گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان‌ را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه‌ درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر، رضی اللّه عنه، سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامه‌ها رفت به باکالنجار با مجمّزان‌ تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان‌ فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامه‌ها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.

و خیلتاش مسرع‌ که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست‌تا جامه و بیست‌ هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج‌ آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفه‌یی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده‌ که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست‌ و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.

خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض‌ خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون‌ سخت خردمند و خویشتن‌دار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته‌ بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته‌ . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه‌، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی‌ است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامه‌ها بنزدیک امیر برد.