گنجور

 
۲۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸

 

... توشه سازد مد حت تو هرکه خواهد نام و نان

تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت

قلعه ری همجو طورست و تویی موسی نشان ...

امیر معزی
 
۲۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۱

 

... یکی را شد سخن معجز چو قرآن

یکی از خلد رضوان آگهی داد

یکی کرد از خراسان خلد رضوان

یکی انسان عین اندر نبوت ...

... ز وصل تو لب ما گشت خندان

ز اقبال تو فخر آورد بر خلد

زمین مرو در فصل زمستان ...

امیر معزی
 
۲۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۴

 

... به باغ و راغ فرستد به دست باد بهار

ز خلد رضوان پیرایه های حورالعین

زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر ...

... که همچو گنج گران گشت زیر خاک دفین

اگر به خلد برین شد خدیجه الکبری

جهان زفر نبی باد همچو خلد برین

وگر ز قالب زهرا برفت روح لطیف ...

امیر معزی
 
۲۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۴

 

... گهی سپهر نشینی و گاه بادنشین

تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم

شکفت عالم ازو سربه سر چو خلد برین

تویی که تیغ و کف تو خبر دهند همی ...

امیر معزی
 
۲۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۷

 

زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین

کنون که صدر زمان شد وزیر شاه زمین

ز فر شاه زمین و ز قد ر صدر زمان

همی بنازد خلد برین و چرخ برین

مقدری که فلک را به صنع و قدرت خویش ...

... به دین و داد تو آراست تا به یوم الدین

کنون سزاست که رضوان زگنج های بهشت

برتو هدیه فرستد به دست روح امین

وگر زکنگره خلد دست میکاییل

کند نثار تو پیرایه های حور العین ...

... هزار توبه شکسته به جعد چین در چین

به روضه های جنان پروریده چون رضوان

زخانه های چگل برگزیده چون تکسین ...

امیر معزی
 
۲۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۱

 

... موافق است پسر با پسر در این گیتی

مساعد است پدر با پدر به خلد برین

سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم ...

... ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار

به دست رضوان پیرایه های حورالعین

هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند ...

امیر معزی
 
۲۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۳

 

... همیشه تا که امامان خبر دهند همی

ز حوض کوثر و ماء معین و خلد برین

همیشه بزم تو چون خلد باد خرم و خوش

کف تو کوثر و می در کف تو ماء معین

تو با سعادت و شادی نشسته چون رضوان

به خدمت تو رده برکشیده حورالعین ...

امیر معزی
 
۲۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۷

 

... خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان

یکی است خلد و دگر ملک پادشاه زمین

در آن بهشت درختی است نام او طوبی ...

... به زیر سایه آن ساکن است حورالعین

همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان

همی بنازد سلطان درین بهشت بدین ...

امیر معزی
 
۲۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۹

 

... موافق است پسر با پسر درین گیتی

مساعدست پدر با پدر به خلد برین

سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم ...

... ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار

به دست رضوان پیرایه های حورالعین

خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت ...

امیر معزی
 
۳۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۳۷

 

... خلق عالم همه حجاج و سرای تو منی

بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی

کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی ...

امیر معزی
 
۳۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۴۹

 

... ازکنار صفه زرین اگر غایب شدی

با پدر در خلد رضوان بر کنار کوثری

تا منور مرقدت پرنور و پر ریحان بود ...

امیر معزی
 
۳۲

امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است

حورا مگر ز روضه رضوان گریختی

نورا مگر ز خرگه خاقان گریختی ...

... نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند

نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو

زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند ...

امیر معزی
 
۳۳

امیر معزی » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... چون گلاب پارسی بر زلف مشک آگین زند

راست پنداری به دست خویش رضوان در بهشت

آب کوثر برکشد بر روی حورالعین زند ...

... از دو یاقوتش سه شکر یادگار آمد مرا

چون جهان را بوی خلد آمد ز باد صبحدم

بوی اقبال وزیر شهریار آمد مرا ...

امیر معزی
 
۳۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید

 

آراست جهاندار دگرباره جهان را

چو خلد برین کرد زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد ...

... هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب

رضوان بگشاید همه درهای جنان را

گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار ...

سنایی
 
۳۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸

 

... امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست

رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم

کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی ...

... ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو

ای خلد را نعمت ز تو قلب ست بی نامت درم

در کعبه مردان بوده اند کز دل وفا افزوده اند ...

سنایی
 
۳۶

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در مدح مکین‌الدین

 

... ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن

صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن

زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی ...

... هر چه گوید آن مکن ز نهار زنهار آن مکن

صحبت حور ارت باید کینه رضوان مجوی

تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن ...

... هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای

هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس

چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای ...

سنایی
 
۳۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالت‌خواهی

 

... از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیده رضوان و شخص خویش را گریان مکن

دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز ...

... از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

مر براق خلد را ازین خود عریان مکن

گر به شیطان می فروشی یوسف صدیق را ...

سنایی
 
۳۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - منع کبر و غرور و مذمت دنیا

 

... کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن

گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه

حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن

عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست ...

سنایی
 
۳۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه

 

... هست پیدا از میان سینه آزادگان

عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین

گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست

کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین

ای رسیده هر شبی از انده هجران تو ...

... نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین

ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر

وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین ...

سنایی
 
۴۰

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » مقدّمهٔ رفاء » بخش ۱ - مقدّمهٔ رفاء

 

... ان یجمع العالم فی واحد

اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیام الساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سر معانی از دیوان او گویند هیچ کلمتی را بی خلعتی نگذاشت هر حرفی از وی طرفی یافت و هر نفسی از وی نقشی دید و هر نقی معنیی هیچ نفس را بی روح نگذاشت و هیچ روح را بی فتوح در هر شامی صبوحی گذاشت چون سلطان عالم ملک ملک سیما سماقدر سنا رفعت پری روی نبی خلق عیسی دم موسی شوق آدمی صفوت نوحی دعوت ابراهیمی خلعت یعقوبی کمال یوسفی جمال سلیمانی دولت داودی نغمت مصطفوی خلق برهان حق شهاب سماء دارالخلافة نصاب العدل والرأفة یمین الدولة و امین الملة شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیده سر باطن پاک وی می دید خواست تا به دیده ظاهر چالاکی وی بیند مثال داد تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد و نامش از دیوان عوام به جریده خواص ثبت کنند و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیده جهان دیده بداشت و منت منت این رتبت به جان جان برداشت آن جام لطف نوش کرد و زمین خدمت بوس کرد و گفت این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست و در خرسندی پیش نکردست طعم طمع نچشیدست و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست

درویش نیم اگرچه کم می کوشم ...

... کنقص القادرین علی التمام

و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد و از پی آن رفتن بی خردی باشد آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد به نزد خواجه امام برهان الدین محمدبن ابی الفضل ادام الله علوه و آنچ به دست او بماند بیتی چند نسخت داد و آن عزیز قفص بشکست و از این عالم تنگ برپرید و بر روضه رضوان خرامید نورالله مضجعه و قال علیه السلام من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد و پسندیده مجلس اعلی آمد و چون وی جای خالی کرد این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت می گویند که یا اسفی علی الفراق و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت می کنند و می گویند که مرحبا بالوصال چه تعزیت رفتن بلکه تهنیت رسیدن که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیده خود را از راه بردارد و از بادیه نفس بگریزد و روح را در پرواز آرد و در وصل کوبد و رضای دوست جوید علت سودا دفع کند و از نشانه هوا روی بگرداند و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیه السلم از صدق این هجرت خبر داد من هاجر الی امراة او الی شیء فهجرته الی ما هاجر الیه لیکن آن سالک تا ورای خود دلربایی و جان فزایی نبیند هجرت نکند چنانک در قصیده ای گفته است شعر

هیچکس رانامده است ازدوستان درراه عشق ...

... امروز چو دی به شام توشش دادند

چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید خاصه چون مثال صاحب دیوان رسالت برین جمله صادر گشت اکرموا اولادکم واحسنوا ادابهم چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم ورقا عن ورق و طبقا عن طبق و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم و بهره هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم این کتاب را براین اطناب تمام کردم و بر این ابواب نهادم و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم تا نبشتن و خواندن میسر گردد و زودتر به عرض پوندد وبالله التوفیق این دیباجه مجدودبن آدم السنایی الغزنوی تغمده الله برحمته و رضوانه املا کرد و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضل بن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یک شنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانه عایشه نیکو رحمه الله و اثابه الجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب

سنایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۲