گنجور

 
۴۰۶۱

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۶۳

 

... ذهن پاکت خاک حیرت کرده در چشم عقول

حکم جزمت بند عطلت بسته بر پای حواس

آفتاب طلعتت گر سایه بر چرخ افکند ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۶۲

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۱۰۴

 

... به دست و دلحسد بحر و غیرت کانی

از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی

فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی ...

... به گوش فکرت تو رازهای پنهانی

اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی

ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی ...

... چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی

کسی که منکر این ماجراست گو بنشین

به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی ...

... از آن سپس به جناب تو التجا کردم

مگر که حق من از روزگار بستانی

مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۶۳

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۱۰۶

 

سر ملوک جهان شهریار روی زمین

تویی که از تو بنازد کلاه و تخت مهی

همیشه کار تو این است و کار توست خود این

که کشوری بستانی و عالمی بدهی

تو از کرم شده ای سرخ روی چون گلنار ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۶۴

ظهیر فاریابی » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

... منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار

داری بنفشه بر طرف چشمه حیات

سهل است اگر بنفشه بروید به جویبار

عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود

ما را از او بود رخ زیبات یادگار

گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست

بگشای آن دو نرگس پر خواب پرخمار ...

... ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید

بنمای نیم شب رخ چون بامداد عید

دادیم داد می ز پی عید چندگاه ...

... روی تو را به عید صفت کرد عقل و باز

چو نیمک بنگرید خجل شد ز یاد عید

از آتش هوای تو برخاست سنگ عقل

وز آب حسن روی تو بنشست باد عید

دانی که عید موسم عیش است از این قبل ...

... دی برنگین خسرو آفاق داده ای

بوبکربن محمدبن الدگز که هست

در زیر پای همت او فرق سدره پست

ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک

بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک ...

ظهیر فاریابی
 
۴۰۶۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

 

حمد و ثنا مکرمی را که از حجله شب تار حجره خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن مرحله طالبان سرای کون و فساد ساخت سپر ماه چهره گشاده قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد بنای قصر مشید آسمان پرداخت آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت به خیاط و مقراض محتاج نگشت جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایه لطیف در دل سنگ کثیف جواهر معادن و فلزات بیافرید پس از زبده لطایف چهار اسطقس سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران آدمی را برگزید و زبده موجودات و فهرست مخلوقات گردانید چنانکه گفت و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا و او را بر اطلاق متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست طاعت و عبادت فرمود چنانکه گفت- عز من قایل- و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد کما قال- جل جلاله- ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد کما قال- عز و علا- لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس کتاب عقل است و میزان اجتهاد و حدید شمشیر تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت نخست حجت بگویند پس شمشیر عرضه کنند چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید

الظلم فی شیم النفوس فان تجد ...

... بلغت من العلیا کل مکان

و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد – کما قال – عز من قایل - ان الله یامر بالعدل و الاحسان وچنانکه انبیا را مراتب است ولات و امرا را مدارج است و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته می فرماید که اسعد الرعاه من سعدت به رعیته نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع تخفیف و ترفیه یابند قال علیه الصلوه و السلام- السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند

فما بفقیر شام برقک فاقه ...

... در بیانت یتیمه فضلا

در بنانت ولیمه افضال

و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد ...

... شهادت از آنستش اندر دهان

پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد از برای آنکه

علی العبد حق فهو لابد فاعله

و ان عظم المولی و جلت فضایله

و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین خاقان عالم عادل اعظم ملک موید مظفر منصور معظم شرف ملوک الامم مولی الترک و العجم ظهیر الامام نصیر الانام ضیاء الدوله بهاء المله ملجا الامه جلال الملک تاج ملوک الترک رکن الدینا و الدین غیاث الاسلام و المسلمین قامع العداه و المتمردین ظل الله فی العالمین سلطان ارض الشرق و الصین آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان برهان خلیفه الله ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم نافذ و مطلق داشت تا متعرضان مملکت و متمردان دولت سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت پیچیدند عروس ملک و دولت دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته

و العدل مد علی الانام جناحه ...

... و لها امام الالتقا طایع

و به فر دولت قاهره- لا زالت مضییه المعلم راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته بود مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد

خطبتک ابکار البلاد وعونها ...

... از تو آباد ظلم ویران گشت

به تو بنیاد عدل محکم باد

خطبه تعظیم یافت از نامت ...

... لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر

ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد گفت باران می بارم

لم یحک نایلک السحاب و انما ...

... آوازه درفکند که یاقوت احمرم

و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت مزیت و به رتبت تقدم داشت به وجود آخر و به زمان موخر آمد همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم رکن الدنیا والدین قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده به مقدمات لایح و براهین واضح راجح است چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است بر هندسه جهان مقدم است

در سلسله زمان موخر ...

... آن را که درین خلاف باشد

گو رو به مصاف شاه بنگر

تا مغز مخالفانش بیند

خرمن خرمن به کوه و گردر

بخت بیدار او تا چون مشعله همه اجزا چشم کرده است چشم حوادث در شبهای فترت خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا روی شده است چشم اقبال پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است چون شمع همه تن زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی گشته است روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته

در مصاف قضا به خون عدوش

تا به شمشیر بید گلگون باد

بنان او آن بحار است که اگر بخار کند دست چنار بی زر بیرون نیاید

دست چنار بی زر هرگز برون نیاید ...

... نیکو باشد سخن مقشر

و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد

ولما رایت الناس دون محله ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۶۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲ - فصل

 

می گوید مقرر این کلمات و محرر این مقدمات محمد بن علی بن محمد بن الحسن اظهیری الکاتب المسرقندی که چون من بنده را همیشه به خدمت جناب رفیع این دولت و وسیلت به فنا منیع این حضرت نزاع و تشوق بر کمال می بود و در ترجیه این امنیت روزگار می گذاشتم و مترقب سعادتی و مترصد فرصتی می بودم که مگر روزگار در حصول این سعادت مساعدتی نماید و اوقات به اسعاف این حاجت مسامحتی کند خود زمانه سرکشی می کرد و جمال عروس این مراد را در حجاب تعذر می داشت و سور و آیات این کرامات به خامه عطلت بر ورق اهمال و غفلت می نگاشت و به طریق عتاب بامن خطاب می کرد و این بیت می خواند

ما کل ما یتمنی المرء یدرکه

تجری الریاح بمالا تشتهی السفن

نه تو اول کسی که قدم طلب در بادیه این کعبه نهاده است و احرام خدمت این حرم بسته و به وصال جمال او نرسیده

فلست باول ذی همه

دعته لما لیس بالنایل

نخست قطع این مفاوز را مطیه ای جوی و اقامت این معاد را زادی طلب کن آنگاه بادوار سر بر خاک این درگاه نه و خاک وار از چهره شادروان این حضرت ساز خدمتی کن که به وسیلت آن بدین حضرت رسی و به دالت او این سعادت را مستقبل و مهیا شوی و من بنده را در اثنای این محاورت با فکرت مجاورت گرفته و دست بحث در دامن طلب زده مجال اختلال در ظاهر احوال معین و نشان پریشانی بر پیشانی مبین

کاریست چو خط او معما ...

... سینه همه پرشرار آتش

تا آخر روزی در میان این گفتگوی و در اثنای این جستجوی سعادت بر من استقبال کرد و گفت تحری رضای تراکمر بستم و به طالع فرخنده با تو پیوستم همه مدخر خزینه خرد بر تو نثار کردم و جمله ذخایر نفایس عقل پیش تو آوردم من نیز بدین بشارت استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتزاز جواب دادم

آن کیست که بی تو ساعتی خوشدل بود ...

... من از غم نترسم بیا تا چه داری

گفت شبستانی است پر دلستان و قصوری است پرحور بهاری است پر صور و نگار و باغی است پر شکوفه و ازهار

کلام کنور الربی فاح غضا ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۶۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴ - فصل

 

بر رای خردمندان پوشیده نماند که مقصود کلی و غرض اصلی در انشا و ابدای اجرام علوی و اجسام سفلی آفرینش آدمی است که در صدف وجود و زبده شرف موجود است و ثمره شجره بستان صنع پادشاهی و معنی خط دفتر ملکوت الهی و هر یک را از جمله موجودات علو و سفل در وی اثری و نشانی و دلیلی و برهانی است

خدای را به همه حال زیر پرده صنع ...

... این هفت که در دروازه می گردند

پس از برای ذکر باقی وصیت سایر طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند

سخن به که ماند ز ما یادگار ...

... لولا جریر و الفرزدق لم یدم

ذکر جمیل من بنی مروان

و تری ثنا الرودکی مخلدا

من کل ما جمعت بنو سامان

وغناء بهربد بقیه کل ما

ملکته فی الدنیا بنو ساسان

وملوک غسان تفانوا غیر ما ...

... کرده به دست زبان بر سر عالم نثار

پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم ایزد تعالی مبارک و میمون کناد

اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم و هو القادر علیه

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۶۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵ - آغاز کتاب سندباد

 

چنین گویند راویان حدیث و خداوندان تاریخ که در مواضی ایام و سوالف اعوام در اقلیم هندوستان پادشاهی بوده است کوردیس نام که صحایف معالی جهانداری را به مکارم اخلاق حمیده موشح گردانیده بود و ردای مفاخر پادشاهی را به مآثر اعراق کریم مطرز کرده روزگار او به جمال عدل آراسته و اوصاف او به کمال فضل مشهور شده دولتی مطاع و حشمتی مطیع مدتی طویل و مملکتی عریض دست تناول حاسدان و تطاول قاصدان از مملکت او بسته و کوتاه و چشم اطماع فاسده متعدیان در دولت او پوشیده و فراز همیشه متابع عقل و مطاوع عدل بودی و آثار و اخبار رفتگان و سیر و سنن ایشان شنودی و ذکر حسن شیم وصیت مطاوعت خدم و حشم او به سمع سلاطین وقت رسیده و زبان روات و بیان ثقات آوازه رفاهیت رعیت و خصب نعمت و امن ولایت او به گوش خلایق رسانیده و از بدو صبا که عمره عمر و غره دهر است تا طلوع صباح شیب که خبر دهنده وداع حیات است جز در منهج رعایت رعایا و مسلک تخفیف و ترفیه ضعفای ولایت قدم نزده بود و از برای اکتساب اموال گامی در خطه وزر و وبال ننهاده پیوسته اهتمام بر مصالح رعایای دولت موفور می داشت و بر و بحر مملکت را به افاضت نصفت و اشاعت معدلت معمور می گردانید دولت او را سعد اکبر اقلیم زحل می گفتند و ملوک آفاق مکارم اخلاق او بر حاشیه جریده سیاست تعلیق می کردند و از فضایل علم و شمایل حلم او اقتباس می نمودند و می گفتند

اگر شمایل حلمش به باد برگذرد ...

... سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر

پیوسته مخالطت با حکمای فاضل و ندمای کامل داشت و ایام و اوقات با عقلای عالم و فضلای بنی آدم گذاشت شهوات و نهمات را طلاق داده بود و محظورات و محرمات را اطلاق فرموده ساعات عمر بر استیفای خیرات مقصور گردانیده و اوقات ایام بر استعمال حسنات موقوف کرده و به یقین صادق واثق شده که متاع دنیا غرور است و مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار و عقل حاذق در گوش هوش او گفته

خذ ما صفا لک فالحیات غرور

والدهر یعدل تاره و یجور

لا تغتبن علی الزمان فانه

فلک علی قطب اللجاج یدور ...

... مثل ولرب شهوه ساعه اورثت حزنا طویلا

قاصدان دولت از مملکت او طعمه مقاصد سازند و خصمان ضعیف فرصت تسویف طلب کردن گیرند و نواب از برای حفظ مراسم خویش مکارم امانت و دیانت بگذارند و رعایای مملکت را در معرض مون و عوارض آرند ولایت خراب گردد و رعایا مستاصل شوند اختلاف در مملکت پیدا آید و اختلال و انتشار در دولت ظاهر گردد و آنگاه مثل او چنان بود که مردی از بن دیوار خاک برگیرد و بام خانه انداید هر چه زودتر خانه با زمین برابر شود و گوید مثل الملک الذی یعمر خزانته من اموال رعیته کمثل من یطین سطح بیته بما یقتلع من اساس بنیانه و روزگار این بیت فرو خواند

از رعیت شهی که مایه ربود

بن دیوار کند و بام اندود

پس این پادشاه بر قضیت عدل و انصاف می رفت و رعایا را در ظل چتر رعایت از آفت و عاهت در پناه حیاطت و عنایت نگاه می داشت چنانکه در اطراف ممالک و اکناف مسالک او شاهین با کبک مسامحت می نمود و گرگ با میش مصالحت می جست ...

... و غنی به من لا یغنی مغردا

پادشاه که همواره به کام نیکخواه باد در حرم این ارم متغیر است و در غیاض این ریاض متفکر و آثار تغیر و تفکر در بشره میمون که صحیفه اقبال و دیباچه جلال است مشاهده می توان کرد باعث این تغیر و موجب این تفکر –اگر بنده را محرم دارد- اطلاع فرماید تا در تحمل اعبای آن حال شرط موافقت طاعتداری و رسم مظاهرت خدمتکاری بجای آرد و برحسب استطاعت و مقدار طاقت طاعت و مطاوعت نماید و غبار هموم و صدای غموم از سطح آینه خاطر عاطر بزداید

فرمان ترا که باد نافذ

بر جان رهی کشد به پیشت

پادشاه چون لطف مفاوضت و حسن محاورت مخدره که حقوق سابق و اهلیت اعتماد لاحق داشت بدید گفت موجب فکرت و ضجرت من مخافت اعدای مملکت و موافقت اولیای دولت نیست که حصن ملک من عدل است و قواعد هر دولت و اساس هر مملکت که بر بنیاد عدل و نصفت نهاده شود از حسد دوستان و مکر دشمنان در پناه عصمت ماند و از مداخلت خصمان و مزاحمت متعدیان در جوار سلامت آید

عدل کن زانکه در ولایت دل ...

... این مایه ندانی که چو رفتی رفتی

هر آینه روزی ندای اجل سماع باید کرد و مملکت و دولت را به ضرورت وداع باید نمود که بهار بی خزان و وصل بی هجران نبود و مرا عقب و خلفی نیست که بر سریر مملکت نشیند و این منصب پادشاهی را از تعرض استیلای دشمنان صیانت کند و از تزاحم خصمان و توارد مزاحمان نگاه دارد و رعایای این ممالک به مدت ملک ما در دامن امن و فراغت و خصب و رفاهیت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترفیه الف یافته و آباء و اجداد ایشان به غذای احسان پرورده شده و بنین و بنات ایشان در مهد عهد دولت ما به شیر کرم نشو و تربیت یافته اگر پادشاهی جایر بر ایشان قادر گردد و صرصر قهر بر ایشان وزد در هاجره حادثه و حرارت حرور ظلم و ضیم روزگار چگونه گذارند و در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال افول نماید چراغ فراغ چگونه افروزند مخدره چون این کلمات و مقدمات بشنید قطرات عبرات از دیده فرو بارید و باد سر از سینه برکشید و گفت

آن روز مباد هرگز ای جان و جهان

کز وصل تو محروم شود این دل و جان

هرگز روی مباد که عروس ملک از زیور عدل شاه عاطل ماند و از لباس فضل و کرم او عاری گردد و امید از فضل آفریدگار آن است که وارث اعمار و اعمال ما بندگان بقای دولت و دوام سلطنت شاه باشد و مباد که اسماع با بندگان نعیب غراب فراق استماع کند و اگر پادشاه را ارادت خلفی شایسته و عقبی رشید است این تمنا به صفای طویت و خلوص نیت و عرض دادن حاجت به درگاه اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین میسر و مهیا شود و چون خلاصه مقصود و زبده مطلوب آسایش ضعفا و آرامش رعایا و صلاح مردمان و فراغ بال و حسن حال ایشان است از کمال لطف الهی اجابت این دعا و افادت این تمنا غریب و بدیع نباشد چنانکه می فرماید قوله- عزوجل-ادعونی استجب لکم

شاه چون این مقدمات بشنید صدقات و صلات به زهاد و عباد فرستاد و نذور خیرات و نوافل طاعات بجای آورد و چون خسرو سیارگان سیمرغ وار در پس کوه قاف افق پنهان شد و بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند به موضعی متبرک و بقعه ای مبارک در آمد و وظایف صلوات و شرایط طاعات اقامت کرد و به زبان تضرع و بیان تخشع قصه نیازمندی شرح داد و رقعه حاجت به سرادق جلال او فرستاد و گفت ای کریمی که متحیران بادیه حیرت و سرگشتگان تیه ضلالت از حرم کرم تو عنایت و رعایت طلب می کنند مکنون ضمایر و مضمون سرایر بر تو پوشیده نیست از کرم تو سزد که حاجت من به اجابت مقرون گردانی چون صبح صادق از مطلع آفتاب شارق گشت اعلام خورشید پیدا آمد و رایات تیر و ناهید ناپیدا شد شاه با مخدره خلوتی کرد مضای تقدیر با صفای تدبیر موافق افتاد و به ازدواج ابوین امتزاج مایین حاصل آمد و مسرع نطفه به مشرع رحم رسید ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط در رسید دری شاهوار از صدف رحم به مهبط ظهور آمد که در جمال یوسف عهد و در کمال مسیح مهد بود با حواس سلیم و اعضای مستقیم مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین عقل در وی آثار جهانداری مشاهده می کرد و خرد از وی انوار کرم و بزرگواری معاینه می دید و می گفت ...

... لابدلت من مشرق مغربا

چون آن میوه از شکوفه وجود بیرون آمد و آن فرخ مبارک از بیضه رحم قدم در صحرا نهاد شاه به ایفای نذور و اتمام سرور نعمتهای فاخر و مالهای وافر در خیرات صرف کرد و حکما و اهل نجوم را مثال داد تا طالع مسقط نطفه و محط راس و کیفیت اشکال افلاک و کمیت حرکات سیارات و ماهیت اسباب و اوتاد و ارباب بیوتات و تسدیسات و تثلیثات و مقابله و مقارنه کواکب بر طریق ایقان و اتقان معلوم کردند و تاریخ سنین و شهور بازدیدند و شاه را بشارت دادند که شاد باش و جاوید زی که این فرزند شرف تبار را بشاید و از ملوک ماضیه این خاندان یادگار خواهد بود و نام بزرگ ایشان را به رسوم حمیده و اخلاق مرضیه زنده گرداند و در چهار بالش مملکت و مسند سلطنت چون آفریدون و جم عمر یابد و جهان در ضبط ایالت و حفظ سیاست آرد و بر ملوک روی زمین به علم و حکمت و سخا و مکرمت و مکارم اخلاق و مآثر اعراق ترجیح یابد و در مدت چندین سال از عمر او گذشته او را خطری باشد به جان ولکن به فضل کردگار و عنایت شهریار آن واقعه سهل گردد و آن معضل تیسیر پذیرد اقبال و ظفر قرین و فتح و نصرت همنشین او شود و هیچ غباری بر صفحات کمال او ننشیند آنگاه دایه ای مستقیم بنیت معتدل هیات لطیف طبیعت کریم جبلت بیاوردند و شاهزاده را بدو دادند تا در مهب صبا و شمال تربیتش می داد و شاهزاده قوت می گرفت و چون عدد سال او به دوازده رسید پادشاه او را به مودب فرستاد تا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد در مدت ده سال هیچ چیز از مدارک علوم یاد نگرفت و اثری ظاهر نگشت شاه بدان سبب ضجر و تنگدل شد مثال داد تا فیلسوفان را حاضر کردند و محفلی عقد فرمود و با ایشان به طریق استشارت و استخارت گفت ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح و حل و عقد اولیای دولت و خفض و رفع اعداء مملکت و قمع دشمنان و قهر حاسدان و تربیت اولیا و تخویف اعدا و حل مشکلات و رفع معضلات و آیین جهانداری و سنن بزرگواری و شرایع فتوت و لوازم مروت و استمالت دوستان و استقالت عثرت خدمتکاران چاره نبود که مناصب ملک جز به فراست کامل و سیاست شامل و احراز آرا و افاضت آلا مضبوط نتوان کرد هر که از جمله فلاسفه به اتمام این مهم اهتمام نماید و به مواجب این خدمت قیام کند و شرایط شفقت و لوازم نصیحت بجای آرد و او را دقایق علم و حکمت تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل محتظی ومتوفر گرداند چنانکه به امداد علم و حکمت مستعد سریر مملکت و سلطنت شود از بهر آنکه باز سپید هر چند شایسته و در خور بود تا رنج تعلیم و بیداری نکشد و به ریاضت تادیب و تهذیب نیابد جلاجل زرین بر پای او نبندند و از دست سلاطین مرکب او نسازند همچنین زر و نقره چون از معدن برون آرند با کدورت کان مختلط و ممتزج باشد تا در بوته امتحان ننهند و به تقویت آتش غش و کدورت از وی جدا نگردانند خالص و صافی نشود و مستحق خلخال عروسان و تاج شاهان نگردد

فما علی التبر عار ...

... پیش دل تو برهنه چون سیر

نهالی که در چمن ملک شاهی رسته باشد و در ریاض دولت پادشاهی تربیت یافته چون سحایب افاضت علوم صحایف اوراق اشجار و انوار و ازهار او را از غبار غفلت و نسیان بشوید نسیم شمیم او عالم را معطر گرداند پس از جمله آن هزار فیلسوف هفت را اختیار کردند و زمام این مهم به کف کفایت و انامل تدبیر ایشان دادند و این هفت مرد فیلسوف سه شبانه روز بنشستند و درین معنی خوض نمودند و هر یک رای می زد هیچ کس شروع کردن درین باب صواب ندید گفتند چون در مدت ده سال هیچ چیز از انواع علم و حکمت نیاموخت و طبع او تعلیم و تلقینی نپذیرفت با آنکه در بدو صبای نشو و نما بود و قریحت او بر تعلم و تادب الف نگرفت و مودب و مرتاض نگشت اکنون مستحیل است که تعلیم قبول کند چون آهن که در خاک نمکین بماند زنگار گیرد و اگر دیرتر بماند تمامی جوهر او زنگ بخورد و بعد از آن به آتش و دارو اصلاح و اخلاص نپذیرد و همچنین نهالی که کژ رسته باشد اگر در تقویم او زیادت تکلفی و تکلیفی نمایی بشکند و باطل گردد و رنج تعهد او ضایع شود سندباد که یکی بود از جمله این هفت حکیم گفت نحوستی به طالع این کودک متصل و ناظر بود اکنون آن مناحس زایل می شود من او را قبول کنم و آداب و علوم در آموزم از بهر آنکه آدمی به حیلت مرغ را از هوا در آرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمه توسن وحشی را مرتاض گرداند فیلسوفان گفتند سندباد بر ما به فضل و علم راجح است و در میان ما کسی از وی مستجمع تر نیست که روزگار او را بر افادت علوم و افاضت حکمت و دانش مستغرق داشته است و هر مرغی را که چینه تربیت او دهد با سیمرغ همعنانی کند و با طاووس هم آشیانی نماید و هر جمالی را که عقل او مشاطگی کند با آفتاب برابری و با ماه همسری تواند کرد نفس او را خواص دم مسیحاست و نظر او را تاثیر طبع کیمیا سندباد گفت بلی هر چند من حکیم و عالمم اما به گفتار شما مغرور نشوم و به دمدمه شما فریفته نگردم چنانکه آن حمدونه به گفتار روباه در تله افتاد پرسیدند که چگونه بود آن داستان بازگوی

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۶۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان

 

... چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

باد حرکت آتش سرعت کوه پیکر سحاب منظر شهاب مخبر آهن ناخن بلارک دندان ببرخوی شیر دل ابر نهاد کوه بنیاد صاعقه هیبت آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی

هایل هیونی تیز دو اندک خور بسیار رو ...

... بسیار بگفتم ای دل بد پیوند

با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند

چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید گفت کلمه ای عاجزانه بگویم باشد که آب حلم شاه آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندایوالکاظمین الغیظ و العافین عن الناس به سمع او رساند پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت

اصبر علی القدر المحتوم و ارض به ...

