گنجور

 
۴۰۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

صد بار زمن شنیده بودی کم و بیش

کایزد همه را هر چه کنند آرد پیش ...

فرخی سیستانی
 
۴۰۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

از بهر خدای اگر تویی سرو سرای

یکباره ز من باز مگیر ای بت پای

دیدار عزیز کردی ای بار خدای

سیمرغ نه ای روی رهی را بنمای

فرخی سیستانی
 
۴۰۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۷

 

... من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان بازگفت و ملطفه مرا داد تا بر ایشان خواندم چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار بازبایستی گشت زشت بودی اکنون خداوند چه دیده است در این باب گفت شما چه گویید که صواب چیست گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم گفت ما هم برینیم اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند

چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد که داند چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن همگان گفتند سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند بفرمایم قوم بازگشتند

و امیر دیگر روز بار داد با قبایی و ردایی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند

و چون روزگار مصیبت سرآمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بو جعفر کاکو علاء الدوله و فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی و پیش از آن که این خبر رسد امیر المؤمنین بشفاعت نامه یی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد و نامه آور بر جای بمانده و اجابت می بود و نمی بود بدو لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیر المؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم و هیچ خلیفه شایسته تر از امیر علاء الدوله یافته نیاید و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم زخم نیفتادی لیکن چه توان کرد بودنی می باشد اکنون مسیله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن خصوصا که دوردست است و فوت میشود و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه یی گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید که بحمد الله مردان و عدت و آلت سخت تمام است آنجا اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم پس اگر عشوه دهد کسی نخرد که او را گویند با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السلام ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۸

 

... که هر کس که بازایستد بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم می توان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید چیزی نیست گفت راست من هم این اندیشیده ام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پس فردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست گفتند چنین کنیم و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند گفتند فرمانبرداریم

دیگر روز فوجی قوی از اعیان بیرون آمدند علویان و قضاة و ایمه و فقها و بزرگان و بسیار مردم عامه و از هر دستی اتباع ایشان و امیر رضی الله عنه فرموده بود تا کوکبه یی و تکلفی ساخته بودند سخت عظیم و بسیار غلام بر در خیمه ایستاده و سوار و پیاده بسیار در صحرا در سلاح غرق و بار دادند و اعیان و بزرگان لشکر در پیش او بنشستند و دیگران بایستادند و پس اعیان ری را پیش آوردند تنی پنجاه و شصت از محتشم تر و امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد و چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی و بیاید در این تاریخ سخنان وی چه آنکه گفته و چه نبشته تا مقرر گردد خوانندگان را که نه بر گزاف است حدیث پادشاهان قال الله عزوجل و قوله الحق و زاده بسطة فی العلم و الجسم و الله یؤتی ملکه من یشاء پس اعیان را گفت سیرت ما تا این غایت بر چه جمله است

شرم مدارید و راست بگویید و محابا مکنید گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان رسته ایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد بر ما نشسته است در خواب امن غنوده ایم و شب و روز دست بدعا برداشته که ایزد عز ذکره سایه رحمت و عدل خداوند را از ما دور نکند چه اکنون خوش میخوریم و خوش میخسبیم و بر جان و مال و حرم و ضیاع و املاک ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۹

 

... سخن خداوند شنودید جواب چیست گفتند زندگانی خواجه عمید دراز باد همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کرده ایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید طاهر گفت نیکو دیده اید تا سخن دراز نشود جواب چیست

خطیب گفت این اعیان و مقدمان گروهی اند که هر چه ایشان گفتند و نهادند اگر دو بار هزار هزار درم در شهر و نواحی آن باشد آن را فرمان بردار باشند و می گویند

قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس بود که کار ملک از چون فخر الدوله و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز افتاد و دستها بخدای عزوجل برداشته تا ملک اسلام را محمود در دل افکند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط چون او خود بسعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش خشک نشده است جهان می گشاد و متغلبان و عاجزان را می برانداخت چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده و همچنین حلاوت عدل بچشانیده و تا این غایت که رایت وی بسپاهان بود معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شر آن مفسدان به پیروزی خدای عزوجل کفایت کردندی و اگر این خداوند تا مصر میرفتی ما را همین شغل میبودی فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد چه پیش همت بزرگش خطر ندارد- و چنان باشد که بسعادت اینجا بازآید و یا سالاری فرستد امروز بنده و فرمان بردارند آن روز بنده تر و فرمان بردارتر باشیم که این نعمت بزرگ را که یافته ایم تا جان در تن ماست زود زود از دست ندهیم و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است تازیانه یی اینجا بپای کند او را فرمان بردار باشیم سخن ما اینست که بگفتیم و خطیب روی بقوم کرد و گفت این فصل که من گفتم سخن شما هست همگان گفتند هست بلکه زیاده ازینیم در بندگی ...

... طاهر برخاست و جایی بنشست و خازنان را بخواند و خلعتها راست کردند

چون راست شد نزدیک اعیان ری بازآمد و گفت جواب که داده بودید با خداوند بگفتم سخت خوش و پسندیده آمد و اعیان شما را که بر شغل اند خلعتی با نام و سزا فرمود مبارک باد بسم الله بجامه خانه باید رفت تا بمبارکی پوشیده آید سیاه- داران پنج تن را به جامه خانه بردند و خلعتها بپوشانیدند و پس طاهر نزدیک امیر رفت و جمله اعیان ری را پیش آوردند امیر ایشان را بنواخت و نیکویی گفت و ایشان دعای فراوان کردند و بازگشتند و مرتبه داران ایشان را سوی شهر بردند بر جمله یی هر چه نیکوتر و مردم شهر بسیار شادی کردند و بی اندازه درم و دینار انداختند و مرتبه داران را به نیکویی و خشنودی بازگردانیدند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۰

 

و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند

و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمایه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند چون بخوار ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت چون بدامغان رسید خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت و مخف آمده بود با اندک مایه تجمل چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۲

 

و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث حشمت خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند آن نام ازیشان نیفتد و دیگر حدیث آن ملطفه ها و دریدن آن و انداختن در آب که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزوجل باشد

فاما حدیث حشمت چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرشید امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت یا فضل کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است چنان باید که چون سپری شوم مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید هر چه با من است از خزاین و زرادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمد را بدان حاجت نیست و ولی عهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزاین او دارد و مردم را که اینجااند لشکریان و خدمتکاران مخیر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی ببغداد شوی نزدیک محمد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده ام میان هر سه فرزند نگاه داری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید شوم باشد و خدای عزوجل نپسندد و پس یکدیگر درشوید فضل ربیع گفت از خدای عزوجل و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیت را نگاه دارم و تمام کنم و هم در آن شب گذشته شد رحمة الله علیه و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو

و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت و محمد زبیده بنشاط و لهو مشغول و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد عزذکره نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی دو سال و نیم جنگ بود تا محمد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست چنانکه هیچ شغل دل نماند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۳

 

فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال و چیزی متواری بود پس بدست مأمون افتاد و آن قصه دراز است و در اخبار خلفا پیدا مأمون در حلم و عقل و فضل و مروت و هر چه بزرگان را بباید از هنرها یگانه روزگار بود با چندان جفا و قصد زشت که فضل کرده بود گناهش ببخشید و او را عفو کرد و بخانه بازفرستاد چنانکه بخدمت بازنیاید و چون مدتی سخت دراز در عطلت بماند پایمردان خاستند که مرد بزرگ بود و ایادی داشت نزدیک هر کس و فرصت میجستند تا دل مأمون را نرم کردند و بر وی خوش گردانیدند تا مثال داد که بخدمت باید آمد چون این فرمان بیرون آمد فضل کس فرستاد نزدیک عبد الله طاهر - و حاجب بزرگ مأمون او بود و با فضل دوستی تمام داشت- و پیغام داد که گناه مرا امیر المؤمنین ببخشید و فرمود که بخدمت درگاه باید آمد و من این همه بعد از فضل ایزد عزذکره از تو میدانم که بمن رسیده است که تو در این باب چند تلطف کرده ای و کار بر چه جمله گرفته تا این امر حاصل گشت چون فرمود امیر المؤمنین تا بخدمت آیم- و دانی که مرا جاهی و نامی بزرگ بوده است و همچنان پدرم را که این نام و جاه بمدتی سخت دراز بجای آمده است - تلطفی دیگر باید کرد تا پرسیده آید که مرا در کدام درجت بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید که شغل تست که حاجب بزرگی و امیر- المؤمنین را تهمت نبود که این من خواسته ام و استطلاع رأی من است که کرده میآید عبد الله گفت سپاس دارم و هر چه ممکن گردد در این باب بجای آرم

