گنجور

 
۳۹۴۱

عطار » وصلت نامه » بخش ۲۱ - در غوغاکردن اهل بغداد بر شیخ منصور رحمةالله و پند دادن مشایخ او را

 

... از رموز سر مخفی بی خبر

تو به بند صورتی درمانده

کی چنین تو حرف احمد خوانده ...

... مصطفی شیخ من است در راه دین

او مرا بنموده است راه یقین

من از این ره برنگردم شبلیا ...

... گر ز تو فتوی بخواهند هم بده

منتی هم این زمان بر من بنه

شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست ...

... خلق عالم جمله پیش او شدند

تا که فتوی را از او هم بستدند

شیخ گفت ای مردمان منصور گفت ...

... پس به ساعد نیز در مالید دست

خوش نشاطی کرد و غم را در ببست

شبلیش گفتا از این چه دیده ای ...

عطار
 
۳۹۴۲

عطار » وصلت نامه » بخش ۲۴ - المکاتب و الرموز در رفتن سلطان محمود به سومنات و فتح کردن او

 

... پس ایاز خاص گفت ای شهریار

شاد بنشین این زمان در کار و بار

حق تعالی داد نصرت ای قباد ...

... کی رسد در زمره صاحب دلان

با سر او باغ و بستان و غلام

کی رسد در راه این مردان تمام ...

... تا شود ما را ز دیدارت حضور

رای آن دارم که پیشت بنده ام

روز و شب در خدمتت افکنده ام ...

... اختیار ما بخواری جهان

بر میان بندیم پیش تو کمر

خدمتی از جان کنم با فرق سر ...

... از همه عالم تو باشی بی نظیر

بعد از آنش گفت بنشین ای قباد

رفت شاه و روی بر دستش نهاد

گفت بنگر تا چه می بینی کنون

چون نظر کرد شاه بر دستش فنون ...

عطار
 
۳۹۴۳

عطار » وصلت نامه » بخش ۲۶ - الحکایت و الرموز و شرح حال آن جوان که عزم کعبه کرد

 

... تا ببینی آن طرف حسن ظریف

اندرآ درکشتی و بنشین تو خوش

تا ببینی آن طرف صد ماهوش ...

... تا ببینی آن طرف چشمان مست

اندرآ درکشتی و بنشین بخند

تا ببینی آن طرف لبها چو قند ...

... تا ببینی آن طرف روی نگار

اندرآ در کشتی و بنشین خموش

تا ببینی آن طرف صد باده نوش ...

... در طلسم کشتی آن دیو نژند

سالکان را کرد هر دم پای بند

در طلسم کشتی آن دیو لعین ...

... در طلسم کشتی و شد هم ز سر

زشت بنموده به پیشت چون قمر

در طلسم کشتی و لاوه گری

دیو را بنموده پیشت چون پری

چون بود راه تودر کشتی جسم

قصر را بنموده آن دم در طلسم

دختر زیبای رخ را وانمود ...

... عاشق دنیای دون رفتن ز دست

در بلا و رنج ماندی پای بست

دختری بنمود دنیا بس ظریف

در یقین بد پیره زالی بس خریف ...

... کی رسد در قرب رب العالمین

هر که او در بند دنیا بازماند

بیشکی از راه مولا باز ماند ...

... او بود در راه حق خاص الخواص

هر که بند این جهان بر هم شکست

در ره تحقیق باشد حق پرست ...

... درگذر از ذکر و زهد و قیل و قال

درد را بگزین ز بی دردی بنال

درد درمان دل ما آمده است ...

عطار
 
۳۹۴۴

عطار » نزهت الاحباب » بخش ۹ - غزل

 

ای چون من صد بنده و چاکر ترا

تا بکی باشم چنین غم خور ترا ...

... تا نگیرد داور محشر ترا

آه از آن مشاطه کو نقش تو بست

با زر و زرینه و زیور ترا ...

عطار
 
۳۹۴۵

عطار » پندنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... هم ز یونس لقمه ای با حوت داد

بنده ای را اره بر سر می نهد

دیگری را تاج بر سر می نهد ...

... دیگری خفته برهنه در تنور

آن یکی بر بستر کمخا و نخ

وان دگر بر خاک خواری بسته یخ

طرفة العینی جهان بر هم زند ...

... آنکه با مرغ هوا ماهی دهد

بندگان را دولت و شاهی دهد

بی پدر فرزند پیدا او کند ...