... نیکی زپس بدی و شادی پس غم

روی و موی در خاک مذلت مالید و گفتپادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت جرمی ازین عظیم تر کدام است که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانیدر مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است پیلبان گفت معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت علف برمگیر آتش برگیر خواست که آتش برگیردگفت برمگیر دست بر وی نه خواست که دست بر نهد گفت دست بر منه شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت شاه را در کمال بسطت و دوام قدرتجاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد دفع آن در امکان خلق نگنجدو اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له شاه چون حجت پیلبان بشنید گناه او ببخشید

و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند ای حکیم دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت در شش ماه چگونه تمام شود

یکی از جماعت وزرا گفت چهار کار است که تا تمام نشود بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم ریع و نزل برنگیرد دیگری گفتهیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد اگر از علوم چیزی حاصل نشود در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفتسندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین به غرس و تنقیح تزیین ننمایی خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت حله بهشت نپوشاند ...

... سندباد خدمت کرد و گفت چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد هیچ مقصود مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل حاصل است و موجود و مثال پادشاه مانند آتش است هر که بدو نزدیکتر خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر از موافق و منافع او محرومتر

پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات به تصویر و تشکیل نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر اشکال و صور می دید و به حاسه سمع دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید سندباد گفت فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که

بچه بط اگر چه دینه بود ...

... یصطلحا طایعین ما اختلفا

پس گفت مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت در بادیه فراق متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت

فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه ...

... باری مگس از تنگ شکر می رانم

عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است بیند شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند دایگی او من کردم و به مهر مادرش من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت

امط عن الدرر الزهر الیواقیتا ...

... آنک در حکم عشق و اینک تو و من

مدتهاست تا کمند مشکین تو دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید و این مستحیل چگونه در حد امکان آید گفت شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم

آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود ...

... والملک منهدم القواعد والذری

ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رودشاه پرسید موجب این ظلم چیست و متعرض این حیف کیست کنیزک گفت چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی موجب این خاموشی چیست چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن نمی سراید خود چنان آمد که گفته اندسکت الفا و نطق خلفا گفت موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است

والحب ما منع الکلام الالسنا ...

... چونانکه ز عشق تو گل من

و از مدت مهد تا وصول این عهد مهر تو در دل من بوده است شب و روز نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار

صحایف عندی للعتاب طویتها ...

... در زین عنایت تو فتراکی هست

تا در زند این بنده به فتراک تو دست

چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی فضل کامل و عدل شامل او از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفتما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم

شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد

من لم یودبه والداه ...

... شود زانگبین درد او بیشتر

نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفترب ان ابنی من اهلی و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد یا نوحانه لیس من اهلک خار قلع را شاید و مار قتل را و در شریعت عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من مرا به منزلت عضوی بود بایسته اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر خاصه که از برای دفع شهوت رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند

دستی که ترا نخواهد آن دست بب ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۰

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۱ - داستان کدخدای با زن و طوطی

 

... چون سرد شد از باد سحر زیور او

بیدار شدم ز خواب در بستر او

عاشق و معشوق از خواب مستی بیدار و هشیار شدند و یکدیگر را وداع کردند و گفت شب وصل چون برق گذران بود و چون کبریت احمر بی نشان تا نیز کی اتفاق دیدار بود چون معشوق پای از خانه بیرون نهاد کدخدای از در درآمد و بر مستوره سلام کرد زن به ناز و کرشمه جواب داد و از سر طنز گفت ...

... ویاتیک بالاخبار من لم تزود

دوش درین وثاق مجمع وفد عشاق بوده است بیرون رفتن تو بود و در آمدن جوانی به بالا سرو بستان و به چهره ماه آسمان رشک سرو جویبار و خجلت لعبت قندهار مشک از زلف او می ریخت و ماه در دامن جمالش می آویخت عکس جمالش خانه روشن کرد چنانکه شمع از وی خجل شد و گل رخسارش طارم و صفه گلشن گردانید چنانکه گل از شرم رویش در عرق غرق گشت جان می گفت

بنام ایزد بنام ایزد نگه کن تا توان بودن

غلام آنچنان رویی که گل رنگ آرد از رنگش ...

... طوطی التماسات او را به لطفی تمام جواب داد و گفت تو امشب با فراغ خاطر به مربع ظرافت و مرتع اهل ضیافت رو و از ابتدای رواح تا انتهای صباح اقداح افراح بین الریاحین و الراح نوش کن که من به هیچ نوع از تفحص آثار و تتبع احوال این جماعت غافل و عاطل نخواهم بود و امتثال اوامر و نواهی ارباب دولت و اولیا نعمت از مواجب شریعت کرم است

خصوصا در اعمالی که تعلق به صیانت حرم و دیانت کرم دارد از لوازم خرد و مروت و فرایض آزادگی و فتوت باشد و هر که در ارتسام این انواع طریق اهمال سپرد و امهال نماید اعتماد از خلوص مودت و صفای او برخیزد و مصاحبت و مجالست او بر اخوان و احباب مطلع طایر شوم و مقدمه دنایت و لوم گردد و در دل برادران مشفق نگنجد و در چشم یاران ناصح حقیر نماید مرد چون این جواب ها بنشیند بر وی آفرین کرد و آثار فراست او را در انوار کیاست و تحفظ دقایق وفاداری و رعایت جانب بزرگواری پسندیده داشت و گفت هزار جان فدای دوستی باد که در احیا مراسم حریت این کلمات تقریر داند کرد

سقی الله ارضا زینت عرصاتها

بابناء فضل من شیوخ و شبان

طوطی اعتماد بر حصافت و شهامت خود کرده بود و این خبر از زبان صاحب شرع نشنیده بود که النسا حبایل الشیطان و ندانسته کرد ...

... در فریب و فسون و مکر و حیل

بندگی ها نمایدش ابلیس

مرد از خانه بیرون رفت و طوطی به ترک خواب بگفت سرمه سهر در بصر کشید و از شبکات قفس بیرون می نگریست زن با خود اندیشید که با این طوطی لطیف حیلتی باید ساخت که به اطلاع و استطلاع ما نپردازد که نظر او میان من و محبوب حایل است و تحفظ و تیقظ او میان من و معشوق مانع و هر گاه سخن او از سمت استقامت مایل و منحرف شود و از جاده استوا بیفتد و تغیر و تفاوت بدان راه یابد اعتماد از قول او برخیزد و بعد از آن هر چه گوید آن را خیالات جنون و خرافات ظنون پندارد و هر چه تقریر کند و بگوید آن را وسوسه خیال و هندسه محال انگارد پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر تشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها در آویختند و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف می گردانید و بادبیزن و پرویزنی بیاورد و آب بر باد بیزن می فشاند از پرویزن بر مثال باد و باران و هر ساعت چراغدان از زیر تشت بیرون گرفتی و در محاذات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس می شد بر مثال برق و درخش و از اصطکاک اجرام ثقیل دست آس در فضای خانه صورت رعد ظاهر می گشت حاصل الامر همه شب از انعکاس شعاع برق و از اصطکاک دستاس رعد و از حرکات بادبیزن و پرویزن باد و باران در پیوست چون طوطی مشغله رعد و مشعله برق و حرکت باد و زحمت باران بدید گفت امشب طوفان باد عالم را از بنیاد بر می کند یا سیلاب باران جهان را خراب می کند متحیر و متغیر بماند هر گاه چشم باز کردی برق و رعد و باران و باد دیدی سر در میان پر کشیدی روز دیگر چون نسیم سحر بوزید و گلزار صباح در افق مشرق بدمید کدخدای به خانه باز آمد پیش قفس طوطی رفت و گفت

هات ما فیه شفایی ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۲ - داستان مرد لشکری با معشوقه و شاگرد

 

... بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

و در اثناء رقعه کلمات دلاویز و سخنان عشق انگیز درج کرد مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده نوازی قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد

تعالوا نشرب الراح ...

... برخیز و بیا که این چنین شب شب ماست

چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید در وی نظر کرد حوری دید سرو قد ماه خد گل عذار آفتاب رخسار آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری

مرحبا مرحبا تعال تعالا ...

