گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم

ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم

زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان

زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم

زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی

ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم

فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون

فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم

زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی

ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم

فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو

زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم

جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت

زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم

دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد

چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم

نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی

نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم

نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین

حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم

دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت

پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم

دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله

زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم

ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را

کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم

وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت

ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم

مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون

برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم

جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب

نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم

محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته

که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم

از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین

ز القاب همایونش، لباس سروری معلم

کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس

فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم

شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک

اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم

همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او

زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم

زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل

زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم

زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟

اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم

گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو

چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم

که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا

فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم

تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا

همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم

همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده

همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم

دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد

یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم

برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش

لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم

بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش

که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم

جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟

بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم

چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی

چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم

از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله

زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم

خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن

زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم

همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را

گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم

در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو

که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم