گنجور

 
شیخ بهایی

امیر مؤمنان علی(ع) را روزی که بر قاطری به جنگ بود، گفتند: کاش اسبی را بر همی نشستی. فرمود: من از کسی که حمله آرد، نگریزم و بر آن کس که گریزد حمله نبرم. از این رو، همین قاطر کفایتم می کند.

از سخنان حکیمانه هند: آن گاه که دشمنت به تو نیازمند شود، دوست دارد که زنده مانی و زمانی که دوست تو از تو بی نیاز شود، مرگت را کوچک انگارد.

از سخنان بزرگان: آن دوستی که طمع گرهش زند، یأسش ببرد.

حجاج پیری بادیه نشین را پرسید: اشتهایت چگونه است؟ گفت: اگر خورم سنگین شوم و اگر نخورم ضعف گیردم. گفت: با همسرت چونی؟ گفت: اگر تمکینم کند، نتوانم و اگر نکند، حریص شوم.

گفت چگونه خسبی؟ گفت: آنجا که همه بیدارند خسبم و در فراش بیدار مانم. گفت: نشست و برخاستت چون است؟

گفت: زمانی که بنشینم، زمین از من گریزد و زمانی که برخیزم، ملازمه ام کند. پرسید: راه چگونه روی؟ گفت: موئی پایم را گیرد و پشکلی مرا لغزاند.

ابوعیناء را پرسیدند: در چه حالی؟ گفت: در آن دردم که مردم آرزومند آن هستند، یعنی پیری.

وزیری وصیت کرد که بر کفنش این جمله نویسند: خداوندا گمان نیک مرا بر خویش تحقق بخش.

عمیدالملک وزیر آلب ارسلان، پیرامن غلامی ترک که بالای سرش ایستاده و همی خواست سرش از تن جدا کند سرود:

مرا دل به عشق اوست و او را دل مشغول بازی خویش است. خدایش محفوظ داراد، به خود خواهیش چسان شیفته ام. اگر خداوند خیر و صلاح عاشق او را خواهد، نرمی گونه اش را با سختی دلش جای بجا کند.

هارون بن ابوالفرج منجم یا هارون بن علی منجم راست:

خداوند آن شبان و روزان را که بگذشتند و دیگر نیایند، سیراب کناد. آن زمان را که عیشمان نامکدر و یاران نزدیک و روزگاران همه بهار بود. آن روزها که من ملامتگران را یاغی و سراپا به فرمان هوی همی بودم.

جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد

بینوایان را نظر بر رحمت عام است و بس

منزل مقصود دور است ای رفیق راه وصل

باش تا مسکین لسانی خاری از پا برکشد

سید شریف در حاشیه ی شرح تجرید گوید: اگر پرسی، راجع بدین کس چه گوئی که وجود را با بودنش عین واجب داند و غیر قابل تجزیه و انقسامش بیند. نیز گوید که وجود بر همه ی موجودات گسترده است.

در آن ها ظاهر گشته و هیچ موجودی از وجود خالی نیست. بل اشیاء عین وجود و حقیقت آن است، اما با قیدها و امتیازات و تشخصات اعتباری از یکدیگر ممتاز است، چنان که دریائی است که ظهورش ظهور امواج بسیار است با آن که چیزی جز حقیقت بحر در آن میان نیست؟

گویم: این مقداری ورای قدر خرد است. و خرد را جز با مجاهده و کشف در آن راهی نیست و مناظره ی عقلی بدان نرسد. چه هر چیز بدانچه که بهر اوست میسر شود.

