گنجور

 
۴۲۰۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً

 

... بهر شاگردی فراشات

بسته جوزا کمر خدمت چست

ماهرویان پس پردۀ غیب ...

... خصم را مهر گیاه در تو

در تن ریش بناکام برست

بر تو چون طالع تو میمون باد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة

 

... این آرزو و آز دراز تو بر کجاست

برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص

چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست

گاهت چو نرگس است همه چشم بر کلاه

گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست

در کار خیر طبع تو چون سنگ ساکنست ...

... در خاک دفن کرده ای آن گوهر شریف

خاکش ز سر فرو کن و بنگر که کیمیاست

شرمی بدار تا کنمت نام آدمی ...

... کاین دزدی چنین به همه مذهبی رواست

با روزگار عهد تو بستی نه روزگار

پس این نفیر چیست که ایام بیوفاست ...

... با تیغ آفتاب اگر کوه صبر کرد

یاقوت و لعل بنگر تا کان چه پربهاست

شرم آیدت ز معصیت ار من بیان کنم ...

... در جنبشند و آن همه نزد تو خود هباست

ناساید آسمان و نخسبند اختران

تو بی خبر که این همه آسایش تراست ...

... آن دانۀ یتیم جگرگوشۀ صدف

دلبستگیش هم بزن و بچۀ شماست

شرعست حامی زن و فرزند و مال تو ...

... تا چند بر خدایی او اعتراض تو

کار تو بندگیست خدایی بدو سزاست

باترهات حکمت یونان ترا چکار ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۳

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»

 

... وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست

گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست

گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست ...

... با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت

هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست

همچو مویم زقفای تو من تافته دل ...

... همچو شانه بیکی موی معلق زیراست

من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت

وه که کار سر زلفت زکجا تا بکجاست

دل عشاق بخروار چه بندی در زلف

این همه بار ببستن بیکی موی خطاست

گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب ...

... هر سر موی تو در دست دلی می بینم

چه فتادست مگر بنگه هندو یغماست

زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست

که بهر موی ازو بندی بر پای صباست

گشت خاک در ما آینۀ روی خرد ...

... در میان من و تو موی اگر می گنجد

جز میان تو پس این رنج دل بنده هباست

تا بمویی بود آویخته جان در تن من ...

... بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا

تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست

زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت ...

... جای تشویش خم موی بتان یغماست

آنکه بی قوت حکمش بنبرد مویی

همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست ...

... گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک

از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست

اگر از پوست برون آید چون موی سزد ...

... جان من همچو سر شمع باتش برپاست

آفتابست یکی وان دگری مویینه

برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست ...

... که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست

اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد

گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست ...

... هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست

موی بندیست مرصع بجواهر نظمم

که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست ...

... زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست

سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست

که همه کس راسوی زنخ ساده هواست ...

... که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست

بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم

گرچه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست ...

... هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست

باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی

هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۴

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه

 

جهان سروری و پشت دودمان خجند

که بندگی ترا اسمان بجان برخاست

نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل

که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست ...

... بدستگیری این دولت جوان برخاست

ثبات حزم تو گویی بزد زمین بنشست

شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست

زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست

چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست ...

... ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی

برای بندگیش سرو بوستان برخاست

فروغ رای تو در نیم شب تجلی کرد ...

... عروس فضل ترا باش تا بیارایند

که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست

مبارکی دم خلق تو بباغ رسید ...

... نمی دهم بقلم شرح شوق زانکه مرا

بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست

چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر ...

... که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست

برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد

اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست ...

... توانم از سر دستار خواجگان برخاست

مکن ملامت بنده که اصل این فتنه

نخست باری از آن دست در فشان برخاست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۵

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - وله ایضآ یمدحه

 

... در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند

بهر چراست بسته کمر از سوار دست

پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست ...

... سلطان شرع صاعد کانگام حل و عقد

بر بند آسمانرا از اقتدار دست

گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک ...

