گنجور

 
۴۱۲۱

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۱ - حکایت

 

... گلستان دانی آتشگاه و آتش

وگر گوید که در دریا فکن رخت

روی با رخت و منت دار از بخت ...

وحشی بافقی
 
۴۱۲۲

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۵

 

... من به گرد گردکان و جوهرى بر گرد کان

گربه گفت اى موش بیهوش سرما خورده را برودت هوا و سرما بکار نمی آید و تشنه ى آب را در تلاطم دریا و غدیر سیراب نمی سازند صنعت و بازى گردکان به چه کار من می آید موش دانست که گربه گرسنه است گفت اى شهریار دیروز ران راست گنجشکى را یخنى کرده ام چند قرص کلوچه قندى با آن ذخیره کرده ام هر گاه شهریار مرا مرخص می فرماید بروم و آنرا بیاورم گربه را ناخن خیال در یخنى پخته فرو رفت و زمام اختیار از دست بداد در این مقام لسان حال موش باین بیت گویا بود

عنان من که رها می کنى نمی دانى ...

... تا جدا گردند از دیگر پریشان می شوند

بارى اى موش به کجا رفتى موش گفت رفتم که به جهت شهریار کلوچه قندى و یخنى بیاورم گربه گفت آوردى  موش گفت اى شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزى بهم نمی رسید چون بنده مدتى مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جایى به مهمانى رفته ام و آنها خورده بودند چند نفر را بازداشتم که بره اى بکشند اول دل و جگرش را قلیه سازند تا شهریار ناشتایى کند آنگاه تتمه ى او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنى سازند و تتمه ى او را چلوکباب بسازند و تا مدتى مدید در مقام تعریف و هر لمحه اى تمسخر و ریشخندى می نمود گربه گاهى از جهت خام طمعى با خود می گفت اگر چه مدتى صبر واقع می شود اما عجب سفره رنگینى خواهد کشید و جاى دوستان و عزیزان خالى خواهد بود و گاهى می گفت که مکر و حرامزادگى موش زیاده از آنست زیرا که تزویر و حیله جبلى ذات شریف اوست می ترسم کة انتظار بکشم و عاقبت چیزى در جایى نباشد گربه گفت اى موش جزاى من این بود که چنین مروتى در حق تو کردم و تو حالا به من در مقام مکر و تزویر سخن می گویى و همچنین می نماید که قول و بول تو یک حال دارد هر وقت که خواهد بیاید هر وقت که نخواهد نیاید موش گفت اى گربه اگر تو را عقل می بود آنوقت از دستم نمی دادى اى عزیزان این گفتگوى موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است موش نفس اماره ى شماست که به مکر و حیله ها می خواهد از دست عقل خلاصى یابد و پیروى شیطان کرده فساد کند بعد از آن به این تمسخر و ریشخند نماید و هر زمان به نانى و هر لحظه به نعمتى اختیار از دست عقل برباید اى دوستان به این طریق صولت و شوکت گربه موش را به تصرف خود در آورد ولى عاقبت نن و یخنى که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پرده ى فراموشى بر دیده ى بصیرتش گذاشت که فریب خورده موش را از دست بداد اگر عنان از دست بدست نفس اماره ندادى از نیل بمقصود باز نماندى و مطلب از این حکایت اینست که در هر لفظى چندین وجه از نصیحت ظاهر می گردد اما توقع آنکه قیاس نکنى که بهر کس برسى بگویى شخص خوش طبعى است بارى از روى خواهش دل و هوش نصیحت بر آر از قصه ى گربه و موش تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او به هم می رسد بدانى و بیابى و بحقیقت فنایى دنیا و اوضاع او که بزبان گربه نقل کرده دریابى دیگر از موش و گربه از هر باب نقلها خواهى شنید و از تصوف موش و گربه مباحثه و مجادله ى بسیار خواهى دید اما چه حاصل می ترسم به مطالبى که به کمال درک و شعور آراسته نرسید و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد

آورده ام از بحر برون در گهر بار ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۳

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت در حال طفولیت آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضا چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده اى در جواب پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من اما چون اطاعت پدر امری است واجب لا علاج راضى به پسر وزیر شدم اما در شب عروسى وعده ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل هاى باغچه حرم است چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد در همان شب برادر زاده ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت چون نیمى از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید بدین بهانه خود را خلاص و بى نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد دختر را دید رفت و خود را در قدم دختر انداخت دختر گفت الحال محل تواضع نیست بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم پسر با دختر آمد قضا را مهتران در خواب بودند دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید دید که دختر دیر کرد از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید پریشان گردید و ترک خانه ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد موش گفت اى گربه حال این قضیه نقل ما و توست اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی داشت اکنون چرا سرگردان می شد گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت اى موش بر من استهزاء می کنى و حالا که مرا در خانه ى خود نگاهداشته اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته اى امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند موش گفت اى شهریار بزرگان را حوصله از این زیاده می بایست باشد به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى خاطر جمع دار که مخلصت برجاست چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد تتمه ى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم ...

... باد طوفان شکند یا که نشیند در گل

قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقه ى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده چون این واقعه را پسر شنید سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه ى زر را یافته بردارد و برگردد

بعد از رفتن پسر طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت این دختر را خدای تعالى نصیب من کرده است از نادانى آن شخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت

ناخدا نزدیک دختر شد و خواست نقاب از روى دختر بردارد دختر بسیار عاقل و دانشمند بود با خود فکر کرد که در این وقت اگر تندى کنم مرا در دریا

خواهد انداخت پس باید به حیله و تزویر او را به خواب خرگوشى برده هم دفع لوقت کنم زیرا تندى و تیزى بکار نمی آید ...

... هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است

اى گربه خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوف دار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحله ى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى بنده از براى تو نقل می کنم بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد اى گربه چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم اى گربه چون کشتیبان دختر را برداشته می رفت و به ساحل دریا رسید دختر گفت اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه کشتیبان گفت بلى دختر گفت پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانه ى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد اما چون کشتیبان روانه شد دختر گفت خداوندا به تو پناه می برم و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بى آب و آذوقه کشتى را می راند تا به جزیره اى رسید دید درختان سر به فلک دوار کشیده دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوه هاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته

بهشتى بود گویا آن جزیره ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد

شک نیست که در اصل خطا داشته باشد

اکنون زمانى مستمع باش که تا مثل تمام شود سفره رسیده باشد و حالا بشنو بر سر دختر و اهل حرم چه آمد چون دختر لنگر را برداشت و کشتى روان شد بعد از هفت یوم کشتى به جزیره یى رسید و آنجا لنگر کردند و بیرون آمد و در جزیره در سیر و گشت بودند قضا را هیمه کشتى ایشان را بدید و خبر به پادشاه داد و پادشاه حاکم آن جزیره را به طلب ایشان فرستاد و ایشان را برداشته به خدمت پادشاه آوردند پادشاه را چون نظر به آن دختر افتاد به فراست دریافت که این دختر به انواع کمال و حسن جمال آراسته است و به دختر گفت سرگذشت خود را نقل نمایید دختر سرگذشت خود را نقل کرد پادشاه را بسیار خوش آمد و او را بسیار عزت کرد و در عقب دیوان خانه ى خود پس برده جاى داد و فرمود که ندا و تنبیه کنند به دروازه بانان شهر و کدخدایان و رؤساى محله که هر گاه غریبى داخل این شهر گردد او را به دیوان خانه ى پادشاه حاضر سازند چون یک هفته از این مقدمه گذشت یک روز دروازه بان آمد عرض کرد که شخص غریبى آمده او را به دیوانخانه پادشاه حاضر ساختند چون آن مرد غریب داخل شد دختر از پشت پرده نگاه کرد دید که پسر وزیر که شوهرش باشد آمده است پادشاه پرسید از کجا می آیى آن مرد آنچه بیان واقع بود عرض کرد بى زیاد و کم پادشاه رو به پشت پرده کرده از دختر تحقیق نمود دختر گفت راست می گوید پادشاه مهماندارى براى او تعیین نموده گفت او را نگاهدارى نمایید چون مدت یک ماه بگذشت دروازه بان آمد و عرض کرد که شخص غریبى دیگر آمد امر شد که او را داخل بارگاه کنند چون آن شخص را داخل بارگاه کردند دختر پسر عم خود را دید بسیار خوشحال گردید پس پادشاه از او استفسار نمود پسر سرگذشت خود را به سبیل تفصیل نقل نمود پادشاه از دختر پرسید که راست می گوید دختر عرض کرد بلى پادشاه مهماندارى براى او تعیین نمود که او را عزت نماید چون مدت بیست روز دیگر بگذشت دروازه بان آمد و مرد غریبى را به اتفاق خود آورد دختر نگاه کرد مرد کشتیبان را بشناخت پادشاه حقیقت حال را از او پرسید کشتیبان خلاف عرض کرد من مردى تاجرم با جمعى بکشتى نشستیم از قضا کشتى من طوفانى شد و من بر تخته پاره اى ماندم و حال به این موضع رسیده ام پادشاه از دختر سؤال کرد دختر عرض کرد که خلاف می گوید این همان کشتیبان است که دندان طمع بر من کشیده بود پادشاه شخصى را فرمود که او را در خانه ى خود نگاه داشته روزى یک نان به او بدهد اینقدر که از گرسنگى نمیرد چون چند روز دیگر بگذشت باز غریبى را آوردند پادشاه حقیقت حال را از او معلوم نمود او گفت اى شهریار نامدار در طریقه ى خود می دانم که در هر حدیثى دروغ باعث خفت است اما گاهى به جهت امورى چند دروغ لازم می آید چرا که اگر کسى از مسلمانان به فرنگ رود و گوید که فرنگی ام به جهت تقیه یا آنکه مسافرى در بیابان به دزدى برخورد و دزد احوال پرسد که چیزى دارى و آن مسافر به جهت رفع مظنه گوید که چیزى ندارم و از ترس قسم ها یاد کند با وجود آنکه داشته باشد خلاصه اى پادشاه بنده به عقیده خودم از راستى چیزى بهتر نمی دانم اما راستى که شهادت بر خیانت در امانت است و دلیل بر حماقت و بی عقلی است لابد او را پنهان داشتن و دروغ گفتن بهتر خواهد بود چرا که اگر راست گویم شنونده بر من غضب کند و خود خجالت برده باشیم بیان او را چگونه توانم کرد چنانکه شیخ سعدى علیه الرحمه در گلستانش فرموده است دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است

راستى موجب رضاى خداست ...

... می خورم ماهى به ذوق و عیش و ناز

موش لحظه اى سر به جیب تفکر فرو برد پس گربه گفت اى موش چه در خاطر دارى ما را جواب نخواهى گفت یا آنکه سفره خواهى آورد موش گفت بنده ى شما در این مدت عمر هیچ کارى بى استخاره نکرده ام اکنون لمحه اى صبر کن که تسبیح در خانه هست رفته بیاورم تا که در حضور تو استخاره کنم اگر چنانچه راه می دهد سفره بیاورم والا متوقعم که دیگر حمل بر بخل بنده نباشد پس درون رفت که یعنى تسبیح بیاورد تا چونکه گرسنه بود به این حیله خود را به درون خانه انداخته از نان و یخنى سیر خورده و بیرون آمد و به گربه گفت اکنون استخاره نمودم در مرتبه اى خوب آمد و در مرتبه اى بد آمد در دفعه ى بد گمان من این است که گویا ساعت سعد نیست و قمر در عقرب است تأملى کن تا ساعت نیک شود آنوقت استخاره نمایم تا چه برآید گربه گفت اى نابکار من حساب کرده ام قمر در برج مشتری است تا تأمل می نمایى به مریخ می رود و اگر در آن دم دریا در دست تو باشد قطره اى به من ندهى موش گفت هر گاه که می دانى بعد از این ساعت نحس می شود برو انشاء الله تعالى وقت دیگر ضیافت شما پیش بنده است

بعد از این گر شوى مرا مهمان ...