تو در چهل سالگی نیز چونان بیست سالگانی، بر گو بدانم رستگاری کی خواهد بود؟

ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند

کان کس که گفت قصه ی ما هم زما شنید

دست او طوق گردن جانت

سر برآورده از گریبانت

به تو نزدیک تر ز حبل ورید

تو در افتاده در ضلال بعید

چند گردی بگرد هر سر کوی

درد خود را دوا هم از خود جوی

لانهنگی است کاینات آشام

عرش تا فرش در کشیده به کام

هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ

از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ

نقطه ای زین دوایر پرکار

نیست بیرون ز دور این پرگار

چه مرکب در این فضا چه بسیط

هست حکم فنا به جمله محیط

بلکه مقراض قهرمان حق است

قاطع وصل کلما حق است

هندوی نفس راست غل دو شاخ

تنگ کرده برو جهان فراخ

میبرد تا به خدمت ذوالمن

کشکشانش دو شاخه در گردن

دو نهال است رسته از بیخ

میوه شان نفس و طبع را توبیخ

کرسی لامثلثی است صغیر

اندرو مضمحل جهان کبیر

هر که رو از وجود محدث تافت

ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند زتنگی هر کنج

که در او نیست ما و من را گنج

بوحنیفه چه در معنی سفت

نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او بشرح هدی

آن مثلث مباح و پاک ولی

این مثلث به کیش اهل فلاح

واجب و مفترض بود نه مباح

زان مثلث هر آن که زد جامی

شد زمستی زبون هر خامی

زین مثلث هر آن که یک جرعه

خورد بختش بنام زد قرعه

جرعه ی راحتش به جام افتاد

قرعه ی دولتش به نام افتاد

دارد از لافروغ نور قدم

گرچه لاداشت تیرگی عدم

چون کند لا بساط کثرت طی

دهه الا زجام وحدت می

تو پنداری که عالم جز همین نیست

زمین و آسمانی غیر از این نیست

چو آن کرمی که در گندم نهان است

زمین و آسمان او همان است

قیصری در شرح فصوص الحکم گفت: آنچه که متأخران پیرامن معنی نطق گویند، بلا دلیل است، ایشان گویند مراد از قوه ی نطق ادراک کلیات است نه سخن گفتن.

زیرا سخن گفتن در صورتی که موافق زبان مردمی نبود، سخن گو را سودی ندهد. نیز موقوف بر آن همی گردد که نفس ناطقه ویژه ی انسان تنها بود.

این سخن بلا دلیل است و قائل آن را آگاهی از این که حیوانات را ادراک کلیات نبود نیست. جهل به چیزی نیز که وجود آن را نفی نمی کند، و امعان نظری در شگفتی هائی که از حیوانات سرمی زند، باعث می آید که بپذیریم که حیوانات را نیز قدرت ادراک کلیات است. (پایان کلام قیصری)

پوشیده نماند که حاصل سخن قیصری آن است که متقدمان از نطق معنای لغوی آن را اراده می کرده اند. شیخ الرئیس ابوعلی سینا نیز در آغاز کتاب دانش نامه ی علائی به همین معنی اشاره می کند.

فاضل میبدی در شرح دیوان گفته است: صوفیه گویند ذات معدوم از صحرای عدم محض و نفی صرف قدم به منزل شهود و موطن وجود نمی نهند.

و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمی یابد، آئینه ی موجود حقیقی هم رنگ عدم نمی گیرد و ذات هیچ چیز را معدوم نمی توان ساخت.

مثلا چوب را گر بر آتش بسوزی ذات او معدوم نشود. بلکه صورت مبدل گردد و به هیأت خاکستر ظهور کند.

ارسطو نیز در کتاب خود موسوم به اثولوجیا گفته است که در ورای این جهان آسمان و زمین و دریا و حیوانات و نباتات و انسان هائی آسمانی وجود دارد.

و هر کس که در آن جهان است آسمانی است، در آن جا چیزی زمینی وجود ندارد. و روحانیانی که در آن جهان اند، با رامشی که در آن جاست خو کرده اند و هیچ یک از دیگری نفرت ندارد و هیچ کدام با همدم خود تضادی ندارد. و زیانش نمی رساند، بل بدو آرام همی گیرد.