نماز دیگر چون عبد الله بدرگاه رفت و بار نبود رقعتی نبشت بمجلس خلافت که خداوند امیر المؤمنین چنانکه از بزرگی و حلم او سزید فرمان داد تا آن بنده گناهکار که عفو خداوند او را زنده گردانید یعنی فضل ربیع بخدمت درگاه آید و همه بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت امیدهای بزرگ گرفتند

اکنون فرمان عالی چه باشد که بنده او را در کدام درجه بدارد بر درگاه تا آنگاه که بخدمت تخت خلافت رسد چون رقعت را خادم خاص بمأمون رسانید- و چنین رقعتها عبد الله در مهمات ملک بسیار نبشتی بوقتها که بار نبودی و جوابها رسیدی بخط مأمون- جواب این رقعه بدین جمله رسید که یا عبد الله بن طاهر امیر المؤمنین بدانچه نبشته بودی و جوابها پرسیده بباب فضل ربیع بی حرمت باغی غادر واقف گشت و چون جان بدو بمانده است طمع زیادت جاه میکند وی را در خسیس تر درجه بباید داشت چنانکه یک سوارگان خامل ذکر را دارند و السلام

عبد الله طاهر چون جواب برین جمله دید سخت غمناک شد رقعه را با جواب بر پشت آن بدست معتمدی ازآن خویش سخت پوشیده نزدیک فضل فرستاد و پیغام داد که اینک جواب بر این جمله رسیده است و صواب آنست که شبگیر بیاید و آنجا که من فرموده باشم تا ساخته باشند بنشیند که البته روی ندارد در این باب دیگر سخن گفتن و استطلاع رای کردن چه نتوان دانست مبادا که بلایی تولد کند و این خداوند کریم است و شرمگین و چون به بیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی و بروزگار این کار راست شود و چون این معتمد نزدیک فضل رسید و پیغام بداد و بر رقعه و جواب واقف گشت گفت فرمان بردارم بهر چه فرمان است و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی که عبد اللهی از آن زاستر نشوم عبد الله بفرمود تا در نخست سرای خلافت در صفه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری بیفگنند و مقرر کرد که فضل ربیع را در آن صفه بنشانند پیش از بار و از این صفه بر سه سرای دیگر ببایست گذشت و سرایها از آن هر کسی بود که او را مرتبه بودی از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که بجایگاه وزیر و حاجب بزرگ رسیدندی

و بسبب فرمان امیر المؤمنین جای فضل در این سرای بیرونی ساخته کرد و او را اعلام داد تا پگاه تر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست چون روز شد و مردمان آمدن گرفتند هر که بیامدی در سرای نخستین چون فضل ربیع را بدیدی بضرورت پیش وی رفتی و خدمت کردی با حرمتی تمام که او را در بزرگی و حشمت و هیبت دیده بودند و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام او و وی هر یکی را گرم پرسیدی و معذرت کردی تا از وی برگذشتندی چون اعیان و ارکان و محتشمان و حجاب آمدن گرفتند هم بر آن جمله هر کس باندازه خویش او را گرم پرسیدی و توقیر و احترام واجب میداشتند و حاجب بزرگ عبد الله طاهر بیش از همه او را تبجیل کرد و مراعات و معذرت پیوست از آنچه او را در سرای بیرونی نشانده بود که بر حکم فرمان بوده است و امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکو گفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و بجایگاه خویش رفت تا وقت بارآمد