عطار
 
۳۹۴۶

عطار » پندنامه » بخش ۵ - در بیان مخالفت نفس اماره

 

... آن جراحت بر وجود خویش کرد

هر که در بند دل آزاری بود

در عقوبت کار او زاری بود ...

... بر وجود خود ستم بیحد مکن

رو زبان از غیبت مردم ببند

تا نه بینی دست و پای خود به بند

هرکه از غیبت زبانش بسته نیست

آن چنان کس از عقوبت رسته نیست

عطار
 
۳۹۴۷

عطار » پندنامه » بخش ۱۳ - در بیان سبب عافیت

 

... گر خبرداری ز خود بی گفت خیز

دل درین دنیای دون بستن خطاست

دامن از وی گر تو در چینی رواست

از چه بندی دل بدنیای دنی

چون نه جاوید در وی بودنی ...

... در هوای اطلس و دیبا مباش

از هوا بگذر خدا را بنده باش

زندگی می بایدت در ژنده باش ...

عطار
 
۳۹۴۸

عطار » پندنامه » بخش ۴۵ - در بیان شش چیز که بکار آید

 

... نیست در دست خلایق نفع و ضر

بندگان را نیست ناصر جز اله

یاری از حق خواه و از غیرش مخواه ...

... بی گمان می ترسد از وی هر کسی

از بدی گفتن زبان را هر که بست

کرد شیطان لعین را زیردست

عطار
 
۳۹۴۹

عطار » پندنامه » بخش ۷۸ - در بیان انتباه از غفلت

 

... جای گریه است این جهان دروی مخند

چشم عبرت برگشای و لب به بند

همچو مور از حرص هر سوی مرو ...

... تا بیابی در بهشت عدن جای

شفقتی بنمای با خلق خدای

تا دهندت جای در دارالسلام ...

... شاد اگر سازی درون خسته را

باز یابی جنت در بسته را

عطار
 
۳۹۵۰

عطار » اشترنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... عزها کلی بدل کردی بذل

بندگی ما را تو مطلوب آمدی

در محبت عین محبوب آمدی ...

... آنچه ما دانیم پیدا آوریم

نیک و بدهاشان تمامت بنگریم

آنچه ما دانیم از نیک و بدی ...

... یفعل الله ما یشاء از حکم ماست

هر که جز این بنگرد عین خطاست

چشم بگشای ای امین راه بر

کار عالم را تمامت در نگر

این همه بند ره سالک شدست

جملگی تقدیر از مالک شدست ...

... در گمان افتاد از راه یقین

نوح را بنگر که از طوفان چه دید

شد درون بحر عشقش ناپدید ...

... یوسفش گم کرده گرگان پیش در

باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج

بستدند ازوی بکلی دیو داج

درنگر کایوب ابدال ضعیف

مانده اندر کرم تن زار و نحیف

باز بنگر چون زکریا بر درخت

کرده اره بر وجودش لخت لخت

باز بنگر تا سر اسحاق را

کرد خونش بر سر عشاق را ...

... دایهاش فرعون و ازتابوت مهد

باز بنگر بر سر یحیی که چون

کرده جوشش بر سر عشاق خون

باز بنگر تا که عیسی چند بار

آوریدند آن سگان در زیر دار

باز بنگر تا سر ختم رسل

چند دیده خویش را در عین ذل

این همه راه ملامت آمدست

تا بنزدیک قیامت آمدست

کس نداند تا چه حکمت میرود ...

... ای ز پنهانی شده پیدامرا

در سوی هر ذره چون بنگرم

از هویداییت آنجا ره برم ...

... خالقا بیچاره راه توم

بنده و زندانی جاه توم

در درون نفس چندین پیچ پیچ ...

... از دو بینی دیدهام بگشای زود

سوی مقصودم رهی بنمای زود

حاضری یا رب ز زاریهای من ...

عطار
 
۳۹۵۱

عطار » اشترنامه » بخش ۲ - نعت سید عالم علیه السلام

 

... در ملاحت وز جلادت آن دمی

زیور کروبیان بسته ورا

از دو عالم جای او بد ماورا

گفت امشب آن شبست ای بحر دین

تا شود عین عیان عین یقین ...

... آسمانها جمله در بگشادهاند

هرچه هست از بهر تو بنهادهاند

یک زمان در سوی آن حضرت خرام ...

... میگذشت ومحو میکرد از صفات

تا بنزد آدم پیر آمد او

گفت ای آدم رموز سر بگو ...

عطار
 
۳۹۵۲

عطار » اشترنامه » بخش ۵ - حکایت استاد ترک و پرده‌بازی او

 

... بر کمال کار خود صادق بد او

روی بستی چون که بیرون آمدی

هر زمان نقشی دگرگون آمدی ...

... دیگر آن صورت بهر جایی نکرد

فرد بنشست از همه خلق جهان

دیگرش هرگز نیامد یاد آن

یک زمان در خویشتن بنگر تو هم

تا نباشی صورت و پرده به هم ...

... این خیال جسم و صورت را بهل

کز تو بستاند به آخر داد خویش

پیشتر از وی تو بستان داد خویش

تو چه دانی تا کجایی مانده باز

سالها گردیده در شیب و فراز

چرخ کرده صورت تو بند بند

بازمانده در چنین جای گزند ...

... نقش ابلیس اندران پیدا نمود

تو چه دانی تا که صورت نقش بست

آنگه از بهر چه آورد و شکست ...

... تا کجا خواهد بدن نقد گهر

تو چه دانی ای غرورت کرده بند

بر بروت خویشتن چندین مخند ...

... تو چه دانی تا ترا که رخ نمود

چون ترا بنمود رخ پنهان نمود

تو چه دانی تا درین بحر عمیق ...

... آنچه حق بر جان و جسمت داده است

گنج پنهان بر دلت بنهاده است

ما عیان کردیم این گنج ترا ...

... هرچه می خواهی طلب کن تا ترا

روی بنماییم بی ارض و سما

این بگفت و روی خود پنهان نمود ...

عطار
 
۳۹۵۳

عطار » اشترنامه » بخش ۶ - در علو مرتبه انسان

 

... چیست پیدا نزد من راه این چنین

گفت سرگردان مشو تا بنگری

گرنه از دور زمانه بگذری ...

... ناگهان عشق از کمین گاه ازل

روی خود بنمود بی مکر و حیل

هر دو عالم را بهم بر زد بکل ...

... از خود و هر دو جهان یکسر ببر

عشق لوح و عرش و کرسی بسترد

عشق هرگز غیر جانان ننگرد ...

... گر هزاران کاس بر آب آوری

آن زمان در اندرونش بنگری

هر یکی را آفتابی باشد آن ...

... گشته رد و آدم آنجا شد قبول

گندم آدم بند راه صورتست

پای تا سر غرق عین حسرتست ...

... سجده پیش آدم آرید این زمان

جمله بنهادند سر را بر زمین

ایستاده بود ابلیس لعین ...

... لعنت آن تست و رحمت آن تو

بنده آن تست و قسمت آن تو

از خطاب تو دلم بیهوش گشت ...

... دایما بیمکر و بی تلبیس باش

گر تو مرد راه بینی تن بنه

هر زمان بی صد قفا گردن بنه

هر که او خواری حق کرد اختیار ...

عطار
 
۳۹۵۴

عطار » اشترنامه » بخش ۷ - حكایت آدم علیه السلام

 

... از دم حق آمدی آدم تویی

اصل کرمنا بنی آدم تویی

خویش را بشناس در زیر و زبر ...

... کان نهادم من ترا اندر جبین

لیک بنگر این زمان از دست راست

تا ببینی آنچه مقصود تراست ...

... چون دو دست خویش بر روی آورید

آدم آنگه سوی جنت بنگرید

آنچنانش سکر عشق آورده بود ...

... رفت و با ایشان گل انسی بکشت

در دهان مار بنشست آن لعین

رفت در سوی بهشت او پر ز کین ...

... هرچه هست و بود و آید در وجود

شبنمی دان آن هم از دریای جود

یفعل الله ما یشا حق گفته است ...

... این کسی داند که صاحب دیده است

در ازل بنوشت هم خود باز خواند

خود براند از پیش و هم خود باز خواند ...

... هیچ عاقل واقف این راه نیست

بر قضای رفته ای دل تن بنه

پیش حق هر لحظه گردن بنه

از قضای رفته بسیاری مگوی ...

... از قضای رفته آدم بی خبر

بود خوش بنشسته بی خوف و خطر

از قضای رفته زد سیمرغ لاف ...

... رفت حوا نیز اکلی کرد از آن

خوشه بستد ز آدم خورد از آن

حلهاشان محو شد اندر وجود ...

