیر عزم نهد همت تو بر غرضی ...

... همی نشاند کلک تو آتش فتنه

نیی که آتش بنشاند از عجایب دان

اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد ...

... عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد

گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان

گشاد جود تو حصن امیدهای منیع

ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان

بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند

بلی بود طرب انگیز زهره در میزان ...

... اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا

بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان

اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب ...

... بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان

بنوک تار مه دانه های اختر را

جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن ...

... که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران

چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم

که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان ...

... بخاک پای تو گراین کس احتمال کند

نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان

دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۴

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۸ - وقال ایضا یمدح السلطان جلال الدنیاوالدین منکرنی بن محمدبن خوارزمشاه

 

... جهانیان همه در سایه اش گریخته اند

چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان

برای بندگی درگهش دگرباره

ز سر گرفت طبیعت توالد انسان ...

... بشرق و غرب چو تیغش همیرسد فرمان

چو غنچه نیست که دل در حریر چین بندد

چو گوهرست که پولاد باشدش خفتان ...

... عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان

گهر که بستر خارا و جامه آهن ساخت

ز تاج شاهان بر تخت زر گرفت مکان ...

... جهان ستانا ایزد ترا فرستادست

که چار حد جهان ملک تست روبستان

گواه ملک توعدلست هرکجا خواهی

بنیک محضری خود گواه می گذران

تو عمر نوح بیابی ازآنکه در عالم

عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان

تو داد منبر اسلام بستدی ز صلیب

تو برگرفتی ناقوس را ز جای اذان ...

... که بی وجود تو عالم نباشد آبادان

دوم که تاختن تو ز شرق تا غربست

بروزگاری اندک ز امتداد زمان ...

... شکوفه ها را جز ریختن نباشد روی

چو برگ سبز برآورد شاخ در بستان

عدو برهنه و بی برگ و ریخته ز برت

چنان بجست که گلبن ز دست باد خزان

ددی ز سایۀ یزدان چگونه نگریزد ...

... که هرکه لختی ازآن خورد سرگشت ز جان

میان ببندد رمح تو وهم از سرپای

بطیر و وحش رساند نوالۀ سر خوان

بگوش حکم تو و انتظار فرمانت

ظفر گشاده بود چشم و فتح بسته دهان

زهی ز فکرت مدح تو اهل معنی را ...

... بفر مدح تو شد نظم این سخن آسان

چو بنده مدح تو گوید مخدرات بهشت

ز ذوق این سخنش بوسه می دهند لبان ...

... بخاص و عام جهان می رسد عوارف شاه

نصیب بندۀ مخلص چرا بود حرمان

اگر دعای تو گوید همیشه دور فلک ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۵

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - ایضاً له یمدح الصّاحب تاج الدّین شرف الملک علی بن کریم الشرق

 

... چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان

گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم

بدست لطف زرخسارخیرات حسان ...

... که دل همی بگشایدهوای لاله ستان

به صحن باغ به جز زیر سروبن منشین

به نزد خویش به جز یار سروقد منشان ...

... گهی زشکل حباب است باد در زندان

عقود شبنم بربرگ لاله پنداری

نگار من لب خود را گرفت بر دندان ...

... فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل

که بهرنرگس مخمور بست بستان بان

بهردوگام صبا دم زند سه جای و هنوز ...

... یکی گشاده چو معشوق شوخچشم طمع

یکی چو عاشق بی سیمتنگ بسته دهان

ز تنگ حوصله ایی دان نشاط غنچه بدین ...

... زهی ببرده لبتآب چشمۀ حیوان

بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای

بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان ...

... حباب نام نهادند بروی اهل بیان

سمش صلابت سندان نمود واین عجبست

که گاه پویۀ او باد می برد سندان ...

... هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد

کرم چومیم کرم بردرت ببست میان

کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۶

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه

 

... بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان

چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی

روا مدار توقف همین زمان برسان ...

... نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر

بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان

ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال ...

... سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان

چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را

درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان ...

... ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان

درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی

خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان ...

... پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان

زبان سوسن آزاد رعایت بستان

دعا و بندگی من بدان زبان برسان

چو جان زلطف درین کار برمیان بستی

کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان ...

... بدوستان من این طرفه داستان برسان

مباش منتظر آنکه نامه بنویسم

تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان

نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه

تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان

زروی خاک ترقی کن و بلندی جوی ...

... و گر توانی خود را بلامکان برسان

پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند

رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان ...

... چو صیت خواجه باقصای قیران برسان

بنات خاطر او را بمهر در برگیر

درود ابر بدان دست درفشان برسان ...

... نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند

نصیب ما زایادی آن بنان برسان

زباد دستی جودش تو نسختی داری ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۷

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹ - وقال ایضاً یمدحه

 

... وی بهر حال مربی و ولی نعمت من

تیغ زرین بستانم زکف حاجب شمس

شحنۀ هیبتت ار زانکه دهد رخصت من ...

... زهره دارد که بر اندیشد از نکبت من

عجبست الحق از آن لطف هنر پرور تو

که چنین سیر شد از خدمت بی علت من ...

... چون تویی باید و هیهات نیابم دگری

که بخاک در او سر بنهد همت من

چون بود قصد رهی با دگری در خدمت ...

... گر همه آتش سوزنده شود هیبت من

مویها بر تنم از سیخ شود چون گلبن

چشم بر هم نزند نرگسی از شوکت من

جز به نیروی تو هرگز بنبرد مویی

ور همه استره گردد بمثل خلقت من ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۸

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱ - وقال ایضایمدحه

 

... پناه سلغریانشهریار روی زمین

مظفرالدین بوبکرسعدبن زنگی

که روی ملک کیانست وپشت ملت ودین ...

... نبود مملکت آن طرف بدین آیین

نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو

نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین ...

... چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین

چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست

بیک زمان بگشاید حصارهای حصین ...

... درآن مقام که بالا گرفت آتش کین

زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو

بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین ...

... عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه

همه زعنبرومشک است بستر و بالین

نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه ...

... همه اکابر این دولت آگهند و یقین

ستایش توکه درنظم بنده می آید

هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین ...

... شونداهل معانی بمنت تو رهین

دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام

یکی زماء مهین ویکی زماء معین ...

... یکی زبهرتماشای چشم صورت بین

یکی گشاده میانست لیک بس دلبند

یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین

یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن ...

... بقدر وسع برآن آستان همان وهمین

اگرقبولی یابند از نوازش شاه

بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین ...

... هزارسال زیادت ازآنچه معهودست

بکامرانی برتخت مملکت بنشین

شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۵۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۶۲ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد

 

... چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه

در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین

گفتم رخت گلست و زین ننگ رنگ گل

می بسترد ز چهره بدان خط عنبرین

از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست ...

... ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان

وی ظلمت خط تو شبستان حور حین

ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد ...

... از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش

چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین

چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان ...

... از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین

گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو

می دان که آن شقاوت او را بود ضمین ...

... زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم

بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین

ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۶۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۶۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الّدین صاعد

 

... به آفتاب پرستی اگرچه دایم هست

میان ببسته بزنار اندر جا پرده

بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت ...

... که همچو غنچه کند دامن قبا پرده

بچار میخ هوای تو بسته دارم دل

بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده

بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر ...

... ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند

بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده

چو چرخ از آن همه تن دامنست بر در او ...

... نکو شناسد آواز از صدا پرده

برای بستن و آویختن ترقی کرد

ز بدسگال تو آموخت گوییا پرده ...

... اگرچه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده

بنات فکرم در پرده زان گریخته اند

که کرد صورت حال من اقتضا پرده ...

... همی طرازد بر خط استوا پرده

ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز

همی بیاید ده چیز اولا پرده ...

... چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده

همیشه تا که بنور چراغ مهر برند

مخدرات سماوات ره فرا پرده ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
 
۱
۲۱۱
۲۱۲
۲۱۳
۲۱۴
۲۱۵
۵۵۱