چون امیر المؤمنین بار داد هر کس از اعیان چون وزیر و اصحاب مناصب و ارکان دولت و حجاب و سپاه سالاران و وضیع و شریف بمحل و مرتبه خویش پیش رفتند و بایستادند و بنشستند و بیارامیدند عبد الله طاهر که حاجب بزرگ بود پیش امیر المؤمنین مأمون رفت و عرضه داشت که بنده فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و بر آن جمله که فرمان بود او را در سرای بیرونی جای کرده ام و بپایگاه نازل بداشته در پیش آوردن فرمان چیست امیر المؤمنین لحظه یی اندیشید و حلم و کرم و سیرت حمیده او وی را بر آن داشت تا مثال داد که او را پیش آرند عبد الله طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع را پیش آورد چون او بحضرت خلافت رسید شرط خدمت و تواضع و بندگی بتمامی بجای آورد و عذر جنایات خود بی اندازه بخواست و بگریست و زاری و تضرع کرد و عفو درخواست کرد حضرت خلافت را شرم آمد و عاطفت فرمود و از سر گناهانی که او کرده بود برخاست و عفو فرمود و رتبت دست بوس ارزانی داشت

چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند عبد الله طاهر حاجب بزرگ وزیر را با خود یار گرفت در باب فضل ربیع عنایت کردند تا حضرت خلافت بر وی بسر رضا آمد و فرمود تا او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع در حال عبد الله طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر تربیتها گردانید او بدان زنده گشت و بدان موضع که عبد الله طاهر معین کرد بیارامید تا عبد الله طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت و وقت بازگشتن شد از دار خلافت برنشست تا بسرای خویش رود فضل ربیع بدار خلافت می بود چون عبد الله طاهر بازگشت فضل بمشایعت وی رفتن گرفت عبد الله عنان باز کشید و بایستاد و فضل را معذرت کردن گرفت تا بازگردد او بهیچ نوع بازنگشت و عنان با عنان او تا در سرای او برفت چون عبد الله بدر سرای خود رسید از فضل ربیع عظیم شرمنده شد و خجالت آورد و معذرت کردن گرفت تا بازگردد فضل ربیع او را گفت که در حق من تو از تربیت و عنایت و بزرگی آن کردی که از اصل و فضل و مروت تو سزید و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم که آن چیز در مقابله کردار تو کردمی بزرگتر از این که عنان با عنان تو بازنهادم از درگاه خلافت تا درگاه تو که به خدای عزوجل سوگند خورم که تا مرا زندگانی است عنان با عنان خلفا ننهاده ام اینک با عنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی عبد الله گفت

همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشت بدل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم و خاندان خود را این فخر ذخیره نهادم و فضل ربیع اسب بگردانید و بخانه بازشد یافت محلت و سرای خویش را مشحون ببزرگان و افاضل حضرت بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت و عبد الله طاهر نماز دیگر بیامد و رسم تهنیت بجای آورد و بازگشت این حکایت بپایان آمد و خردمند که در این اندیشه کند تواند دانست که این بزرگان روزگار بر چه جمله بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۵

 

... و امیر مسعود بروستای بیهق رسید در ضمان سلامت و نصرت و غازی سپاه سالار خراسان بخدمت استقبال رفت با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام بساخت

امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید امیر گفت آنچه بر تو بود کردی آنچه ما را میباید کرد بکنیم سپاه سالاری دادیم ترا امروز چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدمان و پیش روان نیکو خدمت کنند نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوت و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ می آمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکویی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد

و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه بشهر آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصه قاضی امام صاعد را که استادش بود و مردمان بدین ملک تشنه بودند روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت و چون بکرانه شهر رسید فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۶

 

دیگر روز در صفه تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد بار دادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دور جای و سیاه دار ان و مرتبه دار ان بی شمار تا در باغ و بر صحرا بسیار سوار ایستاده و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصل ها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرامی کرد بر کس نکرد پس روی به همگان کرد و گفت این شهری بس مبارک است آن را و مردم آن را دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهد شد به فضل ایزد عز ذکره و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد و اکنون می فرماییم به عاجل الحال تا رسم های حسنکی نو را باطل کنند و قاعده کارها به نشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او می کردند به ما می رسید بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند می بودیم اما روی گفتار نبود و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان

و در هفته دو بار مظالم خواهد بود مجلس مظالم و در سرای گشاده است هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی سپاه سالار بر درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند نزدیک ایشان نیز می باید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش می باید گفت تا آنچه باید کرد ایشان می کنند و فرمان دادیم تا هم امروز زندان ها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دل ها برسد آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهور و تعدی رود سزای خویش ببیند

حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند قاضی صاعد گفت سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است گفت ملک داند که خاندان میکاییلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عزذکره و پس از برکت علم از خاندان میکاییلیان برآمدم و حق ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که مانده اند ستم های بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اند و مضطرب گشته اند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد امیر گفت رضی الله عنه سخت صواب آمد آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بو سعد که اوقاف را که از آن میکاییلیان است به جمله از دست متغلبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل می کند و به سبل و طرق آن می رساند و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است بو الفضل و بو ابراهیم را پسران احمد میکاییل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بو سهل زوزنی و حال آن به شرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید

و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند گفت چنین کنم و بسیار ثنا کردند و جمله کسان و پیوستگان میکاییلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمی خواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند و بو سهل حقیقت به امیر رضی الله عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۷

 

... از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گزاریم و از این گروهی بی سر که با تست بیمی نیست و این بدان می گوییم تا خونی ریخته نگردد و بغی را سوی تو افگندیم

خطیب برفت و این پیغام بداد آن مغرور آل بویه و غوغا درجوشیدند و به یکبار غریو کردند و چون آتش از جای درآمدند تا جنگ کنند خطیب بازگشت و گفت که ایشان جواب ما جنگ دادند اکنون شما بهتر دانید حسن سلیمان تعبیه یی کرد سخت نیکو و هر کس را بجای خویش بداشت و قومی را که کم سلاح تر بودند ساخته بداشت و افزون از پنجاه و شصت هزار مرد از شهر به دروازه آمده بودند حسن رییس و اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را نگذارند تا از دروازه شهر بیرون آیند و فرمایید تا به جایگاه خویش می باشند تا من و این مردم که ساخته جنگ شده اند پیش مخالفان رویم رییس و اعیان کسان گماشتند و این احتیاط بکردند و حسن متوکلا علی الله عزذکره پیش کار رفت سخت آهسته و به ترتیب پیادگان جنگی پوشیده در پیش سواران ایستاده و مخالفان نیز درآمدند و جنگی قوی به پای شد و چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله اما هیچ طرفی نیافتند که صف حسن سخت استوار بود چون روز گرمتر شد و مخاذیل را تشنگی دریافت و مانده شدند نزدیک نماز پیشین حسن فرمود تا علامت بزرگ را پیشتر بردند و با سواران پخته گزیده حمله افگند به فیروزی و خویشتن را بر قلب ایشان زدند و علامت مغرور آل بویه را بستدند و ایشان را هزیمت کردند هزیمتی هول و بویهی اسب تازی داشت خیاره با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده درماندند میان جوی ها و میان دره ها و حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید به کشتن بسیار که کنید تا پس از این دندان ها کند شود از ری و نیز نیایند

مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و به زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد دست بکشیدند و شب درآمد و قوم به شهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۹

 

... و چون رسول دار نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت و سیاه پوشیده و لوا به دست سواری دادند در قفای رسول می آورد و بر اثر رسول استران موکبی می آوردند با صندوق های خلعت خلافت و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت به جل و برقع زربفت و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو و می گذشت و درم و دینار می انداختند تا آنگاه که به صف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد

و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر می گذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار می کردند تا آنگاه که به تخت رسید و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده و رسول را به جایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند سخت به رسم پیش آمد و دستبوس کرد و پیش تخت بنشاندندش چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست و امیر مسعود جواب ملکانه داد پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت چون تحیت امیر برآمد امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمه ای مختصر یک دو فصل پارسی بگفت پس صندوق ها برگشادند و خلعت ها برآوردند

جامه های دوخته و نادوخته و رسول بر پای خاست و هفت دواج بیرون گرفتند یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی های بغدادی بغایت نادر ملکانه و امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بوسهل زوزنی گفته بود امیر را چنان باید کرد چون خلعت ها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل و آنچه رسم بود از آنجا آوردن و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار از حد و اندازه گذشته و رسول را بازگردانیدند بر جمله ای هر چه نیکوتر سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم به درویشان دادند و پس اهل بساط و خوان آمدند و خوانی با تکلف بسیار ساخته بودند و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار به خانه باز بردند و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی رسول دار ببرد دویست هزار درم و اسبی به استام زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع و از عود و مشک و کافور چند خریطه و دستوری داد تا برود رسول برفت سلخ شعبان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۰