پاره ای از حکیمان گویند: فلزات چکش خوار، انواع مختلفی است که تحت یک جنس قرار می گیرد و بدل شدن نوعی به نوع دیگر محال است.

اصحاب کیمیا اما و پاره ای از حکیمان برآنند که اقسام مذکور فلزات اصناف گوناگون یک نوع است. و طلا همچون انسان سالم می ماند و باقی فلزات چون انسان های بیمار و دوای همه ی آن ها اکسیر است.

نزد فضیل بن عیاض سخن از زهد رفت. وی گفت: زهد، دو سخن است که در کتاب خدا آمده است: بر آن چه از دست شده است مأیوس نباشید. و بدانچه که بدستتان رسیده است، مسرور نگردید.

یکی از کریمان گفت: هرگز حاجتمندی را ناکام رد نکردم مگر آن که عزت را در قفای وی خواندم و ذلت را در پیشانی خویش.

اعرابئی از گروهی چیزی خواست. گفتند: تو کیستی؟ گفت: سؤ اکتساب مرا از انتساب بازنگهداشته است.

حکیمی گفت: مردمان بروزگار بگذشته عمل همی کردند و سخن نمی گفتند. بعدها می گفتند و عمل نمی کردند. امروز اما نه می گویند و نه عمل می کنند.

از سخنان حکیمان: کسی که از خواری دریوزگی نترسد، از خواری رد نیز باکش نبود.

خلیفه ای را کنیزکی بود که غلامی را دوست همی داشت و خویشتن به دجله افکند وغلام نیز در پی او خود را بیفکند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و به بحر رحمت و غفران پیوستند. این حکایت را جامی به نظم درآورده است:

نوبهاران خلیفه در بغداد

بزم عشرت به طرف دجله نهاد

داشت در پرده ی شاهدی نوخیز

در ترنم زپسته شکر ریز

چون گرفتی چو زهره در برچنگ

چنگ زهره فتادی از آهنگ

با غلام خلیفه کز خوبی

بود مهر سپهر محبوبی

داشت چندان تعلق خاطر

که نبودی به حال خود ناظر

هر دو مفتون یکدگر بودند

بلکه مجنون یکدگر بودند

بودشان صدنگاهبان بر سر

مانع وصلشان زیکدیگر

طاقت ماه پردگی شد طاق

زآتش اشتیاق و داغ فراق

از پس پرده خوش نوائی ساخت

چنگ را بر همان نوا بنواخت

کرد قولی به عشقبازی ساز

پس بر آن قول برکشید آواز

کآخر ای چرخ بیوفائی چند

روح کاهی و عمر سائی چند

هرگز از مهر تو نگشتم گرم

شرم می آیدم زکار تو شرم

به که یکدم به خویش پردازم

چاره ی کار خویشتن سازم

بود در پرده دلبری دیگر

همچو او پرده ساز و رامشگر

گفت هر سو کسان به غمازی

چاره ی خود چگونه می سازی

پرده از پیش چاک زد که چنین

شد چو ماهی و ماه دجله نشین

همچو مه خویش را در آب انداخت

همچو ماهی به غوطه خواری ساخت

بود استاده آن غلام آن جا

جانی از هجر تلخکامی آن جا

خویشتن را چو وی در آب افکند

کرد ساعد به گردنش پیوند

دست در گردن هم آورده

رخ نهفته هر دو در پرده

هر دو رستند از منی و توئی

دست شستند از غبار دوئی

جامی آئین عاشقی این است

مهر این است و مابقی کین است

گر، به دریای عشق داری روی

همچو اینان زخویش دست بشوی

روزگار را همی بینیم که هر پستی را والا کند و هر شریفی را فرود آرد. همانند دریا که مروارید در آن غرق شود و جیفه بر فراز آبهایش غوطه خورد. نیز چونان ترازو که هر سنگینی را پائین آرد. و هر سبکی را فراز برد.

