گنجور

 
۲۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۶ - رفتن مسعود به ترمذ

 

... و کشتیها براندند و نزدیک نماز پیشین بلشکرگاه بازآمدند و امیر بشراب بنشست و کوتوال ترمذ و سرهنگان دررسیدند و حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان را به نیم ترگ پیش خویش بنشاند و طاهر کنده وکیل در خویش را پیغام داد سوی بو سهل زوزنی عارض که شراب میخورد با سلطان تا بازنماید بو سهل بگفت امیر گفت بنیم ترگ رو و خازنان و مشرفان را بگوی تا بر نسختی که ایشانرا خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند بو سهل زوزنی بیرون آمد و کار راست کردند و کوتوال و سرهنگان خلعت پوشیدند و پیش آمدند امیر بفرمود تا قتلغ کوتوال را با خلعت و بو الحسن بانصر را که ساخت زر داشتند بنشاندند و دیگران را برپای داشتند

و همگان را کاسه یی شراب دادند بخوردند و خدمت کردند امیر گفت بازگردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته خواهد بود گفتند فرمان برداریم و زمین بوسه دادند و بازگشتند و در کشتیها نشستند و بقلعت بازرفتند و امیر تا نیم شب شراب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند و منزل سیاه گرد کردند و دیگر روز الجمعة لثلاث بقین من شهر ربیع الاخر در بلخ آمد و بسعادت هلال جمادی الاولی بدید و از باغ حرکت کرد و بکوشک در عبد الاعلی فرود آمد و فرمود که کارهایی که راست کردنی است راست باید کرد که تا یک دو هفته سوی غزنین خواهیم رفت که وقت آمد گفتند چنین کنیم و کارها گرم ساختن گرفتند

و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۲۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ

 

... و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت

و من فراوان چیز یافتم پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود وی بر تختی می نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می کشیدند و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان تر و بآرام تر بود و به بغلان بامیر رسیدیم و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می بود چون در رسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد و یک روز دیگر مقام بود پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه

و چنین روزگار کس یاد نداشت که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی منازع فارغ دل می رفت تا بپروان آمدند و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند تا منزل بلق و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید چنانکه مظفر رییس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف و دیگران دمادم وی تا اینجا که رسیدیم به بلق و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می یافتند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۲۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف

 

... و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنانکه پیش ازین بیاورده ام حاجب یارق تغمش جامه دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بروی موکل و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد و هر چه رود می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می فرستاد سوی بلخ و غث و سمین می باز نمود عبدوس را پنهان و آن را بسلطان می رسانیدند و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف اند بهر وقتی و بیشتر در شراب می ژکید و سخنان فراخ تر می گفت که این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد که بد عهدی و بی وفایی کردیم تا کار کجا رسد و این همه می نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران تر می گشت

و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت می سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته است و سلطان در نهان نامه ها می- فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم وی را بخوانیم اگر خواهد که بجانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد البته نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم واقف گردد و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد بجای می آوردند و ما ببلخ بودیم بچند دفعت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو و بندگیها نموده و احوال مکران و قصدار شرح کرده و امیر جوابهای نیکو باز می فرمود و مخاطبه این بود که الأمیر الجلیل العم ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین و نوشت که فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد و کار مکران قرار گرفت چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید

آمدن یوسف به استقبال ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۵ - باز ستدن مال‌های صلتی

 

... مطالبه صلات بیعتی

خواجه بدیوان رفت و استادم بو نصر چون بخانه بازرفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیر محمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند و بکردند و بفرستادند و وی جمله آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجت را و این خبر بامیر بردند پسندیده آمد که بو سهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد و در آن دو سه روز بو منصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هر گونه مردم را بکردند مالی سخت بی منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و ببو سهل زوزنی داد و گفت ما بشکار پره خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات شود و آنچه بخزانه باید آورد بیارند گفت چنین کنم و این روز آدینه غره ماه رجب این سال پس از نماز سوی پره رفت بشکار با عدتی و آلتی تمام و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند

و پس از رفتن وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد و هر کس که پیش خواجه بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است مرا درین باب سخنی نیست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

... و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی و لشکر بسیار و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و بازگردانیدند و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست نخست حاجب جامه دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه یی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینه دار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده تاش بزمین آمد و خدمت کرد امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند سه و چهار شراب بگشت امیر تاش را گفت هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمی نماید و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند و تاش و دیگران گفتند بندگان فرمان بردارند و پیاده شدند و زمین بوسه دادند امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید برنشستند و برفتند بر جانب بست و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید

مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان

و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید کدام وقت رسند بلگاتگین گفت چند روز است تا سواران رفته اند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند گفت نیک آمد و بار بگسست خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم خواجه گفت خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه یی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند

خواجه گفت خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند اما جای مسیلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به پیچد و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد

بنده را صواب تر آن می نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقایم پسرش سپرده اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دور دست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید همگان گفتند آنچه خواجه بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را امیر گفت

رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است برین قرار داده آمد بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند و چنو دیگر در آن روزگار نبود

ابوالفضل بیهقی
 
۲۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۴ - گذشته شدن القادر بالله

 

و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بو النضر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی امیر بو النضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلا دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعت او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد وقت آمد که حق او نگاه داشته آید که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را خواجه احمد گفت بو النضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را

امیر فرمود تا او را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود باز رفت و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند و پس ازین هر روزی وجیه تر بود تا آنگاه که درجه زعامت حجاب یافت چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه بحمد الله بجای است- و بجای باد سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که او را بنواخت و حق خدمت قدیم وی بشناخت- و لشکرها می کشد و کارهای با نام بر دست وی می برآید چنانکه بیارم و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم بازمی نماید و در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می کنند و کوتوالی قلعت غزنین شغلی با نام که برسم وی است حاجبی از آن وی بنام قتلغ تگین آن را راست می دارد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۰ - تضریب بوسهل در کار آلتونتاش

 

ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او

ازین پیش درین مجلد بیاورده ام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد قصه این تضریب بشرح بگویم و باز که سبب فروگرفتن او چه بود از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت چون برفت متربد رفت و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی یی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید امیر گفت تدبیر چیست که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند خداوند بخط خویش سوی قاید ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه یی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان وی را بر توان انداخت و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد امیر گفت سخت صواب است عارض تویی نام هر یک نسخت کن همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد پس از قضای ایزد عز و جل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد و خواجه احمد عبد الصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود

خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سر وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیل در خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد مسعدی در وقت بمعمایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصمد این حال بشرح باز نمود و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها می گرفتند و احتیاط بجا می آوردند معمای مسعدی بازآوردند سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند این مهم چیست جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید گفت که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والا بنوعی دیگر پرسیدندی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش

 

... بسم الله الرحمن الرحیم حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمة الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفته اند عاش سعیدا و مات حمیدا وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت میکنیم اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید و ما از خدای عز و جل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه وسعة رحمته

و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید و بقلعت غرنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگان است و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی و روی بکاری بزرگ داشتیمی ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند

و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند و کارها این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفع مینمود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه

 

روز سه شنبه بیستم این ماه نامه عبدوس رسید با سواران مسرع که خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا بآلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران می گذشتند با ساز و سلاح تمام و پیاده انبوه گفتند عدد ایشان پانزده هزار است چون لشکر بتعبیه بگذشت امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند و چون بسپاه سالار آلتونتاش رسید نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید همه بگفتند فرمان برداریم و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر بصاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و او هم خدمت کرد و روان شد

روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند که خواجه بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عدت و مردم و غلام دارد و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فراش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۳۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

... چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد

گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم احمد گفت کار ازین درجه گذشته است صواب آنست که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنمایم معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه یی بزرگ و لشکر و اعیان رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود در صلح سخن رفت رسول گفت که علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت سخت نیکو گفت این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدمان را گفت چه گویید و چه بینید گفتند

فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم و یکسوارگان ما نیک بدرد آمده اند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی که دریافت نبودی و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شده اند گفت اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود گفتند چنین کنیم

و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار خوارزمشاه احمد را بخواند گفت کار من بود کار رسول زودتر بگذار احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را و بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر یک منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت

و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادت تر شد شکر خادم مهترسرای را بخواند و گفت احمد را بخوان

چون احمد را بدید گفت من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است شمایان مردمان پشت به پشت آرید چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند چون یک منزل رفته باشید اگر آشکار شود حکم مشاهدت شمار است که اگر عیاذا بالله خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد در رضای خداوند بذل کردم و امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کند

بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد منتظر آواز کوس باشید و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود و مقدمان خواهان این بودند- و این است عاقبت آدمی چنانکه شاعر گفته است

و ان امرأ قد سار سبعین حجة ...

ابوالفضل بیهقی
 
۳۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی

 

... و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود و دل امیر با وی گران کرده بودند که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد الله پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد الله ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه و خواجه همه روز فرصت می جست ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند و امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین

چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۳۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۳ - مرگ خواجه احمد حسن

 

... هژدهم محرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمال و امیر غره صفر بشادیاخ فرود آمد و آن روز سرمایی سخت بود و برفی قوی و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچه ها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو و دورتر قوم را فرود آوردند

شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمد بن حسن پس از حرکت رایت عالی بیک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عمال را بیازرد و استادم چون نامه بخواند پیش امیر شد و نامه عرضه کرد گفت خداوند عالم را بقاباد خواجه بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد امیر گفت دریغ احمد یگانه روزگار چنو کم یافته میشود و بسیار تأسف خورد و توجع نمود و گفت اگر باز فروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی بونصر گفت این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد و بدیوان آمد و یک دو ساعت اندیشه مند بود و در مرثیه او قطعه یی گفت در میان دیگر نسختها بشد مرا این یک بیت بیاد بود شعر

یا ناعیا بکسوف الشمس و القمر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۳۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۶ - جواب نامهٔ احمد عبدالصمد

 

و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند امیر رضی الله عنه سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه و نامه ها رفت به باکالنجار با مجمزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند و همچنین نامه ها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند

و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصمد جواب نامه بازآورد و گفت مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم و جواب نامه برین جمله بود که فرمان عالی رسید بخط خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطفه بخط عالی و بنده آن را بر سر و چشم نهاد و بونصر مشکان نیز ملطفه یی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نداند

خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است و هرون سخت خردمند و خویشتن دار است ان شاء الله تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند و عبد الجبار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد الشیخ الجلیل السید ابی نصر بن مشکان احمد عبد الصمد صغیره و وضیعه و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت تمام مردی است این مهتر وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است و نامه ها بنزدیک امیر برد

ابوالفضل بیهقی
 
۳۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۸ - آغاز وزارت خواجه احمد عبدالصمد

 

... و با این کفایت دلیر و شجاع و با زهره که در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای با نام کرد و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی و آدمی معصوم نتواند بود یکی آنکه در ابتدای وزارت یک روز برملا خواجگان علی و عبد الرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان را چنان محتشم سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع ناپسند شدند و دیگر در آخر وزارت امیر مودود در باب ارتگین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت تا این ترک از وی بیازرد و بدگمان شد و این خواجه در سر آن شد و بیارم این قصه بجای خود و این سخت نادر است و این الرجال المهذبون

آدینه دهم جمادی الاولی امیر فرمود تا پسر وزیر عبد الجبار را خلعت پوشانیدند و در حال فرمود که مال ضمان از باکالیجار والی گرگان بباید خواست و دختر او را که عقد نکاح کرده بوده است باید آورد پیش از آنکه از نشابور حرکت باشد

و قرار گرفت که عبد الجبار پسر وزیر را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است و گفت امیر که این نخستین خدمت است که فرزند ترا فرموده شد و استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد و نبشته آمد و دانشمند بو الحسن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد با عبد الجبار نامزد شد و کافور معمری خادم معتمد محمودی و مهد راست کردند و خدمتکاران و هدایا چنانکه عادت و رسم است دوازدهم جمادی الاولی عبد الجبار سوی گرگان از نشابور با این قوم روانه شد