 

و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بو بکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی ساخته بودند و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان ها بنشاندند و شعرا شعر میخواندند و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است اگر رأی بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود

و هر روز پیوسته ملطفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منگیتراک برادر حاجب بزرگ علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند در وقت سلطان را آگاه کردند فرمود که بار دهید درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد برادر را موقوف کردند سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند پس گفت حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند و حق خدمتکاران رعایت کرده آید شما سخت بتعجیل آمده اید بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند

و سلطان چون ایشان را بازگردانید بو سهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت تا قرار گرفت بر آنکه نماز دیگر منگیتراک را حاجبی داده آید و سیاه درپوشانند و خلعتی بسزا دهند و همچنان حصیری را نماز دیگر دو جنیبت ببردند و منگیتراک و حصیری را بیاوردند و پیش آمدند و بنشستند خالی چنانکه پیش سلطان طاهر دبیر و بو سهل زوزنی بودند و پیغامها بدادند و حال بشرح بازنمودند چون بازگشتند سلطان فرمود تا منگیتراک را بجامه- خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند قبای سیاه و کلاه دوشاخ و پیش سلطان آمد سلطان گفت مبارک باد و منزلت تو در حاجبی آنست که زیر دست برادر حاجب بزرگ علی ایستی وی زمین بوسه داد و بازگشت و فقیه بو بکر حصیری را خلعتی پوشانیدند سخت گرانمایه چنانکه ندیمان را دهند وی را نیز پیش آوردند و سلطان او را نیز بنواخت و گفت در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوی و دوست- داری ما و ما را چنین خدمتی کردی و حق تو واجب تر گشت این اعداد است و رسمی بر اثر نیکوییها بینی او دعا کرد و بازگشت و امیر همه اعیان و خدمتگاران را فرمود تا بخانه آن دو تن رفتند به تهنیت و سخت نیکو حقشان گزاردند و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه حشم تگیناباد را باز نبشتند با نواخت و بحاجب بزرگ علی نامه نبشتند با نواخت بسیار و سلطان توقیع کرد و بخط خویش فصلی نبشت

و مثال و نامه ها نبشتند و بفرستادند و خیلتاشی و مردی از عرب از تازندگان دیو سواران نامزد شدند و نماز خفتن را سوی تگیناباد رفتند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی

 

چون لشکر بهرات رسید سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدتی و زینتی سخت بزرگ و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته اند و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته ولکن سخن او را محل سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال سود نمی داشت استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده اند و بیگانگان اند در میان مسعودیان و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام

و خبر رسید که حاجب بزرگ علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنه ها سخت شادمانه شدند و چنان شنودم که بهیچ گونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دل گرمی و برادرش منگیتراک حاجب می نبشت و میگفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست و از این سرای گذشته سرای دیگر بود سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی و بودی که بدان بناهای خویش بودی علی چون بدهلیز بنشست هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود

و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدوله یوسف عم را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده و حاجب بزرگ علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد سلطان گفت

خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی گفت زندگانی خداوند دراز باد همه تقصیر بوده است اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت بنده قوی دل و زنده گشت آلتونتاش خوارزمشاه گفت خداوند دور دست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده آسان فروگذاشته آمدی و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتد و بنده هر چند دور بود آنچه صلاح اندر آن بود می نبشت و امروز بحمد الله کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیده اند و نیز درخواهندرسیدن اینجا پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود اگر رأی عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایه ملک پیران باشند و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدت چند مانده است اما نصیحتی است که میکند هر چند که خداوند بزرگ تر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید ولیکن تازنده است شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآورد ...