... یا زد بقهر در کمر کوهسار دست

بستست دست خصم ز امساک و مر ترا

از جود مطلق است در این روزگار دست ...

... چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را

بر هم نهد پیش درت بنده وار دست

آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را ...

... بهر قبول بخشش بی انتهای تو

بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست

آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۶

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - ایضاً له

 

... و هم کوسر بر آسمان سودست

دست دریا و کان فرو بستت

تا سخای تو پنجه بگشودست

آن کند اختر از بن دندان

که بدو دولت تو فرمودست ...

... بر سر صد هزار دختر بکر

پسری دوش روی بنمودست

نیک در آمدن شتاب نمود ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۷

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضآ یمدحه

 

... خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی

کآنکس مقربست که بر خویش سابقست

بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار ...

... مانند صبح هر که در این راه صادقست

چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی

پس لاف یکدلی زنی این هم نه لایقست ...

... زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت

بس نیست این که بستۀ چندین علایقست

عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول ...

... از علم او بحور و زحلمش شواهقست

بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او

شاه ستارگان ز عداد بیادقست ...

... مستجمع مصالح چندین خلایقست

ذات تو در مجامع ابنای روزگار

چون نور ماه در دل شبهای غاسقست ...

... نزدیک عقل صورت اوحی ناطقست

بند نیاز را ز وجودش گشایش است

دست امید را ز زبانش مرافقست

عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست

وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۸

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - ایضاً له

 

... از آن زنکبت ایام خوار و مظلومست

گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده

گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست ...

... ببین مشابهت دشمنت که چون شومست

جوامع هنر بنده حرص خدمت تست

اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست

چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید ...

... فلک که خود بچنین کارکرد موسومست

خلوص معتقد بنده اندرین خدمت

جهانیان را در سلک علم منظومست

چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست

چه جای جبه و دستان وورسم و مرسومست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۰۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین

 

... نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد

نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت

بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه ...

... مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت

چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا

ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت ...

... سفینه را بهمه حال لنگری باید

برین سفینه گرانی بنده لنگر گشت

دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و له ذوالرّدفین من الماضی الی المستقبل فی مدحه

 

... دل شکسته من زار وار می آمد

زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک

چنان نمود مرا کز شکار می آمد ...

... بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد

هرآن فریب که از عشوه بست دربارم

مرا زساده دلی استوار می آمد ...

... سر صدور جهان رکن دین که دایم بخت

بسوی درگه او بنده وار می آمد

جوی زخاک درش را بها همی کردم ...

... که با حسود تو در کارزار می آید

معاندی که نکرد اختیار بندگیت

بخدمتت ز سر اضطرار می آید ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه

 

... بر سر شاخسار می آید

صورت کارها بنامیزد

همه همچون نگار می آید ...

... کز دل بیقرار می آید

بست آذین و مطربان بنشاند

که شه نوبهار می آید ...

... سرو آزاد دستها برهم

راستی بنده وار می آید

گر ندارد نشاط استقبال ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - و قال ایضاً

 

... دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد

کسی که این همه دارد و راوان بستود

که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد ...

... برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش

چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد

ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست ...

... که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد

بریز بند قبا شد میان او ناچیز

ز بس که او تن و اندام نازنین دارد ...

... خدای پهن بدان آفرید بینی ترک

که واجبست که همواره بر زمین دارد

چنین شراب و چنین ساقیی بنگزیرد

ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۳

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه

 

... ای خداوند دست وهمت راد

بسته گرددبرو زبان نیاز

هرکه درمدح تو زبان بگشاد ...

... تا بدادی تو داد مظلومان

داد خویش اززمانه بسته داد

کس چنین عدل ودادنقل نکرد ...

... نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید

کله آهنین ز سر بنهاد

تا کمان صیت عدل توبشنید ...

... هرکجا رای پیروبخت جوان

بهم آمدچنین نهد بنیاد

همچنین همچنین همی فرمای ...