... فانى ز من و بر من و باقى همه دوست

چون به عالم روحانى واصل می شوند در این باب بحث بسیار است و رموز ایشان بی شمار و شناختن حقیقت امر محال و حدیث قدسى از آثار ایشان ظاهر و هویدا اى گربه چه فایده اگر چیزى از عالم تصوف می دانستى و به مرتبه ى کمال و وصال می رسیدى کشف و کرامات از تو به ظهور می رسید گربه گفت اى موش دیگر اگر چیزى از صفات ایشان می دانى بیان کن موش گفت اى گربه بنده اگر حرفى بزنم گمان به کفر خواهى کرد و هر گاه بگویم از تصوف خبر ندارى و نمى فهمى رنجش پیدا می کنى اکنون گوش دار شاید به نوع تقریبى شما را حالى نمایم چون قطره به دریا می رسد قدرش معلوم گردد حلواى تن تنانى تا نخورى ندانى گربه گفت اگر خواهم که من نیز از این مرتبه چیزى بیابم مرا چه باید کرد موش گفت اى گربه تو طالب علمى و صوفى را با طالب علم ملاقاتى نیست گربه گفت اى موش هر کس طالب علم را دوست ندارد موافق حدیث دین و ایمان ندارد شنیده اى که حضرت رسول الله علیه الصلاة و السلام فرموده که هر کس به قلم شکسته اى معاونت طالب علمى نماید خداوند عالمیان چندان حسنه را در نامه ى اعمال او بنویسد و هرگاه کسى رد طالب علم کند خداوند رد دین و مذهب او کرده باشد دیگر اینکه معلوم می شود که این فرقه نماز نمی کنند و روزه هم نمی گیرند و اگر نماز نگذارند و روزه ندارند اعتبارى نخواهند داشت موش گفت چرا گربه گفت اى موش الحال تو نیز می باید که به مرتبه اى انصاف داشته باشى تقلید و تعصب را فرو گذارى و خداى خود را حاضر و ناظر دانسته باشى آن وقت معلوم تو می شود که ایشان به کمال حماقت و نهایت تعصب آراسته اند زیرا که هر که رد علما کند رد امامان و پیغمبران کرده و همچنین رد امر الهى و کتب و ملایکه و اخبار و احکام و حساب و عقاب و عذاب و ثواب بهشت و عقاب دوزخ و حشر و نشر و میزان و صراط کرده موش گفت اى گربه منازل صوفیه پیش تر است به قرب الهى تا عالم گربه گفت چون است بیان کن تا بشنوم موش گفت مراتب فقر و سلوک و تعلقات در ما بین اهل الله و خلق الله هفت مرتبه است مرتبه ى رفیع اعلى مرتبه ى صوفیان است گربه گفت از کجا یافته اى بیان کن تا بدانیم موش گفت اى شهریار گوش دار تا بیان کنم اول عالمان دوم صالحان سوم سالکان چهارم عارفان پنجم خایفان ششم صادقان هفتم عاشقان این هفت مراتب که تو شنیدى همین مرتبه ى اول با عالم است و باقى شش مراتب به فیض انوار الهى و تاییداتش با صوفیان است ملا بابا جان چه خوش رباعى گفته است

از شب نم عشق خاک عالم گل شد ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۴

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۷

 

... قضا را روزى روباهى از راهى می گذشت صداى مهیبى به گوش روباه رسید

بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت گویا ابریق کهنه یى به گوشه یى افتاده بود و باد به آن ابریق می خورد و صدا می داد و روباه از توهم آن حیران لهذا بهر طرفى نظاره می کرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمی آمد چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان می نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباه ها را سر می کنند بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که می خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بی خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم می ایستاد و هوشیارى می نمود باز روانه می شدند آن روباه دیگر می گفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا می کنى گفت به واسطه ى اینکه در این نزدیکى می باید طعمه یى باشد و آن روباه بی خبر را به حیطه ى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر می دوید و اثرى از طعمه نیافت بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته یى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده حال این قصه را می خواهد به زبان روباه بیان کند گفت

باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم بعد از مدتى سر برآورد و گفت آنچه به نظر می آید می باید شیر باشد بیا تا از اینجا برویم این بگفت و به سرعت می دوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکسته ای ست چون نزدیک تر شد دید هنوز اندک بادى می آید پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است روباه از آن صدا و آن نومیدى از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم پس از آن ابریق را مى غلطاند و می برد تا به کنار دریا رسید ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت هر مرتبه که آب به کوزه می رفت و صدا می کرد روباه می گفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می گفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند و به آهستگى قدم می زد و می رفت قضا را در سر راه او بازارچه یى بود و در آن بازارچه دکان صباغى از دریچه داخل بدان دکان گردید