... تا چراخاموش گشتی در جواب

گفت آدم ربنا بد کردهام

هرچه کردم با تن خود کردهام ...

... بر من مسکین بکرد این دست برد

ربنا یا ربنا یا ربنا

ظلم کردم بعد ازینم ره نما ...

... کی شدی آدم خود آنجا آشکار

بند راه آدم آمد این شجر

بر سلوک آن فتادش این خطر ...

عطار
 
۳۹۵۵

عطار » اشترنامه » بخش ۱۰ - آغاز كتاب اشترنامه

 

... باز دانی زو همه احوالها

در بن این بحر بی پایان بسی

غرق کشتند و نیامد خود کسی ...

... باز بعضی از کتبها دم زدند

داد خود از صورت حس بستدند

باز بعضی در شراب و در قمار ...

... باز بعضی زرق وسالوس آمدند

اندرین ره بس بناموس آمدند

باز بعضی عالم منطق شدند ...

عطار
 
۳۹۵۶

عطار » اشترنامه » بخش ۱۱ - حكایت مرد كر و قافله

 

... مرد دیگر ترسناک افتاده بود

چشم بر حکم قضا بنهاده بود

تا چه آید از پس پرده برون ...

... دو سوار او را نمی گفتند هیچ

دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

کر در آنجا زار زار افتاده بود

تن در آن حکم قضا بنهاده بود

ناگه از آن روی صحرا گرد خاست ...

... من به سوی آسمان کردم نگاه

گفتم ای دانا مرا بنمای راه

هاتفی آواز داد و گفت رو ...

... بر سرما ناگهانی آمدند

دست این مسکین ببستند این چنین

خار در پهلو شکستند این چنین ...

... ناگهانی چون شما پیدا شدید

داد ما زین هر دو تن وا بستدید

چون شما بر ما چنین آگه شدید ...

... روی در وی کرد پیر سبزپوش

شربتی دادش که بستان و بنوش

چون بخورد آن مرد آن آب حیات ...

... روی با کر کرد پیر سبز پوش

گفت خوش خور پاره دیگر بنوش

کر بگفتا پشت من افکار شد ...

... بر سر خوان هوس افتاده ای

چشم بر راه ازل بنهاده ای

کی ترا سودی رسد زینسان زیان ...

... تا رساند مر ترا با جان جان

چار فرزند طبیعت بند کن

اعتماد جان بدین صورت مکن ...

... بازماندی اندرین دریای کل

پای تا سر بسته اندر بند و غل

بازماندی تو به زندان ابد ...

... کی بری از گل تو آخر ره برون

بازماندی دست و پابسته به بند

بازماندی اندرین راه گزند ...

عطار
 
۳۹۵۷

عطار » اشترنامه » بخش ۱۲ - حكایت شهباز و صیاد

 

... شاهباز آمد بدام او نشست

در کشید او دام و پایش هر دوبست

شاهباز از جای خود پرواز کرد

پایها در بند و پرها باز کرد

خواست تا پرواز گیرد شاهباز ...

... چون کنم من تا رهایی باشدم

زین چنین بندی جدایی باشدم

چون کنم تا خود برون آیم ازین

من چه دانستم که افتم در کمین

چون کنم زین بند چون آیم برون

که درین باشد مرا هم رهنمون ...

... چون کنم ای دل چو حکم یار هست

میشوم اینجایگه من پای بست

مرد صیاد آمد آنگه در برش ...

... هیچ صیادی چنین شاهی ندید

این چنین گنجی بناگاهی ندید

وقت آن آمد که دل شادان کنم ...

... آنگه از سلطان مراد خویش گیر

هر دو پای شاهباز آنگه به بست

شاد و خرم بامداد از جای جست ...

... یک کلاه آوردش و بر سر نهاد

بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد

برگرفت و پیش سلطان آورید

شاه آن شاهباز خود چون بنگرید

ای عجب کان باز آن شاه بود ...

... گفت شاها این همه هم زان تست

بنده مسکین هم از فرمان تست

مر مرا از خویشتن مفکن تو دور ...

... چون تو نزد شاه آیی مردوار

شاه بنماید ترا روی از دیار

این نهان رازیست دریاب ای پسر ...

... برتر از خورشید ونور ماه شو

شاهباز عشق را بنگر یقین

دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین ...