مردی از بیماری شکوه می کرد. عارفی گفتش: از کسی که ترا مرحمت خواهد کرد به کسی شکایت بری که مرحمتت نکند؟

امام حسن بن علی(ع) معلولی را دید و فرمود: خداوند ترا نیل داده است، از این رو سپاس بگذار و ترا ذکر کرده است، پس ذکرش گوی.

ابن عباس گفت: گروهی به نزد پیامبر(ص) آمدند و گفتند: فلان تمام عمر را روزه دارد و شب بیدار می ماند و ذکر بسیار همی گوید.

پیامبر پرسید: کدامیک از شما خوردنی و آشامیدنی او را برعهده دارید؟ گفتند: ما همگی. فرمود: از این رو شما همه از او نیک ترید.

یکی از معتمدان حکایت کرد: در یکی از سفرهای خویش به قبیله ی بنی عذره رسیدم. به یکی از خانه های آن قبیله فرود آمدم.

در آن جا دخترکی را دیدم کمال را زینت جمال خویش ساخته است و از زیبائی و سخن گوئی وی حیرت کردم. تا روزی از خانه بدر شدم و در قبیله به گردش پرداختم.

جوانی زیبا روی را دیدم که عاشقی از سیمایش هویدا بود. باریک تر از ماه یکشبه بود و از شاخه ای باریک، لاغرتر. آتش زیر دیگی برمی افروخت و گریان اشعاری همی خواند که از آن ها این ابیات را به خاطر دارم:

مرا نه از تو صبری است و نه راهی به سوی تو است، نه گریزیم از توست نه گریزگاهی.

هزاران درد دیگرم هست که راهشان شناسم. اما بیدل کجا توانم رفت؟

کاش مرا دو دل همی بود که به یکی از آن دو همی زیستم، اما در عشق تو یک دله ام و برنج اندرم.

از آن جوان و حالش پرسیدم: گفتندم که عاشق دخترکی است که تو میهمان خانه ی ایشانی و سال هاست از او به حجاب اندر است.

وی گفت: به خانه بازگشتم و آنچه دیده بودم، بدان دخترک باز بگفتم. گفت: وی پسر عم من است. گفتم: ای فلان، میهمان را حرمتی است.

ترا به خداوند سوگند هی دهم که امروز او را به نگاهی از خود بنوازی. وی گفت: به سود اوست که مرا نبیند. من اما پنداشتم که او از فرط خویشتن داری چنین همی گوید.

از این رو همچنان وی را سوگند بدادم تا وی ناخواسته آثار پذیرفتن بروز داد. و آن گاه که پذیرفت، گفتمش: پدر و مادرم فدایت باد، آیا هم اکنون وعده ات را به انجام رسانی؟ گفت: برخیز و رو.

من نیز پشت سرت آیم. من به شتاب به نزد جوان رفتم و گفتم: مژده ات باد که آن کس که خواهی هم اکنون بسویت آید.

در آن بین که ما به سخن مشغول بودیم، دخترک از خانه بیرون شد و دامن کشان همی آمد و باد غبار گامهایش را هر سوی پراکند چنان که وی را نیز از دیده پنهان می کرد.

به جوان گفتم: آنک اوست که همی آید. مرد نگاهی به سوی آن گرد وغبار انداخت. فریادی بکشید و بیهوش برو اندر آتش افتاد.

و تا توانستم از آتش بیرونش آورم آتش بر سینه و صورتش رسیده بود. دخترک در حالی که این شعر همی خواند، بازگشت:

آن که را طاقت دیدار غبار کفش ما نیست، چگونه طاقت دیدار زیبائی ماست؟

مصنف گوید، این قصه به داستان موسی - بر پیامبر ما و او درود بادا - می ماند: «بکوه بنگر، هر زمان در جای خود آرام گرفت، بزودی مرا خواهی دید. و زمانی که خداوند بر کوه تجلی کرد، ریز ریزش ساخت و موسی بانگ بزد و بی هوش افتاد.