استاد به جهت کارى به جایى رفته بود چون برگشت و در دکان را باز نمود روباه برجست که بیرون رود در خم نیل افتاد دست و پاى بسیارى زد تا اینکه بیرون آمد و از دریچه بگریخت در راه با خود گفت که اگر کسى مرا ببیند و از من استفسار نماید که سبب بی دمى و جامه ى نیلى پوشیدن تو از چه جهت است باید گفت که به حج رفته بودم و نیلى بودنم هم علامت قبول شدن حج است چرا که مکه سنگ محک است بسیارند که بزیارت می روند و چون معاودت می نمایند تمامى صفات ذمیمه ى ایشان به خوبى مبدل می گردد ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش سوم - قسمت دوم

 

... غرقه ای نی که خلاصی باشدش

یا به جز دریا کسی بشناسدش

من همانم که حدیث بسیار از عشقم همی شنوی آنها را تکذیب مکن ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش اول - قسمت دوم

 

... وی را گفتند بنده از چه راه به بالاترین درجات رسد گفت اینکه کر و کور و لال بود

روزی احمد بن خضرویه بلخی بمحضر بایزید آمد وی احمد را گفت تا کی گرد جهان همی گردی احمد گفت آب اگر درجایی درنگ کند بدبو شود بایزید گفتش دریا شو تا بدبو نگردی

نیز گفته است تصوف صفتی از آن حق سبحانه است که بنده در پوشدش ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... از سخنان فیثاغورث اگر خواهی که آسوده زندگی کنی بگذار مردم بجای آن که بگویند فلان خردمند است گویند نادان است

پادشاه روم نامه ای به عبدالملک بن مروان نوشت و در آن تهدید بسیار کرد و سوگند خورد که صدهزار کس از راه دریا و صدهزار تن دیگر از راه زمین بسویش فرستد

عبدالملک برآن شد که جوابی شافی بدو نویسد این شد که برای حجاج نوشت که نامه ای برای محمد بن الحنفیه نویسد و در آن ویرا تهدید کند و وعده کشتن دهد و پاسخ او را برای وی فرستد ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش سوم - قسمت اول

 

... تا دم آخر دمی غافل مباش

ملامتگران هنگامی که اشک من چون دریا روان شد در آن خوض گردند

من اما برای آن که راز عشق شما پنهان دارم اشکم را پنهان داشتم تا ملامتگران بحدیث دیگران پردازند ...

... در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریایی بود بن ناپدید

گر بود در ماتمی صد نوحه گر ...

شیخ بهایی
 
۴۱۲۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش چهارم - قسمت دوم

 

... غرفه ای نه که خلاصی باشدش

یا بجز دریا کسی بشناسدش

ابوالحسین نوری از سیاحت بادیه بازگشت مژه وابرو و موی ریشش سخت ژولیده بود و ظاهرش دیگرگون گشته کس او را پرسید آیا با دگرگونی صفات اسرار نیز دیگرگون شود گفت اگر اسرار با دیگرگونی صفات دیگرگون میشد دنیا به هلاکت همی افتاد سپس چنین خواند ...

... این از ابراهیم ادهم آمده است

کو ز راهی بر لب دریا نشست

دلق خود میدوخت آن سلطان جان ...

... در حضور حضرت صاحبدلان

شیخ سوزن زود در دریا فکند

خواست سوزن را به آواز بلند ...

... سوزن زر در لب هر ماهیی

سر برآورند از دریای حق

که بگیر ای شیخ سوزنهای حق ...

... بر نمیداری سوی آن باغ گام

بوی آن دریاب وکن دفع زکام

تا که آن بو جاذب جانت شود ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... اما پابرجاترینشان از بیخ و بن برافتاد و محکم ترین دستاویزشان بدیشان پشت کرد قدرت عشیره بی نیازشان نساخت و بذل فدیه از ایشان مقبول نیفتاد

از این رو پیش از آن که مرگ ناگهانی دریابدتان توشه ی راه ارواح خویش فراهم سازید چرا که بیش از این سخت از آماده ساختن خویش غافل مانده اید

خطبه ی دیگر از امیر مؤمنان ع پیش از آن که محاسبه تان کنند خود به محاسبه ی خویش پردازید و پیش از آن که به عذاب گرفتار آیید خویشتن را مهیای راه سازید ...