... شاهباز جان بر سلطان بری

شاه را با شاهبازش بنگری

شاهباز جان بحضرت آمدست ...

... خرمن عمرت تمامی سوختی

ای گرفتار آمده در بند و دام

هیچ از معنی ندیده جز که نام

ای گرفتار آمده در بند تن

می ندانستی تو قدر خویشتن ...

... گر بگریی خون تو جای اینت هست

دام دنیا بند در پایت فکند

هر زمان از جای برجایت فکند ...

... شاهباز جان تو در صورت مهل

کو گرفتارست اندر بند گل

شاهباز جان ز نفخ حق بود ...

... این کسی داند که وقت انبیا

روی بنماید ورا بی منتها

این کسی داند که سر دربازد او ...

عطار
 
۳۹۵۸

عطار » اشترنامه » بخش ۱۴ - حكایت عیسی علیه السلام با جهودان

 

... در زمان نزدیک عیسی خوش نشست

گشت خاموش و لبان خود به بست

ناگهان عیسی درآمد در سخن ...

... هست اندر شهر ما گوری کهن

نه سرش پیداست آن گور و نه بن

هست آن گوری کنون چون بیضه ...

... گر بمعجز مر ورا زنده کنی

تو شوی شاه وهمه بنده کنی

گر بمعجز تو ورا پرسی سخن ...

... از دگر پیغمبران تو سروری

گفت بنمایید آنجا گه مرا

زین سخن چون کرده شد آگه مرا ...

... وی عجب عیسی از آن گریان بماند

بود بنوشته که ای عیسی پاک

چون رسی ما را دمی در روی خاک ...

... سالها در دور گردون دم زدم

داد خود از چرخ گردون بستدم

مر مرا بد ماه رویان بیشمار ...

... جمله شب در نماز ایستاده بود

نه چو من دربند باغ و باده بود

هر حکیمی را که بودی در جهان ...

... هم ندید و هم نه بیند سالها

گشت آبستن بحکم کردگار

بشنو این سر خدای کامکار ...

... پارسایی مثل اودیگر نزاد

تا که بنیاد جهان ایزد نهاد

همسر و هم زاد من بودی مدام ...

... بود از هر نوع آن آراسته

پیششان بنهاد خوان و باز گشت

با وزیر آن بد قدم همراز گشت ...

... با سپاهی بیعدد در پیش قصر

روی بنمودم که بودم شاه عصر

تا فصاص خود کنم زان شوم باز

در نهان گفتم که ای دانای راز

داد من بستان از این میشوم شوم

گرنه زو ویران شود این مرز و بوم ...

... ناگهان دیدم که آن بد اصل جست

در پس پشت و دودست من به بست

لشکر از هر سوی بر من تاختند

چون به بستندم به پشت انداختند

بر نشست و بانگ زد آنجا که بود ...

... میدویدم تن نحیف و خشک لب

بند اندر گردن من بسته بود

گرچه سر تا پای کلی خسته بود

راه او با جمله لشکر میبرید

بند او در گردن من میکشید

بودم اندر پس دوان مانند سگ

میدویدم بند در کردن بتگ

تن نزار و خسته و جان پر ز درد ...

... آورید اینجا که این گور منست

خیمه و خرگاه در اینجا به بست

یک درختی بود بر رسته عجب ...

... گر شما خود دوستداران منید

تیر بنهادند لشکر در کمان

بشنو این سر خدای غیب دان ...

... روی خود او کرد سوی لشکری

بشنو این سر تا عجایب بنگری

از نهان برخواند چیزی ناگهای ...

... تو گواهی ده که او روحست پاک

تو گواهی ده که نه آبست و خاک

تو گواهی ده که او از مریم است ...

... خویش را از خلق وا پرداختم

در بن این گور می برم بسر

عاقبت چون عمر من آمد بسر ...

... پادشاه آشکارا و نهان

نور او بر جزو و کل تابنده کرد

او بقدرت خاک مرده زنده کرد ...

... پیش آن قوم آنگهی شادان نشست

جمله بنشستند اندر پیش کوه

کرد عیسی روی سوی آن گروه ...

... هرچه کردید از نکویی و بدی

جمله بنمایند تان اندر خودی

هرچه کردید آنگهی آگه شوید ...

... عزت آن مرد آورد او بجای

نزد خود بنشاندش آنگه او زپای

پرسشی با یکدیگر کردند خوش ...