... خورشید در جنیبت روی تو می رود

صفای رویت با وفای طویت گفت اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که اصبت فالزم و وجدت فاغنم از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست القصه به صد هزار دل فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت

زلف ترا کار بدانجا رسید ...

... کس باز نداردم ز روی تو به تیغ

چون به در خانه رسید حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد شاگرد گفت آه رب امنیه ادت الی منیه ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست زن گفت مترس و دل از خود مبر برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد مرد لشکری درآمد و گفت چندین تأخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی بامداد پگاه قاصد را در راه کرده ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده معشوقه گفت ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است اگر قاصد تو رسیده بودی بندگی ها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی

بر عادت خود بزرگواری کردی

ما را به وصال خویش یاری کردی

در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد از روی جنسیت و اتحاد یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید لشکری گفت هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید مگر مرا درین غرفه پنهان کنی زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود متحیر شد گفت مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه شمشیر کشیده و بغل گشاده بیرون رفت و به آواز بلند می گفت هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می گفت و می رفت مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن های تهدید آمیز او بشنید با خود گفت مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید الجبار العنید و متحیر وار به خانه درآمد و با زن گفت این چه قیل و قال است و این چه احوال است این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست زن پیشباز دوید و گفت ای مرد خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید مرد گفت بگوی سبب چیست که این بشارت عظیم است و این اشارت وخیم زن گفت درین لحظه غافل و بی خبر نشسته بودم کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد مضطر و مدهوش یرقان هیبت رویش زرد کرده و برسام سیاست عقل و خرد از وی برده سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهور و قتالی متجبر بر عقب و اثر من می آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت بر غرفه دوید و رخت ها بر خود پوشید درین بودم که آن ظالم بی باک چون زبانی از در درآمد شمشیر در دست چون پلنگ و شیر می غرید و چون نهنگ و اژدها می دمید گمان بردم که ضحاک بی باک قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده بانگ بر من زد و گفت این کودک کجا رفت و او را چه کردی من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد چون مفید نبود دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی مرد گفت اکنون کودک کجاست گفت برین غرفه و آواز داد کودک فرو آمد مرد مشاهده ای دید به غایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف تلطف ها نمود و استمالت ها کرد و گفت توقف کن تا از بهر تو تکلف ها کنم و کرامت ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر باید که پیوسته می آیی و مرادات می نمایی و به حسن لطف کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت ذخیره ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده محمدت گفت

ان العفیف اذا استعان بخاین

کان العفیف شریکه فی الماثم

این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان مرابحه ای توانستی بود آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است به صرصر فنا و اعدام نتوان داد شاه چون این داستان استماع کرد مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۷ - داستان زن دهقان با مرد بقال

 

دستور گفت چنین شنیده ام از ثقات روات که در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراخ تر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی روزی آن دهقان او را قراضه ای داد تا گرنج خرد زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر گرنج فروش بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانست که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت ای خاتون مرا بسته بند لطافت و خسته تیر ملاحت خود کردی در آی تا شکر دهم ترا چه گرنج بی شکر طعام نا تمام بود و غذای نا معتدل باشد زن گفت بهای شکر ندارم بقال گفت

از چون تو شکر لبی بها نتوان خواست ...

... مرا وصال تو باید خبر چه سود کند

زن قدم در گزارد بقال قدری شکر بدو داد زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته اند

مثل الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار

بقال را شاگردی بود به غایت ناجوانمرد و بی باک چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره ای خاک در چادر بست چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد دهقان گوشه چادر بگشاد و نگاه کرد قدری خاک دید گفت ای زن حال این خاک چیست زن چون آن خاک بدید بی تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاک ها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را مرد گفت این چه حال است زن جواب داد ای مرد صدقه ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده است در اثنای آنکه به بازار می رفتم تا گرنج خرم اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم در میان خاک افتاد هر چند بجستم باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم مرد چون این کلمات بشنید آب در دیده بگردانید و گفت لعنت بر آن قدر زر باد قراضه ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز

اذا صح منک الود فالمال هین ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۳

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۹ - داستان شاهزاده با وزیر و غولان

 

... افکند به باغ و راغ آوازه خویش

کوهسار از لاله پیاله ساختست و از ژاله در وی نبید ریخته نسیم صبا عطار گشتست و عرصه بستان قندهار شده چشم نرگس دژم مانده است و زلف بنفشه پر خم گشته

به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید ...

... به چشم نرگس گفتم چرا پر آبی گفت

در آفتاب سمن بنگریستم بسیار

زبان سوسن گفتم سخن نگوید گفت ...

... بس نیست رقیب تو ضیای تو

مدتی شکار کردند و روزی چند شراب خوردند روزی در اثناء کر و فر و گیر و دار میان مرغزار گور خری بغایت نیکو به شکل و هیات و صورت و صفت از پیش شاهزاده بخاست شاهزاده مرکب بر انگیخت و گورخر از پیش او بگریخت روی در بیابان نهاد شاهزاده عنان به مرکب داد و به تعجیل می راند هر چند بر اثر گورخر بشتافت گرد او را دو اسبه در نیافت در اثناء آن حال در میان بیابان بنگریست کنیزکی دید با جمال زیبا روی عنبر موی خورشید دیدار کبک رفتار کش خرام سیم اندام با خود گفت

اینکه می بینم به بیداریست یا رب یا به خواب ...

... چون گوی قدم در تک و در پوی نهادم

اگر به وثاق بنده نشاط فرمایی دیده نعل مرکب ترا مفرش کنم و جان درششدر عشق تو چون مهره در بازم پیش از آنکه روزگار بد عهد را خبر شود درین هزیمت این فرصت غنیمت شمرم

باشد نسیم وصل تو بر ما گذر کند ...

... ثناسرای و دعا گوی فال سعد توییم

چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد غولانی که در آن جای بودند بر وی آفرین کردند و گفتند مرحبا بک و بما فعلت به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد شاهزاده به قوت حس سمع مناجات ایشان بشنید از بیم بر خود بلرزید و در وقت عنان بگردانید کنیزک از ویرانه بیرون آمد شاهزاده را دید که اسب می تاخت بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی شاهزاده گفت رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم کنیزک گفت رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم تریاق توان ساخت شاهزاده گفت به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال مستغنی است کنیزک گفت شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف تشفع در میان آرند باشد که خلاص و استخلاص روی نماید شاهزاده گفت شفاعت در موقع قبول نمی افتد کنیزک گفت به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت از خود دفع کن شاهزاده گفت به قوت بشریت و حیلت انسانیت مقاومت متصور نیست کنیزک گفت چون صورت واقعه چنین است دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم شر او منقطع گرداند شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند غوایت و ضلالت دمار از من برآرد

به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام ...

... به اختصاص محمد به پاکی عیسی

که مرا از شر این شیطان مرید که در پس پشت من نشسته است و دست حول و قوت من بسته خلاصی و مناصی دهی چون این مناجات از مطلع به مقطع انجامید کنیزک به خود بلرزید و نگونسار از اسب در افتاد شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد صبا صفت منازل می برید و شمال شکل مراحل قطع می کرد

همی رفتی شتابان در بیابان ...

... فان الجرح ینفر بعد حین

اذا کان البناء علی فساد

و امید بنده به فضل پادشاه آن است که با دستوران خویش همان کند که آن پادشاه کرد تا داد انصاف و انتصاف بر قضیت عدل و عفاف فرموده باشد و اگر پادشاه داد من ندهد حق تعالی ظلم روا ندارد ان الله لاظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد تغیر و تاثر از سر تازه شد و با خود گفت الملک عقیم و لا ارحام بین الملوک و بین احد برای پیوند و فرزند به ترک سیاست نتوان گفت که نظام ملک و دولت به انتظام عدل و سیاست متعلق است و مثال داد تا پسر را سیاست کنند وزیر سوم چون خبر استهلاک شاهزاده شنید کس به جلاد فرستاد که درین سیاست تاخیر کن تا من به حضرت شاه روم و مذمت تعجیل در سیاست و محمدت تاخیر و تانی باز نمایم و در ابقا و احیای فرزند شاه تدبیر سگالم و براءت ساحت او را درین تهمت تقریری کنم

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۴

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۴ - داستان خرس و بوزنه و درخت انجیر

 

... مانا که نبودیم به وصلش خرسند

کایزد چو بنات نعشمان بپراکند

یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا به جزیره ای رفت که در وی امن و رفاهیت و خصب و فراغت حاصل بود خالی از مزاحمان و فارغ از قاصدان ورع و تقوی پیش گرفت و روی به منزل عقبی نهاد دست در حبل متین طاعت زد و پای قناعت به روی شهوت و نهمت نهاد کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزکاری شعار و دثار گرفت چون در ملک قناعت استقراری یافت و لذت آن بدید گفت ...

... کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید

و در آن جزیره انجیر بسیار بود که تابستان و زمستان به تر و خشک آن روزگار گذاشتی چون مدتی بر آن بگذشت اتفاق را ابتدای فصل خزانی درآمد و آفتاب دینارگون از مرحله سنبله در کفه میزان استقامت یافت و زر روز با سنگ شب تساوی پذیرفت و زبان ایام گفت

کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر ...

... خرمن عقل و عافیت سوزد

آواز داد که ای برادر موضعی بغایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج و غم یافته ای هوای او دل را موافق و غذای او بنیت را ملایم و لایق دولتی صافی و مملکتی مستخلص از آمد و شد مزاحمان فارغ و از اختلاف صادر و وارد منزه قدر این نعم جسیم و ارج این مواهب عظیم می دانی و صدقات و صلات به درویشان می رسانی و دانم که عشر و خمس این غلات و نزل و ریع این مستغلات به دواوین سلاطین نمی دهی آخر زکات این ثمرات به مساکین برسان که سر الناس من اکل وحده و بزرگان گفته اند

نیکویی کن چون که ترا دسترس است ...

... فنحن عطاش و انتم ورود

بوزنه چون این کلمات منظوم و منثور سماع کرد با خود گفت اگر چند میان من و خرس مباینتی طبیعی و مباعدتی صنیعی است که به شکل و هیات و سیرت و صورت مخالف یکدیگریم اما اگر در مقابله این مقدمات و مقامات که او در بیان زبان آورد و به مراعات جنان و مصافات زبان عرض داد تکلفی نکنم و تلطفی واجب ندارم سمت بخل را ارتکاب نموده باشم و ساحت روزگار خود را به وصمت بخل و لوث شح ملوث گردانیده و نص تنزیل را که بدین معنی نازل است خلاف روا داشته که و اما السایل فلا تنهر و اما بنعمه ربک فحدث بوزنه هشاشتی نمود و بشاشتی ظاهر کرد و خرس را به لطفی جواب داد و گفت مرحبا و اهلا و ناقه و رحلا بنشین و بیاسای و فرودآی و پای افزار بگشای

و نحن ابوالضیفان نکرم ضیفنا

بالوان اکرام و انواع انعام

پس قدری انجیر از درخت فرو افکند و از برای زیادت مراعات شاخه ها بیفشاند خرس راهی دراز پیموده بود و هاضمه معده اش در طب آمده انجیر به اشتهای قوی و شره تمام خوردن گرفت چون لذت حلاوت انجیر که طعم عسل و ذوق شکر داشت به مذاق او رسید شرهش زیادت گشت و شهوتش در کار آمد الحاح پیش گرفت و گفت ای برادر ذوقم را هنوز شرهی و شوقی هست و این انجیر سلسله شهوت معده مرا درجنبانید تکلفی کن و تلطفی فرمای که از مایده کرام بی زله اشباع بر نتوان خاست چه هر ضیافتی که اطعمه او کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر و بال و بز بود بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خرس به کار می برد تا هیچ نماند و زوایای معده و خبایای سینه اش هنوز خالی و خاوی بود خرس دیگر باره آواز داد که مایده ملوک مایده شرف است نه مایده علف اما مایده دوستان که از برای دوستان نهند مایده علف و عایده تلف باشد و الثالث خیر یکبار دیگر نزیل منزل خود را نزلی ده و این غریق انعام خویش را نقلی بوزنه دانست که خرس حرامزاده و کار افتاده است فصاحت با وقاحت برآمیخته و چربزبانی را سرمایه لقمه های چرب گردانیده جواب داد که ای خرس آن قدر که قوت دو سه روزه من بود ایثار کردم و مقدم تو را به اهتراز و استبشار تلقی و استقبال نمودم ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه ورد این حال گردانیدم اما تو خود مهمان شوخ روی و وقح افتاده ای اگر من جمله ارزاق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیرنگردی و اختلال و توهین در اسباب معاش من پدید آید و وهن و فتور در اکتساب و ادخار من ظاهر گردد و این انجیرستان هر سال یک بار بار آرد که توتی اکلها کل حین باذن ربها و مرا سال تا سال قوام معیشت و نظام کار بدوست خرس چون این کلمات بشنید گفت این انجیرستان به ریسمان مادر نخریده ای و هنوز تخته وقف هیچ کس بر سقف گیتی ندوخته اند و اگر تو بدین موضع استیلا داری چون من اینجا رسیدم تملک و استیلای تو باطل شد مدتی درین زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی و روزگار دراز درین نشیب و فراز پرواز کردی اکنون به هیچ حال ترا با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومه نباشد بوزنه گفت اگر تو به قوت حسی و شوکت جسمی بر من تهوری کنی و ضمیمی رانی من به درگاه پادشاه پادشاهان بنالم تا داد من از تو طلب کند و انصاف من از نو بستاند و الله غالب علی امره جبار بحقیقت و قهار بی شبهت اوست ظالمان را دست قهر او به حبس مذلت می برد و جایران را جبروت او در چاه محنت می اندازد خرس از استماع این مقدمات در خشم شد چون باد حمله آورد و چون آتش بر بالای درخت دوید چون بر سر درخت رسید شاخ بشکست و خرس نگونسار درگشت و مهره گردنش خرد بشکست و به دوزخ رفت

ولم تزل قله الانصاف قاطعه ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن

 

... کاین آب و هوات می بسازد

گفت به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور حاضر گردند و زبان دور گردون این غزل در اوتار ارغنون افکند

عرس تعرس عندها الاقبال ...

... پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را

ستد و دادی بکرد و معاملتی تمام از جای برگرفت چنانکه زن از خوشی در زیر او چون سنگ آسیا بر خود می گشت و کفه به غربال می زد گرمابه بان متفحص وار از شکاف در نظاره می کرد و آن ایلاج و اخراج مشاهده و معاینه می دید که ابوالعصب از سر غضب بی ادب وار کار می گزارد خجل و تنگدل شد آواز داد که بیرون آی خود زن را از عشق آن طره زلف و ظرافت و لطف پروای جواب نبود تا آخر به عنف و تهدید و زجر و تشدید آواز بلند کرد زن از سر طنز و استهزا گفت برو ساعتی توقف کن که شاهزاده دستوری نمی فرماید و هنوز دربند آنست که شغلی گزارد و بر شکم شاهزاده نشست و از دو دست به گرد میان او کمر بست و به زبان حال می گفت

دل با غم تو گر بچخد زیر آید ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۷ - داستان عشق و گنده پیر و سگ گریان

 

دستور گفت چنین آورده اند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر جهاندیده و گرم و سرد چشیده خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اشغال دیوانی و اعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب او را عزیز داشتندی روزی بر سبیل تنزه و تفکه بر ممر شاهراهی طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه چون بر بالای منظر نگریست دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید واله و متحیر شد و با خود گفت مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است

نحر کخرط العاج یضعف حسنه ...

... بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند

هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد ...

... و فیک تعلمت نظم الکلام

فلقبنی الناس بالشاعر

ایا غایبا حاضرا فی فوادی ...

... سر بر کند این درد به جایی آخر

پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید گفت این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه

گر ماه شود ننگرم اندر رویش ...

... ارزد آن کس که یک درم دارد

زر ندارد بنفشه چون نرگس

قامتش زان همیشه خم دارد ...

... حلقه فرج استران نشدی

زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت

مراض نحن لیس لنا طبیب ...