ابوالفضل بیهقی
 
۳۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲ - رای بوسهل حمدوی در باب ری

 

... گفت زندگانی خداوند دراز باد حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود و آنجا فترتها افتاده است و بدین قوم که آنجا رفتند بس قوتی ظاهر نگشت چنانکه مقرر است که اگر گشته بودی بنده را بتازگی فرستاده نیامدی و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزاین آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد مخالفی داهی است و گربز هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر تا دندانی بدو نموده نیاید چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خط آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعت دار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته کار چون پیش رود

و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به ری ننهم و اگر خداوندزاده با من باشد بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت و چون روی بخصمی نهادم ندانم که صلح باشد یا جنگ اگر صلح باشد خود نیک و اگر جنگ باشد چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد صد هزار دشمن پیش است اگر خداوند بیند نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد

بنده را آنچه فراز آمد بازنمود رای عالی برتر است ...

... زندگانی خداوند دراز باد پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید باشد که بکار آید شهری را که حصار گیرند اجابت یافت و از عمال بوالحسن سیاری و بوسعد غسان و عبد الرزاق مستوفی را درخواست اجابت یافت

امیر گفت وزیر را بدیوان رو و شغل لشکر و عمال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن چنانکه غره رجب را سوی ری رود که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم بازگشتند از پیش امیر و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردن کش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند و بوسهل بگرم ساختن گرفت و تجمل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید تا با ری برفت

ابوالفضل بیهقی
 
۳۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور

 

... امیر مسعود رضی الله عنه یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند و تا خبر پسر یغمر بشنوده اند که از بلخان کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد از لونی دیگر شده اند و از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت و سپاه سالارتاش و طاهر بدین سبب دل مشغول می باشند و گفتند باز باید نمود بنده انها کرد تا مقرر گردد من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت مرا بود و استادم بونصر نیامده بود امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید من وکیل در را بتاختم در ساعت بونصر بیامد و بیگاه گونه شده بود امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام پس پوشیده مرا گفت اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت بگوی که کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید و نماز شام بازگشت گفت بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت بونصر کی رفت گفتم نماز شام و با وی کاغذ بردند گفت رقعتی از خویشتن بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامه ها را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ پس برخاستند و بر کران چمن باغ دکانی بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند و احمد بدیوان خویش رفت و بونصر را بر آن دکان میان درختان محفوری افگندند و مرا بخواند نزدیک وی رفتم نسختی کرده سوی طاهر دبیر مرا داد و گفت ملطفه خرد باید نبشت مثال بود طاهر را که عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدمی با نام فرستاده آید و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطفه و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت آنجا رسیم گروهی را از ترکمانان می فرو گرفته آید آنجا و بنه های ایشان را سوی غزنین برده شود

چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد ایشان را فرو گرفته آید و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد اشارت وی درین باب نگاه داشته آید این مهم را که نه خرد حدیثی است این ملطفه خرد بتوقیع ما مؤکد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه چنانکه صواب بیند پنهان کند و نامه یی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است و نامه یی دیگر بود در خبر شغل فریضه بجانب ری و جبال و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند و گشاد نامه نبشتم و رکابدار برفت و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت و امیر برخاست و فرودسرای رفت و نشاط شراب کرد خالی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۳۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۷ - ذکر حال تلک هندو

 

... و چون شغل نامه ها و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی الله عنه فرمود تا وی را خلعتی سخت فاخر راست کردند چنانکه در آن خلعت کوس و علم بود او خلعت بپوشید و امیر وی را بزفان بنواخت و لطف بسیار فرمود و دیگر روز تعبیه کرد و بباغ فیروزی آمد و امیر برنشست تا لشکر هندو بر وی بگذشت بسیار سوار و پیاده آراسته بسلاح تمام و آن سواران درگاهی که با وی نامزد شده بودند فوجی با اهبتی نیکو که قاضی شیراز نبشته بود که آنجا مردم بتمام هست سالاری باید از درگاه که وی را نامی باشد و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوان خواستند و برفت روز سه شنبه نیمه جمادی الأخری