... شبلی را پرسیدند چرا صوفی را ابن الوقت گویند از آن رو که بر گذشته تاسف نخورد و انتظار آینده نکشد

روایت کرده اند که سلیمان ع گنجشکی را دید که بماده ی خود می گفت چرا خود را از من باز میداری در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم

سلیمان ع از شنیدن سخن او لبخند زد سپس آن دو را بنزد خود خواند و بدو گفت آیا براستی توانی چنان کرد گفت ای پیامبر خدا نه اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید عاشق را سرزنش نشاید ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت سوم » بخش پنجم - قسمت اول

 

... بجان شما اما اکنون که بخت یار است بگذشته ننگرم

چرا که کسی را که دریایی آب زلال است حسرت آب شور بگذشته نخورد

عمر و بن عبید روزی بنزد منصور شد منصور پیش از خلافت دوست وی بود از آن رو بزرگش داشت و نزدیک خویش نشاند ...

... دل عاشق بدین امید که شاید روزی آنکه بیمارش ساخته مداوایش سازد بردباری پیشه میکند

و آن گاه که آویختندش گفت ای یاور ناتوانان مرا در ناتوانی دریاب و سپس خواند

مرا چه می شود با آن که جفا کاری نکرده ام جفاکاریم می کنند مهربانا مرا درهمی آمیزی و آنگاه می نوشیم اما پیمانمان این بود که نیامیخته مرا سرکشی ...

... از کتاب قرب الاسناد از جعفر بن محمد الصادق ع روایت شده است که هنگامی که فاطمه ع به خانه ی علی ع شد بستر آن دو پوست گوسفندی بود که هرگاه میخواستند بخسبند وارونه اش می کردند و بالششان پوستی دباغی شده بود از لیف خرما انباشته و مهر آن بانو زرهی آهنین بود

از همان کتاب است که از علی ع پیرامن این آیه یخرج منهما اللولو و المرجان روایت گشته است که فرمود یعنی از آب باران و دریا هنگامی که ببارد صدفها دهان باز می کنند و قطرات باران که در آنها افتد از قطره ی کوچک مروارید کوچک و از قطره بزرگ مروارید بزرگ پدید همی آید

شیخ بهایی
 
۴۱۳۲

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... شهادت گفتن آن باشد که هم زاول در آشامی

همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی ...

... درازیش از زبان آمد سوی گوش

من از دامن چو دریا ریخته در

گریبانم ز سنگ طفل ها پر ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۳

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... بقراط گفت کم دادن زیان بخش بهتر از بیش دادن سودمند است

در تاریخ حکمای شهرزوری آمده است که مردی را کشتی به دریا در بشکست و وی به جزیره ای فرود آمد در آن جا شکلی هندسی بر زمین ساخت مردمان جزیره آن بدیدند و وی را نزد پادشاه بردند

پادشاه وی را گرامی بداشت و نعمت بخشید و به دیگر نقاط کشور نوشت که ای مردم هنر آموزید که اگر کشتی شما در دریا شکند نیز هنر همراه شماست

مردی ده هزار درهم به نزد ابراهیم آورد و از او خواست آن را بپذیرد ابراهیم امتناع کرد مرد اصرار کرد وی گفت ای فلان اگر خواهی با ده هزار درهم نام من از دفتر درویشان زنی هرگز چنین نکنم ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش چهارم - قسمت اول

 

... خواب خویش بهر گور بگذار و فخر خویش بهر هنگام ارزیابی کارت و لذتهایت را بهر بهشت نه بهر من باش بهرت خواهم بود با کوچک شمردن دنیا بمن نزدیک شود از آتش دوری شوی

آن کس را که در وسط دریا کشتی شکسته است و به تخته ای آویخته خطر بیش از تو نیست چه تو بر گناهان خویش یقین داری و در معرض خطر اعمال خویشی

احنف بن قیس گفت شب تا به صبح نخفتم بل کلمه ای یابم که بدان پادشاه از خود خشنود کنم بی آن که خداوند از خود ناخشنود کنم اما نیافتمش ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش دوم - قسمت اول

 

... سید شریف در حاشیه ی شرح تجرید گوید اگر پرسی راجع بدین کس چه گویی که وجود را با بودنش عین واجب داند و غیر قابل تجزیه و انقسامش بیند نیز گوید که وجود بر همه ی موجودات گسترده است

در آن ها ظاهر گشته و هیچ موجودی از وجود خالی نیست بل اشیاء عین وجود و حقیقت آن است اما با قیدها و امتیازات و تشخصات اعتباری از یکدیگر ممتاز است چنان که دریایی است که ظهورش ظهور امواج بسیار است با آن که چیزی جز حقیقت بحر در آن میان نیست

گویم این مقداری ورای قدر خرد است و خرد را جز با مجاهده و کشف در آن راهی نیست و مناظره ی عقلی بدان نرسد چه هر چیز بدانچه که بهر اوست میسر شود ...