... فعجبت کیف یموت من لایعشق

تا روزی گنده پیری که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته بر جوان بگذشت در وی نظر کرد طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت گفت علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد علاج میسر نشود جوان گفت

لیالی بعد الظاعنین شکول ...

... یا سایلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی

احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی

خال ستم زمانه می بین و مپرس ...

... اگر رابعه وقتست سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صایم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت

گر باد شوی ببندمت پای چو خاک

پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف او شد پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید ای مادر این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد گنده پیر گفت لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو گنده پیر گفت ای دختر- او را دور از تو حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب

عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا ...

... مصایب قوم عند قوم فواید

بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده گنده پیر چون این سخن بشنود استحالتی عظیم نمود و گفت جان مادر خطا کرده ای که دل او بیازرده ای زنهار از خستگان عشق مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال رحمت ننماید مرحوم گردد زن گفت ای مادر نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم

بعد از این دست ما و دامن دوست ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۴ - داستان صعلوک و شیر و بوزنه

 

کنیزک گفت بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را در دادفرمایی و مملکت آرایی آورده اند که در مواضی دهور و سوالف سنین و شهور جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند و هر کس به مایحتاج وقت خویش مشغول شدند و مالی وافر و تجملی فاخر با آن جماعت همراه بود و در آن رباط صعلوکی متوطن بود چون آن عدت و اهبت و مال و منال بدید طمع دربست که چون عالم به ردای قیری متردی شود خود را در کاروان افکند و دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد و چنین حالی در حولی روی ننماید و اگر غفلت و تقصیری در راه آید و فرصت فایت شود بعد از فوات اوقات ندامت دستگیر نبود و پشیمانی مربح نباشد چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خضاب کردند و طناب خیام ظلام به اوتاد ثوابت و سیارات در کشیدند و سرا پرده خسرو سیارگان از ساحت چهار ارکان فرو گشادند

کان الجو حب مستزار ...

... نه آوای مرغ و نه هرای دد

زمانه زبان بسته از نیک و بد

و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد پاسبان را دید که گرد کاروان می گشت و در تیقظ و تحفظ شرط حراست و بیداری می نمود صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت با خود اندیشید که اگر از تک درمانم مراغه ای بکنم اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به دست آرم مصلحت آن بود که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم پس در میان ستوران رفت و آن شب به اتفاق شیری به عزم شکار بیرون آمده و در پایگاه چهارپایان رفته از هول و فزغ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغله پاسبان بنشنید و مشعله کاروانیان فرو میرد ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد که

الجوع یرضی الاسود بالجیف ...

... سبق الامهات و الاباء

به هر حال مر بنده را شکر به

که بسیار بد باشد از بد بتر

و شیر از خوف اعادت صعلوک به تعجیل می رفت در میان راه بوزنه ای بر او رسید چون چشم او بر شیر افتاد خدمت کرد و شرط عبودیت و بندگی بجای آورد و گفت ملک را از وقایع و حوادث چیزی ظاهر شده است که اثر تغیر در هیأت و بشره همایون می توان دید و علامت تحیر و تفکر در ناصیه میمون می توان شناخت و بدین موضع نامعهود و طریق نامالوف آمدن بر سبیل تفرد و تجرد موجب چیست اگر خدمتی هست که بنده اهلیت مباشرت آن دارد مثال دهد تا شرایط امتثال نموده آید شیر گفت دوش به طلب صید به فلان موضع رفته بودم و در میان ستوران ایستاده تا فرصتی یابم و شکاری بگیرم دزدی عظیم بی باک و صعلوکی به غایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جر و جوی می راند و من از بیم کارد و شمشیر او می رفتم تا آخر الامر خدای تعالی او را بر من رحیم گردانید و مرا از چنگال او خلاص و مناص ارزانی داشت بر درختی رفت و به ترک من بگفت بوزنه گفت ملک را این تدبیر خطا افتاده است که به چنین محالی تن در داده است هیچ آفریده ای را از حیوانات قوت و قدرت آن نبود که با ملک این گستاخی اندیشد و در مقابلت با زور بازوی وی مقاومت نماید اگر مصلحت بیند باز گردد و درخت به من نماید تا بنده او را پیش ملک آرد تا ملک پاداش دلیری و جرأت و تعدی و سفاهت در باب او تقدیم فرماید شیر چون این سخن بشنید به دمدمه بوزنه مغرور شد و چون کفتار در جوال گفتار او رفت بازگشت و با بوزنه روی به درخت آورد صعلوک چون از دور شیر و بوزنه بدید دانست که قصد او دارند در میان درخت کاواکی بود در کاواک رفت و خاموش بنشست چندان که بوزنه بر درخت دوید و به سر کاواک بیرون رفت صعلوک دست از کاواک بیرون کرد و خایه های بوزنه استوار بگرفت و به قوت بیفشارد چنانکه بوزنه بیهوش از درخت بیفتاد و جان به خزانه مالک دوزخ فرستاد شیر چون آن دستبرد مشاهده کرد پای برگرفت و روی به هزیمت نهاد و آن هزیمت غنیمت شمرد و با خود گفت

مثل الفرار فی وقته ظفر ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۶ - داستان پری و زاهد و زن

 

دستور گفت بقای عمر شاه همواره به کام نیکخواهان باد چنین آورده اند که در ناحیت کشمیر زاهدی بود روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی در زی تدین و صلاح زیستی و در لباس تصون و عفاف رفتی و یکی از مشاهیر پریان و جماعت جنیان با او به مخالطت مصاحبت و به مجالست موافقت و به اعتقاد اتحادی داشت و روزگار به موانست مشاهده عزیز او می گذاشت هر گاه که زاهد را داهیه ای و نازله ای حادث شدب و واقعه ای و عارضه ای نازل گشتی جنی به امکان قدرت و قصارای طاقت او را در آن معونت و مظاهرت نمودی و عنایت و شفقت واجب دیدی در جمله الامر زاهد به اختلاف و اختلاط او قوت و استظهاری تمام داشت و به مکان او مکنت و اعتدادی وافر روزی زاهد در متکای طاعت و ماوا جای عبادت خود از طاعت پرداخته بود و پشت به محراب نهاده که جنی در آمد و در پیش زاهد به زانوی حرمت بنشست و گفت ای دوست مشفق و ای رفیق موافق مرا مهمی حادث شده است و سفری شاق به جانب عراق پیش آمده نتوان دانست که احوال بر چه جمله بود و مدت مقام چند باشد به وداع آمده ام و از تو اجازت می خواهم و سه نام از نامهای بزرگ ایزد – عز اسمه- که زبده اسما و مقدمه اجابت دعاست و مقلاد خیرات و مفتاح ابواب جنات تحفه آورده ام که اگر مهمی پیش آید یا معظلی روی نماید بدین نامها دفع و رفع آن کنی و گفت

رفتم که مباد تو بی تو خوش یک نفسم ...

... یجددن للمرء حالا فحالا

ولکن بنای عقیدت دوستان خالص بر عقاید ضمایر و قواعد سرایر باشد نه بر شواهد ظواهر و اگر چند مسافت میان ایشان بعد الخافقین باشد صحایف ضمایر از جراید سرایر یکدیگر به نور صفوت عقل و قرب مودت و اتحاد ارواح بر خوانند و مکنونات درج ضمیر و مضنونات درج خاطر یکدیگر ببینند و بدانند و بگویند

روحه روحی و روحی روحه ...

... بینند به دل هر آنچه بینند به چشم

پس آن سه نام بزرگ یاد گرفت و جنی را وداع کرد زاهد آن روز از غره صباح تا طره رواح اشک حسرت می بارید و بر بستر تاسف و ندامت می غلتید و با خود می گفت

در جهان چیست کز جهان بترست ...