عطار
 
۳۹۵۹

عطار » اشترنامه » بخش ۱۵ - جواب عیسی علیه السلام سبیحون را

 

... بشنو این اسرار و صنع کردگار

اول بنیاد بر ذات خدای

پادشاه راز دان و رهنمای ...

... تا شودآنجا مقام ایمنی

آفتاب از وی قمر بستد روش

یافته در دور گردون پرورش ...

... چون نظر با یکدیگر پیوند شد

راه پیدا گشت و کل در بند شد

جزو خود کل دید در ره گم شده ...

... این یکی فارغ نشسته از همه

آن یکی در بسته برروی همه

این جسد را در حسد آورده است ...

... پادشاه کردگار بحر و بر

کرده هر یک را بنوکاری دگر

هرکه نقد آن جهان حاضر کند ...

... حکم کرد او از ازل هرچه که هست

تا شود پیدا بجمله پای بست

هیچ کس از راز خود پی گم نکرد ...

... ای بسا شادی که آنجا بیند او

در مقام مملکت بنشیند او

گر بصورت مر ترا رنجی نمود ...

... بود با نابود خود پیوند کن

نه در آنجا خویشتن در بند کن

چون در آخر راه بر حق آمدست ...

... این جهان چون آتشی افروختست

هر زمان خلقی بنوعی سوختست

کار دنیا چیست بیکاری همه ...

... ازجهان جان ستان بیزار گشت

در ازل بنوشت هم خود باز خواند

هم بگفت او جمله هم خود باز خواند ...

... رازبین گردد ز دنیا بگذرد

بعداز آن در سوی عقبی بنگرد

چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ ...

... بر تمامت داده است آنجایگاه

میکنی او را بنادانی تباه

تخم معنی بی شمارست ره ببین

بر ببر زینجا چو هستی راه بین

تخم بنشاندی که نوروزت نبود

جز دو چشم راه بین کورت نبود ...

... صد هزاران بر یکی گیر و برو

از یکی پیداست اینها نو بنو

از یکی دو میشود تنها پدید ...

... جمله چون از اصل یکی باشدت

لیک هر نوعی همان بنمایدت

صدهزاران قطره یک باران بود ...

... عقل اندر گفت و گوی عالمست

ورنه چون تو بنگری کل آدمست

از تفاوت آدمی حیران شود ...

... لیک راه خویش را بر کل گزید

راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد

تا همه روی جهان آباد کرد ...

... شرح او داند یکی الله و بس

هرکه او را روی بنمود آن شروح

یافت او نور ذوی آلاف روح ...

... جمله ایاران ما را کن خبر

تا بیابند این معانی سر بسر

دید راه کل تو با ایشان بگو ...

... تا ز صورت سوی معنی دل نهند

آنگهی از بند صورت وارهند

هست این ره پر ز درد و پر ز رنج ...

... وارهید از این بلا و این عنا

هست دنیامر شما را کرده بند

بند بردارید از خود بند بند

چند مانید اندرین صورت اسیر ...

... منت حق در میان جان نهید

سوی ما آیید و با ما بنگرید

زود از این منزل بکلی بگذرید ...

... گر تو این اسرار داری در نهان

روی بنماید حقیقت جاودان

گر تو این اسرار داری راهبر ...

... محو گردانی همه بی مکر و ریو

پس جهان جاودان بنمایدت

آنگهی در هیچ جا نگذاردت ...

... سالها باید که تا یک قطره آب

در بن دریا شود در خوشاب

گر همه دری بدی در یتیم ...

عطار
 
۳۹۶۰

عطار » اشترنامه » بخش ۱۷ - حكایت

 

... اندران رخنه نشسته بود او

در ز مردم بر رخ خود بسته او

هر زمان در سوی چشمه تاختی ...

... در میان چشمه خوردی غوطه ای

بسته بد اندر میانش فوطه ای

چون بکردی او شنا از پیش و پس ...

... گفت سی سال است تا من اندرین

چشمه ام بنشسته دل زار و حزین

هست دری اندرین چشمه عجب ...

... وارهی زین رنج و زین درد الیم

تا چو دریابی زمانی بنگری

بعد از این بر راه خود خوش بگذری ...

... ای در دریای وحدت آمده

کام خود از در معنی بستده

ای تمامت غرقه دریای تو ...

عطار
 
 
۱
۱۹۶
۱۹۷
۱۹۸
۱۹۹
۲۰۰
۵۵۱