... مثلا چوب را گر بر آتش بسوزی ذات او معدوم نشود بلکه صورت مبدل گردد و به هیأت خاکستر ظهور کند

ارسطو نیز در کتاب خود موسوم به اثولوجیا گفته است که در ورای این جهان آسمان و زمین و دریا و حیوانات و نباتات و انسان هایی آسمانی وجود دارد

و هر کس که در آن جهان است آسمانی است در آن جا چیزی زمینی وجود ندارد و روحانیانی که در آن جهان اند با رامشی که در آن جاست خو کرده اند و هیچ یک از دیگری نفرت ندارد و هیچ کدام با همدم خود تضادی ندارد و زیانش نمی رساند بل بدو آرام همی گیرد ...

... مهر این است و مابقی کین است

گر به دریای عشق داری روی

همچو اینان زخویش دست بشوی

روزگار را همی بینیم که هر پستی را والا کند و هر شریفی را فرود آرد همانند دریا که مروارید در آن غرق شود و جیفه بر فراز آبهایش غوطه خورد نیز چونان ترازو که هر سنگینی را پایین آرد و هر سبکی را فراز برد

مردی از بیماری شکوه می کرد عارفی گفتش از کسی که ترا مرحمت خواهد کرد به کسی شکایت بری که مرحمتت نکند ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش سوم - قسمت دوم

 

... بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بود از دریای شور آبشخورش

دادی آن شو را به طعم شکرش ...

... سایه ی دولت بر فرق او فکند

نامدش شورابه ی دریا پسند

گفت پیش آ ای ز شوری در گله ...

... طعم آب شور گردد ناخوشم

طبع من ز آبشخور دریای شور

زآب شیرین مانم و گردم نفور

در میان هر دو مانم تشنه لب

بر لب دریا نشسته روز و شب

به که هم سازم به آب شور خویش ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... زحمت چرا کشیم بهر کار مختصر

دریا و کوه را بگذاریم و بگذریم

سیمرغ وار بحر گذاریم و خشک و تر ...

... سقراط را پرسیدند حکمت چه زمان در تو مؤثر افتاد گفت زمانی که نفس خویش تحقیر کردم

بزرگی گفت اگر خواهی حقارت دنیا دریابی بنگر تا با چه کسان است

پیرامن نوربخشی ستارگان سه نظریه وجود دارد ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش سوم - قسمت اول

 

... اگرچه سیل بس باجوش باشد

چو در دریا رسد خاموش باشد

چو خواهد بود وقت کارسازی ...

... جوانمردی نخواهد کرد با کس

مباش ایمن که این دریای پر جوش

نکرده است آدمی خوردن فراموش ...

شیخ بهایی
 
۴۱۳۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش سوم - قسمت دوم

 

... شیخ عارف عطار که رحمت خداوند بر او باد بدین فرموده ی خداوند استشهاد کرده است که لکل امرء یومیذ شأن یغنیه

کشتیی آورد در دریا شکست

تخته ای زآن جمله بر بالا نشست ...

... نه به موش آن گربه را چنگال تیز

هردوشان از هول دریای عجب

در تحیر بازمانده خشک لب ...

شیخ بهایی
 
۴۱۴۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش پنجم

 

... گریاد این شکسته کنی کی بود غریب

خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند

هر جسمی را صورتی است و تا زمانی که این صورت از او کاملا دور نشود صورت دیگری به خود نپذیرد چنان که مثلا جسمی که مثلث شکل است تا زمانی که این شکل را از دست ندهد به صورت مربع یا اشکال دیر درنیاید ...

شیخ بهایی
 
 
۱
۲۰۵
۲۰۶
۲۰۷
۲۰۸
۲۰۹
۳۷۳