... سلطان عبدوس را گفت بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است یک ساعت در صفه یی که بما نزدیک است بنشین عبدوس برفت سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است و بو العسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید طاهر برفت و باز آمد و گفت حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساخته اند هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد برود سلطان گفت سخت نیک آمده است باید گفت حاجب را تا بازگردد

و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی اند که بنده مثال داده است شوربایی ساختن سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد اگر چیزی حاجت باشد خدمتکاران ما را بباید ساخت منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت و کدام برادر و علی را میهمان میداشت که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص بوده است راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی و غازی سپاه سالار رفته بود منگیتراک حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند اینک حاجب بزرگ در صفه است چون بصفه رسید سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانه یی بردند که در پهلوی آن صفه بود فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما

این است حال علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدار فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتابی سخت نیکو گفته است شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۰ - وضع آلتونتاش

 

و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد و هم برین مقدار نامه یی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه و پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز می باید رفت که نباید که خللی افتد

بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت و از خواجه بو نصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود و امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت و امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است امیر گفت همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد اما اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است باید که بسازد تا از پاریاب برود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۵ - مسعود در زمین داور

 

المقامة فی معنی ولایة العهد بالامیر شهاب الدوله مسعود و ما جری من احواله

اندر شهور سنه احدی و اربعمایه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین داور از بست و دو فرزند خویش را امیران مسعود و محمد و برادرش یوسف رحمهم الله اجمعین را فرمود تا بزمین داور مقام کردند و بنه های گران تر نیز آنجا ماند و این دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود و جد مرا که عبد الغفارم- بدان وقت که آن پادشاه بغور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگین زمین داوری که والی آن ناحیت بود از دست امیر محمود- فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه بباید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد و جده یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قران خوان و نبشتن دانست و تفسیر قران و تعبیر و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو و اندر آن آیتی بود پس جد و جده من هر دو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند که ایشان را آنجا فرود آورده بودند و ازان پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی و من سخت بزرگ بودم بدبیرستان قران خواندن رفتمی و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی تا چنان شد که ادیب خویش را که او را بسالمی گفتندی امیر مسعود گفت عبد الغفار را از ادب چیزی بباید آموخت

وی قصیده یی دو سه از دیوان متنبی و قفانبک مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم ...

... و ترتیبها همه ریحان خادم نگاه میداشت و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی

و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی و امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی از جد و جده من که بسیاربار چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی و غلامی بود خرد قراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جد و جده من او آوردی- و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را- و خوردنیها بصحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را پسر امیر فریغون امیر گوزگانان و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی

و بایتگین زمین داوری والی ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را و امیر محمود او را نیکو داشتی و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته چنانکه بمثل در برابر والده سیده بود و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود- و من حاضر بودم- این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها و این بایتگین زمین داوری بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد با خویشتن صدوسی طاوس نر و ماده آورده بود گفتندی که خانه زادند بزمین داور و در خانه های ما از آن بودی بیشتر در گنبدها بچه میآوردندی و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی و بخانه مادر گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند

یک روز از بام جده مرا آواز داد و بخواند چون نزدیک رسید گفت بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی و بسیار طاوس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی و زیر قبای خویش می کردمی و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می غلطیدندی و تو هر چیزی بدانی تعبیر این چیست پیرزن گفت ان شاء الله امیر امیران غور را بگیرد و غوریان بطاعت آیند گفت من سلطانی پدر نگرفته ام چگونه ایشان را بگیرم پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی اگر خدای عزوجل خواهد این بباشد که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت اکنون بیشتری از جهان بگرفت و میگیرد تو نیز همچون پدر باشی امیر جواب داد ان شاء الله و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند وی را نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید درین مقامه و در شهور سنه احدی و عشرین و اربعمایه که اتفاق افتاد پیوستن من که عبد الغفارم بخدمت این پادشاه رضی الله عنه فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم و شش جفت برده آمد و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند و بهرات از ایشان نسل پیوست و امیران غور بخدمت امیر آمدند گروهی برغبت و گروهی برهبت که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم درکشیدند و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بو الحسن خلف را که مقدمی بود از وجیه تر مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدمی دیگر بود از سر حد غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی اندازه و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد البته اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند

چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهر گشت امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت جریده و ساخته با غلامی پنجاه و شصت و پیاده یی دویست کاری تر از هر دستی و بحصاری رسید که آنرا برتر می گفتند قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی

و پیادگان بدان قوة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها و کشتن کردند سخت عظیم و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود

و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت تر بود روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول تر نباشد امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی دل می گشتند و جنگ سخت تر میکردند و غوریان را دل بشکست گریختن گرفتند و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند و آخر هزیمت شدند و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود امیر فرمود تا منادی کردند مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد ...

... چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود و درین میانها مرا که عبد الغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید

و این قصه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی و امیر محمود رضی الله عنه بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزایم وی که از آن جوانان و بروزگار سامانیان مقدمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد و همگان رفتند رحمة الله علیهم اجمعین

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۹ - شکار شیر

 

و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشه ها به فراه وزیرکان و شیر نر چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی بمردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی

و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد و تب چهارم میداشت و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه یی سطبر کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی آن بزور و قوة خویش کردی تا شیر می پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار اما امیر از آن ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود چنانکه به نیزه درآمد و قوة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود و در دیوان او را جاندار گفتندی درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجب بماندند و مقرر شد که آنچه در کتاب نوشته اند از حدیث بهرام گور راست بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل

 

و ازین بزرگتر و بانام تر دیگری است در باب بو سعید سهل و این مرد مدتی دراز کدخدای و عارض امیر نصر سپاه سالار بود برادر سلطان محمود تغمدهم الله برحمته چون نصر گذشته شد از شایستگی و بکار آمدگی این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد- و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است- و مدتی دراز این شغل را براند و پس از وفات سلطان محمود امیر مسعود مهم صاحب دیوانی غزنی بدو داد باضیاع خاص بهم و قریب پانزده سال این کارها میراند پس بفرمود که شمار وی بباید کرد مستوفیان شمار وی باز نگریستند هفده بار هزار هزار درم بروی حاصل محض بود و او را از خاص خود هزار هزار درم تنخواه بود و همگان می گفتند که حال بو سعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی چه دیده بودند که امیر محمود با معدل دار که او عامل هرات بود و با سعید خاص که اوضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرود آمد چه سیاستها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه ها

اما امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام و دیگر که بو سعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود چون حاصلی بدین بزرگی از آن وی بر آن پادشاه امیر مسعود عرضه کردند گفت ظاهر مستوفی و بو سعید را بخوانید و فرمود که این حال مرا مقرر باید گردانید طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابو سعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بروی حاصل است و هیچ جا پیدا نیست و مالا کلام فیه که بو سعید را از خاص خویش بباید داد امیر گفت یا با سعید چه گویی و روی این مال چیست گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حق است خداوند را بر بنده امیر گفت این مال بتو بخشیدم که ترا این حق هست خیز بسلامت بخانه بازگرد بو سعید از شادی بگریست سخت بدرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری

 

... و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی

و اندک مایه چیزی ازین بگوش امیر محمود رسیده بود چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر یک روز بمنزلی که آن را چاشت خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت بو الحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید بازمگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد چنان مینماید که پدر بر تو قصدی میدارد امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید و ایشان جنبیدن گرفتند و این غلامان محمودی نیز در گفت وگوی آمدند و جنبش در همه لشکر افتاد و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت نزدیک نماز شام بو الحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم راست نیامد بسعادت بازگرد که این حدیث باری افتاد چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که سخت نیکو گذشت و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد چه در راه و چه به ری و پس شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عزذکره نخواست

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر و امیر مسعود به علی آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه ها فرمودند قیلوله را و امیر مسعود را سردابه یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بارخواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند

امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد گفتند زندگانی خداوند دراز باد رأی سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فروتواند گرفت اما می بترسد و میداند که همگان از او سیر شده اند و می اندیشد که بلایی بزرگ بپای شود اگر خداوند فرماید بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم ویرا فرو گیریم که چون ما درشوریم بیرونیان با ما یار شوند و تو از غضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی امیر گفت البته همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا بکردار چه رسد که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۶۵۵