... تا باقبال توتمام شود

این بنا را که کرده یی والاد

چه ذخیره از این به اندوزی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۴

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - وله ایضاً

 

... هر گردکز شد آمد خیل زمانه خاست

آن گرد هم بفیض بنانت نشسته باد

تیغ قضا چو تیز شود در ره نفاذ ...

... همچون طناب تافته چون میخ کوفته

چون خیمه سال و مه زده چون شقه بسته باد

خون در دلش فسرده و دل لقمه در دهن ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۵

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له یمدح الملک العادل اصفهبد المازندران

 

... زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد

روان رفته بازآیدزبان بسته بگشاید

همه دلها بیاسایدهمه جان شادمان گردد ...

... اگراضدادعالم رانهیب توشبان گردد

خیال خنجرت راسرو اگردرآب بنماید

ازوبرخودچنان پیچدکه همچون خیزران گردد ...

... سپاه خصم ازانبوهی چوموی دیلمان گردد

بنامیزدبنامیزدخنک آن پادشاهی را

که اوراچون توشه زادهپناه خاندان گردد ...

... باقبال توهرساعتچوبخت توجوان گردد

خداوندا ز مدح توزبان بنده عجزآرد

وگرچون سوسن آزادسرتاسرزبان گردد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۶

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله

 

... لعل توچون سردندان کندازخنده سپید

گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد

جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین

من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد

عاشقی من بیدل عجبست ارنه تورا

باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد ...

... تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد

زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت

زیبد ار برسرش ازخط توعنوان باشد ...

... مشکل آنست که مارارخ وقدت هوسست

ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد

عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک ...

... گذر نیزۀ او بردل سندان باشد

سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست

سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد ...

... هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو

زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد

عنده علم بباید صفت آصف را

آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد

بنده راشاها عمریست که تا این سوداست

که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۷

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - و قال ایضاض یمدحه «نظرنامه»

 

... خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد

آفتابست که عالی نظر آمد بنگر

که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد ...

... گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد

بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر

تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد ...

... در محل نظر آن معظله سر دفتر شد

طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی

تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد

چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر

مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد ...

... زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست

لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد

بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش ...

... شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت

گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد

زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۸

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له

 

... هزار بار فزون دیده ام که همت تو

بنردبان معالی بر اوج گردون شد

زمانه از پی تعویذ بست بر بازو

هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد

مرا بکام دل بدسگال بنشاندن

نه مقتضی کرم بود لکن اکنون شد ...

... یقین شدم که همه کار من دگرگون شد

چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت

از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۱۹

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد

 

... ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد

ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست

که رزق را سر انگشت او ضمان آمد ...

... که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد

سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد

درین معامله بنگر که بر زیان آمد

میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را ...

... ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد

بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست

که در اداء پیامت همه زبان آمد ...

... بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت

دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد

همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ ...

... که خم گرفته قدش راست چون کمان آمد

بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی

سریع سیرتر از جمله اختران آمد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۲۲۰

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی

 

... وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد

خلاف الحق درختی بود همچون بید بن بی بر

بجای آن چو برکندند گلبرگ جوان آمد ...

... بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس

که توقیع خداوندان زبان بند سنان آمد

همی نازد دل دولت همی خندد لب ملت ...

... امل را جان همی نازد چو کلک آن روان آمد

شبستان عروس غیبت تجویف دوات این

نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد

معانی یکی باریک و روشن همچو ماه نو ...

... بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد

بنامیزد بنامیزد زهی دولت زهی همت

که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد

گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد

از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد

هران مشکل که حل آن خرد را داشت سرگردان ...

... درای کاروان بانگ ارزند بر کوه کی یارد

کمر بسته کشیده تیغ پیش کاروان آمد

رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی ...

... مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده

که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد

تمتع بادتان جاوید ازین در گرانمایه ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
 
۱
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۲۱۲
۲۱۳
۵۵۱