و امیر نماز دیگر این روز بکوشک دولت بازآمد بشهر و دیگر روز بکوشک سپید رفت و آنجا نشاط کرد و چوگان باخت و شراب خورد سه روز و پس بباغ محمودی آمد و بنه ها آنجا آوردند و تا نیمه رجب آنجا بود و از آنجا قصد قلعت غزنین کرد و سرهنگ بوعلی کوتوال میزبان بود آنجا آمد روز پنجشنبه بیست و سوم رجب و چهار روز آنجا مقام کرد یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند و روز دیگر خلوت کرد گفتند مثالها داد پوشیده در باب خزاین که حرکت نزدیک بود و شراب خوردند با ندیمان و مطربان و غره شعبان را بکوشک کهن محمودی بازآمد بشهر

ابوالفضل بیهقی
 
۳۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۰ - ذکر آل برمک

 

الحکایة

در اخبار خلفا خوانده ام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجه های بزرگ رسانید چنانکه معروف است و در کتب مثبت مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان و کارش سخت قوی شد هرون بی قرار و آرام گشت که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت چنین حالی پیدا آمد و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر یحیی گفت روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند و من پیش خداوند بپایم تا تدبیر مرد و مال میکنم و بنده زادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالی اند چه فرماید گفت فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ یا بصلح بازآرد و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد

یحیی گفت فرمان بردارم و بازگشت و هر چه بایست بساخت و پوشیده فضل را گفت ...

... ایشان دعا کردند و بازگشتند

و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد و دولت آل برمک بپایان آمده بود ایشان را فرود برد چنانکه سخت معروف است و رافع لیث نصر سیار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخط خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونه یی کرد و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدمه وی درین راه بچند کرت گفت دریغ آل برمک سخن یحیی مرا امروز یاد میآید ما استوزر الخلفاء مثل یحیی و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد و هرون الرشید چون بطوس رسید آنجا گذشته شد

و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم هر چند در تصنیف سخن دراز میشود که ازین حکایات فایده ها حاصل شود تا دانسته آید و السلام

ابوالفضل بیهقی
 
۳۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۱ - گذشته شدن سپاهسالار غازی

 

... صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است و عبد الجبار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود میجویند او را و نمی یابند که جایی استوار دارد و هرون جباری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید و قصد مرو دارد و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند اما هنوز خطبه بر حال خویش است که عصیان آشکارا نکرده است و میگوید که عبد الجبار از سایه خویش می بترسد و از دراز دستی خویش بگریخته است و من که صاحب بریدم بجای خویش بداشته اند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است تا دانسته آید و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدمان محمودی این را سخت کاره اند اما بدست ایشان چیست که با خیلها برنیایند و تدبیر باید ساخت اگر این ولایت بکار است که هر روز شرش زیادت است تا دانسته آید و السلام

امیر مسعود چون برین حال واقف گشت مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیاح را بازگردانیده آید و بمقدمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد تدبیر این شغل ساخته شود و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود درست کرد و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصمد درین معانی تا وی درین مهم چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد و بونصر خالی بنشست و ملطفه ها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد و سیاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد ازین تمامتر اینجا حالها بشرح نمیکنم

و نیمه این ماه نامه ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی می کنند و پیوسته فساد است امیر سخت اندیشه مند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۵ - خاتمهٔ کار احمد ینالتگین

 

ذکر خروج الامیر مسعود من غزنة علی جانب بست و من بست الی خراسان و جرجان

و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود رضی الله عنه عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین بدو سپرد چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبر کارها و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای و دیری فرستاد و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود و نامه ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجد پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد و سوی وزیر احمد عبد الصمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد

و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمات امیر رضی الله عنه از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوال و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود و یک بار شراب خورد که دل مشغول میبود بچند روی پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچه ها ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲
۳
۴
۳۵