... مانا که نبودیم به وصلش خرسند

کایزد چو بنات نعشمان بپراکند

دوستی که به مکان او اعتمادها داشتم از جماعت جنیان و رفیقی که به محبت و اخلاص او مستظهر بودم از طوایف پریان زندگانی به موانست او می گذاشتم و ایام مواصلت او از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب می داشتم امروز به سفری دور دست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت و سه نام از نامهای بزرگ خدای تعالی به من آموخت که در عوایق ایام و علایق احداث بدان اعتضاد و اعتداد توانم گرفت اکنون بگوی که ما را به کدام مهم احتیاج زیادت تواند بود تا این سه نام که ذخیره عمر ماست بدان مراد صرف کنیم و از حضرت عزت اجابت دعوت التماس نماییم و حوایج و مصالح به سرادق جلال ذوالجلال عرضه داریم تا ما را در مستقبل ایام ادخار و استظهاری حاصل آید و در باقی عمر سبب راحت و رفاهت ما باشد که این موهبت از خداوند ما را گنج قارونی و شایگانی است زن گفت ای مرد حاجت زنان و همت و نهمت ایشان به هیچ چیز مایلتر و راجحتر نباشد که آلت مباشرت مردان زیادت بود و خاطر و دل ایشان از آن نوع آمن و ساکن و مرفه و فارغ باشد و چشم ایشان به شهوت نگران غیری نبود و ضمیر ایشان مایل و مرید دیگری نباشد صواب آنست که دعا کنی و یک نام را شفیع آری تا خدای تعالی آلت وقاع و اهبت دفاع ترا بیشتر گرداند زاهد چون همه ابلهان این عشوه ها بخرید و چون همه نادانان این دم بخورد در وقت بر پای خاست و طهارتی بکرد و دو رکعت نماز بگزارد و قصه راز به حضرت بی نیاز برداشت و دست تضرع برگرفت و به ابتهال و تذلل گفت اللهم اجب دعوتی انک مجیب الدعوات واقض حاجتی انک قاضی الحاجات سر دل و راز من بنده می دانی به حرمت این نام بزرگ تو که حاجت من به اجابت مقرون گردانی هنوز این مناجات تمام نشده بود که مخایل اجابت و علامت قبول ظاهر شد از هر جزوی از اجزای او آلتی دیگر پدید آمد زاهد چون خود را بر آن صفت دید بترسید روی به سوی زن آورد و گفت ای نفرین و لعنت بر تو و بر حاجت تو باد که مرا معیوب و مسخ گردانیدی و زیرکان راست گفته اند که هر که به مشورت و تدبیر جاهلان کار کند هرگز روی مطلوب نبیند و چشم او بر جمال مقصود نیفتد

من از تو گر سخن خوردم عجب نیست ...

... ما کان یبقی فی البریه جاهل

این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه داند که تدبیرهای زنان بی فایده و مشورتهای ایشان بی منفعت بود و اکاذیب اقوال و اباطیل افعال ایشان بی ضرر و زیان نباشد و هر که قدم در بادیه هوای ایشان نهد هرگز به کعبه نجاح نرسد و جمال فلاح نبیند و چهره مطلوب در آینه نجح مشاهده نکند و شاه داند که نصایح بنده از سر اخلاص و اختصاص می رود و مواعظ او از کمال صفوت عقیدت روی می نماید چه بر بندگان مخلص تقریر نصیحت از لوازم شریعت و مروت است تا پادشاه فرزندی را که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است به دست نهنگ تلف ندهد و خود را در چنگ عقاب اسف ننهد

دع حبهن فان الحب اشراک ...

... تا بود پر زنند بوسه بر او

چون تهی شد ز دست بندازند

و اگر اجازت باشم از مکر زنان داستانی بگویم شاه فرمود بگوی

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۷۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۷ - داستان گنده‌پیر و مرد جوان با زن بزاز

 

... او عیینها او خالها او حالی

در اطراف شهر بر طریق طواف می گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را مؤانست و استیناس می جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می داد در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرو یی گذر کرد سروی دید خرامان در بستان به قامت رشک چنار و به رخسار غیرت گلنار زلفش کمند دلبند و غمزه اش ناوک جان شکار با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب ازین کشیده قدی گشاده خدی لاغر میانی فربه سرینی غزال چشمی

فی خده التلالو فی ثغره الشنب ...

... عین مسهده و قلب یخفق

و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری غداری رابعه صورتی زوبعه سیرتی که به تلبیس دست ابلیس فرو بستی و به ترفند پای دیو در بند کردی معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه ای با وی بگفت تفسره دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت

نبض دل من ببین و آنگه به دلیل

بیماری عشق را علاجی فرمای

گنده پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد گفت جفت این زن بزازی است به فلان موضع فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید بخر و چنین گوی که از برای دوستی می خرم پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده پیر و مشاورت و استصواب او آن عزیمت به امضا رسانید جامه قیمتی از آن بزاز بخرید پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد تقدیم نمود و گفت این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن پس هر دو برفتند گنده پیر ساعتی توقف کرد چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تأسیس قواعد محبت و تأکید بنیان مودت محکم و مستحکم گردانید و گفت

گر خدمت ما ترا فراموش شده ست ...

... و الله که تخفیف نگه می دارم

پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست و این تعذیب و تشدید از برای کیست زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت ای مادر هر چند خاطر برگماشتم هیچ معلوم نمی گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بوده است که بی جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج ها نمود و مطالبت ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می گذرد اما محقق و مصحح نمی شود گنده پیر گفت هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد نادیده بداند و ناشنیده برخواند در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد هر که را درین شهر واقعه ای مبهم و حادثه ای معظم پیش آید به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند گنده پیر گفت تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه توقف کن پس به نزدیک جوان رفت و گفت مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را

طلع الصبح علی اسعد فال

فاشرب الراح علی احسن حال

صبح بنمود در آفاق جمال

خیز پر کن قدحی مالامال ...

... من آن کرده ام خود که از من سزید

این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید ترکت الرای بالری

چو بنهاد عقل تو رای صواب

ز رای صواب و خرد سر متاب

شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند چون این خبر به سمع کنیزک رسید همه شب چون مرغ زنده بر آتش می تپید و چون سیماب بر خود می لرزید خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می گفت

ولو حملت صم الجبال الذی بنا

غداه افترقنا اوشکت تتصدع ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۰

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۳۹ - داستان شاهزاده با وزیران

 

... از سنبله سپهر گندم

شاهزاده اسب برانگیخت و گورخر از پیش او بگریخت چندان بتاخت که از مطرح انظار و مطمح احداق غایب شد و شاهزاده از جستجوی و اسب از تک و پوی فروماند و حرارت تموز از چهره هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه می زد چون گورخر از مدرک بصر غایب شد و شاهزاده را عطش رسید و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی به لب چشمه خان رسید و تاثیر آب آن چشمه بر وی پوشیده بود پای از اسب بگردانید و بر لب چشمه فرود آمد و اسب را آسایش داد و خود از آب چشمه شربتی تجرع کرد چندان که آب در معده و امعای او قرار گرفت صورت ذکورتش به انوثت بدل شد شاهزاده چون آحال بدید و تبدل احوال و تغیر افعال مشاهده کرد در حیرت و دهشت افتاد و سر بر زانوی فکرت نهاد اشک حسرت از فواره دیده بگشاد و قطرات عبرات بر صفحات و جنات فرو بارید دستوران چون شاهزاده را بر آن حال دیدند عنان باز کشیدند و او را همانجا رها کردند و چون پیش شاه رسیدند چنان تقریر کردند که شاهزاده را شیری در ربود و هلاک کرد شاه بر فوات فرزند توجع ها نمود و تحسرها خورد و هفت روز متواتر به رسم تعزیت بنشست و دامن غم بر گریبان ماتم بست و می گفت

رفت آن سخنان که باز گفتیم به هم ...

... تا باز چنان کجا ای افتیم به هم

شاهزاده قصه نیاز به حضرت ذوالجلال عرضه کرد و از سر دردی نفس و جدی بر آورد و گفت ای قادری که نیش پشه ای تیغ قهر نمرود کردی و از پاره ای مدر وسیلت نصرت و ظفر داود ساختی از حانوت سینه حوت مجلس یونس پرداختی و از گنجینه صخره صما ناقه صالح بیرون آوردی به قدرت تو که بر من بخشایی و این بند بسته بگشایی و مرا از مذلت این حالت برهانی و کسوت انوثت که در من پوشانیدی به ذکورت بدل گردانی

یا رب انک راحم و غفور ...

ظهیری سمرقندی
 
 
۱
۲۰۲
۲۰۳
۲۰۴
۲۰۵
۲۰۶
۵۵۱